KCHALESHFI Telegram 23726
🌅🌹دلنوشته ی یک بازنشسته🌹

وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش آموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند
دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد ...

آنچه   که در  دانشگاه خوانده بودم  و  آنچه در واقعیت می دیدم  زمین تا آسمان با هم فرق داشت

و من  دخترک جوان و ناپخته ای که  دوست داشت هنوزم  شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند،  اما حالا معلم شده بود و معلم بودن کار آسانی نبود ...

وقتی  وارد کلاس شدم و سی جفت چشم کنجکاو  را دیدم که نصف  نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به خیابان است از استرس  آنقدر بی حال شدم که بچه ها برایم  آب قند آوردند و من با عذر خواهی از بچه ها سعی کردم خودم راجمع و جور کنم ...

من ناخدایی بودم که  نمی دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست ...

چه باید می گفتم و چگونه رفتار می کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج می زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت ها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنت کردن وسط کلاس بود ...
وداستان اینگونه اغاز شد

یک روز وسط تدریس متوجه شدم پیچ یکی از نیمکت های چوبی کلاس محکم نیست و هی صدا می دهد
سریع یک پیچ گوشتی و یک  چکش از خدمتگزار مدرسه گرفتم و به کلاس برگشتم ، بچه ها شوکه شده بودند و فکر می کردند ابزاری برای  تنبیه آنان است 

سمت نیمکت رفتم و پیچش را محکم کردم و  چند چکش بر رویش کوبیدم ...
چه میدانستم  که معلم  باید نجاری هم بلد باشد  تا صدای  جیر جیر نیمکتی ، حواس دانش آموزش   را پرت نکند

روز دیگر بچه ها در کلاس موشک کاغذی پرت می کردند و من هم با انها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه ها...

معاون سرآسیمه  و بدون در زدن وارد کلاس شد و  گفت ؛ شما اینجایید ..!!!
فکر کردم کلاس معلم ندارد

نمی دانم کجای قانون  جهان نوشته شده بود که کلاسداری  یعنی خفه کردن بچه ها و سکوت مطلق کلاس ...

آن روز به نظر مدیر و همکاران با تجربه ام،  من چه  دبیر  بی تجربه و بی درایتی بودم ...
در حالیکه  من  فقط می خواستم برای چند دقیقه ،  در بازی و شادی بچه ها  شریک شوم و به انها بیاموزم شاد بودن اولین حق آنها در مدرسه هست...
اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه می توانست بچه هایش را شاد کند ...!!!

در سفر معلمی روزهایی بود که  برای درس جغرافیا ، چکمه های بلند پلاستیکی می  پوشیدم و همراه با  بچه ها دل به دشت و صحرا و کوه و رودخانه می  زدم   ، با فریاد می گفتم ؛

بچه ها اگر روستا نباشد ،  خاک نباشد جنگل نباشد،کوه نباشد ، آب و رودخانه نباشد ، زندگی هم نیست
بیایید امروز عهد ببیندیم  مراقب آب و خاکمان باشیم ...  ایران این دژ مستحکم و همیشه پایدار

و ناگهان لابه لای حرف زدن ها آب را به طرف بچه ها می پاشیدم و آنها هم مثل کندوی زنبوری که سر باز کند به من حمله ور میشدندو  تا می توانستند به طرف معلمشان آب می پاشیدند

نمی دانم چگونه توصیف کنم صدای شادی و فریاد بچه ها را وقتی مشت مشت آب به طرفم  می ریختند و هی می گفتند ؛ خانم معلم چه کیفی می دهد آب بازی کردن وسط رودخانه .....


گاهی هم  خسته میشدم و  وسط تدریس دلم می گرفت ، کتاب را می بستم و صدا می زدم یکی برایم  شعری بخواند ، دخترکی با لهجه شیرین خود شروع به خواندن می کرد و من زمزمه کنان  همراهیش می کردم و بچه ها آرام آرام شروع می کردند به دست زدن  و چند دقیقه بعد دوباره درس شروع میشد ....

گاهی روی تخته کلاس می نوشتم  ؛
من اهل مهربانیم ...شما اهل کجایید
  گاهی عصبانی میشوم
و گاهی هم  ، خیلی بد اخلاق ...

اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در آغوش بگیرید چون بوی  فرزند 🌹مادر🌹 را آرام می کند ...

در سفر معلمی آموختم  باید   به صورت تک تک بچه ها خیره شوم و  بدون هیچ سوالی کشف کنم ،  کدامشان غم آب و نان دارد ؟

کدامشان گونه هایش بخاطر تب سرخ شده است ؟
کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود ؟

کدامشان از استرس زیاد ناخن هایش را تا ته می جود ؟
و کدامشان چند دانه رویا در جیب هایش گم کرده است ....؟

چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری می خواهد شغل معلمی ...

حال  پایان سفر است ،  من مانده ام   با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف ....و یک آرزوی ساده ...!!!

♦️اینکه یکی بگوید؛خدا قوت خانم معلم... ♦️

و  دل خوشم به یک داستان  کوتاه  و صداهایی آشنا درون کوی و برزن  که بگویند ؛

سلام خانم معلم
من  زمانی دانش آموز شما بوده ام
مرا نمی شناسید ...!!!
و من شاد و خوشحال از دیدنشان بگویم ؛
خدا را شکر که  در این شهر، هستند آنهایی  که هنوز مرا می شناسند ، هنوز مرا دوست میدارند ....


✍️بقلم احساس یک بازنشسته🌹


کانال چالش صنفی معلمان ایران

🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
https://www.tgoop.com/kchaleshFI



tgoop.com/kchaleshFI/23726
Create:
Last Update:

🌅🌹دلنوشته ی یک بازنشسته🌹

وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش آموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند
دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد ...

آنچه   که در  دانشگاه خوانده بودم  و  آنچه در واقعیت می دیدم  زمین تا آسمان با هم فرق داشت

و من  دخترک جوان و ناپخته ای که  دوست داشت هنوزم  شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند،  اما حالا معلم شده بود و معلم بودن کار آسانی نبود ...

وقتی  وارد کلاس شدم و سی جفت چشم کنجکاو  را دیدم که نصف  نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به خیابان است از استرس  آنقدر بی حال شدم که بچه ها برایم  آب قند آوردند و من با عذر خواهی از بچه ها سعی کردم خودم راجمع و جور کنم ...

من ناخدایی بودم که  نمی دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست ...

چه باید می گفتم و چگونه رفتار می کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج می زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت ها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنت کردن وسط کلاس بود ...
وداستان اینگونه اغاز شد

یک روز وسط تدریس متوجه شدم پیچ یکی از نیمکت های چوبی کلاس محکم نیست و هی صدا می دهد
سریع یک پیچ گوشتی و یک  چکش از خدمتگزار مدرسه گرفتم و به کلاس برگشتم ، بچه ها شوکه شده بودند و فکر می کردند ابزاری برای  تنبیه آنان است 

سمت نیمکت رفتم و پیچش را محکم کردم و  چند چکش بر رویش کوبیدم ...
چه میدانستم  که معلم  باید نجاری هم بلد باشد  تا صدای  جیر جیر نیمکتی ، حواس دانش آموزش   را پرت نکند

روز دیگر بچه ها در کلاس موشک کاغذی پرت می کردند و من هم با انها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه ها...

معاون سرآسیمه  و بدون در زدن وارد کلاس شد و  گفت ؛ شما اینجایید ..!!!
فکر کردم کلاس معلم ندارد

نمی دانم کجای قانون  جهان نوشته شده بود که کلاسداری  یعنی خفه کردن بچه ها و سکوت مطلق کلاس ...

آن روز به نظر مدیر و همکاران با تجربه ام،  من چه  دبیر  بی تجربه و بی درایتی بودم ...
در حالیکه  من  فقط می خواستم برای چند دقیقه ،  در بازی و شادی بچه ها  شریک شوم و به انها بیاموزم شاد بودن اولین حق آنها در مدرسه هست...
اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه می توانست بچه هایش را شاد کند ...!!!

در سفر معلمی روزهایی بود که  برای درس جغرافیا ، چکمه های بلند پلاستیکی می  پوشیدم و همراه با  بچه ها دل به دشت و صحرا و کوه و رودخانه می  زدم   ، با فریاد می گفتم ؛

بچه ها اگر روستا نباشد ،  خاک نباشد جنگل نباشد،کوه نباشد ، آب و رودخانه نباشد ، زندگی هم نیست
بیایید امروز عهد ببیندیم  مراقب آب و خاکمان باشیم ...  ایران این دژ مستحکم و همیشه پایدار

و ناگهان لابه لای حرف زدن ها آب را به طرف بچه ها می پاشیدم و آنها هم مثل کندوی زنبوری که سر باز کند به من حمله ور میشدندو  تا می توانستند به طرف معلمشان آب می پاشیدند

نمی دانم چگونه توصیف کنم صدای شادی و فریاد بچه ها را وقتی مشت مشت آب به طرفم  می ریختند و هی می گفتند ؛ خانم معلم چه کیفی می دهد آب بازی کردن وسط رودخانه .....


گاهی هم  خسته میشدم و  وسط تدریس دلم می گرفت ، کتاب را می بستم و صدا می زدم یکی برایم  شعری بخواند ، دخترکی با لهجه شیرین خود شروع به خواندن می کرد و من زمزمه کنان  همراهیش می کردم و بچه ها آرام آرام شروع می کردند به دست زدن  و چند دقیقه بعد دوباره درس شروع میشد ....

گاهی روی تخته کلاس می نوشتم  ؛
من اهل مهربانیم ...شما اهل کجایید
  گاهی عصبانی میشوم
و گاهی هم  ، خیلی بد اخلاق ...

اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در آغوش بگیرید چون بوی  فرزند 🌹مادر🌹 را آرام می کند ...

در سفر معلمی آموختم  باید   به صورت تک تک بچه ها خیره شوم و  بدون هیچ سوالی کشف کنم ،  کدامشان غم آب و نان دارد ؟

کدامشان گونه هایش بخاطر تب سرخ شده است ؟
کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود ؟

کدامشان از استرس زیاد ناخن هایش را تا ته می جود ؟
و کدامشان چند دانه رویا در جیب هایش گم کرده است ....؟

چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری می خواهد شغل معلمی ...

حال  پایان سفر است ،  من مانده ام   با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف ....و یک آرزوی ساده ...!!!

♦️اینکه یکی بگوید؛خدا قوت خانم معلم... ♦️

و  دل خوشم به یک داستان  کوتاه  و صداهایی آشنا درون کوی و برزن  که بگویند ؛

سلام خانم معلم
من  زمانی دانش آموز شما بوده ام
مرا نمی شناسید ...!!!
و من شاد و خوشحال از دیدنشان بگویم ؛
خدا را شکر که  در این شهر، هستند آنهایی  که هنوز مرا می شناسند ، هنوز مرا دوست میدارند ....


✍️بقلم احساس یک بازنشسته🌹


کانال چالش صنفی معلمان ایران

🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
https://www.tgoop.com/kchaleshFI

BY کانال چالش صنفی معلمان ایران




Share with your friend now:
tgoop.com/kchaleshFI/23726

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

“Hey degen, are you stressed? Just let it all out,” he wrote, along with a link to join the group. Administrators Matt Hussey, editorial director at NEAR Protocol also responded to this news with “#meIRL”. Just as you search “Bear Market Screaming” in Telegram, you will see a Pepe frog yelling as the group’s featured image. It’s easy to create a Telegram channel via desktop app or mobile app (for Android and iOS): In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members.
from us


Telegram کانال چالش صنفی معلمان ایران
FROM American