Telegram Web
آسایش- مت هیگ.pdf
12.7 MB
📎📚

🖊 #مت_هیگ
📚 #آسایش

🆔 @ktabdansh 📚
Book 📎
1👍1👌1

اگه تو دردسر افتادی
یا بلایی سرت اومد
،
یا احتیاجی داشتی،
برو سراغِ بدبخت بیچاره ها !
فقط اونا هستن که کمکت میکنن،
فقط همونا..

📚 خوشه_های_خشم
👤 جان_اشتاین_بک

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍31👌1

پیروی کورکورانه
از عقاید و رسوم گذشتگان
اين معنی را تداعی
نخواهد کرد که آنها زنده اند،
بلکه بدان معناست که زنده های
آن جامعه در واقع مُرده اند..

👤#ابن_خلدون

ابن_خلدون : از مورخان عرب‌.
بیشتر عمر خود را به پژوهش و آموزش پرداخت.
کتاب معروف او ؛ 📕 العبر و دیوان المبتداء والخبر فی ایام العرب و العجم و البربر
چند بُعدی بودن و دانش او در این کتاب آشکار است. کتابی هم در مورد تصوف نوشت. به جرم و توطئه علیه حاکمان، او را به زندان انداختند....

@ktabdansh 📚📚
...📚
2
📖 #مطالعه
📚#جزء_از_کل

....از گزارش‌هایشان تغذیه می کردند.
خشکشان زده بود....
آن شب تنهایی با کارولین جشن گرفتم.
گفت کارت بچه گانه بود.
به زودی با نیرویی دوچندان سراغم
می آمدند. باید بین زندان و مرگ خود
خواسته یکی را انتخاب می کردم.
بالغ شدن پسرم را دیده بودم.
یک مرگ تراژیک.
صدای در زدن آمد، دندان هايم را
به هم ساییدم. از چشمی نگاه کردم؛
کله های محدبی را دیدم.
انوک، اسکار و ادی شتابان وارد شدند.
فردا دستگیرت می کنند.
صبح یا بعدازظهر؟
چه فرقی می کند؟
حداقل کلی کار می توانم انجام بدهم.
ادی گفت باید بزنیم به چاک. تایلند،
" تیم لانگ پیشنهاد داده.
لانگ کلاهبردار!
توی زندان هم می میری مارتی!
توی فرودگاه جلویمان را می گیرند.
یک پاکت قهوه ای دستم داد؛ گذرنامه
و پاسپورت.
یاسپر شده بود؛ کاسپر، من؛ هوراس،
کارولین؛ لیدیا، ادی؛ آرون.
تیم لانگ درستش کرده......
کارولین گفت من می ترسم.
من هم. دردناک بود
از انوک خداحافظی کنم.
تنها در هنگام خداحافظی است که
نقش کسی را در زندگی ات
درک می کنی.
بارها و بارها من
را نجات داده بود.

هواپیما تا چهار ساعت دیگر
بلند میشود
.

دم در آپارتمان یاسپر برای خداحافظی
توقف کردیم. باید بقیه زندگی ام
را با نام هوراس_فلینت بگذرانم.
آخرین نوشته ام بود.

چرا من با آن ها فرار کردم؟
پسر وظیفه شناسی هستم؟
دختری که عاشقش بودم مردی را
انتخاب کرد که من نبودم، از خودم
بیزار بودم. پدرم عاشق رفیق سابقش
شد و ادی حقه سوار کرد و برج جهنمی
ترکم کرد..... انوک گفته بود :
درست مثل پدرت هستی.
انوک درباره ی مراقبه و قدرت ذهن
حرف می زد. در تقلا برای خالی کردن
ذهنم بود. من را برای مراقبه می برد‌
با پدر و کارولین آمدند؛
پدر گفت فردا دستگیرم می کنند.
داریم فرار میکنیم.
به جایی نمی رسی.
تیم لانگ به ما پناه می دهد.
گفتم خدایا!
آمده ایم برای خداحافظی.
ادی گفت تو هم باید با ما بیایی.
شما احمق ها می خواهید توی
تایلند چکار کنید؟
بعد از فروپاشی های پدرم،
جنایت تنها هدف من بود. گفتم با
شما می آیم....
-- این را از من داشته باشید:
- هیجان و انتظار در سفر با گذرنامه
جعلی دو چندان می شود
.
زیر پوشش عینک و کلاه به
فرودگاه رسیدیم.
مأموران بی وجدان و خدمه ی فاسد.
سوار یک هواپیمای خصوصی شدیم.
پدر گفت همین که برویم هوا، اوضاع
مساعد می شود.
ترس ما را قبضه کرده بود.
حتی سرفه نمی کردیم.
موتورها روشن شد.
- گفتم در رفتیم.
خداحافظ استرالیا.
حالا فراری به حساب می آمدیم....‌
پنج ساعت گذشت و بر فراز آب ها
رسیدیم، صحنه‌های زندگی
باورناپذیرمان از زیر پایمان در رفت
و به زیر ابرها خزید.
از آینده هراس داشتم.
از ادی پرسیدم از ما چه می خواهد؟
کی؟
تیم لانگ.
خبر ندارم. مهمانش هستید.
چرا؟
خبر ندارم.
خودمان را به تیم لانگ مرموز تسلیم
می کردیم. با سوءاستفاده از پدرم
میلیون ها دلار به جیب زده بود.
می خواست از پدر تشکر کند، چون
احمق بود؟ یا هدف شوم تری
پشت این جریان بود؟ پس دنیا
بدون او جای بهتری بود.
قتل تنها ایدهء مفیدم بود.

ادی در فرودگاه گفت کسی برای
دیدنمان نیامده اینجا.
بمانید یک تلفن کنم. او را هنگام
صحبت که با شور و حرارت تکان
می خورد دیدم.
دوباره تلفن کرد.
گفت شب را در هتل بمانیم.
فردا می رویم پیش آقای لانگ.
پدر گفت پس تاکسی بگیریم.
نه. کسی می آید دنبالمان.
بیست دقیقه بعد یک زن تایلندی
ریزه میزه از راه رسید.
زن دستش را دور ادی
حلقه کرد. ادی از این رو به آن رو شد
و گفت
لینگ" همسرم است.
پدر گفت نه. نیست.
زن گفت چرا. هستم.
پرسیدم چند وقت است
ازدواج کردید؟
تقریبا بیست و پنج سال.
پدر گفت ادی. بیست و پنج سال. یعنی
وقتی در پاریس همدیگر را
دیدیم ازدواج کرده بودی؟
ادی لبخند زد و گیج و منگ فرودگاه را
ترک کردیم.
انگار در یک کهکشان بودیم.
ادی بیست و پنج سال قبل ازدواج کرده!
سوار شدیم.
در کتاب ها درباره‌ی اینجا خوانده اید،
فیلم دیده اید، بوی غذاهای ادویه دار
نشانی از مواد مخدر و فحشا ،
مسافرانی آمیخته به پیش داوری.
از استرالیا کنده شدیم.
تصور می کردم استرالیا آخرین مظهر
استقلال من بود؛
_هرگز نمی توانی از خودت
فرار کنی
و اینکه همیشه گذشته ات را با
خود حمل می کنی
. _

🖊استیو_تولتز

ادامه هم داره

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚📖
1👌1
داستان های کوتاه ۹-
📚 #دیوار

۹ توم نیز تنها بود، اما نه اینجور،
چمباتمه نشسته بود و نیمکت را با
لبخند مرموزی نگاه می کرد. حالتِ
بُهت زده داشت. دستش را جلو آورد و
با احتیاط چوب را لمس کرد، مثل اینکه
می ترسید مبادا چیزی را بِشکند، بعد
دستش را به تندی عقب کشید و لرزید.
اگر من به جای توم بودم از لمس کردن
نیمکت تفریح نمی کردم، این ها هم
یک جور کمدی ایرلندی بود، اما برای
من هم اشياء حالت عجیبی داشتند:
آن ها بیشتر به نظرم محو، جلوه
می کردند، مثل اینکه ثقل خود را از
دست داده بودند.
از دیدن نیمکت و چراغ و تودهء خاکهء
زغال کافی بود حس بکنم که عن قریب
خواهم مُرد. طبیعی است که
نمیتوانستم آشکارا به مرگ خودم
فکر بکنم اما همه
جا جلوی چشمم بود، آن جور که اشیاء
عقب رفته و محرمانه فاصله گرفته
بودند. مرگم را روی آن ها می دیدم،
مثل اشخاصی که سر بالین محتضر
آهسته صحبت می کنند.
توم مرگ خودش را روی نیمکت لمس
کرده بود. در وضعی که بودم،
اگر می آمدند و به من می گفتند
که من می توانم دل راحت به
خانه ام بروم و زندگی ام موصون
خواهد بود. این هم از خونسردی
من نمی کاست:
وقتی که آدم خیال موهوم ابدیت را
از دست داده، چند ساعت و یا چند سال
فرقی نمی کند. من به هیچ چیز علاقه
نداشتم، از طرفی نیز آرام بودم.
اما این آرامش موحشی بود، به علت
جسم؛ با چشم های تن می دیدم و با
گوش هایش می شنیدم اما آن
جسم دیگر من نبودم. جسمم به
تنهایی عرق می ریخت و می لرزید
و من آن را نمی شناختم.
من مجبور بودم آن را
لمس بکنم و نگاه بکنم برای اینکه از
حال آن خبردار باشم، مثل اینکه تن
دیگری بود. گاه گاهی آن را حس
می کردم.
احساس لغزیدن می کردم، نزول و
سقوط ناگهانی در آن رخ می داد مثل
وقتی که آدم در هواپیماست و
هواپیما کله می کند، یا گاهی تپش قلبم
را حس می کردم.

اما این هم به من دلگرمی نمی داد. آنچه
از بدنم حس می کردم کثيف و
مورد شک بود. اغلب اوقات، تنم
ساکت و آرام بود،
به غیر از یک نوع قوهء ثقل و وجود
پلیدی که با من در کشمکش بود.
چیز دیگری حس نمی کردم، احساس
می کردم که حشره ی موذی بزرگی را
به من بسته اند. گاهی شلوارم را
دستمالی می کردم و حس می کردم که
تر است، نمی دانستم که از عرق یا از
شاش تر شده بود، آن وقت از روی
احتیاط می رفتم روی تودهء
خاکه زغال می شاشیدم.
مرد بلژیکی ساعتش را درآورد،
نگاه کرد و گفت:
سه ساعت و نیم بعد از
نصف شب است.
شاید هم عمدا این کار را می کرد.
توم به هوا جست:
ما ملتفت گذشتن زمان نبودیم.
شب مانند یک تودهء بی شکل و تاریک
ما را احاطه کرده بود، من ابتدای آن را
به یاد نمی آوردم.
ژوان کوچک داد و فریاد به راه انداخت.
دست هایش را به هم فشار می داد و
گریه و زاری می کرد.
- من نمی خواهم بمیرم. من
نمی خواهم بمیرم.
به طول سردابه دوید و دست هایش را
در هوا بلند کرده بود.
بعد روی یک کیسه کاه افتاد و هق هق
گریه کرد.
توم با چشم های بی نوری به او نگاه کرد
و میل نداشت او را دلداری بدهد.
عملا به زحمتش هم نمی ارزید؛
ژوان کوچک بی از ما سروصدا راه
انداخته بود، در او کمتر تأثیر می کرد‌:
او مثل ناخوشی بود که به وسیله ی
تب از ناخوشی دفاع می کند.
اما وقتی که تب هم وجود ندارد بسیار
سخت تر است.
او گریه می کرد: من به خوبی
می دیدم که برای خودش احساس
ترحم داشت و به فکر مرگ نبود،
یک ثانیه، فقط یک ثانیه من هم
گریه ام گرفت، برای اینکه از روی ترحم
به حال خودم گریه بکنم، ولی
برخلاف آن اتفاق افتاد..
🖊 ژان_پل_سارتر

ادامه دارد

🆔 @ktabdansh 📚🌙💫
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

سعدی چو جورَش می بَری
نَزدیکِ او دیگر مَرو
اِی بی بَصَر مَن می رَوَم؟!
او می کِشَد قُلاب را..


🆔@ktabdansh 📚📚
...🌒📚
4🔥2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🎶
هزاران سال گذشت تا انسان فهمید
ساخته دست خود را نپرستد...

چند هزار سال باید بگذرد تا بفهمد
ساخته ذهن خود را نپرستد...

آنچه بر تو می گذرد، بازتابِ آن
چیزی است که " در تو " می گذرد...

برای عمل کردنِ بدنِ انسان، باید
او را بیهوش کرد، اما
برای عمل کردنِ روحِ انسان، باید
او را بیدار کرد


🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👌21
شاه سیاهپوشان.pdf
130 KB
📚📎

📚شاه سیاه پوشان
---------
منسوب به؛
#هوشنگ_گلشیری
---------
داستان
۳۱ برگ
---------

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book pdf
1
آندره_ژید_و_ادبیات_فارسی_از_حسن_هنرمندی.pdf
7 MB
📚📎

📚 #آندره_ژید_و ادبیات_فارسی
-------
دکتر حسن هنرمندی
-------
اندره_ژید در میان کشورهای
شرقی ایران را برگزید.

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
BOOK📎
1

یک دیکتاتور؛
دین را به استخدام می گیرد
شرف و انسانیت را به استخدام خود
می گیرد، دروغ می گوید،
فریب می دهد، خدا را شاهد
می گیرد، که من دلسوزترین مردم در
حق شما ملت هستم
ولی روحیه اش لجوج ترین و
کینه ورزترین مردم است نسبت
به خلق...
وقتی سوار کار نشده وعده می دهد
وقتی سوار شد دیگر به هیچ چیز
رحم نمیکند
این خاصیت یک دیکتاتور است....

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚

💬 می دانید این متن از کدام
گزینه های زیر است
؟
⤵️⤵️⤵️⤵️
2👍2💯1
👌1
" معنی کلمات زیر به ترتیب در کدام گزینه است؟ "
( زلت - سماط - سعایت )
Anonymous Quiz
35%
خواری - آسمان- سخن چینی
2%
خطا - کتاب - دوری گزیدن
43%
لغزش _ سفره _ سخن چینی
20%
لغزش _ آسمان _ بد خواهی
👌1
سپاس از همراهی شما ❤️
4

حکایت از گلستان سعدی
در باب خشم:

پادشه باید که تا به حدی خشم بر
دشمنان نراند که دوستان را اعتماد
نراند. آتشِ خشم اول در
خداوندِ خشم اوفتد، پس آنگه زبانه
به خصم رسد یا نرسد.

نشاید بنی آدمِ خاک زاد
که در سر کُند گبر و تندی و باد
تو را با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی و آتشی

📖 #حکایت | شیخ اجل #سعدی

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
1👍1
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل

....... آن شب در اتاق هتل قدم زدم،
حتما لحظه‌ی فرار ما در هر
میخانه ای مورد بحث بود.
به بانکوک" قدم گذاشتم اینجا را به
شکل شهری [ سدوم و
عموره ای ( دو شهری که : در روایت
کتاب مقدس‌ در فساد و انحطاط
نام برده شده ) دیده بودم. ]
به قتل و قاتلان فکر می کردم.
قربانی من هم یک جنایتکار بود.
شهرتش هم نتیجهٔ انحراف
اخلاقی اش بود. به طرف یک مرد
جوان رفتم:
- از کجا می شه یک تفنگ بخرم؟
مرا به محلهٔ پت پانگ" برد. بلافاصله
یاد حرف #فروید افتادم:
- پیشرفت تمدن در تضادی رو
به افزایش با نیازهای انسانی
قرار دارد
.
به هر نیازی!...
از یک زن جوان پرسیدم از کجا
می توانم یک تفنگ بخرم؟ رو به
آدم های قلچماق حرف زد.
زدم به چاک......
رفتم هتل، نگرانی به صورت پدر و
کارولین چنگ می کشید.
ادی پرسید: آماده اید؟....

سوار یک قایق شدیم و از یک
کانال بدبو گذشتیم، باربری های
فرسوده را رد کردیم، خانه هایی
قناس یا نیمه کاره، زنانی که در آب
گل آلود لباس می شستند.
قایق ایستاد از خاکریز کوچکی
گذشتیم، یک در آهنی بزرگ و
مردی تایلندی با ادی حرف زد.
بنایی عظیم، با انبوهی
از بامبو" اینجا اتحادیه‌ی مواد مخدر
بود! مردانی که با اسلحه‌ی
نیمه خودکار پنهان شده بودند.
بلوزهای آستین
کوتاه و شلوارهای پاچه بلند.
پدر گفت شلوارهای پاچه بلند،
تو این هوا!
از پله‌ی شیب دار گذشتیم و سگ های
دوبرمن" میزهایی انباشته از
کوکائین و جوی خون که به
جسدهای مثله شده
پلیس ها ختم می شد.
پدر گفت این چه کثافتی است؟
-روی دیوارها صدها و صدها عکس
از من و پدر بود-
فریاد زدم این چه کثافتی است؟
کارولین گفت این بچه ی کوچولو
تو هستی؟
تصاویری از جوانی پدر در پاریس.
‌تصویر پدر با زنی جوان و زیبا
" استرید.
پدر فریاد کشید این یعنی چی؟!
حالا نقش کاراگاهانی به ما تحمیل شده
بود که باید زندگی خودمان را کشف
می کردیم، در بهت فرورفته بودیم.

ادی گفت آقای لانگ منتظر شماست.
پدر یقه‌ی او را گرفت، فریاد کشید
ما را به کجا کشاندی عوضی؟!‌‌‌...
گیج و منگ مسیرمان را ادامه دادیم.
گویی هویتم متزلزل شده بود؛
به بقایای مخدوش یک تمدن شباهت
داشتم. مادرم در همهٔ عکس ها
ساکت و بی حرکت به نظر می رسید.
زیبایی اندوهناکش در تاریک روشنِ
قاب به چشم می خورد؛
" از چشمانِ خسته اش غم می بارید
یکی از عکس هایش در کنار
خشکشویی بود، با چشمانی
درشت و اعجاب‌آورش
به دوربین نگاه می کرد.
وارد اتاقی مربعی شکل شدیم که
کف آن پر از بالش بود، سرخس های
زینتی شکل.
- ادی گفت آقای لانگ، خوش وقتم
که
مارتین و یاسپر دین را به شما
معرفی کنم -

آنجا مردی ایستاده بود با موهای
طلایی درهم برهم و
ریش پرپشت
صورت گوشتالود و چاق ترین
مردی که تا به حال دیده بودم
شکل بدنش غیر طبیعی و صورت
کریه المنظرش برایم
خفقان آور بود.
کشتن این موجود هیولایی
با یک گلوله
همان قدر محال بود که
در هم کوبیدن یک کوه با
سیلی زدن به آن.
بدون اینکه پلک بزند به
ما خیره شد،
حس کردم خیلی لاغرم.
به پدر نگاه کردم ;
به مرد عظیم الجثه
خیره بود،


گفت: امکان ندارد ! ||||

🖊استیو_تولتز

ادامه هم داره

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚📖
1
■ هیچ چیز لذت بخش تَر اَز
خواندن کتاب نیست!
هرچیزی ممکن است زود
آدم را خسته کند، اما کتاب نه.‌.
-------
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
2👌2
Majaraye Harry 26
<unknown>
📘🎧

📖 ماجرای_هری

■آقای_نویسنده

اثر ؛ #جوئل_دیکر

■ قسمت پنجاهُ یک

🆔www.tgoop.com/ktabdansh📘
...📚

همین لحظه چشمش به
سایه ای افتاد که بین
درختان حرکت می کرد
دید دختر جوانی که
لباس قرمز بر تن داشت
در حال فرار از دست مردی
بود که تعقیبش می کرد..
بی درنگ به سالن رفت
تلفن را برداشت...
پلیس در گزارش خود
ساعت تماس را ۶:۲۱
دقیقه ثبت کرده بود..
...................

این هم پاسخ
جناب؛ رضا رشید پور
به نماینده مجلس
در طی آتش‌سوزی در آمریکا
...🌒
👍3

----------------

شما، خالقِ مهربانی هم باشید
کافی ست؛ خالقِ مَنِش خوب،
خالقِ ایثار، شهامت، گذشت..
ما به همهٔ این ها می گوییم؛
مَردانگی" ؛
چون مردانگیِ انسان را
در همین ها می بینیم،
نه یک امکانِ جنسیِ بسیار
بی اهمیت. نادر_ابراهیمی
------------ وَ
مَردهای بالغ، آرام، صبور، فهمیده
وَ حمایت گرِ بدونِ کنترل گری،
برندهٔ تمام جنگ ها و بازی ها
خواهند بود.آرامش وَ
اندیشهُ والا را در
جامعه نشر می دهند.
زنان را با احترام و ارزش
یاری می رسانند..

🆔 @Ktabdansh 📚📚
...📚
بار دیگر شهری که دوست میداشتم.pdf
372.5 KB
📚📎

📚بار دیگر شهری که
دوست میداشتم
--------
#نادر_ابراهیمی
--------
عاشقانه‌ای از نادر_ابراهیمی؛
عشق ممنوعه ی پسری کشاورز
به هلیا دختر خان.
در عین حال به
مسائلی مانند؛ مشکلات
اجتماعی و سیاسی هم
اشاره دارد.
" هلیا میان بیگانگی و یگانگی
هزار خانه است
"
--------

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
2025/07/14 11:05:40
Back to Top
HTML Embed Code: