Telegram Web
پول، رویِ تَمامِ حَرامزادِگی ها را
می پوشانَد..👤#آلبر_کامو
👍8
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل

....کلاه را رها کردم. باد آن را گرفت.
آقای وایت به دنبالم دوید. در را مسدود
کرده بودم. تا مغز استخوان خیس بود.
به شیشه ضربه می زد.‌گیر افتاده بود و
باران به شدت می بارید.
از پشت شیشه فحش می داد.
با چشمان سگی فرتوت بهم زل زد.
برج جهنمی با نگاهش پیغام داد؛
هرگز کاری که برایم کردی فراموش نمیکنم یاسپر_دین.....
مدیر مدرسه:
دیروز تعدادی دانش آموز به
آقای وایت حمله کردند. یک قدم بیایید
جلوتر!....پیدایتان می کنم.....

صدای زنگ مدرسه بلند شد!
یک نفر پرید!
مثل گله ی گوسفند دویدیم.
پیکر درهم کوبیده ی آقای وایت را
دیدم.‌ مردی را زمین زده بودم.
- نباید همهٔ تخطی هایت را ببخشی
در برخی شرایط بخشیدن خود،
نابخشودنی است.

داخل دفتر مدیر پرسید شما دونفر
چی برای دفاع دارید؟
گفتم او تقصیری ندارد.
این دختر قربانی زیبایی خودش است
چون زیبایی قدرت است و
قدرت فاسد می کند.

برای مراسم تدفین از من خواستند
نیایش بخوانم! می خواستم با گناهم
تنها باشم.
به پیکر سرد آقای وایت نگاه کردم
و خاموش التماس کردم؛
من را ببخش که کلاهت را بیرون پرت
کردم نمی دانستم سرت هنوز
داخل آن است. در این مکان
محنت زا کیست
که از همه بیشتر مفلوک شده؟
فکر کنم خودم..‌‌.‌...
از "سیزلر برگشتیم خانه.
پدر مرا با آهی سوزناک رها کرد.
گرفتار حملهٔ افکار شدم.
- صدای برخورد کارد و چنگال در خانهء خالی یکی از پنج صدای افسرده
در زمان است
.
پدر گفت همین جا برایت یک کلبه
می سازیم.
پدر با تبر شروع کرد. از جلد کتابِ

#اعترافاتِ #ژان_ژاک_روسو پول
برای بنایی برداشتم. کلبه شکل
می گرفت و رفتم دنبال کار.....
من و پدر دو فریبکار دروغگو در ایوان
نشستیم و نوشیدیم...ستاره‌ی دنباله دار
رد شد. حتما ذهنم را خوانده بود؛
یادت می آید در مورد دختری که
عاشقش بودم ؟
کارولین_پاتس؟
هنوزم بهش فکر می کنم.
حتما عاشق شو یاسپر. یکی از بالاترین
لذت های زندگی است.
لذت؟ منظورت چیزی مثل حمام داغ
در زمستان است؟
درست است.....
باهاش گیج و منگ می شوی. طوری که
دست چپ و راستت را تشخیص
نمی دهی.

همان شب یک نامه تهدید آمیز برای
برج جهنمی نوشتم؛ تصمیم دارم
داستانم را عوض کنم و
به مدیر بگویم ماجرای کلاه در قطار
زیر سر تو بود. بیا خانه ام. تنها.
فکر می کنید بشود یک زن را
با تهدید و باج وادار کرد که عاشقتان
بشود؟ این آخرین ورق من بود.
در مسیر به محل کار آن را پست کردم.
دو روز بعد پدر گفت یاسپر، مهمان داری.
چشمک موذیانه ای زد‌.
لحظه ی عجیبی بود. وارد کلبه شدیم.
صدای قدم هایش بر روی تخته ها...
بیا مدرسه.
دیگر برنمی گردم. ما یک مرد را وادار به خودکشی کردیم.
فقط پنج اینچ با من فاصله داشت.
زیبا، شگفت آور، مهیج، متعالی،....
در هزارتو قدم زدیم‌.
خورشید می تابید. سنگی را به سوی رود
پرت کردم. از گیاهان مورد علاقه ام
با او صحبت کردم. مثل درختی برافراشته
و موقر ایستاده بود و سیگاری گوشه
لبش گذاشت. گفت دیگر باید بروم
خم شد و مرا بوسید فقط همین.

چند هفته بعد پیدایش شد.
به چی فکر می کنی؟
به همان چیزی که تو فکر می کنی.
آدم پنهان کاری بود. گفت می خواهم برای
تولد " لولا کارت تبریک بنویسم.
بدون آنکه بدانم لولا کیست گفتم
اوه. آره. لولا.
راستش " برایان می خواهد با تو حرف بزند.
برایان کیست؟
قبلا می دیدمش. دوران کوتاهی بود. اتفاقی دوباره دیدمش.
مهم نیست دیگران چه می گویند اما من
که می دانم
آدم ها یکدیگر را اتفاقی نمی بینند.
از من چی می خواد؟
کمکش کن برگرده سر کار.
از اینکه موقع خشم یا غم لبانش
را می فشرد بیزارم بودم.
رابطه کار است؛
آن هم کاری بی جیره و مواجب و
داوطلبانه....
یک روز پدر دوید سمت کلبه.
راحت باش، ضیافت #افلاطون بدرد تو
نمی خورد. از #شوپنهاور
هم حذر میکنم
قانعت میکند که فریب خورده ای!
گفتم اگر طرف مقابلت
یک تراشه چوب در انگشتش روَد،
کل دنیا را با حفاظ نرم
می پوشانی تا او را حفظ کنی،
عشق یعنی این.

شب، سیزده کتاب از #شکسپیر
تا #فروید در تختم بود!
- طبق نظر متفکران؛

نمی توانی بدون ترس، عاشق شوی،
حال آنکه عشق بدون ترس صادقانه
است؛ عشق کمال یافته
.

داشتم به برج جهنمی صورت آرمانی
می دادم. مرگ او بیشتر از مرگ خودم
مایهء وحشتم است، عاشقش هستم؟!
به برایان زنگ زدم، دوست قبلی او.
🖊 استیو_تولتز

ادامه هم داره

@ktabdansh 📚📖
📖
👍2
داستان های کوتاه ۳-

📚 #دیوار

۳ گاه گاهی به نظرم می آمد که
چیزی را گم کرده ام و دور و ور
خودم دنبال کُتم می گشتم و بعد
ناگهان به یاد می آوردم که به من
کت نداده بودند و فقط پیراهن به
تن ما مانده بود،
آن هم از آن چلوارهای کتان که بیمارها
در چله ی تابستان می پوشند.
کمی بعد توم بلند شد و نفس زنان
پهلوی من نشست.
گرم شدی؟
بر پدرش لعنت، نه. فقط به نفس افتادم.
طرفِ ساعت هشت یک سرگرد با
دونفر سرباز فاشیست وارد شد،
یک صفحه کاغذ دستش بود.
از پاسبان پرسید:
اسم این سه نفر چیست؟
پاسبان گفت:
' اشتین_بوک، ' ابی_یتا و میربال' .
سرگرد عینکش را گذاشت و
به کاغذ خود نگاه کرد.

-اشتین_بوک....اشتین_بوک...‌‌.. خب
شما محکوم به مرگ هستید فردا
صبح تیرباران می شوید.
باز نگاه کرد و گفت:
آن دونفر دیگر هم همین طور.
ژوان گفت:
غیر ممکن است من نیستم.
سرگرد با تعجب به او نگاه:
اسم شما چیست؟
ژوان_میربال.
سرگرد گفت: اسم شما هم اینجاست،
شما محکوم هستید.
ژوان گفت: - من کاری نکرده ام.
سرگرد شانه هایش را بالا انداخت و
رو کرد به من و توم:

شما از اهالی باسک" هستید؟
ما باسک" نیستیم.
با بی تابی گفت:
به من گفته اند که سه نفر باسک هستند.
من در جستجوی آنها وقتم را
تلف نمی کنم.
خب لابد شما کشیش لازم ندارید؟
ما جواب ندادیم.
او گفت:
یک دکتر بلژیکی همین الان خواهد آمد.
او اجازه دارد که شب را با شما باشد.
سلام نظامی داد و خارج شد.

توم گفت - به تو نگفتم کارمان تمام است.
گفتم - آره اما نسبت به این جوانک رذالت کردند.
این را منصفانه گفتم ولی از این جوانک خوشم نمی آمد.
او صورت بسیار ظریفی داشت که
ترس و درد آن را مسخ کرده بود
و قیافه اش را برگردانیده بود.
سه روز پیش بچه ی ترگل و ورگل
شیطان و دلربایی بود اما حالا به ریخت کهنه و مخنثی درآمده بود و
تصور می کردم اگر هم ولش کنند
هرگز جوان نخواهد شد . بد نبود که
یک خرده رحم به رخش بکشند،
ولی من از رحم دلم به هم می خورد.

تقریبا از او وحشت می کردم.
جوانک دیگر چیزی نگفت،
رنگش خاکستری شده بود. صورت
و دست هایش هم خاکستری بود.
نشست و زمین را با چشم های رک زده
نگاه کرد.
توم دل رحم بود، خواست بازویش را
بگیرد ولی جوان بازویش را با
خشونت عقب زد و صورتش
را در هم کشید .
من یواشکی گفتم ؛ ولش کن،
می بینی که الان به زنجموره می افتد.
توم خواهی نخواهی اطاعت کرد؛
او برای سرگرمی خودش می خواست
به جوان دلداری بدهد تا به حالِ
خودش فکر نکند. اما برای من فکر
مرگ دشوار بود.
تا حالا هیچوقت به این فکر
نیفتاده بودم
چون که وضعیت ایجاب نکرده بود
ولی حالا وضعیت ایجاب می کرد
و کاری از دستم برنمی آمد مگر
آنکه به این فکر باشم.
توم شروع به صحبت کرد و
از من پرسید:
تو کسی را کشته ای؟..

🖊 ژان_پل_سارتر

ادامه دارد

@ktabdansh 📚🌙
👍1
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود

باید آنرا ستایش کنی.
حتی وقتی گیاهی راستایش کنی،
بهتر رشد میکند
تقدیر کنید،
ستایش کنید، تأیید کنید
تا نعمتهای خدا بسوی شما سرازیر شود


@ktabdansh 📚📚
...📚🌓
2👍2👏1
.
اگر می خواهی ارزش خویش را بدانی،
بنگر؛ که به چه چیز دل بسته ای..


👤#شیخ_بهایی

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
2👍1
ریکی.pdf
8.4 MB
کتاب 📂 pdf

📚#ریکی
#چارمیان_وینسر

چارمیان_وینسر؛ یک معلم معنوی
بین المللی با تجربه است.
کتابِ؛ رِیکی
نیروی شفابخش برای فکر، بدن
و روان. رِیکی به معنای نیروی
زندگی است. ریکی کمک می کند
تا تعادل بدن دوباره برقرار شود.
درمان از طریق ریکی با عقل و شعورانسان در ارتباط است و در شرایط سخت مفید
واقع می شود.

همراه با تصاویر آموزشی


مطالعه کنید

www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
👍1🔥1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#سقوط 👤 #آلبر_کامو

من آنقدر بزرگوار نبودم که از
اهانت ها بگذرم، اما سرانجام
فراموش میکردم و آن که گمان
می بُرد از او بیزارم مبهوت میشد
آن گاه که می دید لبخند زنان به
او سلام میکنم، بر حسب سرشتش
عظمت روحم تحسینش را
برمی انگیخت یا خفت منشم را
خوار می شمرد
غافل از این که علتِ رفتارم
ساده تر از این حرف ها بود
؛

حتی نامش رافراموش کرده بودم.

"در مرحله‌ی خاصی از زندگی و روند بالغ شدن، انسان تنهایی
را برمی‌گزیند.
چرا که متوجه می‌شود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف می‌کند. درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است...
سکوت و تنهایی
را انتخاب می‌کند به جای تحمل اطرافیانی با نقاب‌های پوشالی و دروغین..."

👤#آلبر_کامو

@ktabdansh📚🎥📚
...📚
3👍1
.
اگر بخواهی ملتی را به بردگی بِکِشی
فرهنگ او یعنی هویت او را درهم بشکن و اگر فرهنگ او غیر قابل
خرده گیری بود تا آنجا که میتوانی
از ابزار دروغ استفاده کن و با دروغ
آن را از پای دربیاور
چون زمانی که ابزار راستی را
در دست نداری، دروغگویی
بزرگترین عامل پیروزی است..

👤#نیکولا_ماکیاولی ⤵️
نیکولو_دی_برناردو_دی_ماکیاولی
فیلسوف سیاسی، شاعر،
نمایشنامه نویس ایتالیایی
کتابِ معروف او؛ شهریار
قبل از #کارل_مارکس
تأثیری انقلابی در فلسفه دارد.

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
2👍1
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل

.....یاسپر ممنونم که تماس گرفتی....
می توانم کمکت کنم برگردی سرکار؟
ساعت پنج بیا در "رویال_بستمن.
گفتم پنج و بیست و سه دقیقه.....
همان دوست قبلی؟
آره.
یک مرد میانسال با موهای جو گندمی.
شما که پیر هستید!
از آدم های مشهور خوشش می آید.
کی مشهوره؟
من.خبرنگار شبکه ۹. اخراج شدم.
تلویزیون نمی بینی؟
نه!.
اگر بتوانم به عمق ماجرای تری_دین
پی ببرم.
اوه! گوش کن برایان، پدرم حاضر نیست درباره ی آن حرف بزند.....
رسیدم خانه. پدر کتاب می خواند، بجای سلام کتاب را بالا گرفت.
ادی و انوک در آشپزخانه بودند.
پدرت دوباره افسرده شده.
فکر کنم برای این است که زندگی اش
خالی است.
کتاب درسنامه تبهکاری را برداشتم؛
فصل هفدهم؛
عشق! خرابکارترین خبرچین. چون قانعتان میکند که جاودانی است. عشق بدون صمیمیت معنا ندارد، یادتان باشد عاشق بودن فرآیندی است که با صداقت همراه است....
تا جایی که من می دانم احساس وحدت
می تواند بزرگترین برهانی باشد که ثابت می کند جدایی وجود دارد. کی می داند؟
ساعت چهار صبح خوابم برد، یک کشف
تکان دهنده؛ من هرگز به برج جهنمی
نگفته بودم تری_دین عموی من است!
به برایان تلفن کردم.
از کجا می دانستی؟
دوستت بهم گفت.
شروع کرد از رابطه اش با او حرف زدن؛
دوبار از خانه فرار کرده، با یک دلال مواد مخدر بوده، به روانشناس مراجعه کرده...
با آها، اوهوم، اوه. به حرفهایش گوش
می دادم.
می گفت شما دونفر مدت کوتاهی با هم
دوست بودید.
هنوز او را دوست دارد! به من دروغ گفته بود.
گوشی را گذاشتم. به محل کارم زنگ زدم که بگویم بیمارم....
آمد. با فریاد گفتم چرا نگفتی یک سال
باهاش بودی.
تو هم نگفتی تری_دین عمویت بوده..
بیا با هم روراست باشیم. همه چیز را
به هم بگوییم.
آره. بیا. روراستِ روراست....
بعد از این ماجرا با او مؤدبانه رفتار میکردم .
ناجوانمردانه من را با برایان مقایسه میکرد.
بهش گفته بودم با همهٔ مغزم دوستش دارم.
اشک هایش را در یک شیشه نگه
می داشت.
پرسیدم - برای چیست ؟
هیچی.
یعنی چی؟
اشتباه برداشت نکن.
اشک هایم را جمع میکنم تا برایان آن را
سر بکشد!.‌
هنوز دوستش داری.....
رفتم خانهٔ پدرم. روز به روز با او بیگانه
می شدم. به پدری عادی تبدیل شد.
واقعیت این بود که نمی توانستم تحملش کنم.‌
- بنظرم باید به آدم های زندگیت نگاه کنی و بگویی من زندگی ام را به تو مدیونم و تو زندگیت را به من مدیونی و اگر نتوانی بگویی پس آدم ها چه دخلی به تو دارند. -
داشت روزنامه می خواند و گریه
می کرد.
انوک و ادی راست می گفتند، دوباره داشت می خزید توی افسردگی. این بار چرا؟
برج جهنمی بی خبر رفت.
سرم را در بالش فرو کردم. انوک وارد شد.
چی شده؟
هیچی.
می توانستم به او اعتماد کنم؟ آغاز زوال مرا انوک می دید!
- بعضی آدم‌ها وقتی حس می کنند داری غرق میشوی جلوتر می آیند تا بهتر ببینند آن وقت نمی توانند پایشان را روی سرت نگذارند.
پدرت افسرده است.
واقعا الان حوصله اش را ندارم.
دفترچه پدر را خواند؛
- در زندگی هرکس همان کاری را میکند که ازش انتظار می رود. یک حسابدار شبیه حسابدار است. یک جنگلبان شبیه جنگلبان است.
پدرت یک گوش شنوا می خواهد.
گوش شنوا!
پیدا کردم، "رینولد_هابز ، ثروتمند ترین مرد استرالیا، صاحب چندین روزنامه و تلویزیون و باشگاه های ورزشی، کلوب های شبانه و هتل.
به خانه انوک رفتم. پدرش مردی پنجاه ساله و قبراق بود، علف های هرز را
در می آورد.
مادرش زنی زیبا بود.
هی یاسپر شال و کلاه کردی..
با انوک به کازینو می رویم...
از خانواده انوک خوشم می آید.
انوک همیشه بعد از سفر و شکست در رابطه به خانه برمی گردد. همیشه در حال بیرون کردن مردانی است که حال او را به هم می زنند. سی سالگی را پشت سر گذاشته.
از کمد بیرون آمد.
شانس که ندارم. همیشه یک نفر هست که عاشقش هستم و او مرا دوست ندارد و برعکس.!
پس بهتر است با کسی رابطه نداشته باشی.
نمی خواهم تنها باشم.
هیچکس از رسیدن به خواسته اش مطمئن نیست.
باید کسی را پیدا کنی که دوستت داشته باشد.
من چطورم؟
نه.
چرا نه؟
تو مثل پسر خودم هستی.
دوستت چی شد؟
فکر کنم دیگر دوستم ندارد.
گفت زود باش احمق و روانه‌ی کازینوی سیدنی شدیم.
پشت میزهای شرط بندی مردان و زنان عصبی و نومیدی نشسته بودند که به ربات ها شباهت داشتند. انگار برای سرگرمی قمار نمی کردند.
انوک گفت آنجا هستند.
رینولد_هابز پیرمردی با عینک چهارگوش
و کله طاس پشت میز قوز کرده بود.
پسرش، اسکار_هابز
چند متر آن سو تر ایستاده بود و شانسش را در یک ماشین پوکر امتحان می کرد، مردی از او عکس می گرفت.
زندگی خودت را با هیچکس مقایسه نکن.
از انوک پرسیدم خب چکار کنیم؟
باید به جفتشان حمله کنیم.
یکی از ما می رود سراغ پدر.
آن یکی هم می رود سراغ پسر.
هیچ فایده ای ندارد.
می روی سراغ رینولد یا اسکار؟
🖊استیو_تولتز

ادامه هم داره

🆔 @ktabdansh 📚📖
📖
👍3
هَر وَقت یادِ کارای گذَشتَت می اُفتَم؛
اِنگار دارَم یه مِیدونِ جَنگ رو
تماشا می کنم که همه جاش
همین جور آدمای لت و پار ریخته!..

📚 اُردک وحشی
👤 هنریک_ایبسن

@ktabdansh 📚📚
...📚
👍3
Majaraye Harry 19
<unknown>
📘🎧

📖 ماجرای_هری
آقای_نویسنده

اثر؛ #جوئل_دیکر


■● قسمت؛ سی و هفت
و هشت

www.tgoop.com/ktabdansh📘🎧

|| کتاب خواندن یک آزمون
مهم است، اگر مطالعه
روزانه ات را کنار نگذاشتی
آن وقت میتوانی مطمئن
باشی سایر صفات خوبِ
اخلاقی ات هم در
شخصیتت تثبیت شده. ||
...📚
👌2👍1
مُعجِزهء واقعی اینِ که؛
باوَر کُنی هیچ مُعجِزه ای وجود نداره!
وَ هَرآنچه باید شکل بگیره..
خودت هَستی..


@ktabdansh 📚📚
...📚🌓
4👍4
اولین اصل زندگی این است:

خودتان را فریب ندهید!
هیچکس نمی تواند
آسان تر از خودمان
ما را فریب دهد..!

🖊 ریچارد_فاینمن

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍3👌3
سینوهه جلد۱.pdf
1.2 MB
کتاب 📂 pdf
📚#سینوهه
#میکا_والتاری

📄یکی از به یاد ماندنی ترین و مشهورترین کتاب های تاریخی در ادبیات جهان .سبک قصه گویی دقیق و جزئی نگرانه .

آخن آتون فرمانروای بزرگ مصر باستان

من این کتاب را برای خدایان
نمی نویسم برای خودم می نویسم


📚سینوهه⤵️
اعمال انسان همانند پرتاب سنگ
در داخل استخر است. آب را
آشفته میکند و حلقه های آن
به سمت بیرون گسترده
میشود اما پس از مدتی آب
ساکن میشود و اثری از سنگ
باقی نمی ماند حافظه انسان
همانند همان آب است وقتی
زمان کافی گذشت، شما و
کاری که کرده اید فراموش
میشوید.. میکا_والتاری

مطالعه کنید

www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
👍2
فیلسوفان_بدکردار_نایجل_راجرز_و_مل_تامپسون_احسان_شاه_قاسمی.zip
469 MB
کتاب_صوتی

🔵 کتابِ ؛ #فیلسوفان_بدکردار
🔵 نوشته ی ؛ #نایجل_راجرز
وَ #مل_تامپسون

🔵 فیلسوفان بد کردار داستان زندگی خصوصی و اجتماعی 8 #فیلسوف
برجسته و درخشان جهان مانند؛
#آرتور_شوپنهاور
#فردریش_نیچه
#برتراند_راسل
#ژان_پل_سارتر
#ژان_ژاک_روسو
#لودویگ_ویتگنشتاین
#مارتین_هایدگر
#میشل_فوکو
را به تصویر می کشد.

▫️ این کتاب_صوتی نگاه
جامع و کاملی به #فلسفه و #فیلسوف
دارد. با جستجو در زندگی
این فیلسوفان مشهور، نشان
می دهد چهارچوب های ذهنی
و نظری آنها تا حدود زیادی
ریشه در پیچیدگی های
شخصیتی آن ها دارد.
▫️ نایجل_راجرز و مل_تامپسون
با استدلال و برجسته سازی
رفتار آنها موافقان و مخالفان
بسیاری را نسبت به این
اندیشه برمی انگیزند.⤵️

#مستند تعدادی از این فیلسوفان
در کانال کتاب_دانش
موجود است
.

🔵
کتاب حاضر، اثری است
که در ایران طرفداران و
مخالفان زیادی دارد.

🔵 عده‌ای صحبت از ممنوعیت
خواندن آن می کنند


👈 #پیشنهاد_دانلود

www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚🎧
...📚
👌3👍1
مَن؛
برای دُم جُنباندَنِ صادقانه ی سگان
ارزشِ بیشتری قائلم تا برای
تظاهر به دوستی
..

📚 #در_باب_حکمت_زندگی
👤#آرتور_شوپنهاور

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💭
👤#ماگدا_سابو

اتفاقاتی که از سَر می گذرانی از تو چنان آدمِ زیرکی می سازَد
که آرزو می کنی اِی کاش
دوباره بتوانی خِنگ باشی،
یک خِنگِ به تمام معنا..!


🆔@ktabdansh📚📚
...📚
👍4
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل

.....هیچکدام. ولی شاید رینولد را امتحان کنم.
من به پسره چی بگم؟
وانمود کن قبلا دیدیش.
خیال می کنه میخام خودمو بهش بندازم!
پس بهش توهین کن.
چیییی؟
پس جر و بحث نکن. بریم ببینیم چی
پیش میاد؟
بسیار خب، موفق باشی.
رفتم سمت میز رینولد_هابز. رفتارم مشکوک بود! چطور قانعش کنم پدر را ببیند؟ به من لبخند زد و رو گرداند و غرق صحبت با وکیلش شد.
معذرت میخوام آقای هابز.
سر چرخاند. چکار داری؟
قدرت آدم را فاسد میکند. شما یک مشت مزخرف چاپ میکنید.
نگهبان گفت بیا برویم.
رینولد گفت اشکال نداره.
مزخرفاتتان راجع به "فرانکی-هالو!
خواندن تاپاله!
سی هزار دلار قرض بدهید.
چند سال داری؟
هفده سال.
نباید دنبال اعانه باشی.
پدرم می خواهد شما را ببیند. آدم مشهوری است.
نگاهی به انوک انداختم. شرم توی قیافهء اسکار موج می زد.
وقت ندارم بشقاب من پُر است.
خب خالیش کنید......
منتظر انوک ماندم...
با اسکار و رینولد از پله ها پایین
می آمدند.
انوک گفت با ما می آیند!
کجا؟
خانه.
در یک لیموزین مشکی .
به اسکار گفتم تو نمی توانی توی یک قطار شلوارت را پایین بکشی و خبر صفحه یک روزنامه ها نشوی.
چرا باید توی قطار این کار را بکنم؟!
واقعا چرا باید؟!
..... پدر از مهمان ناخوانده خوشش نمی آمد.
انوک گفت او یک نابغه است.
داد زدم پدر!
گفت گورت را گم کن.
اسکار و رینولد به هم نگاه کردند.
مثل یک ستاره دریایی توی تخت دراز
کشیده بود.
رینولد و پسرش آمده اند تو را ببیند.
داری مسخره ام میکنی؟
نه. خودت برو ببین.
پدر گفت هی.
اسکار گفت انوک می گه ایده های بزرگی در سر داری. ما که وقتمان را تلف نمی کنیم.
پدر رفت و مشتی دفترچه برداشت. در تقلایی جنون آسا بود!
یک ایده برای رستوران! غذا به شکل اندام انسانی! رستوان آدم خوارها!...
ایده هایش را قی می کرد.
بعدی؛
به گردن آدم های مشهور منگوله ببندید.
بعدی؛
تک تک مردان و زنان و بچه های این
مملکت را ثروتمند کنید.
رینولد گفت بسیار خب، شنیدیم، حالا تو گوش کن؛ ما می خواهیم یک برنامه تلویزیونی درمورد تری_دین بسازیم.
پدر خشکش زد. برای همین آمدید؟
بله.
همه در سکوت فرو رفتیم. پدر هیچی نگفت و آنها رفتند. پدر در هزارتو ناپدید شد....

یک هفته بود از برج جهنمی خبر نداشتم. پدر به انوک یک اتاق داده بود به عنوان کارگاه مجسمه سازی.
انوک روی تختش دراز کشیده بود و مشغول طراحی اعلامیه ای با عنوان
"جنگل را نجات دهیم" بود.
فعال ترین آدمی بود که می شناختم.
یوگا، اعتراض، مجسمه سازی، رقص...
با این حال در روابط فاجعه بار فرصت داشت.
مشغول نورپردازی یک نمایش هستم.
پدر با تو حرف می زند؟
البته.
فکر کردم افسره است و می خواهد
خودکشی کند.
میای تئاتر یا نه؟....
انوک مسؤل کنترل نور موضعی بود.
به این سو و آن سو می رفت،
انگار یک زندانی که از دیوار بالا
می رود را تعقیب می کرد.
چهل دقیقه از تئاتر گذشت.
سرم را چرخاندم تا تماشاگران را ببینم.
در ردیف آخر سالن، یک نفر گوشه صندلی کز کرده بود و از نمایش لذت می برد؛ کسی نبود جز اسکار_هابز.
صدای خنده های تصنعی در سالن!....
فردا نقد نمایش بود:
عمیقا فضا ساز، جنون آسا و خیره کننده!
از انوک پرسیدم توی کازینو به اسکار
چی گفتی؟
بهش گفتم روی روحش از آن لکه هایی
افتاده که اگر بخواهد پاکش کند بدتر
پخش خواهد شد....
با رئیسم سیگار می کشیدیم.
چشمم به یک پورشه اسپایدر افتاد.
اسمیتی گفت چه اتومبیل خوشگلی اگر
پولش را داشتم در آن می مُردم.
اسکار پیاده شد؛ یاسپر.
اسمیتی حیرت زده گفت
تو اسکار_هابز ی ؟!
🖊استیو_تولتز

ادامه هم داره

از روز شنبه

🆔@ktabdansh 📚📖
📖
👍1
👤 #انیشتین
دو چیز خیلی سروصدا میکند؛
یکی پولِ خُرد
و دیگری خُرده معلومات..

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍4👏1
داستان های کوتاه ۴-

📚#دیوار

۴ من جواب ندادم.
توضیح داد که از اول ماه اوت شش
نفر را کشته است.
توم ملتفت وضعیت نبود و من به
خوبی می دیدم که نمی خواست
ملتفت وضعیت باشد.
من هم هنوز نمی توانستم به طور کامل
به آن پی ببرم، از خودم می پرسیدم
که آیا خیلی زجر دارد؟
به فکر گلوله ها بودم،
فرورفتن گلوله های سوزان را به تنم
مجسم می کردم.
همهٔ این ها خارج از مسئله حقیقی
بود، اما من آرام بودم:
چون که تمام شب را برای فکر
کردن در این موضوع فرصت داشتم.
یک لحظه بعد توم ساکت شد و من
دزدکی به او نگاه می کردم،
دیدم که او هم خاکستری شد و
حالت زاری به خود گرفت، با خودم
گفتم: دارد شروع میشود.
تقریبا شب شده بود، نورِ تاری از
جدارِ روزنه ها و توده‌ ی زغال
تراوش می کرد و لکهء بزرگی زیر
آسمان درست می کرد.
از سوراخ سقف یک ستاره را می دیدم:
شبِ سرد و هوای صافی خواهد بود.

در باز شد و دو پاسبان داخل شدند.
همراه آنها مرد بوری بود که لباس
متحدالشکل نخودی رنگ به تن داشت.
به ما سلام داد و گفت:
من دکترم و اجازه دارم که در چنین
موقع دشواری به شما
کمک کنم.
صدای او خوشایند و ممتاز بود.
من به او گفتم:
شما اینجا آمده اید چه بکنید؟
خودم را در اختیار شما بگذارم و
برای این که از بار سنگین این چند
ساعت شما بکاهم هرچه از دستم
برآید مضایقه نخواهم کرد.
برای چه پیش ما آمده اید؟ کسان دیگر
هم هستند، بیمارستان پر است.
به طرز مبهمی جواب داد:
مرا اینجا فرستاده اند.
به عجله موضوع را عوض کرد و گفت:
اوه، شما میخواهید سیگار بکشید،
هان؟
من سیگارت و سیگار برگی هم دارم.
به ما سیگارت انگلیسی و سیگارت
اسپانیولی تعارف کرد، ولی ما رد
کردیم. من توی چشم هایش نگاه کردم
مثل اینکه خجالت کشید.
به او گفتم؛ شما از راه مهربانی اینجا
نیامده اید. گذشته از این من شما را
می شناسم. همان روزی که مرا گرفتند
شما را با فاشیست ها در حیاط
سربازخانه دیدم.
می خواستم باز هم بگویم، اما یک مرتبه تغییری در من حاصل شد که به
تعجب افتادم:
یعنی ناگهان به حضور این دکتر
بی علاقه شدم.
معمولا وقتی که به کسی تسلط پیدا
کردم ولش نمی کنم.
معهذا میل حرف زدن از من ساقط شد
شانه هایم را بالا انداختم و نگاهم را
برگردانیدم. کمی بعد سرم را بلند
کردم، دیدم به طرز کنجکاوانه ای
به من نگاه می کند.

پاسبان روی یکی از کیسه های کاه
نشسته بود.
" پِدرویِ لنگ دراز لاغر
شست هایش را دورِ هم می گردانید،
دیگری سرش را تکان می داد که
خوابش نَبَرَد.
ناگهان " پدرو به دکتر گفت: چراغ
می خواهید؟
او با سرش اشاره کرد که: بله، گمان میکنم که پدرو تقریبا به قدر یک کنده
درخت باهوش بود، البته آدم بدجنسی
نبود. چشمان آبی و سردش نشان
می داد که از بی شعوری معصیت
می کند. پدرو خارج شد و با یک
چراغ نفتی برگشت و آن را گوشه
نیمکت گذاشت.
روشنایی چراغ ضعیف بود، اما بودنش
بهتر بود:
شبِ پیش، ما را توی تاریکی گذاشتند.
مدتی به روشنایی گردی که چراغ به
سقف انداخته بود نگاه کردم.
خیره شده بودم...
🖊ژان_پل_سارتر
🔄ترجمه؛ صادق_هدایت

ادامه دارد

@ktabdansh 📚🌙💫
🌒
4
2025/07/10 11:29:08
Back to Top
HTML Embed Code: