tgoop.com/kanyawyrahmat/7916
Last Update:
@kanyawyrahmat
با شدت و حرارت گریه میکرد و والدینش از این موضوع تعجب کردند. پدرش از او پرسید: "پسرم، چرا اینگونه برای او گریه میکنی؟ او در سن تو نیست که با او بازی کنی و همچنین نسبت به تو خویشاوند نیست که در خانهات او را از دست بدهی." پسر بچه با چشمان اشکآلود و نگاهی پر از غم به پدرش نگاه کرد و گفت: "ای کاش کسی که مرد تو بودی و نه او." پدر از این حرف پسرش شگفتزده و متعجب شد که چرا او اینگونه صحبت میکند و چرا این مرد را اینقدر دوست دارد. پسر بچه بیگناه گفت: "من او را به خاطر این موضوع از دست ندادهام و نه به خاطر آنچه تو میگویی." پدر با تعجب پرسید: "پس به خاطر چه؟" پسر گفت: "به خاطر نماز، بله به خاطر نماز." سپس ادامه داد و در حالی که اشکهایش را فرو میداد، گفت: "چرا پدر جان، تو نماز صبح نمیخوانی؟ چرا پدر جان، تو مانند آن مرد و بسیاری از مردانی که دیدهام نیستی؟" پدر پرسید: "کجا آنها را دیدهای؟" پسر گفت: "در مسجد." پدر گفت: "چگونه؟" و پسر داستانش را برای پدرش تعریف کرد. پدر از حرفهای پسرش تحت تأثیر قرار گرفت و احساس کرد که پوستش دچار لرزش شده و نزدیک بود اشکهایش بریزد. او پسرش را در آغوش گرفت و از آن روز به بعد هیچ نمازی را در مسجد ترک نکرد... پس به این پدر تبریک میگوییم، و به این پسر تبریک میگوییم، و به آن معلم تبریک میگوییم.
@kanyawyrahmat
@kanyawyrahmat
BY کــانیــاوی ڕه حمــه ت
Share with your friend now:
tgoop.com/kanyawyrahmat/7916