tgoop.com/kami_tafacor/16707
Last Update:
#حکایت ✏️
خواجه ای در دکان خود, یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدمها حرف میزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان دکان بود و با مشتریها شوخی میکرد و آنها را میخنداند. و بازار دکان دار را گرم میکرد.
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
یک روز که خواجه به خانه رفته بود، گربه ای برای گرفتن موشی به داخل دکان پرید. طوطی از ترس جستی زد و از یک طرف دکان به طرف دیگر پرید که بالش به شیشه ی روغن خورد. شیشه افتاد و شکست و روغنها ریخت. وقتی خواجه آمد, دید که روغنها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کَچَل شد.
از سوی خانه بیامد خواجهاش
بر دکان بنشست فارغ خواجهوش
دید پر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب
طوطی دیگر سخن نمیگفت و شیرین سخنی نمیکرد. دکان دار از کار خود پیشمان بود و میگفت کاش دستم میشکست تا طوطی را نمیزدم او دعا میکرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند.
ریش بر میکند و میگفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سر آن خوش زبان
روزی دکان دار غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان میگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسه مسی.ناگهان طوطی گفت: ای مرد کچل , چرا شیشه روغن را شکستی و کچل شدی؟ تو با این کار به انجمن کچلها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغنها را میریختی. مردم از مقایسه طوطی خندیدند. او فکر میکرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است.
جولقیی سر برهنه میگذشت
با سر بی مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی
#مثنوی_معنوی
@kami_tafacor 💭
BY کمی تفکر
Share with your friend now:
tgoop.com/kami_tafacor/16707