جدایی معنوی.zip
139.7 MB
📕🎙#جدایی_معنوی
✍#دبی_فورد
۹ فایل فشرده صوتی
دبی_فورد: نويسندهء پرفروش
"نیویورک تایمز "
نشان می دهد فروپاشی یک ازدواج، در اصل
یک زنگِ "بیداری معنوی" است.
آیا پایان ازدواج میتواند شروع یک زندگی دوباره و بازستاندن رؤیاهاتان باشد؟
📕📖این کتابِ شماست!
می توانید به تنهایی از پسِ زندگی بربیایید
"عمر خود را تباه نکنید. التیام بخشید:
قلب شکسته، احساس غم و اندوه و....
👈#پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 🎙📕
📖
✍#دبی_فورد
۹ فایل فشرده صوتی
دبی_فورد: نويسندهء پرفروش
"نیویورک تایمز "
نشان می دهد فروپاشی یک ازدواج، در اصل
یک زنگِ "بیداری معنوی" است.
آیا پایان ازدواج میتواند شروع یک زندگی دوباره و بازستاندن رؤیاهاتان باشد؟
📕📖این کتابِ شماست!
می توانید به تنهایی از پسِ زندگی بربیایید
"عمر خود را تباه نکنید. التیام بخشید:
قلب شکسته، احساس غم و اندوه و....
👈#پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 🎙📕
📖
👍4
👍1
عادت های اتمی نوشته جیمز کلیر.pdf
2.6 MB
کتاب 📂 pdf
📚 #عادت_های_اتمی
✍ #جیمز_کلیر
□ روشی اثبات شده.
تأثیر عادت های کوچک در زمانی طولانی و رسیدن به نتایج عالی .
تغییرات کلان و واضح.
رویکرد تربیتی و آموزشی.
خلق عادات جدید.
¤ آشکار کردن ،
¤جذاب کردن ،
¤آسان کردن عادات.
اثرات بزرگ با کمک عادت های کوچک بوجود می آید.
مطالعه کنید 👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf 📂
📚 #عادت_های_اتمی
✍ #جیمز_کلیر
□ روشی اثبات شده.
تأثیر عادت های کوچک در زمانی طولانی و رسیدن به نتایج عالی .
تغییرات کلان و واضح.
رویکرد تربیتی و آموزشی.
خلق عادات جدید.
¤ آشکار کردن ،
¤جذاب کردن ،
¤آسان کردن عادات.
اثرات بزرگ با کمک عادت های کوچک بوجود می آید.
مطالعه کنید 👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf 📂
👍4
میخواهم_بمیرم_ولی_دوست_دارم_دوکبوکی_بخورم_بک_سهی.pdf
19.4 MB
کتاب 📂 pdf
📚 می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
✍ #بک_سهی
▪︎در رابطه با افسردگی.
دوستداران توسعه فردی و افرادی که نشانه های افسردگی را در خود می بینند.
📄 وزنم، تحصیلاتم، معشوقم، دوستانم، همه را تغییر دادم اما هميشه افسرده ام. وقتی استرس دارم نمی توانم از پرخوری جلوگیری کنم....
مطالعه کنید👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
📚 می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
✍ #بک_سهی
▪︎در رابطه با افسردگی.
دوستداران توسعه فردی و افرادی که نشانه های افسردگی را در خود می بینند.
📄 وزنم، تحصیلاتم، معشوقم، دوستانم، همه را تغییر دادم اما هميشه افسرده ام. وقتی استرس دارم نمی توانم از پرخوری جلوگیری کنم....
مطالعه کنید👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
👍4
📓شفای کودک درون؛ #لوسیا_کاپاچیونه .
📓عشق ورزیدن به چیزهای نه چندان کامل؛
#هیمین_سونیم .
📓می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم؛ #بک_سهی .
📓کوه تویی؛ #برایانا_ویست .
📓 دنیای سوفی؛ #یوستین_گردر .
📓 مغز پویا؛ #دیوید_ایگلمن .
📓 دوباره فکر کن؛ #آدام_گرانت .
📓 عادت های اتمی؛ #جیمز_کلیر
📖کتاب هایی برای رهایی از اضطراب، افسردگی، و خودتخریبی و
کتاب هایی که باید مطالعه کنید
📚#معرفی_کتاب
@ktabdansh 📚
.
📓عشق ورزیدن به چیزهای نه چندان کامل؛
#هیمین_سونیم .
📓می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم؛ #بک_سهی .
📓کوه تویی؛ #برایانا_ویست .
📓 دنیای سوفی؛ #یوستین_گردر .
📓 مغز پویا؛ #دیوید_ایگلمن .
📓 دوباره فکر کن؛ #آدام_گرانت .
📓 عادت های اتمی؛ #جیمز_کلیر
📖کتاب هایی برای رهایی از اضطراب، افسردگی، و خودتخریبی و
کتاب هایی که باید مطالعه کنید
📚#معرفی_کتاب
@ktabdansh 📚
.
👍3
📖 #مطالعه
📘#جزء_از_کل
...... به تری بگو یکی دوسال دیگر حقیقت را فاش میکنیم.
هری فکر میکند بهش خیانت کرده ام!
ما را می کُشد.!
- قرار است بمیرم! بگذار در راه کتاب باشد.!
بی هدف در شهر پرسه می زدم.
وقتی غرق بحران شخصی هستی و در شهر می پلکی، قیافه هایی که میبینی، به غایت ظالمانه و بی تفاوت بنظر می رسند. هیچ احدی نمی ایستد تا دستت را بگیرد.....
اخبار رادیو اعلام کرد؛
تری_دین کتاب رسوایی آوری نوشته
ناشر "درسنامه ی تبهکاری بازداشت شده.
هری_وست تبهکارِ تا دندان مسلح از پل بندر بالا رفته!
تری، تعاونی دموکرات او را غارت کرده بود و استنلی درسنامه ی تبهکاری را.
خودم را انداختم توی تاکسی. نیروهای پلیس ورودی ها را مسدود کرده بودند.
" وقتی در میانه ی ترافیک سنگین از تاکسی بیرون زدم، راننده گفت از اینکه این قدر غیر منتظره به رابطه مان پایان دادم حسِ ناخوشایندی دارد. "
به ردیف نیروهای پلیس رسیدم.
هیچی جز دلشوره حس نمی کردم. حس میکردم تقصیر من است.
در نیمه ی راه توقف کرده بودم تا به معنای #اگزیستانسیالیسمی این ماجرا بیندیشم. ( رؤیای یک انسان، لنگر انسان دیگر است. )
یک نفر شنا میکند، دیگری غرق میشود.
هری به نرده ای فولادی تکیه داده بود،
" ممنون که از پشت بهم خنجر زدی رفیق! "
اشتباه شده، هری.
دیگر مهم نیست.
درستش میکنیم، کتاب مال توست!
خیلی دیر شده مارتین!
هری، نپر.
نمی پرم! می افتم!.....
مهار ناپذیر شده بود و دیوانه وار پیشگویی می کرد.
اتومبیل خبرنگاران و پلیس محل را ترک می کردند.....
یک خبرنگار گفت: شنیدی؟ تری-دین را گیر انداختند! وقت نمایش آخر است!
هری گفت:چی شده؟
تری.
باید بروم.
برو.
' قبل از اینکه پایین برسم، صدای شلیک تفنگ به گوشم خورد، صدای جسمی که به پایین پرتاب شد.
خداحافظ هری..
پلیس، تری را توی باشگاه بولینگ' گیرانداخته بود. کل پلیس های نیوسوت-ولز آنجا بودند.
مادرم را دیدم: او پسر واقعی من نیست!....
مامان! لعنتی! مارتی او را از اینجا ببر بیرون.
تری تسلیم شو!
چرا؟
تو را می کشند.
- انسان معمولا در تنهایی موجود احمقی است. -
یک گلوله به تری زده شد. دوباره توی قوزک!
دیگر هرگز خوب نمی شود!
پلیس ها ریختند بالای سرش........
در دادگاه فقط جای ایستادن بود. تری همه چیز را پذیرفت.
قاضی با بیان تک گویی #هملت :
' شما را به حبس ابد محکوم می کنم. '
زندانی، که دو کیلومتر با خانه ما فاصله داشت.
مادرم عکس های سيزده سالگی ما را قاب کرد.
گویی با پر و بال گرفتن خود، به او خیانت کرده بودیم.
پدر، با دوربین گاهی فریاد می زد:
دیدمش، آنجاست. توی حیاط است! دارند جوک می گویند! می خندند!...
کتاب در همان روز انتشار از قفسه ها جمع شد هواداران از من امضاء می گرفتند! با سوالاتشان دربارهی تری بیچاره ام کردند.
دِیو، ظاهرأ خدا را یافته بود. کتاب
* انجیل را چنان به صورتم نزدیک
کرد که نفهمیدم می خواهد بخوانم یا آن را ببلعم.
گفت: من تری را از راه به در کرده ام.
- احمق های مقدس مآب، آنکه به خدا باور داشته باشند کافی نیست.
پدر اسم من را در لیست تباه کنندگان تری نوشته بود.
همه ی عشق هایم از دست رفته بود.
حضورم در خانه به مادرم تسلای روحی چشمگیری می بخشید.
یاسپر، می دانی وقتی بتوانی تنها با حضورت کسی را شاد کنی، چه بار سنگینی برشانه ات می نشیند؟
نه نمی دانی.
یاسپر، می دانی چه حسی دارد وقتی میبینی همان آدمی که دوستش داری جلوی چشمانت پرپر می زند و تحلیل می رود؟
من تنها ساکن آن خانه ی غبارآلود بودم.
🖊 استیو_تولتز
📄 این داستان ادامه داره...
@ktabdansh 📚📖
📖
📘#جزء_از_کل
...... به تری بگو یکی دوسال دیگر حقیقت را فاش میکنیم.
هری فکر میکند بهش خیانت کرده ام!
ما را می کُشد.!
- قرار است بمیرم! بگذار در راه کتاب باشد.!
بی هدف در شهر پرسه می زدم.
وقتی غرق بحران شخصی هستی و در شهر می پلکی، قیافه هایی که میبینی، به غایت ظالمانه و بی تفاوت بنظر می رسند. هیچ احدی نمی ایستد تا دستت را بگیرد.....
اخبار رادیو اعلام کرد؛
تری_دین کتاب رسوایی آوری نوشته
ناشر "درسنامه ی تبهکاری بازداشت شده.
هری_وست تبهکارِ تا دندان مسلح از پل بندر بالا رفته!
تری، تعاونی دموکرات او را غارت کرده بود و استنلی درسنامه ی تبهکاری را.
خودم را انداختم توی تاکسی. نیروهای پلیس ورودی ها را مسدود کرده بودند.
" وقتی در میانه ی ترافیک سنگین از تاکسی بیرون زدم، راننده گفت از اینکه این قدر غیر منتظره به رابطه مان پایان دادم حسِ ناخوشایندی دارد. "
به ردیف نیروهای پلیس رسیدم.
هیچی جز دلشوره حس نمی کردم. حس میکردم تقصیر من است.
در نیمه ی راه توقف کرده بودم تا به معنای #اگزیستانسیالیسمی این ماجرا بیندیشم. ( رؤیای یک انسان، لنگر انسان دیگر است. )
یک نفر شنا میکند، دیگری غرق میشود.
هری به نرده ای فولادی تکیه داده بود،
" ممنون که از پشت بهم خنجر زدی رفیق! "
اشتباه شده، هری.
دیگر مهم نیست.
درستش میکنیم، کتاب مال توست!
خیلی دیر شده مارتین!
هری، نپر.
نمی پرم! می افتم!.....
مهار ناپذیر شده بود و دیوانه وار پیشگویی می کرد.
اتومبیل خبرنگاران و پلیس محل را ترک می کردند.....
یک خبرنگار گفت: شنیدی؟ تری-دین را گیر انداختند! وقت نمایش آخر است!
هری گفت:چی شده؟
تری.
باید بروم.
برو.
' قبل از اینکه پایین برسم، صدای شلیک تفنگ به گوشم خورد، صدای جسمی که به پایین پرتاب شد.
خداحافظ هری..
پلیس، تری را توی باشگاه بولینگ' گیرانداخته بود. کل پلیس های نیوسوت-ولز آنجا بودند.
مادرم را دیدم: او پسر واقعی من نیست!....
مامان! لعنتی! مارتی او را از اینجا ببر بیرون.
تری تسلیم شو!
چرا؟
تو را می کشند.
- انسان معمولا در تنهایی موجود احمقی است. -
یک گلوله به تری زده شد. دوباره توی قوزک!
دیگر هرگز خوب نمی شود!
پلیس ها ریختند بالای سرش........
در دادگاه فقط جای ایستادن بود. تری همه چیز را پذیرفت.
قاضی با بیان تک گویی #هملت :
' شما را به حبس ابد محکوم می کنم. '
زندانی، که دو کیلومتر با خانه ما فاصله داشت.
مادرم عکس های سيزده سالگی ما را قاب کرد.
گویی با پر و بال گرفتن خود، به او خیانت کرده بودیم.
پدر، با دوربین گاهی فریاد می زد:
دیدمش، آنجاست. توی حیاط است! دارند جوک می گویند! می خندند!...
کتاب در همان روز انتشار از قفسه ها جمع شد هواداران از من امضاء می گرفتند! با سوالاتشان دربارهی تری بیچاره ام کردند.
دِیو، ظاهرأ خدا را یافته بود. کتاب
* انجیل را چنان به صورتم نزدیک
کرد که نفهمیدم می خواهد بخوانم یا آن را ببلعم.
گفت: من تری را از راه به در کرده ام.
- احمق های مقدس مآب، آنکه به خدا باور داشته باشند کافی نیست.
پدر اسم من را در لیست تباه کنندگان تری نوشته بود.
همه ی عشق هایم از دست رفته بود.
حضورم در خانه به مادرم تسلای روحی چشمگیری می بخشید.
یاسپر، می دانی وقتی بتوانی تنها با حضورت کسی را شاد کنی، چه بار سنگینی برشانه ات می نشیند؟
نه نمی دانی.
یاسپر، می دانی چه حسی دارد وقتی میبینی همان آدمی که دوستش داری جلوی چشمانت پرپر می زند و تحلیل می رود؟
من تنها ساکن آن خانه ی غبارآلود بودم.
🖊 استیو_تولتز
📄 این داستان ادامه داره...
@ktabdansh 📚📖
📖
👍2😍1
.
این جهان را نمايشی خسته کننده
می دانم، زیرا برخلاف میلم، در حال
ایفا کردن نقشی در آن هستم
🎭نمایشنامه؛ #دوشس_ملفی
نوشته ی؛ #جان_وبستر
نمایشنامه به شکل یک داستان عاشقانه شروع می شود، دوشس
بی خبر از برادرهایش با مباشرش
ازدواج میکند.
بسیار از سوگنمایش #سنکا وام
گرفته است. بهترین نمونه های درام انگلستان. 🎭
@ktabdansh 📗
این جهان را نمايشی خسته کننده
می دانم، زیرا برخلاف میلم، در حال
ایفا کردن نقشی در آن هستم
🎭نمایشنامه؛ #دوشس_ملفی
نوشته ی؛ #جان_وبستر
نمایشنامه به شکل یک داستان عاشقانه شروع می شود، دوشس
بی خبر از برادرهایش با مباشرش
ازدواج میکند.
بسیار از سوگنمایش #سنکا وام
گرفته است. بهترین نمونه های درام انگلستان. 🎭
@ktabdansh 📗
👍3
داستان های کوتاه ۱۰-
📚 #اختلاف_حساب
۱۰ احمد علی خان مثل اینکه آن
دونفر دیگر را هم می شناخت....
به فکر فرو رفت و همان طور که به میز
نزدیک میشد در مغزش دنبال خاطره ای
می گشت. ولی چیزی گیر نیاورد.
به میز رسیده بود.
سلام و تعارف مختصری برگزار کردند.
و احمد علی خان نشست و بلیت غذای
خود را روی میز گذاشت.
رفیق هم اتاق او که سینه درد داشت،
آن دو نفر دیگر را معرفی کرد:
' آقای خوش حساب از دفتر ارز و
آقای ذوالقعده از دایره ی بروات.
احمد علی خان همان طور که سر تکان
می داد، نفهمید چرا توی دلش خندید
و نام ذوالقعده را به مسخره گرفت.
دو سه بار در ذهنش تکرار کرد.
مثل کلمه ی ' مفنگی که صبح شکلِ
ذهنی اش را روی ستون ارقام دفتر
حساب جاری رسم کرده بود
شکل این کلمه را نیز روی پارچه ی لک دار
رومیزی تصویر کرد.
مثل اینکه شباهت میان این دو اسم
پیدا کرده بود.
اما این دونفر؟ مثل اینکه پیش از این هم
آنها را دیده بود و می شناخت.
یک بار دیگر کوشش کرد شاید بتواند چیزی بخاطر بياورد ولی فایده نداشت.
حافظه اش کمکی نمی کرد.
پیشخدمت آمد و بلیت غذای احمد علی خان
را برد.
قهقهه ی یک دسته از کارمندان جوان
از ته تالار بلند شد و در فضا پیچید.
پیرمرد ها با آه و حسرت به آن سمت
نگاه می کردند و دیگران در مقابل خنده ای
که گوشه ی لبانشان می نشست
مقاومتی نمی کردند.
سر میز آنها همه ساکت بودند و آن دونفر
غذایشان را می خوردند.
مثل اینکه آنها هم خودشان را یک لحظه
در همهمه ی این شادی زودگذر
فراموش کرده بودند و بعد رفیق اتاق
احمد علی خان لای دستمالش سرفه ای
کرد و گفت:
می بینید؟ راستی جوونی هم دوره ی
عزیزیه....
و باز سرفه اش گرفت و جمله اش
ناتمام ماند.
خوش حساب که جوان تر از همه ی
رفقایش بود
بالای لقمه اش چند جرعه آب نوشید
و گفت: مثل اینکه خودشون پیرمرد هشتاد ساله اند.
احمد علی خان به کمک رفیق هم اتاقش
رفت: چه فرقی می کنه؟ چه پنجاه سال
چه هشتاد سال! وقتی آدم بنیه اش
تمام شد، دیگه تمام شده. البته ایشون
که نه من خودمو عرض میکنم.
ذوالقعده که تا بحال غذایش را می خورد
چنگالش را زمین گذاشت، دهانش را با
دستمال پاک کرد و گفت:
بله، خیلی خوش حالند.
تو این مملکت خوشحالی از سرِ نفهمیه.
آدم هر چقدر احمق تر باشه خوشحال تره.
این قضاوت خشک و تند ذوالقعده همه
را ناراحت کرد. رفیق هم اتاق احمد علی خان
سرفه ی خودش را لای دستمال پوشاند.
اما واقعا قیافه ی این ذوالقعده را
با دو من عسل هم نمیشه قورت داد.
احمد علی خان پیش خودش اینطور
حساب کرد. ذوالقعده برای این که جمله ی خود را اصلاح کرده باشد افزود:
من نظر بدی که ندارم .
اغلبشون رفقای خود من اند. ولی
بذارید کار بانک دو سال دیگه رمقشون رو
بکِشه، اون وقت نشونتون میدم چه
می شند. آن وقت حتی زورشان خواهد آمد
که گریه کنند. آن وقت
از منم عبوس تر می شوند.
احمد علی خان از فکرش اینطور گذشت:
راست میگه. دوسال دیگه از روزنامه فروش
اتاق ما مفنگی تر خواهند شد.
صندلی ذوالقعده روبروی احمد علی خان
بود. عینکی ذره بینی روی
چشمش بود و قیافه اش خیلی
گرفته بود.
خطوط قیافه اش را با عمل جراحی هم
نمیشد جابجا کرد.
احمد علی خان قیافه ی او را و حرکات تند و تلخ او را می پایید.....
🖊جلال_آل_احمد
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨
🌒
📚 #اختلاف_حساب
۱۰ احمد علی خان مثل اینکه آن
دونفر دیگر را هم می شناخت....
به فکر فرو رفت و همان طور که به میز
نزدیک میشد در مغزش دنبال خاطره ای
می گشت. ولی چیزی گیر نیاورد.
به میز رسیده بود.
سلام و تعارف مختصری برگزار کردند.
و احمد علی خان نشست و بلیت غذای
خود را روی میز گذاشت.
رفیق هم اتاق او که سینه درد داشت،
آن دو نفر دیگر را معرفی کرد:
' آقای خوش حساب از دفتر ارز و
آقای ذوالقعده از دایره ی بروات.
احمد علی خان همان طور که سر تکان
می داد، نفهمید چرا توی دلش خندید
و نام ذوالقعده را به مسخره گرفت.
دو سه بار در ذهنش تکرار کرد.
مثل کلمه ی ' مفنگی که صبح شکلِ
ذهنی اش را روی ستون ارقام دفتر
حساب جاری رسم کرده بود
شکل این کلمه را نیز روی پارچه ی لک دار
رومیزی تصویر کرد.
مثل اینکه شباهت میان این دو اسم
پیدا کرده بود.
اما این دونفر؟ مثل اینکه پیش از این هم
آنها را دیده بود و می شناخت.
یک بار دیگر کوشش کرد شاید بتواند چیزی بخاطر بياورد ولی فایده نداشت.
حافظه اش کمکی نمی کرد.
پیشخدمت آمد و بلیت غذای احمد علی خان
را برد.
قهقهه ی یک دسته از کارمندان جوان
از ته تالار بلند شد و در فضا پیچید.
پیرمرد ها با آه و حسرت به آن سمت
نگاه می کردند و دیگران در مقابل خنده ای
که گوشه ی لبانشان می نشست
مقاومتی نمی کردند.
سر میز آنها همه ساکت بودند و آن دونفر
غذایشان را می خوردند.
مثل اینکه آنها هم خودشان را یک لحظه
در همهمه ی این شادی زودگذر
فراموش کرده بودند و بعد رفیق اتاق
احمد علی خان لای دستمالش سرفه ای
کرد و گفت:
می بینید؟ راستی جوونی هم دوره ی
عزیزیه....
و باز سرفه اش گرفت و جمله اش
ناتمام ماند.
خوش حساب که جوان تر از همه ی
رفقایش بود
بالای لقمه اش چند جرعه آب نوشید
و گفت: مثل اینکه خودشون پیرمرد هشتاد ساله اند.
احمد علی خان به کمک رفیق هم اتاقش
رفت: چه فرقی می کنه؟ چه پنجاه سال
چه هشتاد سال! وقتی آدم بنیه اش
تمام شد، دیگه تمام شده. البته ایشون
که نه من خودمو عرض میکنم.
ذوالقعده که تا بحال غذایش را می خورد
چنگالش را زمین گذاشت، دهانش را با
دستمال پاک کرد و گفت:
بله، خیلی خوش حالند.
تو این مملکت خوشحالی از سرِ نفهمیه.
آدم هر چقدر احمق تر باشه خوشحال تره.
این قضاوت خشک و تند ذوالقعده همه
را ناراحت کرد. رفیق هم اتاق احمد علی خان
سرفه ی خودش را لای دستمال پوشاند.
اما واقعا قیافه ی این ذوالقعده را
با دو من عسل هم نمیشه قورت داد.
احمد علی خان پیش خودش اینطور
حساب کرد. ذوالقعده برای این که جمله ی خود را اصلاح کرده باشد افزود:
من نظر بدی که ندارم .
اغلبشون رفقای خود من اند. ولی
بذارید کار بانک دو سال دیگه رمقشون رو
بکِشه، اون وقت نشونتون میدم چه
می شند. آن وقت حتی زورشان خواهد آمد
که گریه کنند. آن وقت
از منم عبوس تر می شوند.
احمد علی خان از فکرش اینطور گذشت:
راست میگه. دوسال دیگه از روزنامه فروش
اتاق ما مفنگی تر خواهند شد.
صندلی ذوالقعده روبروی احمد علی خان
بود. عینکی ذره بینی روی
چشمش بود و قیافه اش خیلی
گرفته بود.
خطوط قیافه اش را با عمل جراحی هم
نمیشد جابجا کرد.
احمد علی خان قیافه ی او را و حرکات تند و تلخ او را می پایید.....
🖊جلال_آل_احمد
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨
🌒
😍2👍1
Bitabi ~ UpMusic
Ali Montazeri ~ UpMusic
🎧⏮▶️⏸⏭🎧
🎤 #علی_منتظری
🎻 🍂 بارون پائیز
🍂🍂🍂
وقتی بَر می خیزم، بگذار با اشتیاق
باشد، مثل پرنده ای.
وقتی می اُفتم، بگذار بدونِ پشیمانی
باشد، مثل برگی.. #وندل_بری
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧 🎼
🍂
🎤 #علی_منتظری
🎻 🍂 بارون پائیز
🍂🍂🍂
وقتی بَر می خیزم، بگذار با اشتیاق
باشد، مثل پرنده ای.
وقتی می اُفتم، بگذار بدونِ پشیمانی
باشد، مثل برگی.. #وندل_بری
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧 🎼
🍂
❤2👍1
@ktabdansh 📔📘📗
🖊 پلوتوس
اگر قانع و راضی باشی،
زمانِ کافی برای راحت زندگی
کردن را خواهی داشت.
📔خمره طلا
🖊 پلوتوس
اگر قانع و راضی باشی،
زمانِ کافی برای راحت زندگی
کردن را خواهی داشت.
📔خمره طلا
🔹🔹🔹🔹🔹
وقتی سخن از چرندیات پیش می آید
در آن زمانِ حساس که رقابتی بزرگ
میانِ چرندگویان درگیرَد،
تو اِی دین،
با هیبتِ تمام به قهرمانیِ همیشگیِ
گزارههای نادرست و ادعای گزاف
خواهی رسید. بدون مسابقه.
👤 #جرج_کارلین ؛ منتقد اجتماعی،
بازیگر و نویسنده. برنده ی پنج جایزه ی -گرمی برای جُنگ های کمدی در مورد مذهب، سیاست و...
@ktabdansh 📚📚📚
.
وقتی سخن از چرندیات پیش می آید
در آن زمانِ حساس که رقابتی بزرگ
میانِ چرندگویان درگیرَد،
تو اِی دین،
با هیبتِ تمام به قهرمانیِ همیشگیِ
گزارههای نادرست و ادعای گزاف
خواهی رسید. بدون مسابقه.
👤 #جرج_کارلین ؛ منتقد اجتماعی،
بازیگر و نویسنده. برنده ی پنج جایزه ی -گرمی برای جُنگ های کمدی در مورد مذهب، سیاست و...
@ktabdansh 📚📚📚
.
👍2
📖#مطالعه
📚 #جزء_از_کل
...پستچی نامه ای از -استنلی آورد.
مارتین عزیز
می بینی! عجب طوفان خانمان براندازی به پا شد! از این مملکت خارج شو، دارند بایک بغل پراز اتهامات من درآوردی می آیند دنبالت.
- بیخود نیست که دنیا تا این حد بلبشو است. چطور می توانی انتظار داشته باشی هرکس به شایستگی رفتار کند وقتی همه می خواهند تو را از سر راه کنار بزنند تا خودشان مهم جلوه کنند؟
یک چک به مبلغ ۱۵۰۰۰ دلار پیوست شده.برش دار و برو.
می توانستم آنجا را ترک کنم، لعنت به پیمان ناگسستنی ام.
زندان، مخصوص تری بود، من زیر دوش هم دوام نمی آوردم.
هرچیزی که به تری_دین مربوط میشد، تا سرحد مرگ حالم به هم
می خورد.
فورا مشغول بستن باروبندیلم شدم. نگاهی به اطراف اتاقم کردم.
- دلم نمی خاست خاطراتم را همه جا دنبال خودم بکِشم. زیاد از حد سنگین بود.
به مادرم گفتم دارم به پاریس می روم.
گفت: تا نیم ساعت دیگه ناهار آماده است!!
رفتم تا با -تری خداحافظی کنم.
در انفرادی بود و حق ملاقات نداشت!
برگشتم. ناخوش بودم.
- پی بردم بیماری حالت طبیعی وجود ماست..ما همیشه بیماریم ولی از آن خبر نداریم.
- وقتی در بستر احتضار می افتی، بیماریت
تسلی بخش می شود؛ توهم قدرت را دوباره به چنگ می آوری. راستش به شدت بیمار بودم. تهوع، استفراغ، تب، سرگيجه....
مادرم با یک بغل پر از کتاب به اتاقم می آمد؛ با کتاب شومی هم شروع کرد؛
" مردی با نقاب آهنی #الکساندر_دوما
از پدرِ شماره یک من حرف میزد. کنار تختم می نشست و اعتراف می کرد::
- فکر می کنم مسیر غلطی را انتخاب
کرده ام. مارتین باید این را آویزه گوشت کنی،
- اگر مسیر غلطی انتخاب کردی هیچوقت برای برگشتن دیر نیست. حتی اگر برگشت ده سال طول بکِشد، اگر دیدی راه برگشت خیلی طولانی است ازینکه دستت خالی باشد نترس.
- چون شرم آور است شاهد انسان زنده ای باشی که در پایان عمر در خودش تأمل میکند و می بیند تنها چیزی که باید به آغوش مرگ ببَرد، شرم از نزیستن است.
دو مرد برای بازجویی از من آمدند.....
کتاب را هری_وست نوشته. نه تری.
مقصر دانستن یک انسان مُرده کار راحتی است. ما موضوع را بررسی کردیم.
برادر شما هم دست هم داشته؟....
بهتر که شدین دوباره برمی گردیم.......
مادرم با چهره به رنگ گچ مرا ورانداز کرد:
زود باش. حالا باید بروی.
چی شده؟
پدر آمد و پرسید بهتر شدی؟
در کاسه سوپ بالا آوردم. دوتا قرص آبی درست است، مرگ موش.
پدرم مرا مسموم میکرد. مردی که با مادرم ازدواج کرده بود به من سم
می داد تا بمیرم.
خدایا! عجب چاله ای!
حالا می خواستم چه غلطی بکنم؟
" در مواقع مرگبار، به انسانها قوای
فرا طبیعی داده می شود. "
می خواستم خودم را از
درامِ خانوادگی #شکسپیر ی نجات دهم.
پاهایم را در چکمه کردم. صدای جاروجنجالشان از اتاق می آمد. مادرم گریه میکرد. مشخص بود چکار کنم.
باید پدرِ سببی ام را می کُشتم.
چاقوی گوشت بُری را توی چنگ گرفتم.
بوی پیاز می داد.
وارد اتاق شدم. هوار کشیدم: دست از
سرش بردار.
مادرِ روانیِ عوضیت توی غذایت مرگ موش می ریزد. !
گفتم: تو بودی!
پدرم با اندوه سر تکان داد.
پدرم به سمت مادرم نعره زد: چرا؟
مادرم جیغ می کشید و می لرزید.
نسخه ای از #سه_تفنگدار #الکساندر_دوما
گفتم: می خواسته ازم مراقبت کند.
متأسفم پسرم.
با شتاب از خانه بیرون زدم. در هر قدم
بیشتر احساس قدرت می کردم.
افکارم به دوبخش و چند شعبه تکثیر می شدند؛ خشم رنجش خوف رحم نفرت.
روی تپه ایستادم. گرما را حس کردم.
حریق در جنگل. یک حریق بزرگ. دیدم آتش شاخه به شاخه شد. یک شاخه اش به خانه ی پدر و مادرم تاخت و دیگری به سوی زندان خیز برداشت.چه حسی بر من غالب شده بود. خانواده ام را نجات بدهم. نمی توانم به تری کمک کنم. باید می رفتم. حریق های کوچک تابستانی از شمال غربی نیوسوت-ولز هجوم می آورند.آتش ترفندهای خاص خودش را دارد.خاکستر بود که به هوا می رفت. به سمت خانه ی والدینم دویدم. دود به صورتم لیس می کشید. نمی دانستم از کدام سمت بروم.
صدایی شنیدم که فریاد می زد: صبرکن!
صدا گفت: برو سمت چپ! سمت چپ!
-تری مرده بود، یقین داشتم و صدا از آنِ تری بود. به چپ پیچیدم. یک صدا فریاد زد:
مارتین! یکی نعره کشید: آن طرف نرو!
صدایی به گوشم خورد: سلام مرا برسان!
تشخیص اینکه شعله ها کجا هستند غیرممکن بود. ریه هام می سوخت. فریاد می زدم: پدرومادرم را دیدید؟ آتش کلمات را می بلعید. احساس آدمی را داشتم که نزدیک است سرش را با گیوتین قطع کنند.قبل از اینکه بتوانم جیغ بکشم شعله ها به سرم یورش اوردند. شعله ها به سوی دسته ی آدم ها حمله ور شد.
چشمانم و ریه هام پر از دود بودند. موهایم سوخت. خودم را به زمین انداختم.فریاد خشمگینانه سر دادم. بیشتر زندانی ها پا به فرار گذاشتند. محبوسان انفرادی مجالی برای فرار نداشتند. فکرش را میکردم
" تری مُرده بود *
🖊 استیو_تولتز
📃 این داستان ادامه داره...
@ktabdansh 📚📖
📖
📚 #جزء_از_کل
...پستچی نامه ای از -استنلی آورد.
مارتین عزیز
می بینی! عجب طوفان خانمان براندازی به پا شد! از این مملکت خارج شو، دارند بایک بغل پراز اتهامات من درآوردی می آیند دنبالت.
- بیخود نیست که دنیا تا این حد بلبشو است. چطور می توانی انتظار داشته باشی هرکس به شایستگی رفتار کند وقتی همه می خواهند تو را از سر راه کنار بزنند تا خودشان مهم جلوه کنند؟
یک چک به مبلغ ۱۵۰۰۰ دلار پیوست شده.برش دار و برو.
می توانستم آنجا را ترک کنم، لعنت به پیمان ناگسستنی ام.
زندان، مخصوص تری بود، من زیر دوش هم دوام نمی آوردم.
هرچیزی که به تری_دین مربوط میشد، تا سرحد مرگ حالم به هم
می خورد.
فورا مشغول بستن باروبندیلم شدم. نگاهی به اطراف اتاقم کردم.
- دلم نمی خاست خاطراتم را همه جا دنبال خودم بکِشم. زیاد از حد سنگین بود.
به مادرم گفتم دارم به پاریس می روم.
گفت: تا نیم ساعت دیگه ناهار آماده است!!
رفتم تا با -تری خداحافظی کنم.
در انفرادی بود و حق ملاقات نداشت!
برگشتم. ناخوش بودم.
- پی بردم بیماری حالت طبیعی وجود ماست..ما همیشه بیماریم ولی از آن خبر نداریم.
- وقتی در بستر احتضار می افتی، بیماریت
تسلی بخش می شود؛ توهم قدرت را دوباره به چنگ می آوری. راستش به شدت بیمار بودم. تهوع، استفراغ، تب، سرگيجه....
مادرم با یک بغل پر از کتاب به اتاقم می آمد؛ با کتاب شومی هم شروع کرد؛
" مردی با نقاب آهنی #الکساندر_دوما
از پدرِ شماره یک من حرف میزد. کنار تختم می نشست و اعتراف می کرد::
- فکر می کنم مسیر غلطی را انتخاب
کرده ام. مارتین باید این را آویزه گوشت کنی،
- اگر مسیر غلطی انتخاب کردی هیچوقت برای برگشتن دیر نیست. حتی اگر برگشت ده سال طول بکِشد، اگر دیدی راه برگشت خیلی طولانی است ازینکه دستت خالی باشد نترس.
- چون شرم آور است شاهد انسان زنده ای باشی که در پایان عمر در خودش تأمل میکند و می بیند تنها چیزی که باید به آغوش مرگ ببَرد، شرم از نزیستن است.
دو مرد برای بازجویی از من آمدند.....
کتاب را هری_وست نوشته. نه تری.
مقصر دانستن یک انسان مُرده کار راحتی است. ما موضوع را بررسی کردیم.
برادر شما هم دست هم داشته؟....
بهتر که شدین دوباره برمی گردیم.......
مادرم با چهره به رنگ گچ مرا ورانداز کرد:
زود باش. حالا باید بروی.
چی شده؟
پدر آمد و پرسید بهتر شدی؟
در کاسه سوپ بالا آوردم. دوتا قرص آبی درست است، مرگ موش.
پدرم مرا مسموم میکرد. مردی که با مادرم ازدواج کرده بود به من سم
می داد تا بمیرم.
خدایا! عجب چاله ای!
حالا می خواستم چه غلطی بکنم؟
" در مواقع مرگبار، به انسانها قوای
فرا طبیعی داده می شود. "
می خواستم خودم را از
درامِ خانوادگی #شکسپیر ی نجات دهم.
پاهایم را در چکمه کردم. صدای جاروجنجالشان از اتاق می آمد. مادرم گریه میکرد. مشخص بود چکار کنم.
باید پدرِ سببی ام را می کُشتم.
چاقوی گوشت بُری را توی چنگ گرفتم.
بوی پیاز می داد.
وارد اتاق شدم. هوار کشیدم: دست از
سرش بردار.
مادرِ روانیِ عوضیت توی غذایت مرگ موش می ریزد. !
گفتم: تو بودی!
پدرم با اندوه سر تکان داد.
پدرم به سمت مادرم نعره زد: چرا؟
مادرم جیغ می کشید و می لرزید.
نسخه ای از #سه_تفنگدار #الکساندر_دوما
گفتم: می خواسته ازم مراقبت کند.
متأسفم پسرم.
با شتاب از خانه بیرون زدم. در هر قدم
بیشتر احساس قدرت می کردم.
افکارم به دوبخش و چند شعبه تکثیر می شدند؛ خشم رنجش خوف رحم نفرت.
روی تپه ایستادم. گرما را حس کردم.
حریق در جنگل. یک حریق بزرگ. دیدم آتش شاخه به شاخه شد. یک شاخه اش به خانه ی پدر و مادرم تاخت و دیگری به سوی زندان خیز برداشت.چه حسی بر من غالب شده بود. خانواده ام را نجات بدهم. نمی توانم به تری کمک کنم. باید می رفتم. حریق های کوچک تابستانی از شمال غربی نیوسوت-ولز هجوم می آورند.آتش ترفندهای خاص خودش را دارد.خاکستر بود که به هوا می رفت. به سمت خانه ی والدینم دویدم. دود به صورتم لیس می کشید. نمی دانستم از کدام سمت بروم.
صدایی شنیدم که فریاد می زد: صبرکن!
صدا گفت: برو سمت چپ! سمت چپ!
-تری مرده بود، یقین داشتم و صدا از آنِ تری بود. به چپ پیچیدم. یک صدا فریاد زد:
مارتین! یکی نعره کشید: آن طرف نرو!
صدایی به گوشم خورد: سلام مرا برسان!
تشخیص اینکه شعله ها کجا هستند غیرممکن بود. ریه هام می سوخت. فریاد می زدم: پدرومادرم را دیدید؟ آتش کلمات را می بلعید. احساس آدمی را داشتم که نزدیک است سرش را با گیوتین قطع کنند.قبل از اینکه بتوانم جیغ بکشم شعله ها به سرم یورش اوردند. شعله ها به سوی دسته ی آدم ها حمله ور شد.
چشمانم و ریه هام پر از دود بودند. موهایم سوخت. خودم را به زمین انداختم.فریاد خشمگینانه سر دادم. بیشتر زندانی ها پا به فرار گذاشتند. محبوسان انفرادی مجالی برای فرار نداشتند. فکرش را میکردم
" تری مُرده بود *
🖊 استیو_تولتز
📃 این داستان ادامه داره...
@ktabdansh 📚📖
📖
📚 @ktabdansh
اَگر شجاعتِ آن را داشتم که هرروز
به مُدَتِ رِبعِ ساعت زوزه بِکِشَم،
اَز تعادلِ کامل برخوردار میشدم..
[ #امیل_سوران 📕#قطعات_تفکر
..
اَگر شجاعتِ آن را داشتم که هرروز
به مُدَتِ رِبعِ ساعت زوزه بِکِشَم،
اَز تعادلِ کامل برخوردار میشدم..
[ #امیل_سوران 📕#قطعات_تفکر
..
👌1
Majaraye Harry 10
<unknown>
🎧📘
📖 ماجرای_هری
آقای نویسنده
اثر؛ #جوئل_دیکر
■ قسمت نوزدهم و بیست
www.tgoop.com/ktabdansh🎧📘
🌴🐿
' این زیباییِ کتاب هاست؛
آنها عجله ای ندارند
روی قفسه
می نشینند و در انتظارِ
لحظه ای هستند
که با 'شما دیدار کنند
رازهایشان را برای 'شما
بازگو کنند..
📖
📖 ماجرای_هری
آقای نویسنده
اثر؛ #جوئل_دیکر
■ قسمت نوزدهم و بیست
www.tgoop.com/ktabdansh🎧📘
🌴🐿
' این زیباییِ کتاب هاست؛
آنها عجله ای ندارند
روی قفسه
می نشینند و در انتظارِ
لحظه ای هستند
که با 'شما دیدار کنند
رازهایشان را برای 'شما
بازگو کنند..
📖
جَهان را بَر ما سَخت کردی، بَعید اَست
خُدای ما بَر تو آسان گیرَد..🌒
خُدای ما بَر تو آسان گیرَد..🌒
💯2
والدین دارای ذهن قوی
Khodsakhte
📕🎧
سیزده کاری که والدین دارای ذهن قوی
انجام نمی دهند 📕
🖊نویسنده؛ #امی_مورین
🔰درباره کتاب:
تربیت کودکانی با اعتماد به نفس بالا
پرورش فکر و ذهنِ آنها برای داشتن
زندگی شاد، معنادار و موفقیت آمیز
' ۱۳ کاری که والدین دارای ذهن قوی
انجام نمی دهند' 📕
در سال 2017 چاپ شده.
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📕
📖
سیزده کاری که والدین دارای ذهن قوی
انجام نمی دهند 📕
🖊نویسنده؛ #امی_مورین
🔰درباره کتاب:
تربیت کودکانی با اعتماد به نفس بالا
پرورش فکر و ذهنِ آنها برای داشتن
زندگی شاد، معنادار و موفقیت آمیز
' ۱۳ کاری که والدین دارای ذهن قوی
انجام نمی دهند' 📕
در سال 2017 چاپ شده.
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📕
📖
@ktabdansh 📚📚📚
Curiosity is the key that helps
You unlock options the world of learning. Constantly learning is how you accelerate your success.
Stay curious.
Stay learning.
Stay striving.
Stay succeeding.
کنجکاوی کلیدی است
که به شما کمک میکند قفل دنیای يادگيري را باز کنید.
یادگیری مداوم این است که چگونه
موفقیت خود را تسریع بخشید.
کنجکاو باشید و در پروسه یادگیری
بمانید.
تلاشگر باشید و در پروسه موفقیت
بمانید
.
Curiosity is the key that helps
You unlock options the world of learning. Constantly learning is how you accelerate your success.
Stay curious.
Stay learning.
Stay striving.
Stay succeeding.
کنجکاوی کلیدی است
که به شما کمک میکند قفل دنیای يادگيري را باز کنید.
یادگیری مداوم این است که چگونه
موفقیت خود را تسریع بخشید.
کنجکاو باشید و در پروسه یادگیری
بمانید.
تلاشگر باشید و در پروسه موفقیت
بمانید
.
👌1
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
برعکس عمل کن! ده روز بجای اینکه
احساس یک آدم ضعیف و غمگین را
داشته باشی، احساس یک انسانِ
بااقتدار و قوی را داشته باش و از
ته دل اقتدار و شادی را حس کن.
- یعنی به خودم دروغ بگویم؟
چه فکر کنی ضعیف هستی و چه قوی
در هر دو صورت داری به خودت دروغ
می گویی، پس چه بهتر که دروغ باارزشی باشد.
- این کار چه سودی دارد؟
جهانت را به سمتِ آنچه رفتار میکنی
سوق می دهد..
@ktabdansh 📚📚📚
.
برعکس عمل کن! ده روز بجای اینکه
احساس یک آدم ضعیف و غمگین را
داشته باشی، احساس یک انسانِ
بااقتدار و قوی را داشته باش و از
ته دل اقتدار و شادی را حس کن.
- یعنی به خودم دروغ بگویم؟
چه فکر کنی ضعیف هستی و چه قوی
در هر دو صورت داری به خودت دروغ
می گویی، پس چه بهتر که دروغ باارزشی باشد.
- این کار چه سودی دارد؟
جهانت را به سمتِ آنچه رفتار میکنی
سوق می دهد..
@ktabdansh 📚📚📚
.