Telegram Web
🌹📕

در عمل عالی باش
همانطور که در اندیشه بودی
.
🖊 #شکسپیر

🌹📕
👍3👏2
باشگاه پنج صبحی ها.pdf
2.8 MB
کتاب 📂 pdf

📚 #باشگاه_پنج_صبحی_ها
#رابین_شارما

تغییری بنیادین در مدیریت فردی
داستانی از یک بی خانمان میلیاردر،
یک کارآفرین و یک آقای هنرمند.
•°• دگرگونی در اندیشه
•°• رنج نباید شما را از ایده هایتان
دور کند.

شامل 17 فصل

📖 آقای رایلی گفت شادی ات
را دنبال کن تنها نزدیک کسی
باش که شادی ات را شعله ور تر
می سازند تنها آن کارهایی
را دنبال کن که خوشی ات
را بیش تر می کنند

رویداد و اتفاق زمان می برد اما
شروع آن آگاه شدن از این مدل است.
شادی باید نقش 'جی پی اس را
برایتان بازی کند!..


" ما هیپنوتیزم عصر اطلاعات و
دنیای مجازی شدیم، صبح و شب
مشغول و سرگرم چیزهای
بی ارزشی هستیم که فقط برامون
هزینه آوره و نمی ذاره تا زندگی
خوبی داشته باشیم."
کتابِ؛ پنج_صبحی_ها


|| درخواستی شما ♡
مطالعه کنید 👤👤👤

www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
👍2
▪️📓آدم های سَ...می
🖊لیلیان_گلاس

ما انسان ها باید بدانیم که به عنوان
موجوداتی عاطفی بسیار شکننده و
آسیب پذیر هستیم

انسان های بدطینتی که زباله‌های
درونی خود را به صورت تيغ های
زَهرآگین به سوی ما پرتاب می کنند
و باعث رنجش و ترس و نگرانی یا
فلج شدنِ ما می شوند،
"افرادِ سَ...می نامیده می شوند.

@ktabdansh 📚📚📚
8
🎭#نمایشنامه #شیطان_و_خدا
🖊 #ژان_پل_سارتر

گوتز؛ خدا نورِ هدایت به من عنایت
کرده است
.
ناستی؛ زمانی که خدا ساکت است،
می توان هر ادعایی را به او نسبت داد.


●○ نمایشنامهء
شیطان_و_خدا
در سال 1951 میلادی در سه پرده
و وقایع آن در آلمان دوره رنسانس
نوشته شده است.
"گوتز یا "گوتس" که میخواهد آزادانه، اول بدی و سپس خوبی را تجربه کند..

📕
👍5
■ شَرور بودن چهره‌های متفاوتی
داره، اما هیچ کدومشون، به خطرناکی
نقابی از تقوا و پرهیزگاری نیست..!
🖊 #جانی_دپ
6👍4
.

📕 #مامان_و_معنی_زندگی

■ می دانم احساس خوبی نسبت
به خونه ات، پاهات و پوستت نداری.

این ها ' تو ' نیستند.
این ها فقط چیزهایی ' درباره ی '
تو هستند، نه تو ' ی '
اصلی و حقیقی.
به اصل خودت نگاه کن. آنجا
چه چیزی را میخواهی تغییر بدهی؟
#اروین_یالوم

@ktabdansh 📚📚📚
6
📖 #مطالعه
📘 #جزء_از_کل

... دارم درباره ی ترکیبات شهوت و تنهایی
حرف می زنم؛
- باید جایی یک نفر برای من باشد.
- با هیچ احدی حرف نمی زنم.
از پشت پنجره، زندگی را تماشا میکنم.
#پسوا بشریت را
متغیر اما پیشرفت ناپذیر خواند
ه؛ به سختی می توان توصیفی از این بهتر پیدا کرد.

به روزِ داوری فکر می کنم؛
روزی که خدا ، تو را به اتاقی
تنگ و سفید
فرا می خواند؛
مثل یک بلیت چی قطار که فهمیده بلیت
نداری بهت لبخند می زند و می گوید
برام مهم نیست چه کارهای خیر و شری
کردی، سخاوتمندانه دست مستمندان
را گرفته ای یا نه؟
توضیح بده :
۹:۰۰ صبح بیدار در رختخواب
۹:۰۱ صبح در رختخواب، خیره به سقف
۹:۰۲
۹:۰۳
۹:۰۴
۹:۰۵
۹:۱۰ خیره به دیوار!

...
۹:۱۵ بالش را دولا کرده ام!
...
۹:۱۹ صبح خیره به بیرون روی تخت.

■ بعد خدا می گوید
- زندگی یک هدیه است و تو هرگز
حتی به خودت زحمت ندادی تا
آن را باز کنی.
بعد مرا درهم می کوبد
.
زمان به جلو می رود اما دانشمندان
می گویند در اشتباه و اشتباه و اشتباه
هستیم.
- شب سال نو است و من هیچ کاری
ندارم انجام دهم و هیچکس را ندارم
تا لمس کنم و هیچکس را ندارم تا ببوسم.
در قبرستان ' مونت مارتره نشستم،
فهرستی تازه نوشتم.
همان چرندیات همیشگی؛ سیگار را
ترک کن، به آنچه داری خرسند باش‌‌‌‌....
- هرگز خودت را خوار نکن،
پیشابت شراب باشد و طلا دفع کن.

تا نیمه شب ميان اهالی پاریس
در خیابان‌ها قدم زدم.

- وعده های سال نو، اعترافاتی هستند
که می دانیم عامل ناخرسندی هایمان
در خود ماست نه در دیگران
.
در خیابان های پاریس قدم می زنم و
احساس حقارت می کنم.

در کافهء همیشگی ساعت ۴ صبح
چشمم به زنی افتاد؛
صورت استخوانی زیبایی با چشمان
درشت قهوه‌ای و کلاه مشکی خز.
وقتی می نوشید او را تماشا میکردم.
- یک جور ملال از دنیا در صورتش
موج می زد
.
گویا در گلوگاه تاریخ گیر افتاده.

الکل بهم جسارت بخشید پرسیدم:
Bonsioir, mademoiselle, ....

طوری سرتکان داد انگار مأمور پلیسم.
خوار شده بودم.
گفت انگلیسی بلدم. نفهمیدم، لهجه اش اروپایی بود، نه فرانسوی.
به گوش های مجروحم خیره شد.
ترحم نبود فقط کنجکاو بود.
- ترحم نمی داند با خودش چکار
می کند فقط آه می کشد
.
تو هم جراحتی داری؟
حتا یک خراش هم ندارم.
در پاریس چکار می کنی؟
بیشتر اوقات هیچی.
از من پرسید اهل کجا هستم.
گفت همیشه دلم می خواست به
استرالیا بروم. خیلی سفرها کرده ام.
پرسید دلت می خواهد مرا ببوسی؟
اگر یک هو خودت را عقب بکشی تا
مرا رسوا کنی چی؟
نمی کشم.
قول؟
قول.
وقتی تمام شد گفت
- می توانم طعم تنهایی تو را بچشم؛
مزه ی سرکه میدهد.
تنهایی مزه ی
سوپ سيب زمینیِ سرد میدهد.
دیوانگی تو طعمِ پنیر
با کپک های خوراکی.
🖊 استیو_تولتز

این داستان ادامه داره

@ktabdansh 📘📖
📖
👍6👌3
داستان های کوتاه - ۱۴

📚 #اختلاف_حساب

۱۴ دیگران مدت ها بود که غذایشان را تمام کرده بودند و مثل
ذوالقعده آرام و بی اعتنا نشسته بودند
و ساکت مانده بودند.
ناهار احمد علی خان یخ کرده بود و
میل به غذا نداشت.
سرمایی در دل خود حس میکرد.
سرمایی که از سکوت سنگین
سر میز ناشی می شد.
مثل اینکه همه منتظر هم بودند و
مثل اینکه کسی جرأت نمی کرد
پیش دستی کند و بلند شود.

ته تالار ناهار خوری، یک بشقاب
از روی میز افتاد و شکست، ولی
سروصدای آن هیچ یک از این
چهار نفر را به خود نیاورد.
همه به صندلی هاشان میخ کوب
شده بودند و
احمد علی خان به لکه ی
زردِ روی میزی چشم دوخت بود.
عاقبت، خوش حساب بلند شد
ذوالقعده هم دستمالش را توی
جیبش گذاشت و دنبال او راه افتاد و
حالا احمد علی خان و
رفیق هم اتاقش، پا به پای هم،
دنبال آن ها می آمدند و هر کدام به
زندگیِ سرد و تاریک خودشان
فکر می کردند.
احمد علی خان فکر می کرد که
سرتاسر زندگی اش مثل غذای
امروز سرد بود، تهوع آور بود و
دل آدم را می زد و بعد که پایش را
روی پلکان گذاشت
سنگینی بدن خود را حس کرد که
بیش از روزهای دیگر بود.
مثل اینکه هیکلش خیلی سنگین تر
از روزهای دیگر شده بود.

ساعت لنگردار، زنگ پنج بعدازظهر
را هم زد و احمد علی خان
هنوز یک ریال و بیست و پنج دینار
اختلاف حسابِ آخریِ دفترهای خود
را پیدا نکرده بود.
از همه بدتر این بود که صبح تا به
حال از پسرش خبری نداشت.
دوسه بار به دواخانه ی نزدیک
منزلشان تلفن کرده بود و سراغ زنش
را گرفته بود ولی اگر زنش به
دواخانه آمده بود که برای او تا به حال
تلفن کرده بود.
این بی خبری، اضطراب او را
بیشتر می کرد.

همکارانش یکی یکی کارشان را تمام
می کردند و می رفتند و حالا با او
بیشتر از چهار نفر باقی نمانده بودند.
کار او هنوز به جایی نرسیده بود
و هنوز نتوانسته بود
اختلاف حساب را گیر بیاورد.
یک بار دیگر کوشید که
حواس پرتی های خود را به دور بریزد
و کارش را دنبال کند.
چک و اسنادی را که بعدازظهر واردِ
دفترهای حسابِ جاری کرده بود،
پیشخدمت ها برده بودند و از
شرشان راحت شده بود...

🖊 جلال_آل_احمد

این داستان ادامه دارد....

@ktabdansh 🌙💫⚡️
👍5🔥1
● تصویر؛ سلفی
#صادق_هدایت و معشوقه اش
* ژیزل_لابوشکا در سفر اول
به #فرانسه
علاقه اش به او به حدی بود
که سبیل معروف خود را تراشید.

صادق_هدایت در نامه‌ای به
#مجتبی_مینوی می نویسد؛
عجالتا من هم دست و دلم پیِ کار
نمی رود. روزها را بطور احمقانه ای
به شب می آورم و شب هم
احمقانه تر از روز می گذرد.
از احوال بر و بچه‌ها خواسته باشی
پناه بر خدا همه زنده اند و در
کثافت خودشان غوطه ور می‌باشند.

@ktabdansh 📚📚📚
🌓
👍6💔3💯1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📗
من از آدم هایی که
روی لَبه می ایستند و
پناهگاهی ندارند
خوشم میاد.
روی این لبه است که شما هرچه
قدرت در درونتان دارید خارج می کنید؛
که اگر در ساحلِ امن باشید، هرگز از آن قدرت های درونی استفاده نخواهید کرد،
چون نیازی ندارید
🖊#ایزابل_آلنده

@ktabdansh 📚📚📚
👌32
❇️
صبور وَ سرسخت باش؛
این درد روزی به کارَت خواهد آمَد..
📗افسانه‌های دگردیسی
🖊#اووید [ شاعر رومی ]

@ktabdansh 📚📚📚
4
قدرت شروع ناقص.pdf
19.8 MB
Pdf 📂کتاب

📚 #قدرت_شروع_ناقص
#جیمز_کلیر

[ جسارت هایی درباره ی بهتر
انجام دادن کارها
]

افراد بسیاری در نتیجه ی خطای فکری هرگز کار مورد علاقه خود را شروع نمیکنند. راهکارهای دقیق و تضمینی
استفاده از تجربیات دیگران.
اگر رسیدن به هدف را قله تشبیه کنیم ابزار در مرحله‌ی
آخر قرار می گیرد
!

● کتاب، با داستانی از
" آدری_هپبورن
اسطوره سینما آغاز میشود.
وَ در ادامه؛ ایده ای از
" هاروکی_موراکی ؛ همیشه بیاد
داشته باشید برای بحث کردن و
برنده شدن، باید حقیقتِ فردی را
که با او بحث می کنید
در هم بشکنید.

[ درخواستی شما ♡ ]
مطالعه کنید


www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
🔥3
.
📗 #گتسبی_بزرگ

👤اسکات_فیتزجرالد

من عادت کرده‌ام که قضاوت‌هایم را توی دلم نگه دارم،
و همین خصوصیت باعث شده که باطن عجیب و غریب خیلی از آدم‌ها برایم رو بشود و در عین حال گرفتار آدم‌های پرچانه کارکشته‌ای هم بشوم.

@ktabdansh📚📚📚
👌2
📖 #مطالعه
📘#جزء_از_کل

.... حالا ساعت پنج صبح شده.
او پیش من خوابش برد. به طرز
غریبی روی بالش غنوده؛ مثل
برشی از ماه.
این اولین زن است. او گل ظریفی است. وقتی پاورچین می رفتم
به آن فکر می کردم.
به کافه برگشتم.
او را دوباره دیدم. آمد و مقابلم نشست.
نمی توانم تمرکز کنم،
طوری به کله ام زل زده ای
انگار مجسمه است.
به پهنای صورتش لبخند زد ؛
- اندوهی پشت لبخندش بود.
نقاشی مرا می کشید. گفت: دوست
داری برویم هواخوری؟

گفت: اسمش استرید است.
به برگ ها لگد زد؛ لذتی کودکانه را
به عملی خشن تبدیل کرد.
از سؤال های شخصی من طفره
می رفت. خانواده اش با او رفتار
مناسبی نداشتند و نمی خواست به
آن‌ها برگردد.
سؤال های تاریخی می پرسید!
لحظه ای که #ژاندارک
در آتش می سوخت خطاب به خداوند
می گفت می توانی خوشحال باشی
من تو را آنکار نکردم
.

چند شب بعد بی خبر پیدایش شد؛
مثل دو گاو ک مشغول چرت زدن هستند
کنار هم می ایستیم و شام درست
میکنیم.
دستم را می گیرد.
وقتی سیگار دود میکرد با اشتیاق
درباره ی همه چیز حرف می زد.
از دانش و بینش او هاج و واج مانده بودم.
پرسید دوستش دارم؟
خواستم صادقانه بگویم نه.
کارولین را دوست دارم.
گفتم از اینجا برود.
- چی از زندگیِ تهی من می خواست؟
می خواست آن را پر کند.
با پر کردن آن خودش را تهی کند؟


او به خدا باور دارد. بحث می کنم.
- اگر خدا وجود دارد چرا اینهمه
بدبختی و شرارت در دنیا وجود دارد
؟
جواب خدا به " ایوب را تکرار می کند
- وقتی آسمان و زمین را خلق
می کردم تو کجا بودی
؟
این هم شد جواب؟

" فکر میکنم علاقه اش به من هیچ ربطی
به من ندارد، جز اینکه دم دستش
باشم؛ در یک مکان اشتباهی
در یک زمان اشتباهی.
مثل هر انسان دیگری که هر آشغالی را
جلویش بگذاری
.
نمی دانم با این دیوانه چه کنم؟
خیلی حرف می زند.

سعی کردم از او کناره بگیرم اما
فایده‌ای نداشت.
به سراغ کتاب هایم رفت،
زیر جمله ای ک خط کشیده بودم؛

اندوهگین بودم؛ من به بچه ها غبطه
می خورم. هیچکس مرا نمی فهمید..:
پس آموختم که نفرت بورزم.


اِدی برگشته.
صمیمانه گپ زدیم و من متعجب بودم
که چطور از دیدن یک آشنا به وجد آمدم.
از قیافه ی او خوشم نمی آید.

با اصرارِ مشکوکش برای
دوستی با من!

ادی گفت در یک ' بارانداز
مشغول کار است و از من پرسید
شغلی دارم؟
گفتم یک زن پیدا کرده ام!
پرسید چه شکلی است؟
پنج فوت و هفت اینچ، موهای قهوه‌ای و نژاد سفید.
ادی سعی می کرد مثل کرم به زندگی من بخزد.
از نظر تناسب اندام مردی بی نقص است
از همه گردشگرها هم بدش می آید
مخصوصا از کسانی که جلوی
" برج_ایفل دیدِ او را می گیرند!
لباس‌ هایش اتو کشیده است اما
مسواک نمی زند. از همه چیز من خوشش می آید مرا نابغه می داند.
سه گانهء عجیبی هستیم؛ من،
اِدی، استرید

کنار رود "سِن قدم می زنیم.
ساندویچ و پنیر می خوریم.
امشب به خشکشویی رفتیم
ادی لباس ها را بو می کشد!
هی، مارتین. بوی بدی حس نمی کنی؟
بوی خوبی می دهد.
کثافت، بوی خوبی می دهد؟!
لباس ها بوی کثافت می دهند.
کله اش را کرد توی دستگاه
خشک کن لباس.
من زدم زیر خنده‌.

بعد استرید گفت من حامله ام و کله ی
ادی خورد به ديوارهء داخلی
دستگاه خشک کن.
🖊 استیو_تولتز

اين داستان ادامه داره


@ktabdansh 📚📖
📖
4
📗
👤 #رومن_گاری

لحظه ای که از دست آدم
کاری ساخته نباشد،
لحظه ی سختی ست،
لحظاتی هست که آدم، دیگر
چیزی برای گفتن ندارد
برای هیچکس آرزوی چنین
لحظه ای را نمی کنم


@ktabdansh 📚📚📚
.
👍4
Majaraye Harry 13
<unknown>
📘🎧

📖 ماجرای_هری
آقای نویسنده

اثر؛ #جوئل_دیکر

■● قسمت بیستُ سه و چهار




www.tgoop.com/ktabdansh📘🎧
🌳🦛

Books were his only solace.
کتاب، یگانه مایهء
تسلیِ او بود

.
👍4
ای یار مرا موافقی وقتت خوش
بر حال دلم چو لایقی وقتت خوش


خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند
ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش


جناب؛ #مولانا

@ktabdansh 📚📚📚
🌖
4👍2
🌺🍃

شکر گزاری یک نیروی شفابخش
است و ما را در
ارتفاعی بالاتر از غصه های
زمینی قرار می دهد..
کتابِ؛ شکرانه
🖊 #لوئیز_ال_هی

@ktabdansh 📚📚📚
🌺🍃
4👏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی تلفن زنگ می زنه هیشه پنج ثانیه
صبر کنید و سپس پاسخ دهید
همیشه ۱۵ دقیقه زودتر از موعد مقرر
به قرارهای خود برسید
اگر احساس کردید عصبانی
می شوید،۱۰ دقیقه صبر کنید
سپس اقدام کنید...

بیاد داشته باشید، انسان خردمند
می داند یک کلام محبت آمیز یا
یک هدیه به موقع می تواند
درهای زیادی از فرصت‌ها را باز کند.

@ktabdansh 📚📚📚
👍4
2025/07/12 14:21:20
Back to Top
HTML Embed Code: