ژان کریستف رومن رولان3.pdf
5.2 MB
شاهکارِ ارزشمندِ
📚 #ژان_کریستوف
اثر؛ #رومن_رولان
در چهار فایل پی دی اف
" مشهورترین آثار ادبی "
نگارش این رمان ۲۰ سال طول کشید.
در سراسر کتاب با جمله ها و
متن هایی بی نظیر مواجه
می شوید.
مطالعه کنید👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
📚 #ژان_کریستوف
اثر؛ #رومن_رولان
در چهار فایل پی دی اف
" مشهورترین آثار ادبی "
نگارش این رمان ۲۰ سال طول کشید.
در سراسر کتاب با جمله ها و
متن هایی بی نظیر مواجه
می شوید.
مطالعه کنید👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
🔥1
@ktabdansh 📚📖🔖
انسان همان گونه که در طی زندگی،
تَن عوض میکند، روح نیز عوض میکند و این دگرگونی هميشه به آهستگی و در
طولِ روزها انجام نمی گیرد:
ساعاتِ بحرانی هم هست که در آن
همه چیز یکباره تجدید میشود.
پوستِ بی جان می افتد.
در این ساعاتِ پُر اضطراب،
انسان گمان میکند که
همه چیز به پایان رسیده است.
ولی همه چیز دارد شروع میشود.
یک زندگی می میرَد.
همان وقت یک زندگیِ دیگر زائیده میشود.
📘 #ژان_کریستوف
🖊 #رومن_رولان
هر کسی در عمقِ وجودِ خود، قبرستانِ
کوچکی دارد که محلِ آرامیدنِ
تمام کسانی است که یک روز
آنها را دوست داشته است.
رومن_رولان || ژان_کریستوف
" دوستانی اَندَک اَما شایسته "
.
انسان همان گونه که در طی زندگی،
تَن عوض میکند، روح نیز عوض میکند و این دگرگونی هميشه به آهستگی و در
طولِ روزها انجام نمی گیرد:
ساعاتِ بحرانی هم هست که در آن
همه چیز یکباره تجدید میشود.
پوستِ بی جان می افتد.
در این ساعاتِ پُر اضطراب،
انسان گمان میکند که
همه چیز به پایان رسیده است.
ولی همه چیز دارد شروع میشود.
یک زندگی می میرَد.
همان وقت یک زندگیِ دیگر زائیده میشود.
📘 #ژان_کریستوف
🖊 #رومن_رولان
هر کسی در عمقِ وجودِ خود، قبرستانِ
کوچکی دارد که محلِ آرامیدنِ
تمام کسانی است که یک روز
آنها را دوست داشته است.
رومن_رولان || ژان_کریستوف
" دوستانی اَندَک اَما شایسته "
.
❇️
به حقیقت
رهبری نکرده اند، بلکه رهزنی کرده اند.
همه حجاب ها یک حجاب است
و جز آن هیچ حجابی نیست
و آن ' وجودِ توست...
جنابِ #شمس
@ktabdansh 📗📘📙
به حقیقت
رهبری نکرده اند، بلکه رهزنی کرده اند.
همه حجاب ها یک حجاب است
و جز آن هیچ حجابی نیست
و آن ' وجودِ توست...
جنابِ #شمس
@ktabdansh 📗📘📙
🔥2
📖 #مطالعه
📘 #جزء_از_کل
...خبرنگاران وقت را تلف نکردند و هلاکت تری_دین را در زندان علَم کردند. در سلول را باز کردند. استخوان
هایش خاکستر شده بود. با جارو برادرم را جمع کردم. حزن انگیز است.
عدسی ها پرتو آفتاب را متمرکز کرده بود کار رصدخانه بود.
رصدخانه ای که من پیشنهاد ساختش را داده بودم. من به نابودیِ همه شتاب بخشیده بودم.
آخرین جعبه ی پیشنهادها و جعبه ای
که برادرم در آن بود.
موقعش بود که برای همیشه بروَم.
دیگر هیچکس را توی دنیا نداشتم.
- احساس آدمی را داشتم که از یک
پارک تفریحی بیرون می رود بی آنکه
سوار وسیله های آن شده باشد.
در فروشگاه خاکسترهای تری از دستم افتاد به روی کفشم!
پایان.
هفده ساعت حرف زدن با پدر!
خون روی صورتم خشک شده بود.
از عمو تری نه اما از پدرم چیزهای زیادی فهمیدم. آیا این سرگذشت اختراع یک ذهن ناخودآگاه بود؟
و ماجرایی حیرت آور درباره ی مادرم
که هرگز ندیدمش.
فصل دوم
هفدهم ماه مِی تولد مادرم بود.
به قبرستان رسیدیم. استرید"
بدون تاریخ تولد یا مرگ.
پدر گفت: این یک قبر خالی است!
او در اروپا مُرده. این یک قبر صوری است. بی چون و چرا حرفش را پذیرفتم. خشم خاموشم به کنجکاوی
سوزانی تبدیل شد.
پدر گفت: او فقط زنی بود که برای مدت کوتاهی دیدمش.
ازدواج نکرده بودید؟
اوه، خدایا. نه.
از او برایم بگو. چه شکلی بود؟
اروپایی بود. بیست و پنج سال داشت.
از " اِدی هم بیزار بود.
ادی" بهترین دوست پدرم بود. شبیه
پزشک و بیمار بودند. مدام به خارج سفر می کرد. آدمی نبود که بشود از کارش سردرآورد.
شش ماه منتظر بودم تا برگرده.
سؤالاتم را فهرست کردم.
بالاخره یک روز صبح " ادی آمد.
با یک دوربین عکاسی. او دیوانه ی عکس گرفتن بود. هیچوقت درباره ی خودش حرف نمی زد!
تو مادرم را می شناختی؟
استرید؟ بله، او را در پاریس با پدرت دیدم.
پائیز بود. برگ ها زرد شده بودند.
شخصا از پائیز خوشم می آید، از تابستان
فقط سه روز اولش را دوست دارم. بعد دنبال فریزر می گردم.
فرانسوی بود. پدرت مثل حالا هم آن
موقع کار نمیکرد.
سرگذشت رازآلود مادرم را در
دفترچه ای سبز یادداشت میکرد.
اتاق خوابش آشوب و بی نظمی داشت.
کارم را شروع کردم.
پُشته هایی از روزنامه. خیلی چیزهایی که
گم شده بودند!
پدر، چشم تمام عکس های مجله ها را
درآورده بود.
- آدمی که مجله می خواند اگر دلش بخواهد می تواند همه ی چشم ها را درآورد چون ممکن است حس کند چشم ها گستاخانه بهش خیره مانده اند. دفترچههای او همه به رنگ سیاه بودند.
یک دفترچه ی سبز!
به زبان فرانسوی نوشته شده بود:
Petites miseres de vie humaine
ترجمه اش این بود:
آزردگی های ناچیز زندگی انسان.
🖊 استیو_تولتز
این داستان ادامه داره...
● بخش نخست خلاصه نویسی:
حدود ۱۶۰ صفحه از کتاب رو باهم در
حدود ۱۰ یا ۱۱ قسمت
مطالعه کردیم.
هم با داستان همراه هستیم و هم با
مطالبی که به زیبایی از کنایه و استعاره
و مفهوم خاصی برخوردارن.
که با فونت درشت نمایش داده شده.
این سومین کتابی هست که باهم
به طور خلاصه نویسی مطالعه میکنیم
و آشنا هستید به این مورد که؛
برای من خلاصه نویسی و مطالعه یعنی:
این کتاب در دستِ همه ی شما هست.
🔰برداشت شخصی من ؛
کودکی و نوجوانی مارتین که با بیماری
همراه بود و دستخوش تبهکاری تری بود.
تری هم با جراحت در حین ورزش
دچار تروماهایی شد از دوران کودکی.
مارتین بخاطر بیماری، ناتوان بود.
طوری که هیچکدوم از این بچهها
آنطور که باید مورد توجه قرار نگرفتن.
تنهایی مارتین و زندگی آشفته.
و پدر و مادری که در مقابل سرکشی
و کج روی فرزندان باید چطور عمل کنند؟
و یک نکته؛ کتاب خوندن توی این
خانواده از مادری که به مارتین انتقال
داده شد. بحران های روحی و عشقِ
از دست رفته. و جامعه ای که برای
نوجوانان بزهکار باید چه برنامه ای
داشته باشه. در این مورد ها میشه
خوب فکر کرد.
پیشنهاد میکنم یکبار دیگه از اول داستان رو مطالعه کنید.
نوش خوانتان باد.
ادامه کتاب از روز شنبه .
خلاصه نویسی از
✍ #اردی_ب_۸
@ktabdansh 📚📖
📖
📘 #جزء_از_کل
...خبرنگاران وقت را تلف نکردند و هلاکت تری_دین را در زندان علَم کردند. در سلول را باز کردند. استخوان
هایش خاکستر شده بود. با جارو برادرم را جمع کردم. حزن انگیز است.
عدسی ها پرتو آفتاب را متمرکز کرده بود کار رصدخانه بود.
رصدخانه ای که من پیشنهاد ساختش را داده بودم. من به نابودیِ همه شتاب بخشیده بودم.
آخرین جعبه ی پیشنهادها و جعبه ای
که برادرم در آن بود.
موقعش بود که برای همیشه بروَم.
دیگر هیچکس را توی دنیا نداشتم.
- احساس آدمی را داشتم که از یک
پارک تفریحی بیرون می رود بی آنکه
سوار وسیله های آن شده باشد.
در فروشگاه خاکسترهای تری از دستم افتاد به روی کفشم!
پایان.
هفده ساعت حرف زدن با پدر!
خون روی صورتم خشک شده بود.
از عمو تری نه اما از پدرم چیزهای زیادی فهمیدم. آیا این سرگذشت اختراع یک ذهن ناخودآگاه بود؟
و ماجرایی حیرت آور درباره ی مادرم
که هرگز ندیدمش.
فصل دوم
هفدهم ماه مِی تولد مادرم بود.
به قبرستان رسیدیم. استرید"
بدون تاریخ تولد یا مرگ.
پدر گفت: این یک قبر خالی است!
او در اروپا مُرده. این یک قبر صوری است. بی چون و چرا حرفش را پذیرفتم. خشم خاموشم به کنجکاوی
سوزانی تبدیل شد.
پدر گفت: او فقط زنی بود که برای مدت کوتاهی دیدمش.
ازدواج نکرده بودید؟
اوه، خدایا. نه.
از او برایم بگو. چه شکلی بود؟
اروپایی بود. بیست و پنج سال داشت.
از " اِدی هم بیزار بود.
ادی" بهترین دوست پدرم بود. شبیه
پزشک و بیمار بودند. مدام به خارج سفر می کرد. آدمی نبود که بشود از کارش سردرآورد.
شش ماه منتظر بودم تا برگرده.
سؤالاتم را فهرست کردم.
بالاخره یک روز صبح " ادی آمد.
با یک دوربین عکاسی. او دیوانه ی عکس گرفتن بود. هیچوقت درباره ی خودش حرف نمی زد!
تو مادرم را می شناختی؟
استرید؟ بله، او را در پاریس با پدرت دیدم.
پائیز بود. برگ ها زرد شده بودند.
شخصا از پائیز خوشم می آید، از تابستان
فقط سه روز اولش را دوست دارم. بعد دنبال فریزر می گردم.
فرانسوی بود. پدرت مثل حالا هم آن
موقع کار نمیکرد.
سرگذشت رازآلود مادرم را در
دفترچه ای سبز یادداشت میکرد.
اتاق خوابش آشوب و بی نظمی داشت.
کارم را شروع کردم.
پُشته هایی از روزنامه. خیلی چیزهایی که
گم شده بودند!
پدر، چشم تمام عکس های مجله ها را
درآورده بود.
- آدمی که مجله می خواند اگر دلش بخواهد می تواند همه ی چشم ها را درآورد چون ممکن است حس کند چشم ها گستاخانه بهش خیره مانده اند. دفترچههای او همه به رنگ سیاه بودند.
یک دفترچه ی سبز!
به زبان فرانسوی نوشته شده بود:
Petites miseres de vie humaine
ترجمه اش این بود:
آزردگی های ناچیز زندگی انسان.
🖊 استیو_تولتز
این داستان ادامه داره...
● بخش نخست خلاصه نویسی:
حدود ۱۶۰ صفحه از کتاب رو باهم در
حدود ۱۰ یا ۱۱ قسمت
مطالعه کردیم.
هم با داستان همراه هستیم و هم با
مطالبی که به زیبایی از کنایه و استعاره
و مفهوم خاصی برخوردارن.
که با فونت درشت نمایش داده شده.
این سومین کتابی هست که باهم
به طور خلاصه نویسی مطالعه میکنیم
و آشنا هستید به این مورد که؛
برای من خلاصه نویسی و مطالعه یعنی:
این کتاب در دستِ همه ی شما هست.
🔰برداشت شخصی من ؛
کودکی و نوجوانی مارتین که با بیماری
همراه بود و دستخوش تبهکاری تری بود.
تری هم با جراحت در حین ورزش
دچار تروماهایی شد از دوران کودکی.
مارتین بخاطر بیماری، ناتوان بود.
طوری که هیچکدوم از این بچهها
آنطور که باید مورد توجه قرار نگرفتن.
تنهایی مارتین و زندگی آشفته.
و پدر و مادری که در مقابل سرکشی
و کج روی فرزندان باید چطور عمل کنند؟
و یک نکته؛ کتاب خوندن توی این
خانواده از مادری که به مارتین انتقال
داده شد. بحران های روحی و عشقِ
از دست رفته. و جامعه ای که برای
نوجوانان بزهکار باید چه برنامه ای
داشته باشه. در این مورد ها میشه
خوب فکر کرد.
پیشنهاد میکنم یکبار دیگه از اول داستان رو مطالعه کنید.
نوش خوانتان باد.
ادامه کتاب از روز شنبه .
خلاصه نویسی از
✍ #اردی_ب_۸
@ktabdansh 📚📖
📖
❤2
داستان های کوتاه ۱۲-
📚 #اختلاف_حساب
۱۲ باز چند ثانیه ی طولانی و
شاید چند دقیقه،
به یک سکوت ناراحت کننده گذشت.
احمد علی خان
زیاد میل نداشت.
لقمه ها را آهسته و به تانی به دهان
می برد.
قاشق را مدتی توی بشقاب رها
می کرد. پسرش، نه دیشب غذا
خورده بود، نه دیروز.
صبح هم به زور شیر به خوردش
داده بودند.
و احمد علی خان به این فکر که
می افتاد از غذا بیش تر زده می شد.
و نیمه اشتهایی هم که داشت؛
ته می کشید.
باز هم چند دقیقه ی دیگر به انتظارِ
موضوع صحبت، به سکوت گذشت.
ذوالقعده ناهارش را تمام کرد.
قوطیِ سیگارش را درآورد.
یکی آتش زد و دود سیگار را به هوا
فرستاد. به خصوص برای
احمد علی خان که از وقتی وارد
اتاق ناهار خوری شده بود، حس میکرد
که احتیاج دارد با کسی حرف بزند
و از خیالات خود
به این طریق فرار کند، به خصوص
برای او بد میشد
اگر به این سکوت ادامه می یافت.
کارمندان وقتی به ناهار خوری
می آمدند، سعی کردند کمتر حرف
بزنند و تندتر غذای خود را بخورند.
ولی احمد علی خان یک باره
راه فراری جست؛ راه فراری از
چهاردیواری تنگ این سکوتً
ناراحت کننده و گفت:
راستی سینه ی شما چه طور؟
هیچی. همین طور درد می کنه.
هرچه هم حب و شربت بوده، خوردم.
و احمد علی خان
دوباره پرسید:
نفهمیدید آخر رفیق هم اتاقمون چشه؟
نه. ولی کی بود می گفت
سلِ استخوان داره؟
جواب هایی که همکار او می داد،
خیلی کوتاه بود و دُم بریده و او
مجال این را نمی یافت که از
میان آنها سرنخی به دست بياورد و
حرفش را دنبال کند. باز پرسید:
این دکتر بانک چه طور آدمیه؟
چه طور؟ مگه شمام کسالتی دارید؟
احمد علی خان سرِ مطلب را گیر
آورده بود از خوشحالی روی
صندلی اش تکانی خورد و گفت:
نه. پسرم را دیروز پهلویش
برده بودم.
🖊 جلال_آل_احمد
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨
📚 #اختلاف_حساب
۱۲ باز چند ثانیه ی طولانی و
شاید چند دقیقه،
به یک سکوت ناراحت کننده گذشت.
احمد علی خان
زیاد میل نداشت.
لقمه ها را آهسته و به تانی به دهان
می برد.
قاشق را مدتی توی بشقاب رها
می کرد. پسرش، نه دیشب غذا
خورده بود، نه دیروز.
صبح هم به زور شیر به خوردش
داده بودند.
و احمد علی خان به این فکر که
می افتاد از غذا بیش تر زده می شد.
و نیمه اشتهایی هم که داشت؛
ته می کشید.
باز هم چند دقیقه ی دیگر به انتظارِ
موضوع صحبت، به سکوت گذشت.
ذوالقعده ناهارش را تمام کرد.
قوطیِ سیگارش را درآورد.
یکی آتش زد و دود سیگار را به هوا
فرستاد. به خصوص برای
احمد علی خان که از وقتی وارد
اتاق ناهار خوری شده بود، حس میکرد
که احتیاج دارد با کسی حرف بزند
و از خیالات خود
به این طریق فرار کند، به خصوص
برای او بد میشد
اگر به این سکوت ادامه می یافت.
کارمندان وقتی به ناهار خوری
می آمدند، سعی کردند کمتر حرف
بزنند و تندتر غذای خود را بخورند.
ولی احمد علی خان یک باره
راه فراری جست؛ راه فراری از
چهاردیواری تنگ این سکوتً
ناراحت کننده و گفت:
راستی سینه ی شما چه طور؟
هیچی. همین طور درد می کنه.
هرچه هم حب و شربت بوده، خوردم.
و احمد علی خان
دوباره پرسید:
نفهمیدید آخر رفیق هم اتاقمون چشه؟
نه. ولی کی بود می گفت
سلِ استخوان داره؟
جواب هایی که همکار او می داد،
خیلی کوتاه بود و دُم بریده و او
مجال این را نمی یافت که از
میان آنها سرنخی به دست بياورد و
حرفش را دنبال کند. باز پرسید:
این دکتر بانک چه طور آدمیه؟
چه طور؟ مگه شمام کسالتی دارید؟
احمد علی خان سرِ مطلب را گیر
آورده بود از خوشحالی روی
صندلی اش تکانی خورد و گفت:
نه. پسرم را دیروز پهلویش
برده بودم.
🖊 جلال_آل_احمد
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨
👍2
👌1
📗 سیلیِ واقعیت
پرسیدم اگه ماشینت پنچر باشه
باهاش میری سرکار؟
گفت: خب معلومه که نه
گفتم: اگه توجه نکنی بری و بیای
باهاش چی میشه؟
گفت: خب میترکه، نابود میشه
گفتم: ما با ماشینمون اینکارو
نمیکنیم ولی با خودمون اینکارو
کردیم کیلومترها خودِ
پنچرمونو بردیم.🖊 #راس_هریس
@ktabdansh 📗
پرسیدم اگه ماشینت پنچر باشه
باهاش میری سرکار؟
گفت: خب معلومه که نه
گفتم: اگه توجه نکنی بری و بیای
باهاش چی میشه؟
گفت: خب میترکه، نابود میشه
گفتم: ما با ماشینمون اینکارو
نمیکنیم ولی با خودمون اینکارو
کردیم کیلومترها خودِ
پنچرمونو بردیم.🖊 #راس_هریس
@ktabdansh 📗
👍2
اگر یک سالِ تمام خاموشی گزینی،
یاوه گویی را از یاد می بری و
سخن گفتن را می آموزی
کتابِ ؛ سپیده دمان
🖊 #فردریش_نیچه
@ktabdansh 📗
یاوه گویی را از یاد می بری و
سخن گفتن را می آموزی
کتابِ ؛ سپیده دمان
🖊 #فردریش_نیچه
@ktabdansh 📗
👍1
.
✍ بشَر به طور معمول بر اساسِ
سیرت خود فکر می کند و بر اساس
دانش خود و افکار عمومی رایج سخن
می گوید، اما عموما بر مبنای عادت
عمل میکند ! 👤 فرانسیس _ بیکن
@ktabdansh 📚📚📚
✍ بشَر به طور معمول بر اساسِ
سیرت خود فکر می کند و بر اساس
دانش خود و افکار عمومی رایج سخن
می گوید، اما عموما بر مبنای عادت
عمل میکند ! 👤 فرانسیس _ بیکن
@ktabdansh 📚📚📚
📗
👤 #میشل_دومونتنی
بعضیها می خواهند حرف زدن را
درست در لحظه ای بیاموزند
که در آن لحظه
سکوت کردن را باید آموخت..
@ktabdansh 📗
.
👤 #میشل_دومونتنی
بعضیها می خواهند حرف زدن را
درست در لحظه ای بیاموزند
که در آن لحظه
سکوت کردن را باید آموخت..
@ktabdansh 📗
.
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📗خانه_ادریسیها
🖊 #غزاله_علیزاده
ما همه چیزها را با خیالمان
می سازیم،تا وقتی هست
نمی بینیمش، وقتی از دست رفت، خاطره اش را
ستاره باران میکنیم.. 🍂
📗🍂
🖊 #غزاله_علیزاده
ما همه چیزها را با خیالمان
می سازیم،تا وقتی هست
نمی بینیمش، وقتی از دست رفت، خاطره اش را
ستاره باران میکنیم.. 🍂
📗🍂
❤5
📗شازده_کوچولو پرسید؛
چکارکنم دوستام تنهام نزارن؟
روباه جواب داد؛
اول مطمئن شو اینا که میگی
دوستت هستن، بعد..
👤 #اگزوپری
@ktabdansh 📗
.
چکارکنم دوستام تنهام نزارن؟
روباه جواب داد؛
اول مطمئن شو اینا که میگی
دوستت هستن، بعد..
👤 #اگزوپری
@ktabdansh 📗
.
👌4❤1
Majaraye Harry 11
<unknown>
📘🎧
📖 ماجرای_هری
■ آقای نویسنده
اثر؛ جوئل_دیکر
■ قسمت بیست و یک و دو
www.tgoop.com/ktabdansh🎧📘
👤 #جاناتان_فرنزن
' اما اولین درسي که کتاب خواندن
به ما می آموزد این است که؛
چطور تنها بمانیم '
📘
📖 ماجرای_هری
■ آقای نویسنده
اثر؛ جوئل_دیکر
■ قسمت بیست و یک و دو
www.tgoop.com/ktabdansh🎧📘
👤 #جاناتان_فرنزن
' اما اولین درسي که کتاب خواندن
به ما می آموزد این است که؛
چطور تنها بمانیم '
📘
👍2
- پس، آدمِ بَدبینی هَستی.
+ واقِع بینَم.
📓 هرچه باداباد 🖊 استیو_تولتز
🌒
+ واقِع بینَم.
📓 هرچه باداباد 🖊 استیو_تولتز
🌒
⚡1
📕
✍ #لئو_تولستوی
یکی از فکرهای باطلی که از همه
شناخته تر است و کم و بیش در همه
کس یافت میشود، این است که همه
گمان میکنند هر فردی دارای
خصلت هایی مشخص و قطعی است:
آدم هایی خوبند و آدم هایی بد،
تیزهوش یا خنگ و احمق، پرشور و شوق یا بی تفاوت و بی احساس و
از این قبیل.
آدم ها اینگونه ساخته نشده اند.
می توانیم این را در مورد یک نفر
بگوییم که خود را خوب یا بد نشان
می دهد، بیشتر وقت ها باهوش است
یا خنگ، پرشور یا بی تفاوت یا برعکس، اما درست نیست بگوییم
یک نفر خوش نیت یا هوشمند است
و دیگری بدجنس یا خنگ.
با این همه به این صورت
درباره شان قضاوت میکنیم.
این کار غلط است. 📕 رستاخیز
@ktabdansh 📚
.
✍ #لئو_تولستوی
یکی از فکرهای باطلی که از همه
شناخته تر است و کم و بیش در همه
کس یافت میشود، این است که همه
گمان میکنند هر فردی دارای
خصلت هایی مشخص و قطعی است:
آدم هایی خوبند و آدم هایی بد،
تیزهوش یا خنگ و احمق، پرشور و شوق یا بی تفاوت و بی احساس و
از این قبیل.
آدم ها اینگونه ساخته نشده اند.
می توانیم این را در مورد یک نفر
بگوییم که خود را خوب یا بد نشان
می دهد، بیشتر وقت ها باهوش است
یا خنگ، پرشور یا بی تفاوت یا برعکس، اما درست نیست بگوییم
یک نفر خوش نیت یا هوشمند است
و دیگری بدجنس یا خنگ.
با این همه به این صورت
درباره شان قضاوت میکنیم.
این کار غلط است. 📕 رستاخیز
@ktabdansh 📚
.
👍4
افعی ها خودکشی نمی کنند.pdf
1.5 MB
کتاب 📂 pdf
📚 افعی ها خودکشی نمی کنند
نوشته ی؛ فتح اله بی نیاز
رمان، ادبیات
یک داستان با تکنیکی خاص و بکر و
منحصر بفرد
داستان با یک کشتار جمعی در حضور
شاهد عینی به شکل ساده اما غافلگیر کننده آغاز میشود.
میل به جنایت و آدم کشی، گرایش
به سلطه جویی
📄 مگر روزنامه ها را نخواندی؟
گلوکمن با قیافه ای بسیار زیرکانه
به سادگی گفت؛ ها!
- آخر یک کنسونگری اسرائیل
در لاپاز هست. می شود رفت آنجا.
همه اش کشک است! این هم کلک
آلمانی هاست.
اندک اندک مو بر تن 'شوننبام راست میشد
آنچه او را بیشتر می ترساند
قیافه ی زیرکانه و حالت برتر
'گلوکمن بود.
پیشانی اش را خشک کرد و
سعی کرد لبخند بزند...
📕#افعی_ها_خودکشی_نمی_کنند
خوانش روان
مطالعه کنید 👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
📚 افعی ها خودکشی نمی کنند
نوشته ی؛ فتح اله بی نیاز
رمان، ادبیات
یک داستان با تکنیکی خاص و بکر و
منحصر بفرد
داستان با یک کشتار جمعی در حضور
شاهد عینی به شکل ساده اما غافلگیر کننده آغاز میشود.
میل به جنایت و آدم کشی، گرایش
به سلطه جویی
📄 مگر روزنامه ها را نخواندی؟
گلوکمن با قیافه ای بسیار زیرکانه
به سادگی گفت؛ ها!
- آخر یک کنسونگری اسرائیل
در لاپاز هست. می شود رفت آنجا.
همه اش کشک است! این هم کلک
آلمانی هاست.
اندک اندک مو بر تن 'شوننبام راست میشد
آنچه او را بیشتر می ترساند
قیافه ی زیرکانه و حالت برتر
'گلوکمن بود.
پیشانی اش را خشک کرد و
سعی کرد لبخند بزند...
📕#افعی_ها_خودکشی_نمی_کنند
خوانش روان
مطالعه کنید 👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
❤3👌1