Telegram Web
از مردمِ صد رنگ، سیه پوشی بِه
وَز خلق فرومایه، فراموشی بِه

از صحبت ناتمام بی خاصیتان
کنجی و فراغتی و خاموشی بِه..


#ابوسعید_ابوالخیر

@ktabdansh 📚📚
...📚
1
داستان های کوتاه ۲-

📚#دیوار
#ژان_پل_سارتر

۲ .... هوا به سبب‌ جریان،
بسیار سرد بود. تمام شب را لرزیده
بودیم و روز هم وضع ما بهتر
نشده بود. پنج روز قبل را من در
دخمهء سرای ' آرشوک به سر
برده بودم؛ این بنا یک نوع دژِ فراموشی بود که از قرون وسطی
به یادگار مانده بود:
چون عدهء زندانیان زیاد بود و جا
کم بود، هر جایی دستشان می رسید
آن ها را می چپانیدند. من از
زندانِ خودم راضی بودم:
سرما اذیتم نمی کرد ولی تنها بودم،.
این امر مرا عصبانی می کرد.

در سردابه همدم داشتم، ژوان
هیچ نمی گفت؛ چون می ترسید.
و از این گذشته جوان تر از آن بود
که بتواند اظهار عقیده بکند؛ اما
' توم ، پُر چانه بود و زبان اسپانیولی
را خیلی خوب می دانست.
در سردابه یک نیمکت و چهار کیسه
کاه بود وقتی که ما را برگردانیدند
نشستیم و در سکوت انتظار کشیدیم.
لحظه ای نگذشت که توم گفت:

کلک ما کنده است.
گفتم من هم همینطور تصور می کنم،
اما به نظرم با این جوانک، کاری
نخواهند داشت.
توم گفت:
به جرم این که برادرش داوطلب است
نمی توانند برای او پاپوش بسازند.
نگاهی به ژوان انداختم:
مثل این بود که به ما گوش نمی دهد.
توم گفت:
می دانی در ' ساراگوس چه میکنند؟
مردم را روی جاده می خوابانند و
از روی آنها با اتومبیل بارکش رد
می شوند؛ یک نفر مراکشیِ فراری
برای ما نقل کرد.
می گویند برای صرفه جویی در
مهمات است.
گفتم:
ولی صرفه جویی بنزین نیست.
من از توم دلخور بودم، او نبایستی
این حرف را بزند.
دوباره گفت:
افسرانی که دست هاشان توی
جیبشان است، سیگار می کشند و در
جاده برای بازجویی گردش میکنند.
تو گمان می کنی که نیمه جان ها را
می کُشند؟ بشنو و باور نکن.
ِآن ها را به حال خود می گذارند که
زوزه بکشند. گاهی یک ساعت
طول می کشد. مراکشی می گفت:
دفعه ی اول نزدیک بود از دیدنِ
این منظره قِی بکنم.
گفتم: اگر حقیقتا مهمات آنها ته
نکشیده باشد گمان نمی کنم که این
کار را اینجا هم بکنند.

روشنایی روز از چهار روزنه و یک
سوراخ گرد طرف چپ سقف که
آسمان از آنجا دیده می شد، نفوذ
می کرد. از این سوراخ گرد بود که
زغال در زیرزمین خالی می کردند
و معمولا درش را می گذاشتند.
درست زیر سوراخ، یک توده خاکه
زغال بود که به مصرف بیمارستان
می رسید ولی از ابتدای جنگ،
بیمارها را بیرون کرده بودند و
زغال، بی مصرف آنجا مانده بود و
گاهی هم روی آن باران می آمد زیرا
فراموش کرده بودند که درِ سوراخ
را بگذارند.
توم شروع به لرزیدن کرد و گفت:
بر پدرش لعنت باز هم شروع شد،
می لرزم. برخاست و مشغول حرکت
ورزشی شد.
به هر حرکتی چاک پیرهن روی
سینهء سفید و پشمالو او باز می شد.
به پشت خوابید و پاهایش را
باهم به شکل قیچی بلند کرد:
کفل های چاقش را می دیدم که
می لرزید.
توم قلچماق بود اما پیه زیاد داشت.
من پیش خودم تصور می کردم
که گلوله های تفنگ یا تُکِ سرنيزه
به زودی در این توده ی گوشتِ نرم
مثل قالب کره فرو خواهد رفت.
اگر لاغر بود مرا به این فکر
نمی انداخت.
راستی من سردم نبود
اما شانه ها و بازو هایم را
حس نمی کردم...

ادامه دارد...

@ktabdansh 📚🌙
#ادبیات_ملل
#جمال_ثریا

همین که فراموشش می کنم
و تمام می شود
آهنگی پخش می شود
' آهنگِ محبوبِ او '
یا کسی می خندد شبیه
' خنده او ' یا کسی عطرش را
می فشارد و پخش می شود
در هوا عطرِ او ،
بدین سان از یاد می رَوَد
کلِ فراموش کردن هایم..


@ktabdansh 📚📚📚
📓🌒
👍2👌2🔥1
Audio
🎧📕#زندگی_تاب_آورانه
🖋#برنه_براون

زمان خلاصه: ۲۴:۳۰


🔰 درباره کتاب :

"سفری از مردم
چه فکری می‌کنند
به من کافی هستم"

کتاب زندگی تاب آورانه که در سال 2008 منتشرشده، راهنمایی برای شناخت حس درونیِ شرمندگی در انسان است. خلاصه کتاب پیش رو در مورد این احساس پیچیده صحبت می‌کند، نحوه ظهور آن را شرح می‌دهد و روش‌هایی را توصیف می‌کند که در آن‌ها همدلی کردن و ارتباط با یکدیگر به درمان انسان‌ها کمک می‌کند.

📚زندگی_تاب_آورانه

👈 #پیشنهاد_دانلود

www.tgoop.com/ktabdansh 📕🎧
...📚
👍2
مُشاهده کن؛
وقتی که می گُذاری،
هَر احساسی، فقط " باشد "
چه می شود...

👤 #اکهارت_تله

@ktabdansh 📚📚
...📚
2
جاسوسی که از سردسیر آمد.pdf
3.3 MB
کتاب 📂 pdf

📚 #جاسوسی_که_از_سردسیر_آمد
#جان_لوکاره

رمان ادبیات

از ارزشمند ترین اثرهای-لوکاره
یک داستان معمایی بی نظیر

داستان در حول ديوار برلین
و سازمان امنیت آلمان شرقی.


■ -فیدلر حالا پرونده ای که روی
میزش بود باز کرد.
توجه -لیماس دوباره به سه هیکلی
که پشت میز مرکزی نشسته بودند
جلب شد. فیدلر مکثی کرد و به
اطراف اتاق نگاه کرد، داد زد:
بگذارید این درسی برای بقیه
دشمنان حکومت ما باشد که
جنایاتشان چنان زشت است که
باید در ساعات پایانی شب نقشه
بکشند. پچ پچ های فرمان بردارانه
در انتهای اتاق بلند شد
-لیماس در همان لحظه فهمید که
فیدلر خطر نمی کند؛ انگار داشت
جماعت بزرگتری را خطاب قرار می داد جر و بحث ها در سوابق
ثبت می شد و مرد می خواست
آن را انکار کند!...

خوانش روان
مطالعه کنید


www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
#رولف_دوبلی

دنیا [ این مردم ]هر طوری که دلش
بخواهد در مورد شما می نویسد،
توییت می کند و پست می گذارد.

مردم پشت سر شما شایعه می سازند
آن ها ممکن است خروار خروار
تحسین و تمجید نثارتان کنند یا
این که شما را آماج لجن پراکنی های
خود قرار دهند.
شما نمی توانید جلوی این فرآیند را
بگیرید؛!؟
اما خب، خوشبختانه مجبور به این
کار نیستید!

📚 هنر_خوب_زیستن

@ktabdansh 📚📚
...📚
1😍1
👍1🙏1👌1
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل

.... به نظر قیافه ی ابلهانه ای داری یهودی.
به یک نفر گفته بودم نازی ها
پدربزرگم را کشتند، توی
مدرسه گرایش ضد یهودی نبود.
شروع کردیم به هریسون متلک گفتن.
به سمت من قدم برداشت و هلم داد.
با لکه های خون رفتم خانه.
ادی، پدر و انوک چای می نوشیدند.
انوک فریاد زد؛ شماره منو بهش بده تا با مراقبه حالش را خوب کنم.
ادی گفت؛ یک کیسه پول بهش بده.
پدر گفت؛ یک نفر به #سقراط
لگد می زند و سقراط می خندد؛
آخر لگد قاطر را که سرزنش نمیکنند.
و به قهقهه افتاد.
چند هفته بعد به خانه ' برت رفتم.
آقای وایت' هم بعدا سروکله اش
پیدا شد.
این یاسپر_دین نیست؟
سلام آقای وایت.
پدرت چطور است؟ دنیا به آدم های
پرشور نیاز دارد.
به طرز مسخره‌ای فکر می کردم برت
پدرش را آقای وایت صدا می کند!
به اتاقش رفتیم؛ عکس مسیح به او و
مادرش نگاه می کرد،
تو هم مادر نداری؟
نه.
برت بر لبهء تخت نشسته بود و ناخن
می جوید؛
- وقتی اصلا انتظار نداری، چگونه به
زندگی بر می گردی
؟ .......

زنگ مدرسه مکرر نواخته می شد؛
یک نفر از صخره پریده بود،
همه می دویدند؛ یک دانش آموز ! من
می دانستم برت است.
آقای وایت همان جا ایستاد اما پایش
تاب می خورد، همه به او خیره مانده
بودند مثل ویرانه‌ای رومی بر لبه ی پرتگاه فرو می ریخت.
یادداشت برت؛
' به خاطر من غم به خود راه ندهید
مگر اینکه حاضر باشید تا آخر عمر
غم بکشید فایده ی دو سه هفته
آه و ناله در چیست وقتی قرار است
دوباره بخندید؟ فراموش کنید. '
به ندرت پیش می آید کسی توصیه ی
مفیدی داشته باشد!
اگر زندگی یک هدیه باشد چی؟
- این عادت ابلهانه را دارم که فکر میکنم
همه چیز بهتر می شود حتی وقتی همه
شواهد خلاف آن را نشان دهد وقتی همه چیز بدتر و بدتر می شود
.
صبح روز تدفین گویی هیچ چیز ارزش غصه خوردن نداشت.
کشیش شروع کرد؛ برت را توصیف کرد؛
بیزار از دنیا، اشتیاق به خدا، فانی،
خودکشی از گناهان کبیره است.

اما برت به این سوال #هملت پاسخ داد بودن یا نبودن.
آقای برت بعد از مراسم رفت تا پیراهن های تهی و شلوار های خالی را جمع کند......
همان سخنرانی های مسخره در مدرسه...
بحث بچه ها در مورد روح و....
یک نامه از برت برای من آمد؛

یاسپر عزیز: یک دختر با موهای سرخ و
آتشین که همیشه کتاب می خواند
اسمش را نمی دانم این گل سرخ را به
او بده. بگو دوستش دارم.
من گل سرخ را روی قبرش گذاشتم.
برت عاشق این دختر بود؟ بخاطر او مُرد؟
او را پیدا کردم، قد بلند و آتشین.
زبانش را ته خودکار می چرخاند،
جامدادی اش را کش رفتم و تک تک
خودکارهایش را بوسیدم!
اما سلاحِ پنهانش، چشمان قهوه‌ای تیره اش بود که می توانست یک حکومت را سرنگون کند. به آتش شباهت داشت.
اسمش را گذاشتم؛
برج جهنمی
.

باورم نمی شد او را ندیده ام،
نمی توانستم به هیچ چیز جز او فکر کنم.
محسور شدم. اصلا عشقِ اول همین است.
وقتی عاشق می شوی، یک حفره درونت
به جا می ماند
. دنبال کننده، پرستنده...
بعد از خودکشی برت، آقای وایت برگشت.
بیشتر شبیه کسی بود که از قبر آمده.
دیگر نعره نمی کشید. کاریکاتوری از
رنج. وقتی با آدم هایی روبرو می شوی
که صاف توی صورتت رنج می کشند؛
حالتشان دل آدم را آشوب می کند
.

پدر با رخت های نَشُسته آمد مدرسه!
این کیه به من زل زده؟
آقای وایت. همان که عزادار پسرش است
آمدی سر کلاس و بی احترامی کردی
یادت نمی آید؟ به سمت او رفت.
اول می دیدم ساکت به من
زل زده اند،
بعد پدر دستش را روی شانه او گذاشت،
و بعد آقای وایت گریه می کرد....
... بعد از این گفتگو
آقای وایت در کلاس از کوره در رفت!
- جالب است برای دکتر شدن یا
وکیل شدن باید تعلیم ببیند اما برای
پدرومادر شدن نه. هر ابلهی از عهده اش بر می آید
.
وقتی بچه به دنیا می آید می گویند؛ این
بهترين کاری بود که در عمرم کردم!
پدر مادرتان از شما چه می خواهند؟
تو مال من هستی، کوچولوی عوضی!
یک دفعه فریاد زد: من از اینجا
می روم.
ای کاش این پایان ماجرا بود.
کل روز برج جهنمی را دنبال کردم.
خودم را لعنت فرستادم، ذهنم را
تسخیر کرده بود.‌ نگاهمان به هم افتاد؛
هشت و نیم ثانیه طول کشید.
هوا داشت تاریک می شد، در ایستگاه پرسه
می زنم، صدای خنده آمد، از بین جمعیت راه باز کردم.
آقای وایت.
دانش آموزان کلاه او را برداشته بودند و
در هوا می انداختند و او تقلا می کرد.
به چهره ای شرور تبدیل شده بود.
فریاد زدم آهای!...
همه برگشتند به من نگاه کردند.
کلاه دست برج جهنمی بود!
کلاه را بنداز برای من!
برج جهنمی داد زد؛ بگیرش یاسپر!
اوه. خدای من. اسم من را می دانست!
صدای دلربایش گفت: پرتش کن بیرون!
افسون شده بودم!
در قطار را باز کردم، دستم را بیرون بردم.
صورت آقای وایت یخ زد.
تهوع، تهوع، این کار را نکن. نکن.
این کار را کردم.
🖊 استیو_تولتز

ادامه هم داره

@ktabdansh 📚📖
📖
👍1
زمانی که ' تعصب ،
جای تفکر و تعقل را بگیرد، عملا
مغز هیچ کارکردِ عقلانی و ادراکی
ندارد و تنها یک تنظیم کننده
عضلات بیش نیست!

@ktabdansh 📚📚
....📚
👍21
Majaraye Harry 18
<unknown>
📘🎧

📖 ماجرای_هری
اثر؛ #جوئل_دیکر


■● قسمت؛ سی و پنج
و شش


www.tgoop.com/ktabdansh📘🎧
🌨❄️

[ کتابِ ؛ سرگشته راه حق
👤#کازانتزاکیس

بالِش را هم چنگ کرد و
پرتاب کرد:
بگیر، برادر لئون، آن را
دور بینداز،
در درونِ این بالِش
اهریمن وجود دارد.
همه شب مانع خوابیدن
من شد
برو برایم یک سنگ بیاور!. ]


...📚🌒
بهترین انتقام، گذشتن و
رها کردن است.
بله. آنها قلبَت را هزار تکه میکنند؛
بله. آنها وقتی بیش از حد
محتاجشان هستی رهایَت میکنند؛

اما در عینِ حال، چیزی به تو
می دهند که متوجه ی آن نیستی
!

" قدرتِ سرسختی و موفق شدن
از آن استفاده کن
"

📚#رهایی
#ام_سوسا

@ktabdansh 📚📚
...📚
👍21👌1
سفر در اتاق تحریر.pdf
1.9 MB
کتاب📂 pdf
📚#سفر_در_اتاق_تحریر

#پل_آستر
نویسنده آمریکایی


📖 مردی سالخورده،
گیج و مبهوت در اتاقی ناآشـنـا
که نمی داندکیست!!!....

مطالعه کنید
درخواستی شما


📚 سفر_در_اتاق_تحریر

و با نامِ؛ سفر_در_اتاق _کتابت
هم شناخته شده است

www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
سفر در اتاق كتابت (احتراما سرفصل صدای كل و فصل اول اصلاح شد)
🎙 فایل صوتی کامل

■● کتاب گویای ؛

#ایران_صدا

📚
#سفر_در_اتاق_کتابت
#پل_آستر

🎙 استاد؛ #بهروز_رضوی

🎧اجازه دارم چیزی بخورم؟
سه وعده در روز.
هنوز یه کم زوده ولی آنا
حتما به زودی میاد. آنا؟
از بین همه ی آدم های درگیر
تو این ماجرا اون تنها کسیِ
که کاملا طرفِ شماست.
و بقیه؟!....

www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
👤#سهراب_سپهری

' جای مردان سیاست بنشانید درخت
که هوا تازه شود
'

- یک نکته که اشاره‌ای بهش نکردید سهراب سپهری است، سراینده‌ی خانه‌ی دوست کجاست. تاثیر زیادی روی شما داشت؟

+ من در مقطعی در زندگی‌ام بودم که سپهری تاثیر زیادی بر من داشت، ولی بعد از مدتی آن تاثیر به‌شدت کم شد. شروع که کردیم، عنوانی برای فیلم نداشتیم، و یک روز که در اتوبان کرج رانندگی می‌کردیم، ناگهان گفتم:

خانه‌ی دوست کجاست؟

آن‌وقت بود که عنوان فیلم را انتخاب کردم. بعضی چیزها در ناخودآگاهم جای گرفته‌اند، و این یعنی آن چیزها خیلی از شعرهای سپهری دور نیستند. فقط مدتی کوتاه، قبل از ساختن این فیلم، تحت‌تاثیر او بودم. حالا اصلا تحت‌تاثیرش نیستم.

- چه چیز شعرهایش را دوست داشتید؟

+ ذهن ساده و محتوای پیچیده، چیزی که بعدا به‌کلی برای من دگرگون شد. حالا ترجیح می‌دهم هر دو ساده باشند.


از کتابِ؛ گفت‌وگوهایی با
#عباس_کیارستمی
نوشته ی؛ گادفری چشایر،
ترجمه‌ی صالح نجفی، نشر لگا، ۱۳۹۹

*عکس: کیارستمی با برادران احمدپور پشت صحنه خانه دوست کجاست

@ktabdansh 📚📚
...📚
👌1
👤#جان_گرین

نشانه هایی که انسان ها از خود
بر جای می گذارند،
اغلب، زخم است


■ جان_مایکل_گرین ؛
نویسنده، تهیه‌کننده و بازیگر
از آثار او می توان به
کتابِ #بخت_پریشان
یا با نامِ #خطای_بخت_ستارگان_ما
اشاره کرد.

@ktabdansh 📚📚📚
2👍1
2025/07/10 02:25:54
Back to Top
HTML Embed Code: