tgoop.com/khapuorah/185
Last Update:
ما شش نفر بودیم......«قسمت پنجم»
ششمی ما که من باشم همان ابتدای کار اسب آرزوهایم را یال و دُم کردم و زین بر الاغ احساس گذاشتم. من هیچ وقت در امر انتخاب و آینده بازیگر خوبی نبودم. عالم و آدم گفتند انتخابت اشتباه است اما کو گوش،شنوا. کجاست راه در رو؟ اَینَ المَفَر؟ هر چه دکتر کمالوند و آقای عباسی تلاش کردند که آب رفته را به جوی برگردانند و زین از دوش الاغ بر شانه اسب بگذارند شدنی نبود انگار.آنها حساب همه جا را کرده بودند الا حساب بخت و اقبال من را. از سازمان سنجش نامه موافقت با تغییر رشته و انتخاب رشته مجدد گرفتند. قرار شد بروم اصفهان و ژنتیک بخوانم که رشته تازه تاسیسی بود و می گفتند فراوان آینده دار است اما عاقبت همه آن تلاش ها پوچ و پوک از آب درآمد و من شدم پرستار دردهای مردمم.
«وِژِمْ گرفتار هَزارونْ دَردِم
مرهَمَه مَنِم ئَر زخمِ مردِم»۱.
هر چه بیشتر کار کردم کمتر گرفتم. هر چه تندتر دویدم دیرتر رسیدم. وقتی که تورّم چهل درصد بود ده درصد به حقوق من اضافه می کردند. هر چه جان کندم و جوانی هدر دادم شد مالیات و رفت در جیب گشاد دولت. به گمانم در مورد من اشتباه فکر کرده بودند. من نان آور خانه ام بودم نه مادرخرج همه مملکت. من ساده حساب می کردم و آن ها سیستُمی! من هیچ وقت نتوانستم حریف سیستُم ها بشوم. در جنگ من و سیستم ها همیشه من بازنده بودم.
من از اول یکی از طبقات میانی اجتماع بودم. گاوبندی ها و رانتخواری ها که شروع شد هر روز با مجوز و بی مجوز روی دوش من طبقه ای ساختند. تا به خودم آمدم دیدم شده ام پله کس و ناکس. انقدر طبقه روی من ساختند که من از طبقات میانی به طبقه فرودست جامعه نقل مکان کردم. شانه های من تاب این همه طبقه سازی را ندارد و عنقریب است که روی خودم آوار شوم. حالا هم به من هم به کوی علی آباد می گویند بافت فرسوده!
من از تباهیِ تنهایی به نوشتن روی آوردم. نوشتن حرف زدن با خود است. نویسنده ها روایتگر تنهایی های خودشان هستند!
🔘 زارعلی ضرر پیرمرد کم شنوایی بود که سر بازارچه طیب بساط پهن میکرد. سنجاق سر و کِش قیطانی و خرمهره و شانه و بند تسبیح و برس جیبی می فروخت. پسرش می گفت آخر ماه که می شود از برس و نخ و سوزن و کش و خرمهره ها چیزی باقی نمی ماند. مال و مایه ای هم دست پیرمرد نیست. می گفت هر ماه برایش پانصد هزار تومان جنس می خریم، پایان ماه نه جنسی در دست پیرمرد است و نه پولی در جیبش. برای همین پیرمرد معروف شده بود به زارعلی ضرر!
اکبر و علی مراد و بختیار و محمدحسین و گلمراد و من اجتماعی از زارعلی ضررها بودیم. زندگی ما ذات زیان بود. همه ما مصداق اِنَ الاِنسانَ لَفی خُسر شدیم. هر کدام از ما به طرز و طوری به خاک سیاه نشست. هم سرنوشت با زارعلی. فرسوده چون دیوارهای گلی پشت بازار و کورش و کوی علی آباد.
ما شکسته و ورشکسته ایم. سرگذشت آدم های ورشکسته جالب و عبرت آموز است. ما هم گذشته ای داشته ایم. فقط امروزِ ما را نبینید، گذشته ما را هم ببینید. ما همه زارعلی ضرریم، قبول که بساطی برایمان نمانده است اما ما هم باغ و بساطی داشته ایم روزگاری...
پ.ن
۱،خودم گرفتار هزار درد هستم،
مرهم نه زخم های مردم هستم.
@Khapuorah
#ماشااکبری
BY خاپورَه
Share with your friend now:
tgoop.com/khapuorah/185