Telegram Web
🔰
معرفی 5 #کتاب افزایش قدرت ذهن:

1 - هرگز سازش نکنید |
🖊 کریس_واس .
2 - رام کردن ذهن سرکش |
🖊 فیث_جی_هارپر .
3 - قله ها و دره ها |
🖊 اسپنسر_جانسون .
4 - عادت های اتمی |
🖊 جیمز_کلیر .
5 - قدرت شروع ناقص |
🖊 جیمز_کلیر .

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
😍2

👤 #مت_هیگ

روزنامه نگار و نویسنده ی انگلیسی
🔅در کتابِ آسایش
مجموعه ای از امیدها و انگیزه های
کوچک و بزرگ را که ما در زندگی
تجربه کرده ایم در اختیار ما
می گذارد. این کتاب در لیستِ
پرفروش ترین های نیویورک تایمز

قرار گرفته و نامزد جایزهٔ گودریز
نیز شده است.

📝 وقتی همه چیز خوب پیش
می رود، تمایلی به رشد نداریم.
چون برای رشد باید تغییر کنیم.
زمانی که با شرایط سخت مواجه
می شویم، پیشرفت می کنیم.
رشد در جهان بدون مبارزه
غیر ممکن است.

زندگی درک گذشته است، اما باید
رو به آینده زیسته شود
.
📚 #آسایش
..............
#مت_هیگ در کتابِ
🔅 دلایلی برای زنده ماندن

افسردگی را این گونه بیان می کند؛
- یک نبرد درونی
یک سیاه چاله
یک آتش درونی
یک دیگ زودپز
شیطانی درونی، یک زندان، فقدان،
یک کابوس زنده، تاریک و ناامید و
تنها. برخورد میان ذهن باستانی و
دنیای مدرن ( روانشناسی تکاملی )
یک دزد مزخرف. ص ۱۴۳،۱۴۴
توضیح افسردگی برای کسانی که از
آن رنج نبرده اند دشوار است. ص ۱۰۵
وقتی بتوانید کنار کسی
خودتان باشید، نارضایتی تان را
نشان می دهید. ص ۹۸
📚 #دلایلی_برای_زنده_ماندن

@ktabdansh 📚📚
...📚
👌2👍1
📖#مطالعه
📚 #جزء_از_کل

....... تا مدتی همان جا نشستیم.
یکی دیگر از آن میلیونر ها!
شناختمش!
گفتم بی شرف.
کی؟
ادی. به ما خیانت کرده.
به برج اداری هابز رفتیم پرونده ها را
بیرون کشیدیم. نمی شد فهمید چند
نفر را ثروتمند کرده.
من را فریب داده بود.
این هم از رفاقت. به خانه اش رفتیم‌.
چرا همچین کاری کردی؟
چه کاری؟
دنیا که به آخر نرسیده مارتی. هیچکس
خبر ندارد.
همه می فهمند.
می خواستم در حق دوستانم
لطفی بکنم.
چرا توی کلوب آشغالت کار می کنند؟
خدای من مارتی چه می دانم، پولشان
را خرج کردند.
اگر این بیست میلیون نفر بفهمند چه
اتفاقی می افتد؟
نمی فهمند.
پول کجاست؟
چه می دانم.
دو هفته بعد همه فهمیدند.

مطبوعات به زندگی ام هجوم آوردند.
ماجرا فاش شد. متلاشی شدم.
ماجرا پیچیده تر از این حرف‌ها بود!
خبرنگاری پرسید:
شما با " تیم لانگ " چه نسبتی دارید؟
اوه! خبر دار شدم این دو کلوب متعلق
به تاجر تایلندی تیم لانگ" بود.
هجده نفر از میلیونرها از کارکنانش
بودند.‌حتی کاری که بیست سال پیش
در قایق های ماهیگیری می کردیم
توسط این مرد بی شرف انجام
می شد.
حتی مرگ استرید!
تمام پول خانه ام و.... که ادی می داد
را او با این کار پس گرفته بود. تمام آن
پول ها را او به ادی داده بود!
توی اینترنت جست وجو کردم. مردی
بلند قامت و لاغر‌.
پلیس به دفترمان هجوم آورد.
باخته بودم. روزنامه ها از من به عنوان
مارتین دین، تاجر یهودی اسم
می بردند. نفرتی همه گیر‌.
برایشان کاری نداشت
که من را با خاک یکسان کنند. همه
برای بی آبرو کردنم صف کشیده بودند.
اسکار نمی توانست جلوی این جریان
را بگیرد، رینولد کنترل را در دست
گرفت. انوک سعی کرد پدرشوهرش را
قانع کند که طرف من را بگیرد‌.
گفت خیلی دیر شده.
جلسات شیمی درمانی من اما با
موفقیت انجام می شد. بودایی ها
راست میگویند
- آدم گناهکار به مرگ محکوم
نمی شود
به زندگی محکوم می شود
.
پیغام هایی به یاسپر می رسید؛
به پدرت بگو می خواهم بکشمش.
میلیونر شدن کارولین نشانه گناهکار
بودن او بود. دیگر کسی طالب نمایش
مضحکی که من رهبری اش را بر عهده
داشتم نبود.
- لبخند، اندوه را به شکل نقصانی
ازلی نشان می داد
. باید با بی معنایی
مبارزه می کردم.
این تیم لانگ کیست؟ پس مادر من
توی یکی از قایق های او وسط
جنگ های دارودسته اش مُرد.
این طوری هم می شود گفت.
مادرت به خواست خودش رفت.
این بی شرف زندگی ما را نابود کرده.
ادی چی؟ حرفش چیست؟
ادی حرفی نمی زند.
پلیس و مقامات او را در شرایط دشوار
قرار داده بودند، مهلت ویزایش هم
تمام شده بود و مجرم به حساب
می آمد. برای تحقیقات به او احتیاج
داشتند. هر کس می گفت مارتین، باید
خودت را برای زندان آماده کنی‌.
پرونده ی دندان گیری علیه من داشتند.
اتهامات سربه فلک می کشید.
امیدوار بودم بتوانم بخشی از پول
را بازگردانم، بلکه مردم کمی آرام
بگیرند. می خواستم بگویم من هم به
اندازه ی آن ها فریب خورده ام....
خانه هزار تو را به حراج گذاشتند.
تعداد خریداران به هزار نفر
می رسید. هرکسی مرا می دید پچ پچ
می کرد.
فریاد زدم پچ پچ کردن، شکل فاسد
حرف زدن است
.
مزایده شروع شد. هزارتو به ترس های
آماس کرده من، تزلزل و پارانویای من
خیانت کرده بود......
در آخر به قیمتی باورنکردنی فروخته
شد.
- اوه، عجب! آبرو که به باد می رود
بدتر از این ها هم سراغت می آید
.
کتاب ها و خرت و پرت هایم را به
انبار سپردم. با کارولین به آپارتمانی
اجاره‌ ای که انوک گرفته بود رفتیم.

که این طور؛ به قهقرا سقوط کردم.
وسواس انتقام گرفته بودم.
- چه تفاوتی می بینید میان
شرفِ لکه دار شده و غرورِ
جراحت دیده؟
مطبوعات با هجمه‌ی سوالاتشان بهم
حمله ور شدند. جملهٔ کوتاهی
آماده کردم:
-اگر شرم و نجابت سراغتان بیاید و
توی صورتتان هم بکوبد باز او را به یاد
نمی آورید. مطبوعات را بی آبرو کردم.
یکی یکی خوار و خرابشان کردم،
بلندگوهایشان را به سمت هم
می گرفتند، نمی دانستند
چگونه واکنش نشان بدهند.
🖊استیو_تولتز

ادامه هم داره

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚📖
👍1👌1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
⤴️⤴️⤴️⤴️

📚 خودآموزدیکتاتورها

#بخش_دوم

📚 معمر قذافی در لیبی ؛
بیش از صدو چهل رساله دانشگاهی
درباره کتاب سبز قذافی نوشته شده!
دیکتاتور زئیر ؛ موبوتو
دستور داد که از این
پس مردم به جای آقا یا خانم باید
همدیگرو شهروند خطاب کنند.
اصالت گرایی در زئیر حتی باعث
دوختن یونیفرمی شد که همهٔ
مردم زئیر مجبور بودند بپوشند...

🆔@ktabdansh 📚📚

📚#خودآموزدیکتاتورها
🖊 #رندال_وود
#کارمینه_دولوکا
🔁 ترجمه: #بیژن_اشتری
نشر؛ ثالث
...📚
🔥1
Majaraye Harry 25
<unknown>
📘🎧

📖 ماجرای_هری

■ آقای_نویسنده

اثر؛ #جوئل_دیکر

قسمت چهلُ نه
وَ پنجاه

www.tgoop.com/ktabdansh 📘🎧

🎧 برای اینکه کارمند شما
بخواد تابلوی ی دختره پونزده
ساله رو بِکِشه، شما هیچ
عکس العمل خاصی نشون ندادین، یعنی برای شما ناراحت کننده نبود؟
نه. اتفاقا خیلی هم خوب کشیده.حالا اینکه تابلوی یه دختره ناپدیدشده توی خونه شما باشه اصلا برای شما مسأله ای نیست؟
نه. چرا باید مسأله باشه.
اسمش هنره.
هنر واقعی همینه دیگه.
...📚
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹🍃📚

اَز تو بَعید نیست،
جهان عاشقت شَوَد!


شیطانِ رانده،
سَجده کنان، عاشقت شَوَد
اَز تو بَعید نیست،
میانِ دو خنده اَت،
تاریخِ گنگی از خفقان،
عاشقت شَوَد
توران به خاکِ خاطره هایت
بیفتَدُ آرش، بدونِ تیرُ کمان،
عاشقت شَوَد
چشمانِ تو، که رنگِ پشیمانیِ
خداست
در آینه بدونِ گمان، عاشقت شَوَد
اَز تو بَعید نیست، قیامت کنیُ بعد..
خاکسترِ جهنَمیان، عاشقت شَوَد
وقتی نوازشِ تو شبیخونِ زندگی ست
هَر قلبِ مات بی ضربان، عاشقت شَوَد
اَز من بَعید بود
ولی عاشقت شُدَم..

اَز تو بَعید نیست، جهان عاشقت شَوَد.

👤 افشین_یداللهی

🆔 @ktabdansh 📚📚
🌓 ...📚
2🔥2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
↗️🎵🎶
در کنار آن هایی باش که نور
می آورند و جادو می کنند، آنها
که با چوب جادوییِ کلام، گفتار،
نگاه، رفتار و مَنشِ ویژه
خودشان تو و جهان را متحول
می کنند و همهٔ بازی ها را
به هم می زنند.
کسانی که قصه های زیبا
می گویند و تو را به چالش
می کشند و تغییرت می دهند.
کسانی که به تو اجازه نمی دهند
که خودت را دست کم بگیری
و افق زندگی ات را کوچک
بپنداری. این جادوگران
با قلب های تپنده
و پرشور، قبیله‌ی
اصلی تو هستند و باید
کنارشان بمانی.

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
1👍1🔥1
Audio
کتاب صوتی 🎧

📕 نام کتاب:
دلایلی برای زنده ماندن

🖋 نویسنده: مت هیگ

زمان خلاصه: ۳۱:۱۲

🔰 درباره کتاب:
داستان مقابله مت هیگ با افسردگی و اضطراب را بازگو میکنداین داستان نشان میدهد که هیگ چگونه تمرکز خود را بر خلق هنر گذاشت و تکنیکهای غیرمتداولی را برای از بین بردن ناراحتی خود توسعه داد.

📚 #دلایلی_برای_زنده_ماندن
🖊 #مت_هیگ

👈 #پیشنهاد_دانلود

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...📚
👍1🔥1👌1
آسایش- مت هیگ.pdf
12.7 MB
📎📚

🖊 #مت_هیگ
📚 #آسایش

🆔 @ktabdansh 📚
Book 📎
1👍1👌1

اگه تو دردسر افتادی
یا بلایی سرت اومد
،
یا احتیاجی داشتی،
برو سراغِ بدبخت بیچاره ها !
فقط اونا هستن که کمکت میکنن،
فقط همونا..

📚 خوشه_های_خشم
👤 جان_اشتاین_بک

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍31👌1

پیروی کورکورانه
از عقاید و رسوم گذشتگان
اين معنی را تداعی
نخواهد کرد که آنها زنده اند،
بلکه بدان معناست که زنده های
آن جامعه در واقع مُرده اند..

👤#ابن_خلدون

ابن_خلدون : از مورخان عرب‌.
بیشتر عمر خود را به پژوهش و آموزش پرداخت.
کتاب معروف او ؛ 📕 العبر و دیوان المبتداء والخبر فی ایام العرب و العجم و البربر
چند بُعدی بودن و دانش او در این کتاب آشکار است. کتابی هم در مورد تصوف نوشت. به جرم و توطئه علیه حاکمان، او را به زندان انداختند....

@ktabdansh 📚📚
...📚
2
📖 #مطالعه
📚#جزء_از_کل

....از گزارش‌هایشان تغذیه می کردند.
خشکشان زده بود....
آن شب تنهایی با کارولین جشن گرفتم.
گفت کارت بچه گانه بود.
به زودی با نیرویی دوچندان سراغم
می آمدند. باید بین زندان و مرگ خود
خواسته یکی را انتخاب می کردم.
بالغ شدن پسرم را دیده بودم.
یک مرگ تراژیک.
صدای در زدن آمد، دندان هايم را
به هم ساییدم. از چشمی نگاه کردم؛
کله های محدبی را دیدم.
انوک، اسکار و ادی شتابان وارد شدند.
فردا دستگیرت می کنند.
صبح یا بعدازظهر؟
چه فرقی می کند؟
حداقل کلی کار می توانم انجام بدهم.
ادی گفت باید بزنیم به چاک. تایلند،
" تیم لانگ پیشنهاد داده.
لانگ کلاهبردار!
توی زندان هم می میری مارتی!
توی فرودگاه جلویمان را می گیرند.
یک پاکت قهوه ای دستم داد؛ گذرنامه
و پاسپورت.
یاسپر شده بود؛ کاسپر، من؛ هوراس،
کارولین؛ لیدیا، ادی؛ آرون.
تیم لانگ درستش کرده......
کارولین گفت من می ترسم.
من هم. دردناک بود
از انوک خداحافظی کنم.
تنها در هنگام خداحافظی است که
نقش کسی را در زندگی ات
درک می کنی.
بارها و بارها من
را نجات داده بود.

هواپیما تا چهار ساعت دیگر
بلند میشود
.

دم در آپارتمان یاسپر برای خداحافظی
توقف کردیم. باید بقیه زندگی ام
را با نام هوراس_فلینت بگذرانم.
آخرین نوشته ام بود.

چرا من با آن ها فرار کردم؟
پسر وظیفه شناسی هستم؟
دختری که عاشقش بودم مردی را
انتخاب کرد که من نبودم، از خودم
بیزار بودم. پدرم عاشق رفیق سابقش
شد و ادی حقه سوار کرد و برج جهنمی
ترکم کرد..... انوک گفته بود :
درست مثل پدرت هستی.
انوک درباره ی مراقبه و قدرت ذهن
حرف می زد. در تقلا برای خالی کردن
ذهنم بود. من را برای مراقبه می برد‌
با پدر و کارولین آمدند؛
پدر گفت فردا دستگیرم می کنند.
داریم فرار میکنیم.
به جایی نمی رسی.
تیم لانگ به ما پناه می دهد.
گفتم خدایا!
آمده ایم برای خداحافظی.
ادی گفت تو هم باید با ما بیایی.
شما احمق ها می خواهید توی
تایلند چکار کنید؟
بعد از فروپاشی های پدرم،
جنایت تنها هدف من بود. گفتم با
شما می آیم....
-- این را از من داشته باشید:
- هیجان و انتظار در سفر با گذرنامه
جعلی دو چندان می شود
.
زیر پوشش عینک و کلاه به
فرودگاه رسیدیم.
مأموران بی وجدان و خدمه ی فاسد.
سوار یک هواپیمای خصوصی شدیم.
پدر گفت همین که برویم هوا، اوضاع
مساعد می شود.
ترس ما را قبضه کرده بود.
حتی سرفه نمی کردیم.
موتورها روشن شد.
- گفتم در رفتیم.
خداحافظ استرالیا.
حالا فراری به حساب می آمدیم....‌
پنج ساعت گذشت و بر فراز آب ها
رسیدیم، صحنه‌های زندگی
باورناپذیرمان از زیر پایمان در رفت
و به زیر ابرها خزید.
از آینده هراس داشتم.
از ادی پرسیدم از ما چه می خواهد؟
کی؟
تیم لانگ.
خبر ندارم. مهمانش هستید.
چرا؟
خبر ندارم.
خودمان را به تیم لانگ مرموز تسلیم
می کردیم. با سوءاستفاده از پدرم
میلیون ها دلار به جیب زده بود.
می خواست از پدر تشکر کند، چون
احمق بود؟ یا هدف شوم تری
پشت این جریان بود؟ پس دنیا
بدون او جای بهتری بود.
قتل تنها ایدهء مفیدم بود.

ادی در فرودگاه گفت کسی برای
دیدنمان نیامده اینجا.
بمانید یک تلفن کنم. او را هنگام
صحبت که با شور و حرارت تکان
می خورد دیدم.
دوباره تلفن کرد.
گفت شب را در هتل بمانیم.
فردا می رویم پیش آقای لانگ.
پدر گفت پس تاکسی بگیریم.
نه. کسی می آید دنبالمان.
بیست دقیقه بعد یک زن تایلندی
ریزه میزه از راه رسید.
زن دستش را دور ادی
حلقه کرد. ادی از این رو به آن رو شد
و گفت
لینگ" همسرم است.
پدر گفت نه. نیست.
زن گفت چرا. هستم.
پرسیدم چند وقت است
ازدواج کردید؟
تقریبا بیست و پنج سال.
پدر گفت ادی. بیست و پنج سال. یعنی
وقتی در پاریس همدیگر را
دیدیم ازدواج کرده بودی؟
ادی لبخند زد و گیج و منگ فرودگاه را
ترک کردیم.
انگار در یک کهکشان بودیم.
ادی بیست و پنج سال قبل ازدواج کرده!
سوار شدیم.
در کتاب ها درباره‌ی اینجا خوانده اید،
فیلم دیده اید، بوی غذاهای ادویه دار
نشانی از مواد مخدر و فحشا ،
مسافرانی آمیخته به پیش داوری.
از استرالیا کنده شدیم.
تصور می کردم استرالیا آخرین مظهر
استقلال من بود؛
_هرگز نمی توانی از خودت
فرار کنی
و اینکه همیشه گذشته ات را با
خود حمل می کنی
. _

🖊استیو_تولتز

ادامه هم داره

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚📖
1👌1
داستان های کوتاه ۹-
📚 #دیوار

۹ توم نیز تنها بود، اما نه اینجور،
چمباتمه نشسته بود و نیمکت را با
لبخند مرموزی نگاه می کرد. حالتِ
بُهت زده داشت. دستش را جلو آورد و
با احتیاط چوب را لمس کرد، مثل اینکه
می ترسید مبادا چیزی را بِشکند، بعد
دستش را به تندی عقب کشید و لرزید.
اگر من به جای توم بودم از لمس کردن
نیمکت تفریح نمی کردم، این ها هم
یک جور کمدی ایرلندی بود، اما برای
من هم اشياء حالت عجیبی داشتند:
آن ها بیشتر به نظرم محو، جلوه
می کردند، مثل اینکه ثقل خود را از
دست داده بودند.
از دیدن نیمکت و چراغ و تودهء خاکهء
زغال کافی بود حس بکنم که عن قریب
خواهم مُرد. طبیعی است که
نمیتوانستم آشکارا به مرگ خودم
فکر بکنم اما همه
جا جلوی چشمم بود، آن جور که اشیاء
عقب رفته و محرمانه فاصله گرفته
بودند. مرگم را روی آن ها می دیدم،
مثل اشخاصی که سر بالین محتضر
آهسته صحبت می کنند.
توم مرگ خودش را روی نیمکت لمس
کرده بود. در وضعی که بودم،
اگر می آمدند و به من می گفتند
که من می توانم دل راحت به
خانه ام بروم و زندگی ام موصون
خواهد بود. این هم از خونسردی
من نمی کاست:
وقتی که آدم خیال موهوم ابدیت را
از دست داده، چند ساعت و یا چند سال
فرقی نمی کند. من به هیچ چیز علاقه
نداشتم، از طرفی نیز آرام بودم.
اما این آرامش موحشی بود، به علت
جسم؛ با چشم های تن می دیدم و با
گوش هایش می شنیدم اما آن
جسم دیگر من نبودم. جسمم به
تنهایی عرق می ریخت و می لرزید
و من آن را نمی شناختم.
من مجبور بودم آن را
لمس بکنم و نگاه بکنم برای اینکه از
حال آن خبردار باشم، مثل اینکه تن
دیگری بود. گاه گاهی آن را حس
می کردم.
احساس لغزیدن می کردم، نزول و
سقوط ناگهانی در آن رخ می داد مثل
وقتی که آدم در هواپیماست و
هواپیما کله می کند، یا گاهی تپش قلبم
را حس می کردم.

اما این هم به من دلگرمی نمی داد. آنچه
از بدنم حس می کردم کثيف و
مورد شک بود. اغلب اوقات، تنم
ساکت و آرام بود،
به غیر از یک نوع قوهء ثقل و وجود
پلیدی که با من در کشمکش بود.
چیز دیگری حس نمی کردم، احساس
می کردم که حشره ی موذی بزرگی را
به من بسته اند. گاهی شلوارم را
دستمالی می کردم و حس می کردم که
تر است، نمی دانستم که از عرق یا از
شاش تر شده بود، آن وقت از روی
احتیاط می رفتم روی تودهء
خاکه زغال می شاشیدم.
مرد بلژیکی ساعتش را درآورد،
نگاه کرد و گفت:
سه ساعت و نیم بعد از
نصف شب است.
شاید هم عمدا این کار را می کرد.
توم به هوا جست:
ما ملتفت گذشتن زمان نبودیم.
شب مانند یک تودهء بی شکل و تاریک
ما را احاطه کرده بود، من ابتدای آن را
به یاد نمی آوردم.
ژوان کوچک داد و فریاد به راه انداخت.
دست هایش را به هم فشار می داد و
گریه و زاری می کرد.
- من نمی خواهم بمیرم. من
نمی خواهم بمیرم.
به طول سردابه دوید و دست هایش را
در هوا بلند کرده بود.
بعد روی یک کیسه کاه افتاد و هق هق
گریه کرد.
توم با چشم های بی نوری به او نگاه کرد
و میل نداشت او را دلداری بدهد.
عملا به زحمتش هم نمی ارزید؛
ژوان کوچک بی از ما سروصدا راه
انداخته بود، در او کمتر تأثیر می کرد‌:
او مثل ناخوشی بود که به وسیله ی
تب از ناخوشی دفاع می کند.
اما وقتی که تب هم وجود ندارد بسیار
سخت تر است.
او گریه می کرد: من به خوبی
می دیدم که برای خودش احساس
ترحم داشت و به فکر مرگ نبود،
یک ثانیه، فقط یک ثانیه من هم
گریه ام گرفت، برای اینکه از روی ترحم
به حال خودم گریه بکنم، ولی
برخلاف آن اتفاق افتاد..
🖊 ژان_پل_سارتر

ادامه دارد

🆔 @ktabdansh 📚🌙💫
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

سعدی چو جورَش می بَری
نَزدیکِ او دیگر مَرو
اِی بی بَصَر مَن می رَوَم؟!
او می کِشَد قُلاب را..


🆔@ktabdansh 📚📚
...🌒📚
4🔥2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🎶
هزاران سال گذشت تا انسان فهمید
ساخته دست خود را نپرستد...

چند هزار سال باید بگذرد تا بفهمد
ساخته ذهن خود را نپرستد...

آنچه بر تو می گذرد، بازتابِ آن
چیزی است که " در تو " می گذرد...

برای عمل کردنِ بدنِ انسان، باید
او را بیهوش کرد، اما
برای عمل کردنِ روحِ انسان، باید
او را بیدار کرد


🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👌21
شاه سیاهپوشان.pdf
130 KB
📚📎

📚شاه سیاه پوشان
---------
منسوب به؛
#هوشنگ_گلشیری
---------
داستان
۳۱ برگ
---------

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book pdf
1
2025/07/13 15:30:16
Back to Top
HTML Embed Code: