هر شب به خودش میگفت فردا دیگر طاقتش تمام میشود اما فردا که میآمد باز زندگی جریان داشت.
نه امیدم چنان نجاتبخش است و نه ناامیدیام چنان مهلك ؛
من در میانه زجر میکشم و ادامه مییابم.
من در میانه زجر میکشم و ادامه مییابم.
انسان نیمه اول عمرش را سر غرورش میجنگد ؛ و در نیمه دوم عمرش به دنبال چیزهایی میافتد که به خاطر غرورش از دست داده.
کلماتی که از دل بر میآیند هرگز بیان نمیشوند، در گلو گیر میکنند و تنها در چشمها خوانده میشوند.
سلام بر آنهایی که وقتی تو را خاموش یافتند، رهایت نکردند. مگر بعد از آنکه نور و روشنایی را به تو بازگرداندند.
نوشته بود برخی از زخم ها درمان ندارند، به گمانم تمام زخمهای من از همین نوع است.