👤 #اریش_ماریا_رمارک
تا زمانی که امکانی وجود دارد
آدم باید دست به هر تلاشی بزند
اما موقعی که دیگر کاری از دستش
ساخته نیست باید همه چیز
را فراموش کند...
از کتابِ؛ طاق_نصرت
مترجم؛ پرویز_شهدی
●● نویسنده آلمانی که متأثر از
جنگ جهانی دوم است،
داستان با سرگردانی و تیره روزی
و فجایع و ددمنشی ها و طوفان
جنون و جنایت روایت می شود
@ktabdansh 📚📚📚
📘
تا زمانی که امکانی وجود دارد
آدم باید دست به هر تلاشی بزند
اما موقعی که دیگر کاری از دستش
ساخته نیست باید همه چیز
را فراموش کند...
از کتابِ؛ طاق_نصرت
مترجم؛ پرویز_شهدی
●● نویسنده آلمانی که متأثر از
جنگ جهانی دوم است،
داستان با سرگردانی و تیره روزی
و فجایع و ددمنشی ها و طوفان
جنون و جنایت روایت می شود
@ktabdansh 📚📚📚
📘
.
زندگی به دَست نمی آیَد، پذیرفته
می شَود..
👤#هانری_تروایا
از کتابِ؛ عنکبوت_
مترجم؛ پرویز_شهدی
●● کتابی با درونمایه ی
روانشناسانه و فلسفی
برنده ی جایزه گنکور
درباره خانواده ای که به سرنوشت
عجیبی دچار می شوند.
برادر و سه خواهرش.
تقابل دوگانه هایی چون خیر و شر،
داستان حسی واقع گرا و پرتعلیق
به خواننده منتقل می کند
@ktabdansh 📚📚📚
📘
زندگی به دَست نمی آیَد، پذیرفته
می شَود..
👤#هانری_تروایا
از کتابِ؛ عنکبوت_
مترجم؛ پرویز_شهدی
●● کتابی با درونمایه ی
روانشناسانه و فلسفی
برنده ی جایزه گنکور
درباره خانواده ای که به سرنوشت
عجیبی دچار می شوند.
برادر و سه خواهرش.
تقابل دوگانه هایی چون خیر و شر،
داستان حسی واقع گرا و پرتعلیق
به خواننده منتقل می کند
@ktabdansh 📚📚📚
📘
کتابخانه نیمه شب.pdf
61.9 MB
کتاب 📂 PDF
📚 #کتابخانه_نیمه_شب
✍ #مت_هیگ
●■ روایت داستان دختری به
اسم "نورا که زندگی اش سراسر
شکست و پشیمانی است آدمی
بازنده که وجودش برای
هیچکس اهمیت ندارد امافرصتی
دست می دهد که زندگی های
دیگر را تجربه کند.
📖 نورا این اطلاعات را در زندگی
اصلی اش هم میدانست
حقیقت داشت که نورا به نوعی
شوکه شده بود
از همان زمان که پا به
#کتابخانه_نیمه_شب
گذاشت یک پایش لب گور بود.!
مطالعه کنید 👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
📚 #کتابخانه_نیمه_شب
✍ #مت_هیگ
●■ روایت داستان دختری به
اسم "نورا که زندگی اش سراسر
شکست و پشیمانی است آدمی
بازنده که وجودش برای
هیچکس اهمیت ندارد امافرصتی
دست می دهد که زندگی های
دیگر را تجربه کند.
📖 نورا این اطلاعات را در زندگی
اصلی اش هم میدانست
حقیقت داشت که نورا به نوعی
شوکه شده بود
از همان زمان که پا به
#کتابخانه_نیمه_شب
گذاشت یک پایش لب گور بود.!
مطالعه کنید 👤👤👤
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
Audio
📓کتابخانه نیمه شب
🖊 مت هیگ
' چیزی که باید درکش کنی اینه: بازی ادامه داره تا وقتی که واقعاً تموم بشه. حتی اگه یه مهرهٔ سرباز روی صفحه باشه، هنوز بازی تموم نشده. '
کتاب_صوتی 🎧 📓
📓#کتابخانه_نیمه_شب
✍ #مت_هیگ
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
🖊 مت هیگ
' چیزی که باید درکش کنی اینه: بازی ادامه داره تا وقتی که واقعاً تموم بشه. حتی اگه یه مهرهٔ سرباز روی صفحه باشه، هنوز بازی تموم نشده. '
کتاب_صوتی 🎧 📓
📓#کتابخانه_نیمه_شب
✍ #مت_هیگ
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
داستان های کوتاه ۱۵
📚 اختلاف_حساب
۱۵ چک هایی که در اغلب آنها
حامل را هامل نوشته بودند و
به جای امضای آنها انگار بچه ای
دوساله، با سیاهیِ یک کبریتِ نیمه
سوخته، زیرشان را خط خطی کرده بود.میز خودش را مرتب کرد.
دفتر ها را یک بار دیگر به ترتیب
روی هم چید و از نو شروع کرد به
تطبیق ارقام آن ها.
خوبیش این بود که باز کار او زحمت
زیادی نداشت.
کار او که یک حسابدار معمولی بانک
بود و چند صد تا حساب جاری را
نگه می داشت و آخرِ هر پانزده روز
هم بیلانِ [ ترازنامه و کارکرد]
کوچکی از کار خود می داد، با
کار کارمندان صندوق که بایست
صبح تا شام با مردم سروکله بزنند
چقدر فرق داشت!
چقدر راحت تر بود!
احمد علی خان بعد به این فکر افتاد
که اگر آنها اختلاف حساب را پیدا
کنند، چه خواهند کرد؛
کارِ اختلاف_حساب اونا که
یک شاهی صنار نیست. خود او که
هرگز طاقت نداشت صبح تا شام
با این دلال های هفت خطِ بازار، و
با این شاگرد تاجرهایی که فقط
به اعتبار پول ارباب های خود صدایشان را کلفت میکنند و هرچه
دلشان می خواهد می گویند، با این
' جُعلنق ها ، خود او طاقت نداشت
حتی یک ساعت روبرو شود.
به فکر آن همکار بانکی اش افتاد که
سال گذشته
یک قلم به جای پانصد تومان،
پنج هزار تومان اسکناس تحویل داده بود و از روی حقوق ماهی دویست و
هشتاد تومنش، بانک هنوز ماهی
پنجاه تومان به عنوان خسارت
برمی داشت.
اینجا که رسید، از بیاد آوردن کلمه ی
اختلاف_حساب پشتش لرزید و به
پیشانی اش عرق نشست.
سخت گرمش شده بود پیشخدمت ها
هم رفته بودند. پا شد لیوانش رو از
کوزه ی توی راهرو آب کرد و آورد.
ظهر تا به حال خیلی آب خورده بود.
هی دنبال اختلاف_حساب گشته بود
و هی عرق کرده بود
لیوان آب رو تا نصفه خالی کرد و
دوباره نشست و ساعت، شش تا زد.
وه! چقدر تند می گذره؟!
اگه اتفاق دیگه ای نیفته، کارم تا
دوساعت دیگه تموم شده...
اون وقت چی؟
به خانه برود و از حال فرزند مریضش
خبر بگیرد. از این همه ناراحتی و
عذاب خلاص بشود.
یک قطره عرق از پیشانی اش
چکید و با آب خشک کن، دفتر را
خشک کرد چند تا فوت هم کرد و
بعد دوباره ارقام را نوشت.
ساعت از شش هم گذشته بود،
زنش تا به حال خبری به او نداده بود؟
نکنه دواخانه نزدیک خانه شان بسته
بود و او نتوانسته بود تلفن گیر بیاورد؟
با خود گفت تلفن که قحط نیست!
آن طرف خانه شان محضر اسناد
رسمی هست و ....
آخر تلفن قحط نیست!.
🖊 جلال_آل_احمد
اين داستان ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨
📚 اختلاف_حساب
۱۵ چک هایی که در اغلب آنها
حامل را هامل نوشته بودند و
به جای امضای آنها انگار بچه ای
دوساله، با سیاهیِ یک کبریتِ نیمه
سوخته، زیرشان را خط خطی کرده بود.میز خودش را مرتب کرد.
دفتر ها را یک بار دیگر به ترتیب
روی هم چید و از نو شروع کرد به
تطبیق ارقام آن ها.
خوبیش این بود که باز کار او زحمت
زیادی نداشت.
کار او که یک حسابدار معمولی بانک
بود و چند صد تا حساب جاری را
نگه می داشت و آخرِ هر پانزده روز
هم بیلانِ [ ترازنامه و کارکرد]
کوچکی از کار خود می داد، با
کار کارمندان صندوق که بایست
صبح تا شام با مردم سروکله بزنند
چقدر فرق داشت!
چقدر راحت تر بود!
احمد علی خان بعد به این فکر افتاد
که اگر آنها اختلاف حساب را پیدا
کنند، چه خواهند کرد؛
کارِ اختلاف_حساب اونا که
یک شاهی صنار نیست. خود او که
هرگز طاقت نداشت صبح تا شام
با این دلال های هفت خطِ بازار، و
با این شاگرد تاجرهایی که فقط
به اعتبار پول ارباب های خود صدایشان را کلفت میکنند و هرچه
دلشان می خواهد می گویند، با این
' جُعلنق ها ، خود او طاقت نداشت
حتی یک ساعت روبرو شود.
به فکر آن همکار بانکی اش افتاد که
سال گذشته
یک قلم به جای پانصد تومان،
پنج هزار تومان اسکناس تحویل داده بود و از روی حقوق ماهی دویست و
هشتاد تومنش، بانک هنوز ماهی
پنجاه تومان به عنوان خسارت
برمی داشت.
اینجا که رسید، از بیاد آوردن کلمه ی
اختلاف_حساب پشتش لرزید و به
پیشانی اش عرق نشست.
سخت گرمش شده بود پیشخدمت ها
هم رفته بودند. پا شد لیوانش رو از
کوزه ی توی راهرو آب کرد و آورد.
ظهر تا به حال خیلی آب خورده بود.
هی دنبال اختلاف_حساب گشته بود
و هی عرق کرده بود
لیوان آب رو تا نصفه خالی کرد و
دوباره نشست و ساعت، شش تا زد.
وه! چقدر تند می گذره؟!
اگه اتفاق دیگه ای نیفته، کارم تا
دوساعت دیگه تموم شده...
اون وقت چی؟
به خانه برود و از حال فرزند مریضش
خبر بگیرد. از این همه ناراحتی و
عذاب خلاص بشود.
یک قطره عرق از پیشانی اش
چکید و با آب خشک کن، دفتر را
خشک کرد چند تا فوت هم کرد و
بعد دوباره ارقام را نوشت.
ساعت از شش هم گذشته بود،
زنش تا به حال خبری به او نداده بود؟
نکنه دواخانه نزدیک خانه شان بسته
بود و او نتوانسته بود تلفن گیر بیاورد؟
با خود گفت تلفن که قحط نیست!
آن طرف خانه شان محضر اسناد
رسمی هست و ....
آخر تلفن قحط نیست!.
🖊 جلال_آل_احمد
اين داستان ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨
📖 #مطالعه
📘 #جزء_از_کل
.... یک بچه، یک بچهء لعنتی!
یک دو پای بی سروشکلِ کله نخودی.
یک کوتوله ی بی دندان!
که فقط گند و کثافت دفع میکند.
زندگی ام حرام شد.
از مزایای انداختن بچه حرف میزنیم.
گویی فناوری تازه ای در وقت!
' استرید میگوید سقط کردن کار
عبثی است.
نمی توانم خاطره ای از پدر مادرم بیاد
بیاورم که در آن درسِ عمیق اخلاقی
باشد. نمی توانم استرید را رها کنم.
گرفتار شدم. بدجور گرفتار.
چند ماهی است دست به
قلم نبرده ام، استرید حسابی
حامله است. جنین [ مهاجم ]
نزدیک میشود.
اگر نظر " هری را بپذیرم که
می گفت من #فیلسوف بالفطره
هستم' پس این بچه می تواند
پروژه ی #فلسفی درخشانی باشد.
استرید می خواهد اگر بچه دختر
بود اسمش را " ویلما و اگر پسر شد
" یاسپر بگذارد.
اگر درست تربيت شود در یک سن
مناسب خودش اسمش را انتخاب میکند.
هیچی بدتر از این نیست
که وقتی می شنوی نامت را صدا
می کنند، دستخوش احساس غریبگی با خودت شوی.
بابت وضعیت مالی نگرانم.
بچه دار شدن به چهار میخ کشیده شدن هر روزه مسؤلیت است.
سبک مغزی یا جنون؟
استرید می خواست خودش را بُکُشد.
در یک تشتِ کوچک آب،
فیوز برق را دستکاری می کرد.
حال و روزش بد شده، دیواری یخی ما
را از هم جدا میکند.
برویم بیرون.
که چی؟
که آدم ها را نگاه کنیم.
غمگینی؟
نه درمانده ام.
یک شب آپارتمان را تمیز کرد اما صبح
روز بعد دوباره درمانده شد.
برایش بوم و رنگ خریدم. جیغ کشید!
نقاشی کشید.
این صورت کیست؟
نمی دانم. سر در نمی آورم.
صورت خودم است.
[ می بینید، با او نمی شود مثل یک آدم
معمولی حرف زد! ]
غرق نقاشی می شود، فریاد می زند،
مکث می کند،
از احساساتم بهش می گویم.
گفت تا کِی زنده می مانم؟
گفتم تا سال های مدید.
فروغ از چهره اش چهار نعل تاخت.
از این بچه می ترسم. من می مانم
و این بچه ی مریض.
بچه مرضی ندارد.
زندگی من پوچ و هیچ است.
" من آواره ی همه جا بوده ام. هیچ
دوست و رفیقی ندارم. هیچ کجا کشور من نیست. "
امشب با اِدی دربارهی وضعیت مالیِ
افتضاحم حرف زدم.
پیشنهاد کرد بهم پول بده، نه به عنوان قرض به عنوان هدیه.
برای کار به چند کافه رفتم.
دوره ی نه ماهه برای بارداری
کافی نیست.
امشب کار کردم! ادی بدون مشورت
یک نفر را راضی کرد تا بهم کار بده.
هیچ پولی نداری، حالا یک بچه داری
باید به فکرش باشی. با من کار میکنی،
بار، جابجا می کنیم.
قایق ها و کرجی ها از راه می رسیدند.
باران گرفت. ادی گفت حالا وقتش شد.
قایقی نزدیک شد
و دو مرد به ساحل قدم گذاشتند
بدون حرف و کلام صندوق ها را
پایین آوردیم، در شبی
بی نام و نشان. همه جای بدنم درد
میکرد. استرید پرسید چطور بود؟
به شکمش نگاهی انداختم، انگار هیچی
توی آن نیست! دستم را روی برآمدگی
آن گذاشتم، دستم را بوسید.
حس کردم سرمایی در جانم نشست.
حس کردم من نمیتوانم این زن،
مادر بچه ام و حتا خود بچه
را دوست داشته باشم.
خودم را دوست ندارم؟
من خودم را دوست دارم.
اما این کافی نیست.
شب به شب کار میکردیم، در تاریکی
عرق می ریختیم.
تصور میکنم یک بردهء مصری هستم!
در حال چیدن اهرام.
وقتی به خانه آمدم دیدم استرید روی
زمین افتاده.
حالت خوب است؟ چی شده؟
از پله ها افتادم.
او را به روی تخت بردم، به او غذا دادم
برایش کتاب خواندم.
حس دلسوزی برای بچه!
بهم گفت شلوغش نکنم.
تو این بچه را نمی خواهی.
فریاد زدم درست نیست!
🖊استیو_تولتز
وَ این جمله از کتابِ؛ جزء_از_کل
' خلاقیت حقیقی انسان را به
انزوا می کِشانَد و چیزی می طلبد
که تنها با کاستن از لذتِ زندگی
به دست می آید '
این داستان ادامه داره
البته از روز شنبه
سپاس از مهر شما♡
خلاصه نویسی✍ #اردی_ب_۸
@ktabdansh 📘📖
📖
📘 #جزء_از_کل
.... یک بچه، یک بچهء لعنتی!
یک دو پای بی سروشکلِ کله نخودی.
یک کوتوله ی بی دندان!
که فقط گند و کثافت دفع میکند.
زندگی ام حرام شد.
از مزایای انداختن بچه حرف میزنیم.
گویی فناوری تازه ای در وقت!
' استرید میگوید سقط کردن کار
عبثی است.
نمی توانم خاطره ای از پدر مادرم بیاد
بیاورم که در آن درسِ عمیق اخلاقی
باشد. نمی توانم استرید را رها کنم.
گرفتار شدم. بدجور گرفتار.
چند ماهی است دست به
قلم نبرده ام، استرید حسابی
حامله است. جنین [ مهاجم ]
نزدیک میشود.
اگر نظر " هری را بپذیرم که
می گفت من #فیلسوف بالفطره
هستم' پس این بچه می تواند
پروژه ی #فلسفی درخشانی باشد.
استرید می خواهد اگر بچه دختر
بود اسمش را " ویلما و اگر پسر شد
" یاسپر بگذارد.
اگر درست تربيت شود در یک سن
مناسب خودش اسمش را انتخاب میکند.
هیچی بدتر از این نیست
که وقتی می شنوی نامت را صدا
می کنند، دستخوش احساس غریبگی با خودت شوی.
بابت وضعیت مالی نگرانم.
بچه دار شدن به چهار میخ کشیده شدن هر روزه مسؤلیت است.
سبک مغزی یا جنون؟
استرید می خواست خودش را بُکُشد.
در یک تشتِ کوچک آب،
فیوز برق را دستکاری می کرد.
حال و روزش بد شده، دیواری یخی ما
را از هم جدا میکند.
برویم بیرون.
که چی؟
که آدم ها را نگاه کنیم.
غمگینی؟
نه درمانده ام.
یک شب آپارتمان را تمیز کرد اما صبح
روز بعد دوباره درمانده شد.
برایش بوم و رنگ خریدم. جیغ کشید!
نقاشی کشید.
این صورت کیست؟
نمی دانم. سر در نمی آورم.
صورت خودم است.
[ می بینید، با او نمی شود مثل یک آدم
معمولی حرف زد! ]
غرق نقاشی می شود، فریاد می زند،
مکث می کند،
از احساساتم بهش می گویم.
گفت تا کِی زنده می مانم؟
گفتم تا سال های مدید.
فروغ از چهره اش چهار نعل تاخت.
از این بچه می ترسم. من می مانم
و این بچه ی مریض.
بچه مرضی ندارد.
زندگی من پوچ و هیچ است.
" من آواره ی همه جا بوده ام. هیچ
دوست و رفیقی ندارم. هیچ کجا کشور من نیست. "
امشب با اِدی دربارهی وضعیت مالیِ
افتضاحم حرف زدم.
پیشنهاد کرد بهم پول بده، نه به عنوان قرض به عنوان هدیه.
برای کار به چند کافه رفتم.
دوره ی نه ماهه برای بارداری
کافی نیست.
امشب کار کردم! ادی بدون مشورت
یک نفر را راضی کرد تا بهم کار بده.
هیچ پولی نداری، حالا یک بچه داری
باید به فکرش باشی. با من کار میکنی،
بار، جابجا می کنیم.
قایق ها و کرجی ها از راه می رسیدند.
باران گرفت. ادی گفت حالا وقتش شد.
قایقی نزدیک شد
و دو مرد به ساحل قدم گذاشتند
بدون حرف و کلام صندوق ها را
پایین آوردیم، در شبی
بی نام و نشان. همه جای بدنم درد
میکرد. استرید پرسید چطور بود؟
به شکمش نگاهی انداختم، انگار هیچی
توی آن نیست! دستم را روی برآمدگی
آن گذاشتم، دستم را بوسید.
حس کردم سرمایی در جانم نشست.
حس کردم من نمیتوانم این زن،
مادر بچه ام و حتا خود بچه
را دوست داشته باشم.
خودم را دوست ندارم؟
من خودم را دوست دارم.
اما این کافی نیست.
شب به شب کار میکردیم، در تاریکی
عرق می ریختیم.
تصور میکنم یک بردهء مصری هستم!
در حال چیدن اهرام.
وقتی به خانه آمدم دیدم استرید روی
زمین افتاده.
حالت خوب است؟ چی شده؟
از پله ها افتادم.
او را به روی تخت بردم، به او غذا دادم
برایش کتاب خواندم.
حس دلسوزی برای بچه!
بهم گفت شلوغش نکنم.
تو این بچه را نمی خواهی.
فریاد زدم درست نیست!
🖊استیو_تولتز
وَ این جمله از کتابِ؛ جزء_از_کل
' خلاقیت حقیقی انسان را به
انزوا می کِشانَد و چیزی می طلبد
که تنها با کاستن از لذتِ زندگی
به دست می آید '
این داستان ادامه داره
البته از روز شنبه
سپاس از مهر شما♡
خلاصه نویسی✍ #اردی_ب_۸
@ktabdansh 📘📖
📖
📓
👤 #فرانتس_کافکا
من فکر نمی کنم که اندوهِ
یک آدم به هنگام ترکِ چیزی
ناشی از این باشد که دارد چیزی
را که دوست دارد ترک می کند.
اندوه آدم ممکن است ناشی از
نقطه ی مقابلش باشد.
آدم احساس می کند که پیوندها
چه آسان پاره می شود و نیز اینکه
دیگران چه آسان از آدم جدا می شوند.
در واقع آدم هم به آزادی نیاز دارد
هم به وابستگی، اما هر کدام
به جای خود.
آدم با ناراحتی درمی یابد که جاها را
باهم قاطی کرده است.
@ktabdansh 📚📚📚
🌓
👤 #فرانتس_کافکا
من فکر نمی کنم که اندوهِ
یک آدم به هنگام ترکِ چیزی
ناشی از این باشد که دارد چیزی
را که دوست دارد ترک می کند.
اندوه آدم ممکن است ناشی از
نقطه ی مقابلش باشد.
آدم احساس می کند که پیوندها
چه آسان پاره می شود و نیز اینکه
دیگران چه آسان از آدم جدا می شوند.
در واقع آدم هم به آزادی نیاز دارد
هم به وابستگی، اما هر کدام
به جای خود.
آدم با ناراحتی درمی یابد که جاها را
باهم قاطی کرده است.
@ktabdansh 📚📚📚
🌓
.
👤#نادر_ابراهیمی
📗 بر جاده های آبی سرخ
مهربانیِ خالصانه ی سرشار از افتادگی، دیده ام که
سنگین ترین دردها را
چگونه تسکین داده است.
@ktabdansh 📚📚📚
👤#نادر_ابراهیمی
📗 بر جاده های آبی سرخ
مهربانیِ خالصانه ی سرشار از افتادگی، دیده ام که
سنگین ترین دردها را
چگونه تسکین داده است.
@ktabdansh 📚📚📚
جاناتان مرغ دریایی - ریچارد باخ (1).pdf
8.2 MB
Pdf 📂 کتاب
📚 #جاناتان_مرغ_دریایی
✍ #ریچارد_باخ
ریچارد_باخ : خلبان و نویسنده
آمریکایی
یکی از پرمخاطب ترین رمان ها
در سراسر دنیا!
■● شخصیت جاناتان تمثیلی از
افرادی است که زندگی را چیزی
والاتر از نیازهای خود می دانند.
جاناتان گفت تنها قانون راستین
آن است که ما را به سوی آزادی
راهبر باشد و تنها همین.
ماینارد " مرغ دریایی، تو این
آزادی را داری که خود باشی،
خویشتن راستینت، اینجا و اکنون...
مطالعه کنید
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
📚 #جاناتان_مرغ_دریایی
✍ #ریچارد_باخ
ریچارد_باخ : خلبان و نویسنده
آمریکایی
یکی از پرمخاطب ترین رمان ها
در سراسر دنیا!
■● شخصیت جاناتان تمثیلی از
افرادی است که زندگی را چیزی
والاتر از نیازهای خود می دانند.
جاناتان گفت تنها قانون راستین
آن است که ما را به سوی آزادی
راهبر باشد و تنها همین.
ماینارد " مرغ دریایی، تو این
آزادی را داری که خود باشی،
خویشتن راستینت، اینجا و اکنون...
مطالعه کنید
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
جاناتان مرغ دریایی
🎙 #کتاب_صوتی
📘 #جاناتان_مرغ_دریایی
✍ #ریچارد_باخ
🔵 فایل کامل
کتابخانه گویای #ایران_صدا
● به مهر بشنوید
در کتاب_دانش ●
www.tgoop.com/ktabdansh 🎙📘
📘
📘 #جاناتان_مرغ_دریایی
✍ #ریچارد_باخ
🔵 فایل کامل
کتابخانه گویای #ایران_صدا
● به مهر بشنوید
در کتاب_دانش ●
www.tgoop.com/ktabdansh 🎙📘
📘
کتابِ؛ تماشای_رنج_دیگران
هیچکس نمی تواند
همزمان هم بیندیشد،
هم دیگری را شکنجه دهد..
🖊 #سوزان_سانتاگ
@ktabdansh 📚📚📚
.
هیچکس نمی تواند
همزمان هم بیندیشد،
هم دیگری را شکنجه دهد..
🖊 #سوزان_سانتاگ
@ktabdansh 📚📚📚
.
۰
هرگز تماشاگر بی عدالتی، ظلم
و حماقت نباشید، بلکه
بدنبال استدلال و مجادله بخاطر
خود آن ها باشید.
قبر، زمان زیادی برای ساکت ماندن
فراهم خواهد کرد!..
👤 #کریستوفر_هیچنز
_هیچنز_ دانش آموخته ی
دانشگاه آکسفورد بود. برای مجلاتی
چون، آتلانتیک، وینتی فر، و....
مقاله می نوشت.
پس از حمله تروریستی
یازده سپتامبر، به شکلی
آشکار، سیاست مداخله جویانه
در مقابل آنچه او " فاشیسم"
با چهرهای اسلامی نامید را
پذیرا گشت..حدود یک سال با
#نوام_چامسکی به مناظره قلمی
در این ارتباط پرداخت.
@ktabdansh 📚📚📚
هرگز تماشاگر بی عدالتی، ظلم
و حماقت نباشید، بلکه
بدنبال استدلال و مجادله بخاطر
خود آن ها باشید.
قبر، زمان زیادی برای ساکت ماندن
فراهم خواهد کرد!..
👤 #کریستوفر_هیچنز
_هیچنز_ دانش آموخته ی
دانشگاه آکسفورد بود. برای مجلاتی
چون، آتلانتیک، وینتی فر، و....
مقاله می نوشت.
پس از حمله تروریستی
یازده سپتامبر، به شکلی
آشکار، سیاست مداخله جویانه
در مقابل آنچه او " فاشیسم"
با چهرهای اسلامی نامید را
پذیرا گشت..حدود یک سال با
#نوام_چامسکی به مناظره قلمی
در این ارتباط پرداخت.
@ktabdansh 📚📚📚
.
پرسید چگونه ای؟
گفت چگونه باشد حال قومی که
در دریا باشند و کشتی بشکند
و هر یک بر تخته ای بمانند؟
گفتند صعب باشد
گفت حال من هم چنین است..
✍ #عطار_نیشابوری
@ktabdansh 📚📚📚
پرسید چگونه ای؟
گفت چگونه باشد حال قومی که
در دریا باشند و کشتی بشکند
و هر یک بر تخته ای بمانند؟
گفتند صعب باشد
گفت حال من هم چنین است..
✍ #عطار_نیشابوری
@ktabdansh 📚📚📚
Majaraye Harry 14
<unknown>
📘🎧
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر؛ #جوئل_دیکر
■● قسمت
بیستُ پنج و شش
www.tgoop.com/ktabdansh 📘🎧
🌳🦝
یک راه سومی میان
حرف زدن و سکوت کردن
وجود دارد وَ آن
اَدَبیات است
🖊 #جان_مکسول
.
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر؛ #جوئل_دیکر
■● قسمت
بیستُ پنج و شش
www.tgoop.com/ktabdansh 📘🎧
🌳🦝
یک راه سومی میان
حرف زدن و سکوت کردن
وجود دارد وَ آن
اَدَبیات است
🖊 #جان_مکسول
.
Audio
کتابِ؛ با_اقتدار_برخاستن
✍ #برنه_براون
🎙📕
⏰ زمان خلاصه : 23:02
🔰 درباره کتاب :
آنهم وقتی زمینخوردهایم
وَ تنهاییم.
کتاب "بااقتدار برخاستن"
راهنمای شما برای برخاستن
وَ جمعوجور کردن خود بعد
از شکست و نیز، تبدیلشدن
به انسانی قویتر وَ
شجاعتر است.
" سهگام اساسی"
که در این خلاصه کتاب
توضیح میدهد، به شما
کمک میکند
تا بتوانید هر کشمکشی
را در زندگیتان مدیریت کنید.
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 📕🎙
.......
✍ #برنه_براون
🎙📕
⏰ زمان خلاصه : 23:02
🔰 درباره کتاب :
آنهم وقتی زمینخوردهایم
وَ تنهاییم.
کتاب "بااقتدار برخاستن"
راهنمای شما برای برخاستن
وَ جمعوجور کردن خود بعد
از شکست و نیز، تبدیلشدن
به انسانی قویتر وَ
شجاعتر است.
" سهگام اساسی"
که در این خلاصه کتاب
توضیح میدهد، به شما
کمک میکند
تا بتوانید هر کشمکشی
را در زندگیتان مدیریت کنید.
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 📕🎙
.......
@ktabdansh 📚📚📚
- شیطان که می خواست
خود را با عصر جدید تطبیق بدهد
تصمیم گرفت وسوسه های
قدیمی اش را به حراج بگذارد
در روزنامه ای آگهی داد و تمام روز
مشتری ها را در دفتر کارش
پذیرفت. حراج جالبی بود.
سنگ هایی برای لغزش در تقوا
آینه هایی که آدمک را مهم جلوه
می دادند، عینک هایی که دیگران
را بی اهمیت نشان می داد
روی دیوار اشیائی آویخته بود که
توجه همه را جلب میکرد؛
خنجرهایی با تیغه هایی خمیده که
آدم میتوانست آن را در پشتِ
دیگری فرو کند و ضبط صوت هایی
که فقط غیبت و دروغ را
ضبط میکرد.
- شیطان رو به خریداران فریاد
می زد: ' نگران قیمت نباشید
الان بردارید و هروقت داشتید
پولش را بپردازید '
یکی از مشتری ها در گوشه ای
دو شیء بسیار فرسوده دید که
هیچکس به آن ها توجه نمی کرد
اما خیلی گران بودند
تعجب کرد و خواست دلیل این
اختلاف قیمت را بداند
- شیطان خندید و گفت
" فرسودگی شان به خاطر این است
که خیلی زیاد از آنها استفاده
کرده ام. اگر زیاد جلب توجه
می کردند، مردم می فهمیدند چطور
در مقابل آنها مراقب باشند
با این حال قیمتشان کاملا مناسب
است؛ یکی شان " شک است و
آن یکی " عقده حقارت .
تمام وسوسه های دیگر فقط حرف
می زنند. این دو وسوسه عمل
می کنند. ✍ #پائولو_کوئیلو
📕 پدران، پسران، نوه ها
..........
- شیطان که می خواست
خود را با عصر جدید تطبیق بدهد
تصمیم گرفت وسوسه های
قدیمی اش را به حراج بگذارد
در روزنامه ای آگهی داد و تمام روز
مشتری ها را در دفتر کارش
پذیرفت. حراج جالبی بود.
سنگ هایی برای لغزش در تقوا
آینه هایی که آدمک را مهم جلوه
می دادند، عینک هایی که دیگران
را بی اهمیت نشان می داد
روی دیوار اشیائی آویخته بود که
توجه همه را جلب میکرد؛
خنجرهایی با تیغه هایی خمیده که
آدم میتوانست آن را در پشتِ
دیگری فرو کند و ضبط صوت هایی
که فقط غیبت و دروغ را
ضبط میکرد.
- شیطان رو به خریداران فریاد
می زد: ' نگران قیمت نباشید
الان بردارید و هروقت داشتید
پولش را بپردازید '
یکی از مشتری ها در گوشه ای
دو شیء بسیار فرسوده دید که
هیچکس به آن ها توجه نمی کرد
اما خیلی گران بودند
تعجب کرد و خواست دلیل این
اختلاف قیمت را بداند
- شیطان خندید و گفت
" فرسودگی شان به خاطر این است
که خیلی زیاد از آنها استفاده
کرده ام. اگر زیاد جلب توجه
می کردند، مردم می فهمیدند چطور
در مقابل آنها مراقب باشند
با این حال قیمتشان کاملا مناسب
است؛ یکی شان " شک است و
آن یکی " عقده حقارت .
تمام وسوسه های دیگر فقط حرف
می زنند. این دو وسوسه عمل
می کنند. ✍ #پائولو_کوئیلو
📕 پدران، پسران، نوه ها
..........
....
هیچ چیز مانند نگرانی دائمی
برای کسب معاش و فراهم کردن
امکانات زندگی مرد را از پا
در نمی آورد
من جز آدم هایی که پول را بی اهمیت
می دانند، کسی را تحقیر نمیکنم
این آدم ها احمقند یا ریاکار.
پول مثل حس ششم می ماند و
بدون این حس نمی توان از پنج
حس دیگر به حد کفایت بهره گرفت.
بدون درآمد مکفی نیمی از امکانات
حیات به روی آدم مسدود می شود.
تنها موضوعی که باید مراقب آن
باشید آن که در ازاءِ هر شلینگی
که به دست می آورید بیش از
یک شلینگ خرج نکنید
شنیده اید که گفته اند فقر
مهمترین محرک هنرمند است
کسانی که این شعارها را دادهاند
هرگز تلخی فقر را با پوست و گوشت
خود حس نکرده اند آنان نمی دانند
فقر بال های اوج گرفتن و پرواز را
می شکند و مثل خوره که به جسم
می افتد، جان را می بلعد.
نمی گویم به دنبال ثروت باید بود
اما آن قدر داشت که بتوان
شخصیت خود را حفظ کرده با
فراغ بال به کار ادامه داد و گذشت
کرد، بی پرده سخن گفت و
استقلال داشت..
👤 #سامرست_موام
از کتابِ ؛ " پیرامون اسارت بشری "
@ktabdansh 📚📚📚
...............
هیچ چیز مانند نگرانی دائمی
برای کسب معاش و فراهم کردن
امکانات زندگی مرد را از پا
در نمی آورد
من جز آدم هایی که پول را بی اهمیت
می دانند، کسی را تحقیر نمیکنم
این آدم ها احمقند یا ریاکار.
پول مثل حس ششم می ماند و
بدون این حس نمی توان از پنج
حس دیگر به حد کفایت بهره گرفت.
بدون درآمد مکفی نیمی از امکانات
حیات به روی آدم مسدود می شود.
تنها موضوعی که باید مراقب آن
باشید آن که در ازاءِ هر شلینگی
که به دست می آورید بیش از
یک شلینگ خرج نکنید
شنیده اید که گفته اند فقر
مهمترین محرک هنرمند است
کسانی که این شعارها را دادهاند
هرگز تلخی فقر را با پوست و گوشت
خود حس نکرده اند آنان نمی دانند
فقر بال های اوج گرفتن و پرواز را
می شکند و مثل خوره که به جسم
می افتد، جان را می بلعد.
نمی گویم به دنبال ثروت باید بود
اما آن قدر داشت که بتوان
شخصیت خود را حفظ کرده با
فراغ بال به کار ادامه داد و گذشت
کرد، بی پرده سخن گفت و
استقلال داشت..
👤 #سامرست_موام
از کتابِ ؛ " پیرامون اسارت بشری "
@ktabdansh 📚📚📚
...............
قُمارباز، مالِ خودَش را روی دایره
می ریزَد. دیکتاتور زندِگیِ یک مِلت را..
می ریزَد. دیکتاتور زندِگیِ یک مِلت را..
.....
📕 روح پراگ
🖊#ایوان_کلیما
📄 ص ۹۲
در گذشته، بازیگران، اربابانِ شان را
سرگرم می کردند؛
امروز، بازیگران 👈 ارباب هستند..
@ktabdansh 📚📚📚
.....
📕 روح پراگ
🖊#ایوان_کلیما
📄 ص ۹۲
در گذشته، بازیگران، اربابانِ شان را
سرگرم می کردند؛
امروز، بازیگران 👈 ارباب هستند..
@ktabdansh 📚📚📚
.....