Telegram Web
آندره_ژید_و_ادبیات_فارسی_از_حسن_هنرمندی.pdf
7 MB
📚📎

📚 #آندره_ژید_و ادبیات_فارسی
-------
دکتر حسن هنرمندی
-------
اندره_ژید در میان کشورهای
شرقی ایران را برگزید.

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
BOOK📎
1

یک دیکتاتور؛
دین را به استخدام می گیرد
شرف و انسانیت را به استخدام خود
می گیرد، دروغ می گوید،
فریب می دهد، خدا را شاهد
می گیرد، که من دلسوزترین مردم در
حق شما ملت هستم
ولی روحیه اش لجوج ترین و
کینه ورزترین مردم است نسبت
به خلق...
وقتی سوار کار نشده وعده می دهد
وقتی سوار شد دیگر به هیچ چیز
رحم نمیکند
این خاصیت یک دیکتاتور است....

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚

💬 می دانید این متن از کدام
گزینه های زیر است
؟
⤵️⤵️⤵️⤵️
2👍2💯1
👌1
" معنی کلمات زیر به ترتیب در کدام گزینه است؟ "
( زلت - سماط - سعایت )
Anonymous Quiz
35%
خواری - آسمان- سخن چینی
2%
خطا - کتاب - دوری گزیدن
43%
لغزش _ سفره _ سخن چینی
20%
لغزش _ آسمان _ بد خواهی
👌1
سپاس از همراهی شما ❤️
4

حکایت از گلستان سعدی
در باب خشم:

پادشه باید که تا به حدی خشم بر
دشمنان نراند که دوستان را اعتماد
نراند. آتشِ خشم اول در
خداوندِ خشم اوفتد، پس آنگه زبانه
به خصم رسد یا نرسد.

نشاید بنی آدمِ خاک زاد
که در سر کُند گبر و تندی و باد
تو را با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی و آتشی

📖 #حکایت | شیخ اجل #سعدی

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
1👍1
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل

....... آن شب در اتاق هتل قدم زدم،
حتما لحظه‌ی فرار ما در هر
میخانه ای مورد بحث بود.
به بانکوک" قدم گذاشتم اینجا را به
شکل شهری [ سدوم و
عموره ای ( دو شهری که : در روایت
کتاب مقدس‌ در فساد و انحطاط
نام برده شده ) دیده بودم. ]
به قتل و قاتلان فکر می کردم.
قربانی من هم یک جنایتکار بود.
شهرتش هم نتیجهٔ انحراف
اخلاقی اش بود. به طرف یک مرد
جوان رفتم:
- از کجا می شه یک تفنگ بخرم؟
مرا به محلهٔ پت پانگ" برد. بلافاصله
یاد حرف #فروید افتادم:
- پیشرفت تمدن در تضادی رو
به افزایش با نیازهای انسانی
قرار دارد
.
به هر نیازی!...
از یک زن جوان پرسیدم از کجا
می توانم یک تفنگ بخرم؟ رو به
آدم های قلچماق حرف زد.
زدم به چاک......
رفتم هتل، نگرانی به صورت پدر و
کارولین چنگ می کشید.
ادی پرسید: آماده اید؟....

سوار یک قایق شدیم و از یک
کانال بدبو گذشتیم، باربری های
فرسوده را رد کردیم، خانه هایی
قناس یا نیمه کاره، زنانی که در آب
گل آلود لباس می شستند.
قایق ایستاد از خاکریز کوچکی
گذشتیم، یک در آهنی بزرگ و
مردی تایلندی با ادی حرف زد.
بنایی عظیم، با انبوهی
از بامبو" اینجا اتحادیه‌ی مواد مخدر
بود! مردانی که با اسلحه‌ی
نیمه خودکار پنهان شده بودند.
بلوزهای آستین
کوتاه و شلوارهای پاچه بلند.
پدر گفت شلوارهای پاچه بلند،
تو این هوا!
از پله‌ی شیب دار گذشتیم و سگ های
دوبرمن" میزهایی انباشته از
کوکائین و جوی خون که به
جسدهای مثله شده
پلیس ها ختم می شد.
پدر گفت این چه کثافتی است؟
-روی دیوارها صدها و صدها عکس
از من و پدر بود-
فریاد زدم این چه کثافتی است؟
کارولین گفت این بچه ی کوچولو
تو هستی؟
تصاویری از جوانی پدر در پاریس.
‌تصویر پدر با زنی جوان و زیبا
" استرید.
پدر فریاد کشید این یعنی چی؟!
حالا نقش کاراگاهانی به ما تحمیل شده
بود که باید زندگی خودمان را کشف
می کردیم، در بهت فرورفته بودیم.

ادی گفت آقای لانگ منتظر شماست.
پدر یقه‌ی او را گرفت، فریاد کشید
ما را به کجا کشاندی عوضی؟!‌‌‌...
گیج و منگ مسیرمان را ادامه دادیم.
گویی هویتم متزلزل شده بود؛
به بقایای مخدوش یک تمدن شباهت
داشتم. مادرم در همهٔ عکس ها
ساکت و بی حرکت به نظر می رسید.
زیبایی اندوهناکش در تاریک روشنِ
قاب به چشم می خورد؛
" از چشمانِ خسته اش غم می بارید
یکی از عکس هایش در کنار
خشکشویی بود، با چشمانی
درشت و اعجاب‌آورش
به دوربین نگاه می کرد.
وارد اتاقی مربعی شکل شدیم که
کف آن پر از بالش بود، سرخس های
زینتی شکل.
- ادی گفت آقای لانگ، خوش وقتم
که
مارتین و یاسپر دین را به شما
معرفی کنم -

آنجا مردی ایستاده بود با موهای
طلایی درهم برهم و
ریش پرپشت
صورت گوشتالود و چاق ترین
مردی که تا به حال دیده بودم
شکل بدنش غیر طبیعی و صورت
کریه المنظرش برایم
خفقان آور بود.
کشتن این موجود هیولایی
با یک گلوله
همان قدر محال بود که
در هم کوبیدن یک کوه با
سیلی زدن به آن.
بدون اینکه پلک بزند به
ما خیره شد،
حس کردم خیلی لاغرم.
به پدر نگاه کردم ;
به مرد عظیم الجثه
خیره بود،


گفت: امکان ندارد ! ||||

🖊استیو_تولتز

ادامه هم داره

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚📖
1
■ هیچ چیز لذت بخش تَر اَز
خواندن کتاب نیست!
هرچیزی ممکن است زود
آدم را خسته کند، اما کتاب نه.‌.
-------
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
2👌2
Majaraye Harry 26
<unknown>
📘🎧

📖 ماجرای_هری

■آقای_نویسنده

اثر ؛ #جوئل_دیکر

■ قسمت پنجاهُ یک

🆔www.tgoop.com/ktabdansh📘
...📚

همین لحظه چشمش به
سایه ای افتاد که بین
درختان حرکت می کرد
دید دختر جوانی که
لباس قرمز بر تن داشت
در حال فرار از دست مردی
بود که تعقیبش می کرد..
بی درنگ به سالن رفت
تلفن را برداشت...
پلیس در گزارش خود
ساعت تماس را ۶:۲۱
دقیقه ثبت کرده بود..
...................

این هم پاسخ
جناب؛ رضا رشید پور
به نماینده مجلس
در طی آتش‌سوزی در آمریکا
...🌒
👍3

----------------

شما، خالقِ مهربانی هم باشید
کافی ست؛ خالقِ مَنِش خوب،
خالقِ ایثار، شهامت، گذشت..
ما به همهٔ این ها می گوییم؛
مَردانگی" ؛
چون مردانگیِ انسان را
در همین ها می بینیم،
نه یک امکانِ جنسیِ بسیار
بی اهمیت. نادر_ابراهیمی
------------ وَ
مَردهای بالغ، آرام، صبور، فهمیده
وَ حمایت گرِ بدونِ کنترل گری،
برندهٔ تمام جنگ ها و بازی ها
خواهند بود.آرامش وَ
اندیشهُ والا را در
جامعه نشر می دهند.
زنان را با احترام و ارزش
یاری می رسانند..

🆔 @Ktabdansh 📚📚
...📚
بار دیگر شهری که دوست میداشتم.pdf
372.5 KB
📚📎

📚بار دیگر شهری که
دوست میداشتم
--------
#نادر_ابراهیمی
--------
عاشقانه‌ای از نادر_ابراهیمی؛
عشق ممنوعه ی پسری کشاورز
به هلیا دختر خان.
در عین حال به
مسائلی مانند؛ مشکلات
اجتماعی و سیاسی هم
اشاره دارد.
" هلیا میان بیگانگی و یگانگی
هزار خانه است
"
--------

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
یک فرار کامل
آرتور کانن دویل
📚یک فرار کامل
------
#آرتور_کانن_دویل
------
نوشته و تنظیم رادیویی؛
حسین یعقوبی

------
■● #ایران_صدا 🎧
------
📚 #یک_فرار_کامل
------
از سری ماجراهای
شرلوک هلمز

مثل همیشه اون چتر کذایی
همراهش بود..می شه الماس
یا هر شی‌ء دیگه ای رو
داخلش قایم کرد..
فکر می کنید اگه راه حل این
معما اینقدر ساده بود
سراغ جنابِ هولمز
می اومدم...

👤 آرتور کانن دویل

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚

" گزیده هایی از جنابِ؛
صادق_هدایت "

راستش را می خواهید، ما از جنگ
و جدال و قلتشن بازی و استعمار
و استثمار وآیات شریفه و این
جور حقه بازیها بیزاریم.
📚 توپ_مرواریدی
-----
بزرگترین و عالی ترین شعر در
زندگی من از بین بردن تو و
امثال توست که صدها هزار نفر
را محکوم به مرگ و بدبختی
می کنید و رجز می خوانید!
گورکن های بی شرف
📚حاجی_آقا
-----
دایه ام گاهی از معجزات انبیاء
برایم صحبت می کرد، به خیال
خودش می خواست مرا باین
وسیله تسلیت بدهد؛ ولی
من بفکر پست و حماقت او
حسرت می بردم
📚 بوف_کور
-----
محض رضای خدا او را می زدند و
بنظرشان خیلی طبیعی بود سگ
نجسی را که مذهب نفرین کرده و
هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند!
📚 سگ_ولگرد
---
بشر از همه چیز می تواند چشم
بپوشد مگر از خرافات و
اعتقادات خودش.
به قول یکی از دانشمندان:' انسان
یک جانور خرافات پرست است.'
📚 نیرنگستان
-----
به تجربه ثابت شده است که
بی مسلکی و هرهری مذهبی در
کشور مستقل
تنها نردبان ترقی بوده!
📚 مسلک_علی بابا
-----
آنچه که اکسیر اعظم میگویند؛
در تو است،
در لبخندِ افسونگرِ توست
نه در دست جادوگری
.
📚 گجسته_دژ

@ktabdansh 📚📚
...📚
2
2🙏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚📽

" زیباترین صحنه ها از فیلم های
کارگردانِ فرانسوی: روبر_برسون "

زادهٔ ۲۵ سپتامبر ۱۹۰۱
درگذشته ۱۸ دسامبر ۱۹۹۹ فرانسه.

( ژان لوک گدار؛
کارگردان و فیلم نامه نویس)

دربارهٔ #روبر_برسون
گفته است؛ همان‌طور که
داستایفسکی در ادبیات روس،
موتزارت در موسیقی آلمان،
نقش ارزشمندی داشته،
‌برسون هم در فیلم هایش.

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
👍1
کتاب دانش
📖 #مطالعه 📚 #جزء_از_کل ....... آن شب در اتاق هتل قدم زدم، حتما لحظه‌ی فرار ما در هر میخانه ای مورد بحث بود. به بانکوک" قدم گذاشتم اینجا را به شکل شهری [ سدوم و عموره ای ( دو شهری که : در روایت کتاب مقدس‌ در فساد و انحطاط نام برده شده )…
📖 #مطالعه
📚 #جزء_ازکل

....... من در جا فهمیدم.
کارولین قبل از همه گفت تری.
تری دین، عموی من، یکی یکی به ما
نگاه کرد و پهن ترین لبخندی که به
عمرم دیده بودم بر لب داشت.

خنده کنان گفت تعجب کردید؟
صدای طنین انداز و پر قدرتش انگار از
اعماق یک غار بیرون می آمد.
با پای لنگان به سوی ما آمد.
ببینید، آینه بدهم؟ چی شده مارتی؟
جا خوردی؟ به حال طبیعی برگرد تا
راه خشم باز شود.
باید زمان بگذرد، نگران نباش، هضم
میشود.
هیچ وقت شک نکردی؟ حتی یک ذره؟
تو اینجایی و برادر مرده ی گستاخت
زنده مانده.
هی، ادی، یک نوشیدنی بیار رفیق.
یاسپر می دانی من کی هستم؟
سر جنباندم.
خیلی خوشحالم می بینمت. ادی همه
چیز را گفته. با پدرت دوام آوردی.
دیوانه نشدنت دیوانه کننده است.
کم کم می فهمی.
کارولین! اعتراف می کنم جا خوردم.
ادی گفت ازدواج کردی.
نوبت نوشیدنی است، حالتان را بهتر
می کند.
مارتی، با آن قیافه
دست پاچه ام میکنی!
از کدام بیشتر تعجب کردید؟
از اینکه زنده ام؟ یا چاقم؟
من هِنریِ هشتمِ چاقالو ام.
بودای چاقالو.
من یک خیکیِ اکبیری هستم. من یک
نهنگ هستم.
راست می گفت پدر سیخ ایستاده بود؛
" زنده...چاق "
تری هم گیج و مبهوت بود....
دست خوش نومیدی تلخ شدم.
بالاخره پدر پرسید پس تيم لانگ کو؟
من، مارتی بالاخره انجامش دادم.
چی؟
تعاونی تبهکاری.
پدر از جا پرید... پدر گفت
اوه! خدای من.
تری دستانش را به هم کوبید و گفت
ادی گفته مریض شدی.
موضوع را عوض نکن خودم
خاکسترهایت را جمع کردم.
واقعا؟ کجا؟
توی شیشه‌ی ادویه. ریختم
توی گودال.
تری با صدای بلند خندید.
هی داداش بخاطر ماجرای میلیونرها
ناراحت نباش. همین که به
گوشم خورد
فهمیدم باید چکار کنم. بدست آوردن
آن چند میلیون ساده ترین راه برای
نجات تو بود. دلم می خواست با یاسپر
بیایی اینجا.
چطوری از سلول انفرادی بیرون آمدی؟
حریق . بله !
داشتم کباب می شدم. نگهبانان نعره
می کشیدند و به هم دستور می دادند
دود به زیر سلول خزید، کارم تمام بود
داد کشیدم من را بِکِشید بیرون.
از راهرو صدای فرانکلین ' را شنیدم،
کی آنجاست؟
تری دین.
در را باز کرد، با یک ضربه
بیهوشش کردم
لباس هایش را پوشیدم،
انداختمش توی
سلول.
کُشتیش؟ پس فرانکلین در سلول تو
سوخت؟ خاکسترهای او بود؟
اوه، آره.
تو را در آتش دیدم. صدایت زدم، بپیچ
به چپ، تو هم پیچیدی.
صدایت را شنیدم! پست فطرت،
فکر کردم صدای روح لعنتی ات است.
چند روزی در سیدنی ماندم و با کشتی
باری اندونزی بعد تایلند.
ادی چی؟
ادی از همان اول با من کار می کرد.
جایی
نزدیک کارولین منتظرت بود تا پیدایت
شود. باعث دردسرت بودم تو مراقبم
بودی و به قدر کافی از من کشیده
بودی. ادی را فرستادم مراقبت باشد،
با یک زن بودی، پول نداشتی، بِهت
شغل دادم، کلوب را داغون کردی،
در تيمارستان بودی، پول
هزارتو را دادم.
فهمیدم خود را کشته ام،
چون می خواستم تا ابد زنده بمانم.
قسم خوردم به توصیه ی هری"
گوش کنم و ناشناخته بمانم.
رو کرد به کارولین و گفت می خواستم
با تو تماس بگیرم، مالک تو باشم، هیچ
شانس و مجال نبود، من یک حیوان
رقت انگیزم.
سکوتی طولانی.
پدر درهم شکسته بود!
تری با حقیقتِ زندگیِ پدرم
زندگی کرده
بود، در حالی که پدر هرگز با
حقیقتِ خودش زندگی نکرده بود.
پدر گفت حالا چه می شود؟
- پیش من می مانید.
این شخصیت های بیمار
خانواده من هستند؛
تبهکاران حرفه‌ای و فیلسوفان
وجه مشترکی با هم دارند:
هر دو در ستیز با جامعه هستند
..
🖊استیو_تولتز ↪️

ناهمسازترین غریبه ها هم
در زمانِ بحران بالاخره باهم
کنار می آیند
- جزء از کل -

ادامه از روز شنبه


🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚📖
کتاب دانش
داستان های کوتاه ۹- 📚 #دیوار ۹ توم نیز تنها بود، اما نه اینجور، چمباتمه نشسته بود و نیمکت را با لبخند مرموزی نگاه می کرد. حالتِ بُهت زده داشت. دستش را جلو آورد و با احتیاط چوب را لمس کرد، مثل اینکه می ترسید مبادا چیزی را بِشکند، بعد…
داستان های کوتاه ۱۰-

📚 #دیوار

۱۰ نگاهی به ژوان کوچک کردم
شانه های لاغرش را در حال گریه
می دیدم و خودم را بی رحم حس
می کردم، من نه می توانستم نسبت به
دیگران رحیم باشم و نه نسبت
به خودم. با خودم گفتم؛
می خواهم صاف و ساده بمیرم.
توم بلند شد، زیر سوراخ گرد رفت و
روشنایی روز را جستجو کرد. من سرم
به سنگ خورده بود، می خواستم صاف
و ساده بمیرم و فقط به این فکر بودم.
اما بعد از اینکه دکتر ساعت را به ما
گفت زمان قطره قطره می چکید و
می گذشت. هنوز هوا تاریک بود که
صدای توم را شنیدم:
آره، تو می شنوی؟
در حیاط صدای پا می آمد.
چه کار دارند؟ توی تاریکی که
نمی توانند شلیک کنند. لحظه ای
بعد دیگر صدایی
نشنیدیم. من به توم گفتم؛
صبح شد.
‌پدرو در حال خمیازه بلند شد و
چراغ را فوت کرد و به رفیقش گفت:
سرمای بی حیایی است.
سردابه به رنگ خاکستری
درآمده بود.
صدای شلیکی از دور به گوش
می رسید.
به توم گفتم: شروع شد؛ توی حیاط
پشتی این کار را می کنند. توم از دکتر
سیگارت خواست. من لازم نداشتم؛ من
نه سیگار می خواستم و نه الکل.
از این دقیقه به بعد پی در پی شلیک
می کردند. توم گفت: ملتفت هستی؟
خواست چیز دیگری بگوید اما ساکت
شد و به در نگاه کرد.
در باز شد و یک ستوان با چهار سرباز
وارد شدند. توم سیگارش را انداخت.

اشتین_بوک "!
توم جواب نداد. پدرو او را نشان داد.
ژوان_میربال؟
- همان است که روی کیسهُ کاه افتاده.
ستوان گفت: بلند شو!
ژوان تکان نخورد، دو سرباز زیر
بغلش را گرفتند و روی پا ایستاد.
اما به محض این که ولش کردند
دوباره افتاد.
سربازان مردد ماندند. ستوان گفت:
این اولین کسی نیست که حالش به هم
خورده، شما دو تا او را ببرید؛ کارش
آنجا اصلاح می شود.
به طرف توم برگشت و گفت:
با من بیایید. توم بین دو سرباز بیرون
رفت. دو سرباز دیگر که زیر بغل
و پشت زانوی ژوان کوچک را
گرفته بودند، دنبال آنها بیرون رفتند.
او بیهوش نشده بود، چشم هاش
رک زده باز بود و اشک از روی
گونه هایش می ریخت.
من که خواستم خارج بشوم
ستوان جلوم را گرفت و گفت:
شما ابی_یتا هستید؟
بله.
همین جا باشید الساعه به سراغ شما
خواهند آمد.
آن ها بیرو رفتند، بلژیکی و دو زندانبان
خارج شدند. من تنها ماندم و
نمی دانستم چه بر سرم خواهد آمد
اما آرزو داشتم هر چه زودتر کارم
را يکسره کنند.
در فاصله های معین صدای شلیک را
می شنیدم و به هر شلیکی از جا
می جستم. می خواستم زوزه بِکِشَم و
موهایم را بکَنم، دندان هايم را به هم
می فشردم و دست هایم را
در جیب هایم فرو کرده بودم و
می خواستم که دست
از پا خطا نکنم.

یک ساعت بعد آمدند دنبالم و
به طبقه ی اول در اتاق کوچکی
که بوی سیگار می داد و از
حرارتش نفسم تنگ شده
بود مرا راهنمایی کردند. آنجا
دو سروان
بودند که در صندلی راحتی نشسته
سیگار می کشیدند و کاغذ هایی روی
زانویشان بود.
اسمت ابی یتا است؟
بله.
رامون گری کجاست؟
من نمی دانم.
کسی که از من استنطاق می کرد کوتاه
و خپله بود. از پشت عینک نگاه
سختی داشت. به من گفت:
نزدیک شو.
نزدیک رفتم. بلند شد بازویم
را گرفت و طوری به من نگاه کرد
که می خواستم به زمین فرو بروم.
در عین حال
عضله ی بازویم را با تمام قوایش
نیشگون می گرفت.
این کار از این لحاظ نبود که به من
شکنجه بدهد،
فقط فوت کوزه گری بود،
می خواست به من مسلط شود و
نفس گندیده ی خودش را به صورت
من بفرستد.
🖊ژان_پل_سارتر

ادامه دارد

🆔 @ktabdansh 📚🌓🌙

-خانم هادسون:
ازدواج تغییری تو زندگی ایجاد
می کنه که نمی تونی باورش کنی!
-شرلوک
:
تزریقِ سم هم دقیقا
همین کار ُ می کنه


🆔 @ktabdansh 📚📚
🌓 ...📚
👍3

" در ازدحامِ این دنیا، اگر
کسی را یافتی که تو را
می فهمد، رهایش مکن
چه بسیارند آنها که ما
را نمی فهمند. "
غسان_زغطان
#ادبیات_ملل

@ktabdansh 📚📚
...📚
👌2
2025/07/13 22:49:57
Back to Top
HTML Embed Code: