KHAPUORAH Telegram 181
ما شش نفر بودیم. هر کدام آراسته به طوری و پیراسته به طرزی. تنها نقطه اشتراک ما درس بود و دبیرستان.
اولی ما اکبر بود. پسر مشهدی کریم نجار.کریم، پیرمرد بلند بالای کم حرفی بود با موهای یک دست سفید. صورتی پهن داشت و چشم هایی به رنگ لاجورد. مشهدی کریم نجار قابلی بود. در و پنجره های زیبایی درست می کرد. نردبان های سفید بلند هم. چارپایه های چوبی هم می ساخت. گاهی که سر ذوق می شد کمد و دولابچه هم سر هم می کرد. همیشه مداد نصفه نیمه ای پشت گوشش بود و از پشت شیشه عینک ته استکانی اش متفکر و مغموم به تماشای دنیا می نشست. سیکاری بود. سیگارش را میان دو انگشت می گرفت و یک نفس دودش را می مکید و مزه مزه می کرد و از سوراخ بینی بیرون می داد. به قدر بند انگشتی از سبیل های سفید پر پشتش زرد شده بود.  یک بار از اکبر پرسیدم چرا سبیلهای بابات زرد شدند؟ گفت، مال دوده. دود. تو هم اگر روزی دو پاکت وینستون سه خط بکشی و دودش را از بینی بیرون بفرستی سر و سبیلت زرد می شود!
اکبر بر خلاف پدر شرّ و شلوغش پسر آرام و سر به زیری بود. کمتر در کوی و کوچه دیده می شد. اهل بازی و بی کاری نبود. یک راست از خانه می رفت مدرسه و از مدرسه می آمد خانه. می گفت وقتی که کتاب دستم نیست عذاب می کشم! خوره درس خواندن بود. خرخوانی بود که ریاضی را هم حفظ می کرد. صاف می آمد و ساده می رفت. دانش آموز دلخواه معلم ها بود. درسخوان و سر به زیر و مقرراتی و مطیع. صد بار اخلاق و ادب اکبر را در مدرسه به رخ ما کشیدند و مثل سنگ لعنت بر سرمان کوفتند. حتا اگر کشیده هم بیخ گوشش می زدی اهل تلافی و تقاص نبود. اکبرِ بی کِش و دُنگ  آخر هم مزد سر به زیری و سماجتش را گرفت. دانشگاه دولتی قبول شد. یک رشته تاپ پولساز. هر کسی رو به قبله خودش می ایستد و دعا می کند. آدم ها خدای خودشان را می خوانند. خدای اکبر درس بود و دانشگاه و طبیعت راهش را به سوی این خدا گشود.
دوّمی ما علی مراد بود. بلند قد و لاغر اندام. موهای وزوزی داشت. شانه هایش اندک خمیده به جلو. از سه حرفش دو حرف در باره ماشین بود. عشق رانندگی بود. هزار بار داستان آن سگ ایستاده روی دماغ تریلی ها را برای ما گفته بود و هر بار گویی تازه ترین کشف تاریخی خود را بازگو می کند. در پوشیدن لباس بی قید بود و همیشه نیمی از پیراهنش زیر شلوار و نیم دیگر روی شلوار بود. به همه چیز معترض بود حتا به موهای لَخت و صاف آقای جام آبادی آموزگار آرام ادبیات. علی مراد روی لبه ی تیغ خیر و شر ایستاده بود، یک روز خیر مطلق بود و یک روز شرِ شیطان. یک روز آرام و آدم بود و روزی دیگر عاصی و عارض. هیچ چیزی در این دنیا نبود که علی مراد را راضی کند. به همه کس گیر می داد و به همه جا پرخاش می کرد. علی مراد همه جا حاضر بود و از همه چیز و همه کس ناراضی. همه کاری می کرد اما هیچ کاری را تا سرمنزل مقصود نمی برد. در تیم والیبال و تیم کُشتی مدرسه نام نوشته بود اما نه کشتی گیر بود و نه اهل والیبال. می خواست همه جا ردی از خود بجا بگذارد. سر همین همه جا بودن و همه کاره بودنش بعضی وقت ها حسابی کار و بارش سِه و سخت می شد. هم برای ما سرشکستگی به بار می آورد هم سنگ خودش را سبک می کرد. مثل روزی که در مسابقات تلاوت قرآن شرکت کرد و آبروی خودش و ما و مدرسه و معلم ها را یک جا به آب داد!
علی مراد با آنکه در روخوانی قرآن هم کُمیتش لنگ می زد سمج و سر پر برای شرکت در مسابقه پیشقدم شد. ما هر کاری کردیم منصرف نشد. مرغش همیشه یک پا داشت. مسابقه در دفتر مدرسه برگزار شد. من یک دوربین عکاسی آگفا ۷۵۰ داشتم و قرار بود عکس بگیرم. دو نفر اول تلاششان را کردند و تلاوتشان را انجام دادند. نوبت به علی مراد رسید. من بیشتر از علی مراد اضطراب داشتم. صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. گوش ها و گردنم داغ داغ بودند. کفت دست هایم عرق کرده بود. میدانستم که علی مراد مال این کار  نیست و آبروریزی می کند. همه معلم ها همراه مدیر و ناظم حضور داشتند. دو نفر هم از اداره آموزش و پرورش آمده بودند. شرکت کننده های دیگر هم بودند. بیست و دو یا سه نفر. علی مراد شروع کرد به خواندن..
نعوذ بالله من الشیطان ...
داریوش مدهُنی، با صدای بلند خندید. مدیر به ناظم نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت. من به سختی آب دهانم را قورت دادم. در دهانم خشکسالی آمده بود انگار. آقای مدیر عینکش را از چشمش برداشت و دسته عینک را لای دندانش گذاشت. یکی از آن دو نفر آموزش و پرورشی گفت دوباره بخوان. قبل از شروع دوباره علی مراد آقای جام آبادی گفت پسر بگو اعوذبالله....
علی مراد قرار بود سه آیه اول سوره جمعه را بخواند. تا بسم الله الرحمن الرحیم را خواند. از همان ابتدای آیه اول لحن و صوت علی مراد به بیراهه رفت. یکی از آن دو نفر با اشاره دست علی مراد را به سکوت واداشت و با تمسخر گفت:
پسر قرآن بخوان! نه آواز کوچه باغی!

ادامه دارد....

@Khapuorah
#ماشااکبری



tgoop.com/khapuorah/181
Create:
Last Update:

ما شش نفر بودیم. هر کدام آراسته به طوری و پیراسته به طرزی. تنها نقطه اشتراک ما درس بود و دبیرستان.
اولی ما اکبر بود. پسر مشهدی کریم نجار.کریم، پیرمرد بلند بالای کم حرفی بود با موهای یک دست سفید. صورتی پهن داشت و چشم هایی به رنگ لاجورد. مشهدی کریم نجار قابلی بود. در و پنجره های زیبایی درست می کرد. نردبان های سفید بلند هم. چارپایه های چوبی هم می ساخت. گاهی که سر ذوق می شد کمد و دولابچه هم سر هم می کرد. همیشه مداد نصفه نیمه ای پشت گوشش بود و از پشت شیشه عینک ته استکانی اش متفکر و مغموم به تماشای دنیا می نشست. سیکاری بود. سیگارش را میان دو انگشت می گرفت و یک نفس دودش را می مکید و مزه مزه می کرد و از سوراخ بینی بیرون می داد. به قدر بند انگشتی از سبیل های سفید پر پشتش زرد شده بود.  یک بار از اکبر پرسیدم چرا سبیلهای بابات زرد شدند؟ گفت، مال دوده. دود. تو هم اگر روزی دو پاکت وینستون سه خط بکشی و دودش را از بینی بیرون بفرستی سر و سبیلت زرد می شود!
اکبر بر خلاف پدر شرّ و شلوغش پسر آرام و سر به زیری بود. کمتر در کوی و کوچه دیده می شد. اهل بازی و بی کاری نبود. یک راست از خانه می رفت مدرسه و از مدرسه می آمد خانه. می گفت وقتی که کتاب دستم نیست عذاب می کشم! خوره درس خواندن بود. خرخوانی بود که ریاضی را هم حفظ می کرد. صاف می آمد و ساده می رفت. دانش آموز دلخواه معلم ها بود. درسخوان و سر به زیر و مقرراتی و مطیع. صد بار اخلاق و ادب اکبر را در مدرسه به رخ ما کشیدند و مثل سنگ لعنت بر سرمان کوفتند. حتا اگر کشیده هم بیخ گوشش می زدی اهل تلافی و تقاص نبود. اکبرِ بی کِش و دُنگ  آخر هم مزد سر به زیری و سماجتش را گرفت. دانشگاه دولتی قبول شد. یک رشته تاپ پولساز. هر کسی رو به قبله خودش می ایستد و دعا می کند. آدم ها خدای خودشان را می خوانند. خدای اکبر درس بود و دانشگاه و طبیعت راهش را به سوی این خدا گشود.
دوّمی ما علی مراد بود. بلند قد و لاغر اندام. موهای وزوزی داشت. شانه هایش اندک خمیده به جلو. از سه حرفش دو حرف در باره ماشین بود. عشق رانندگی بود. هزار بار داستان آن سگ ایستاده روی دماغ تریلی ها را برای ما گفته بود و هر بار گویی تازه ترین کشف تاریخی خود را بازگو می کند. در پوشیدن لباس بی قید بود و همیشه نیمی از پیراهنش زیر شلوار و نیم دیگر روی شلوار بود. به همه چیز معترض بود حتا به موهای لَخت و صاف آقای جام آبادی آموزگار آرام ادبیات. علی مراد روی لبه ی تیغ خیر و شر ایستاده بود، یک روز خیر مطلق بود و یک روز شرِ شیطان. یک روز آرام و آدم بود و روزی دیگر عاصی و عارض. هیچ چیزی در این دنیا نبود که علی مراد را راضی کند. به همه کس گیر می داد و به همه جا پرخاش می کرد. علی مراد همه جا حاضر بود و از همه چیز و همه کس ناراضی. همه کاری می کرد اما هیچ کاری را تا سرمنزل مقصود نمی برد. در تیم والیبال و تیم کُشتی مدرسه نام نوشته بود اما نه کشتی گیر بود و نه اهل والیبال. می خواست همه جا ردی از خود بجا بگذارد. سر همین همه جا بودن و همه کاره بودنش بعضی وقت ها حسابی کار و بارش سِه و سخت می شد. هم برای ما سرشکستگی به بار می آورد هم سنگ خودش را سبک می کرد. مثل روزی که در مسابقات تلاوت قرآن شرکت کرد و آبروی خودش و ما و مدرسه و معلم ها را یک جا به آب داد!
علی مراد با آنکه در روخوانی قرآن هم کُمیتش لنگ می زد سمج و سر پر برای شرکت در مسابقه پیشقدم شد. ما هر کاری کردیم منصرف نشد. مرغش همیشه یک پا داشت. مسابقه در دفتر مدرسه برگزار شد. من یک دوربین عکاسی آگفا ۷۵۰ داشتم و قرار بود عکس بگیرم. دو نفر اول تلاششان را کردند و تلاوتشان را انجام دادند. نوبت به علی مراد رسید. من بیشتر از علی مراد اضطراب داشتم. صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. گوش ها و گردنم داغ داغ بودند. کفت دست هایم عرق کرده بود. میدانستم که علی مراد مال این کار  نیست و آبروریزی می کند. همه معلم ها همراه مدیر و ناظم حضور داشتند. دو نفر هم از اداره آموزش و پرورش آمده بودند. شرکت کننده های دیگر هم بودند. بیست و دو یا سه نفر. علی مراد شروع کرد به خواندن..
نعوذ بالله من الشیطان ...
داریوش مدهُنی، با صدای بلند خندید. مدیر به ناظم نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت. من به سختی آب دهانم را قورت دادم. در دهانم خشکسالی آمده بود انگار. آقای مدیر عینکش را از چشمش برداشت و دسته عینک را لای دندانش گذاشت. یکی از آن دو نفر آموزش و پرورشی گفت دوباره بخوان. قبل از شروع دوباره علی مراد آقای جام آبادی گفت پسر بگو اعوذبالله....
علی مراد قرار بود سه آیه اول سوره جمعه را بخواند. تا بسم الله الرحمن الرحیم را خواند. از همان ابتدای آیه اول لحن و صوت علی مراد به بیراهه رفت. یکی از آن دو نفر با اشاره دست علی مراد را به سکوت واداشت و با تمسخر گفت:
پسر قرآن بخوان! نه آواز کوچه باغی!

ادامه دارد....

@Khapuorah
#ماشااکبری

BY خاپورَه


Share with your friend now:
tgoop.com/khapuorah/181

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot. Read now How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Telegram channels fall into two types:
from us


Telegram خاپورَه
FROM American