tgoop.com/khapuorah/184
Last Update:
ما شش نفر بودیم.....«قسمت چهارم»
دوّمی ما که علی مراد بود خوب چم و خم بازار را یاد گرفت. از دکانداری خیابان وِصال کشید به صادرات و واردات. چهار کارت بازرگانی داشت. سیمان می فروخت به کردهای سلیمانیه و نخود و ذرّت می داد به شیخ نشین های خلیج فارس. خوب میفروخت و خوش می خرید. درست روزهایی که فکر می کرد سوار کار شده است، شیر پاک خورده ای با طناب پوسیده فرستادش ته چاه و سر چاه را گرفت. کارت های بازرگانی بلای جانش شدند. به جرم اخلال در امر اقتصاد و دست داشتن در پولشویی گرفتند و اموالش را مصادره کردند و خودش را زندان. مدت ها طول کشید تا توانست خودش را از چاه بالا بکشد و بیرون بیاید. علی مراد حالا شده است حسابدار یک مدرسه غیر انتفاعی. از آن موهای انبوه وزوزی روی سرش دیگر خبری نیست. قدش به نظرم کوتاه تر شده اما هنوز در پوشیدن لباس بی قید و بند است و اعتقادی به بستن کمربند ندارد. خوب سیگار میکشد و بسیار سکوت می کند. با زنش، نَرمِلونی یک روز آشتی است و سه روز قهر!
سومی ما که بختیار بود مال مفت زیر دندانش مزه کرد. هر چه را که داشت نقد کرد. از اهل و آشنا هم فراوان قرض و امانت گرفت و شد سبد گردان بورس. می گفتند تخصص نوسان گیری دارد! شایع کرده بودند حتا وقتی که خواب است هم پول به حسابش می آید. دلالی در درونش بود. واسطه هر وضعیتی می شد. سر و وضعش قشنگ نشان می داد که دارد از خاک برمی خیزد. فاصله اش با فامیل معنادار شده بود. یک بار که دیدمش و بحث چه می کنی و چه خبر شد، پرسید چقدر درآمد داری ؟ دروغ چرا رویم نشد بگویم بیست میلیون رقم را زیاده از حد گرد کردم و گفتم حالا یک چیزی هم به ما می دهند در حد چهل پنجاه تومن! جوری خندید و تمسخرآمیز نگاهم کرد که اگر زمین چاک می شد و دهان باز می کرد خودم را در چاک بی درز زمین پنهان می کردم. گفت اگر داری بیا تا برایت سرمایه گذاری کنم. یک ماه به اندازه یک سال پول جمع کن. نداشتم. اگر هم داشتم مال این فعل و فن ها نبودم. حباب حرص که ترکید و خانه های بورس که قرمز شد سوّمی ما هم زیر پایش خالی شد و دو روزه به خاک سیاه نشست. سقوط کرد. چون زیاد اوج گرفته بود بد جوری ضربه خورد. مدتی خودش را از چشم مردم پنهان کرد اما دید که بی فایده است. خجالت را کنار گذاشت و آفتابی شد. کم و زیاد کرد و مال مردم را پس داد اما، اعتبار و آبرو را نتوانست پس بگیرد. بختیار الان راننده اسنپ است. هر از گاهی که اتفاقی با هم برخورد می کنیم به شوخی می پرسم دریافتی ماهانه ات چطور است؟ لبخند تلخی بر لبش می آید و دو دستی فرمان را می گیرد و رو به جلو می راند.
چهارمی ما محمدحسین، رفت دانشگاه علامه و جامعه شناسی خواند. بعد که به این نتیجه رسید به قدر کافی خوانده است شروع کرد به نوشتن. کتاب نوشت. مقاله تالیف کرد. یادداشت برای روزنامه ها. چه ذوقی کرده بود وقتی که یکی از یادداشت هایش را در روزنامه سراسری چاپ کرده بودند. با آن که دانشگاه رفت و دانشمند شد اما هنوز ساده و سر به زیر بود. فکر کرده بود علی آباد هم شهری است، رفت دنبال انتشار کتاب هایش. خانه پدری را فروخت تا پول چاپ کتابهایش را فراهم کند. کتاب هایش را که خواندند گفتند مضر است. اینجا و آنجا و این و آن را باید حذف کنی! این سطر و ستون قابلیت چاپ ندارد. برنامه چاپ کتاب به بن بست رسید و تا محمدحسین با تأنی و طمانینه دنبال خرید خانه بود قیمت خانه موشکی بالا رفت و فکر خانه خریدن رفت روی هوا. پول خانه پدری را داد اجاره خانه ای در گلدشت و باز هم نشست به نوشتن. عید پارسال دیدمش. گفتم خوبی سردار قلم؟ گفت حال کدام نویسنده خوب است غیر از سفارشی نویس ها. ما نویسنده ها راویان رنج و شکست های خودمان هستیم. از بلاهتی که داریم داستان ها را به اسم مردم می نویسیم. می دانستم که چقدر آدم ماخوذ به حیایی است و تا گره بر گردنش سفت نشود درخواستی نمی کند برای همین وقتی که با کلی عذر و عذاب برای ضمانت وام بانک زنگ زد درنگ نکردم و ضامنش شدم برای سی میلیون!
پنجمی ما گلمراد بود. ارشد شیمی محض از دانشگاه رازی کرمانشاه. فوق لیسانسش را کنار گذاشت و با دیپلم رفت بانک. شد صندوقدار. گیج بازی درآورد و خودش را انداخت جلوی چشم. طعمه خوبی بود برای کلاهبرداری. بالایی ها گاوبندی کردند و پول های بانک را بالا کشیدند و انداختند گردن این بنده خدا. دزد نبود اما مدارک بر علیه اش بود. بازداشتش کردند. محکوم شد به اخراج از کار و پرداخت جریمه. هیچ کس نتوانست کمکش کند. خانه اش را داد جای اختلاس. خُلق و خُویَش به هم ریخت. پزشکان برایش تشخیص افسردگی گذاشتند. حالا مشت مشت قرص آرامبخش می خورد تا آرام شود. سه ساعت پیاده روی می کند تا یک ساعت خوابش ببرد. پنجاه ساله ای است که هشتاد سال سن دارد!
@Khapuorah
#ماشااکبری
BY خاپورَه
Share with your friend now:
tgoop.com/khapuorah/184