Telegram Web
یک فرار کامل
آرتور کانن دویل
📚یک فرار کامل
------
#آرتور_کانن_دویل
------
نوشته و تنظیم رادیویی؛
حسین یعقوبی

------
■● #ایران_صدا 🎧
------
📚 #یک_فرار_کامل
------
از سری ماجراهای
شرلوک هلمز

مثل همیشه اون چتر کذایی
همراهش بود..می شه الماس
یا هر شی‌ء دیگه ای رو
داخلش قایم کرد..
فکر می کنید اگه راه حل این
معما اینقدر ساده بود
سراغ جنابِ هولمز
می اومدم...

👤 آرتور کانن دویل

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚

" گزیده هایی از جنابِ؛
صادق_هدایت "

راستش را می خواهید، ما از جنگ
و جدال و قلتشن بازی و استعمار
و استثمار وآیات شریفه و این
جور حقه بازیها بیزاریم.
📚 توپ_مرواریدی
-----
بزرگترین و عالی ترین شعر در
زندگی من از بین بردن تو و
امثال توست که صدها هزار نفر
را محکوم به مرگ و بدبختی
می کنید و رجز می خوانید!
گورکن های بی شرف
📚حاجی_آقا
-----
دایه ام گاهی از معجزات انبیاء
برایم صحبت می کرد، به خیال
خودش می خواست مرا باین
وسیله تسلیت بدهد؛ ولی
من بفکر پست و حماقت او
حسرت می بردم
📚 بوف_کور
-----
محض رضای خدا او را می زدند و
بنظرشان خیلی طبیعی بود سگ
نجسی را که مذهب نفرین کرده و
هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند!
📚 سگ_ولگرد
---
بشر از همه چیز می تواند چشم
بپوشد مگر از خرافات و
اعتقادات خودش.
به قول یکی از دانشمندان:' انسان
یک جانور خرافات پرست است.'
📚 نیرنگستان
-----
به تجربه ثابت شده است که
بی مسلکی و هرهری مذهبی در
کشور مستقل
تنها نردبان ترقی بوده!
📚 مسلک_علی بابا
-----
آنچه که اکسیر اعظم میگویند؛
در تو است،
در لبخندِ افسونگرِ توست
نه در دست جادوگری
.
📚 گجسته_دژ

@ktabdansh 📚📚
...📚
2
2🙏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚📽

" زیباترین صحنه ها از فیلم های
کارگردانِ فرانسوی: روبر_برسون "

زادهٔ ۲۵ سپتامبر ۱۹۰۱
درگذشته ۱۸ دسامبر ۱۹۹۹ فرانسه.

( ژان لوک گدار؛
کارگردان و فیلم نامه نویس)

دربارهٔ #روبر_برسون
گفته است؛ همان‌طور که
داستایفسکی در ادبیات روس،
موتزارت در موسیقی آلمان،
نقش ارزشمندی داشته،
‌برسون هم در فیلم هایش.

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
👍1
کتاب دانش
📖 #مطالعه 📚 #جزء_از_کل ....... آن شب در اتاق هتل قدم زدم، حتما لحظه‌ی فرار ما در هر میخانه ای مورد بحث بود. به بانکوک" قدم گذاشتم اینجا را به شکل شهری [ سدوم و عموره ای ( دو شهری که : در روایت کتاب مقدس‌ در فساد و انحطاط نام برده شده )…
📖 #مطالعه
📚 #جزء_ازکل

....... من در جا فهمیدم.
کارولین قبل از همه گفت تری.
تری دین، عموی من، یکی یکی به ما
نگاه کرد و پهن ترین لبخندی که به
عمرم دیده بودم بر لب داشت.

خنده کنان گفت تعجب کردید؟
صدای طنین انداز و پر قدرتش انگار از
اعماق یک غار بیرون می آمد.
با پای لنگان به سوی ما آمد.
ببینید، آینه بدهم؟ چی شده مارتی؟
جا خوردی؟ به حال طبیعی برگرد تا
راه خشم باز شود.
باید زمان بگذرد، نگران نباش، هضم
میشود.
هیچ وقت شک نکردی؟ حتی یک ذره؟
تو اینجایی و برادر مرده ی گستاخت
زنده مانده.
هی، ادی، یک نوشیدنی بیار رفیق.
یاسپر می دانی من کی هستم؟
سر جنباندم.
خیلی خوشحالم می بینمت. ادی همه
چیز را گفته. با پدرت دوام آوردی.
دیوانه نشدنت دیوانه کننده است.
کم کم می فهمی.
کارولین! اعتراف می کنم جا خوردم.
ادی گفت ازدواج کردی.
نوبت نوشیدنی است، حالتان را بهتر
می کند.
مارتی، با آن قیافه
دست پاچه ام میکنی!
از کدام بیشتر تعجب کردید؟
از اینکه زنده ام؟ یا چاقم؟
من هِنریِ هشتمِ چاقالو ام.
بودای چاقالو.
من یک خیکیِ اکبیری هستم. من یک
نهنگ هستم.
راست می گفت پدر سیخ ایستاده بود؛
" زنده...چاق "
تری هم گیج و مبهوت بود....
دست خوش نومیدی تلخ شدم.
بالاخره پدر پرسید پس تيم لانگ کو؟
من، مارتی بالاخره انجامش دادم.
چی؟
تعاونی تبهکاری.
پدر از جا پرید... پدر گفت
اوه! خدای من.
تری دستانش را به هم کوبید و گفت
ادی گفته مریض شدی.
موضوع را عوض نکن خودم
خاکسترهایت را جمع کردم.
واقعا؟ کجا؟
توی شیشه‌ی ادویه. ریختم
توی گودال.
تری با صدای بلند خندید.
هی داداش بخاطر ماجرای میلیونرها
ناراحت نباش. همین که به
گوشم خورد
فهمیدم باید چکار کنم. بدست آوردن
آن چند میلیون ساده ترین راه برای
نجات تو بود. دلم می خواست با یاسپر
بیایی اینجا.
چطوری از سلول انفرادی بیرون آمدی؟
حریق . بله !
داشتم کباب می شدم. نگهبانان نعره
می کشیدند و به هم دستور می دادند
دود به زیر سلول خزید، کارم تمام بود
داد کشیدم من را بِکِشید بیرون.
از راهرو صدای فرانکلین ' را شنیدم،
کی آنجاست؟
تری دین.
در را باز کرد، با یک ضربه
بیهوشش کردم
لباس هایش را پوشیدم،
انداختمش توی
سلول.
کُشتیش؟ پس فرانکلین در سلول تو
سوخت؟ خاکسترهای او بود؟
اوه، آره.
تو را در آتش دیدم. صدایت زدم، بپیچ
به چپ، تو هم پیچیدی.
صدایت را شنیدم! پست فطرت،
فکر کردم صدای روح لعنتی ات است.
چند روزی در سیدنی ماندم و با کشتی
باری اندونزی بعد تایلند.
ادی چی؟
ادی از همان اول با من کار می کرد.
جایی
نزدیک کارولین منتظرت بود تا پیدایت
شود. باعث دردسرت بودم تو مراقبم
بودی و به قدر کافی از من کشیده
بودی. ادی را فرستادم مراقبت باشد،
با یک زن بودی، پول نداشتی، بِهت
شغل دادم، کلوب را داغون کردی،
در تيمارستان بودی، پول
هزارتو را دادم.
فهمیدم خود را کشته ام،
چون می خواستم تا ابد زنده بمانم.
قسم خوردم به توصیه ی هری"
گوش کنم و ناشناخته بمانم.
رو کرد به کارولین و گفت می خواستم
با تو تماس بگیرم، مالک تو باشم، هیچ
شانس و مجال نبود، من یک حیوان
رقت انگیزم.
سکوتی طولانی.
پدر درهم شکسته بود!
تری با حقیقتِ زندگیِ پدرم
زندگی کرده
بود، در حالی که پدر هرگز با
حقیقتِ خودش زندگی نکرده بود.
پدر گفت حالا چه می شود؟
- پیش من می مانید.
این شخصیت های بیمار
خانواده من هستند؛
تبهکاران حرفه‌ای و فیلسوفان
وجه مشترکی با هم دارند:
هر دو در ستیز با جامعه هستند
..
🖊استیو_تولتز ↪️

ناهمسازترین غریبه ها هم
در زمانِ بحران بالاخره باهم
کنار می آیند
- جزء از کل -

ادامه از روز شنبه


🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚📖
کتاب دانش
داستان های کوتاه ۹- 📚 #دیوار ۹ توم نیز تنها بود، اما نه اینجور، چمباتمه نشسته بود و نیمکت را با لبخند مرموزی نگاه می کرد. حالتِ بُهت زده داشت. دستش را جلو آورد و با احتیاط چوب را لمس کرد، مثل اینکه می ترسید مبادا چیزی را بِشکند، بعد…
داستان های کوتاه ۱۰-

📚 #دیوار

۱۰ نگاهی به ژوان کوچک کردم
شانه های لاغرش را در حال گریه
می دیدم و خودم را بی رحم حس
می کردم، من نه می توانستم نسبت به
دیگران رحیم باشم و نه نسبت
به خودم. با خودم گفتم؛
می خواهم صاف و ساده بمیرم.
توم بلند شد، زیر سوراخ گرد رفت و
روشنایی روز را جستجو کرد. من سرم
به سنگ خورده بود، می خواستم صاف
و ساده بمیرم و فقط به این فکر بودم.
اما بعد از اینکه دکتر ساعت را به ما
گفت زمان قطره قطره می چکید و
می گذشت. هنوز هوا تاریک بود که
صدای توم را شنیدم:
آره، تو می شنوی؟
در حیاط صدای پا می آمد.
چه کار دارند؟ توی تاریکی که
نمی توانند شلیک کنند. لحظه ای
بعد دیگر صدایی
نشنیدیم. من به توم گفتم؛
صبح شد.
‌پدرو در حال خمیازه بلند شد و
چراغ را فوت کرد و به رفیقش گفت:
سرمای بی حیایی است.
سردابه به رنگ خاکستری
درآمده بود.
صدای شلیکی از دور به گوش
می رسید.
به توم گفتم: شروع شد؛ توی حیاط
پشتی این کار را می کنند. توم از دکتر
سیگارت خواست. من لازم نداشتم؛ من
نه سیگار می خواستم و نه الکل.
از این دقیقه به بعد پی در پی شلیک
می کردند. توم گفت: ملتفت هستی؟
خواست چیز دیگری بگوید اما ساکت
شد و به در نگاه کرد.
در باز شد و یک ستوان با چهار سرباز
وارد شدند. توم سیگارش را انداخت.

اشتین_بوک "!
توم جواب نداد. پدرو او را نشان داد.
ژوان_میربال؟
- همان است که روی کیسهُ کاه افتاده.
ستوان گفت: بلند شو!
ژوان تکان نخورد، دو سرباز زیر
بغلش را گرفتند و روی پا ایستاد.
اما به محض این که ولش کردند
دوباره افتاد.
سربازان مردد ماندند. ستوان گفت:
این اولین کسی نیست که حالش به هم
خورده، شما دو تا او را ببرید؛ کارش
آنجا اصلاح می شود.
به طرف توم برگشت و گفت:
با من بیایید. توم بین دو سرباز بیرون
رفت. دو سرباز دیگر که زیر بغل
و پشت زانوی ژوان کوچک را
گرفته بودند، دنبال آنها بیرون رفتند.
او بیهوش نشده بود، چشم هاش
رک زده باز بود و اشک از روی
گونه هایش می ریخت.
من که خواستم خارج بشوم
ستوان جلوم را گرفت و گفت:
شما ابی_یتا هستید؟
بله.
همین جا باشید الساعه به سراغ شما
خواهند آمد.
آن ها بیرو رفتند، بلژیکی و دو زندانبان
خارج شدند. من تنها ماندم و
نمی دانستم چه بر سرم خواهد آمد
اما آرزو داشتم هر چه زودتر کارم
را يکسره کنند.
در فاصله های معین صدای شلیک را
می شنیدم و به هر شلیکی از جا
می جستم. می خواستم زوزه بِکِشَم و
موهایم را بکَنم، دندان هايم را به هم
می فشردم و دست هایم را
در جیب هایم فرو کرده بودم و
می خواستم که دست
از پا خطا نکنم.

یک ساعت بعد آمدند دنبالم و
به طبقه ی اول در اتاق کوچکی
که بوی سیگار می داد و از
حرارتش نفسم تنگ شده
بود مرا راهنمایی کردند. آنجا
دو سروان
بودند که در صندلی راحتی نشسته
سیگار می کشیدند و کاغذ هایی روی
زانویشان بود.
اسمت ابی یتا است؟
بله.
رامون گری کجاست؟
من نمی دانم.
کسی که از من استنطاق می کرد کوتاه
و خپله بود. از پشت عینک نگاه
سختی داشت. به من گفت:
نزدیک شو.
نزدیک رفتم. بلند شد بازویم
را گرفت و طوری به من نگاه کرد
که می خواستم به زمین فرو بروم.
در عین حال
عضله ی بازویم را با تمام قوایش
نیشگون می گرفت.
این کار از این لحاظ نبود که به من
شکنجه بدهد،
فقط فوت کوزه گری بود،
می خواست به من مسلط شود و
نفس گندیده ی خودش را به صورت
من بفرستد.
🖊ژان_پل_سارتر

ادامه دارد

🆔 @ktabdansh 📚🌓🌙

-خانم هادسون:
ازدواج تغییری تو زندگی ایجاد
می کنه که نمی تونی باورش کنی!
-شرلوک
:
تزریقِ سم هم دقیقا
همین کار ُ می کنه


🆔 @ktabdansh 📚📚
🌓 ...📚
👍3

" در ازدحامِ این دنیا، اگر
کسی را یافتی که تو را
می فهمد، رهایش مکن
چه بسیارند آنها که ما
را نمی فهمند. "
غسان_زغطان
#ادبیات_ملل

@ktabdansh 📚📚
...📚
👌2
پس از ۱۴۰۰ سال .pdf
34.3 MB
📚📎


📚 پس از ۱۴۰۰ سال
-------
شجاع الدین شفا
...............
از سری کتاب های ممنوعه
منتقد دین و ادیان .
شجاع الدین شفا رایزن
فرهنگی شاه بود و با
قلم فاخرش نویسنده
سخنرانی های مهم شاه بود و
خالق جملهٔ تاریخیِ ؛
کوروش آسوده بخواب...
------
ما نه زور می گوییم و نه زیر
بار حرف زور می رویم.
جامه های فاخر می پوشیم ..
و تو شتر چران که در بیابان
زاده شدی با همه نادانی ات
بر ما برتری می جویی..
کار تو شکار سوسمار و موش
است و زندگی میان خوک ها..

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf 📎
🔥1👌1

ما پادشاه را کُشتیم
وَ سعی کردیم دنیا را تغییر بدهیم
حالا تنها چیزی که گیرمان آمده
یک پادشاه بدتر است،
آن زمان برای آزادی می جنگیدیم
ولی الان برای نان
..
👤 #ویکتور_هوگو

@ktabdansh 📚📚
...📚
👍5💔1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM

📽صدای #امیل_دورکیم
جامعه شناس و از مهمترین
متفکران مدرن

"زندگی کردن بیش از هر چیز
عمل کردن است
"

دیوید_امیل_دورکیم
بنیان گذار جامعه شناسی

www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
---📚

- دیرک: پیش از وظیفه ی زندگی کردن،
چه وظیفه ای بر عهده‌ ی شماست؟

- آیرت: زندگی در نظر همهٔ مردم
یکسان نیست.

- دیرک: چرا؟ همه یک دهان، دو چشم و
نیازمندیهای مشابهی دارند.

- آیرت: نیازمندیهای مشابهی ندارند،
دیرک، تو نیازهای مرا درک نمی کنی.

- دیرک: تو گرسنه ی لذتی، شاید من هم
همین طور. اما گوش کن،
من بیشتر گرسنه ی عدالتم.

📚 تراژدی ایمان
👤 رومن نولان
ص۱۹۷

@ktabdansh 📚📚
...📚
1
کتاب دانش pinned Deleted message
Audio
📘🎧

📖 ماجرای_هری

■ آقای_نویسنده

🖊اثر؛ #جوئل_دیکر

کتاب خوان؛
#ایوب_آقاخانی

● قسمت پنجاهُ سه

🆔www.tgoop.com/ktabdansh 📘
...📚

فاجعه به بار میاد اگه یه
نویسنده کنترل کتاب خودشُ
از دست بده...
فهمیدم که هری_کبر، استادم
در دانشگاه و یکی از
نویسندگان ادبیات معاصر،
در حالی که
مردِ میانسالی بوده، شیفتهُ
نولا_کلرگان، دختری پانزده
ساله شده..
..............

هر کجا می روم ظلم می بینم و
همه می گویند:
' نگران نباش، خدا جای حق نشسته '
خدایا می شود از جای حق
بلند شوی تا حق
سرجایش بنشیند..
👤 #حسین_پناهی

@ktabdansh 📚📚
🌓 ...📚
👍7

" منتظر روزی نباش که تمام
رنج هایت از بین بروند
تا یک زندگی شاد را انتخاب کنی. "

" ادراک یعنی آمادگی برای اینکه
قضاوت هایت را کنار بگذاری و
از چهارچوب دانشِ فعلیِ خودت
بیرون بیایی. "


" بگذار تا زندگیِ خودت
پیامی برای دنیا باشد
."

" آیا بقدر کافی شجاع هستی
تا بگذاری دنیایت ازهم فروبپاشد
تا بتوانی دوباره آن را از نو بسازی؟ "

چند جملهٔ انگیزشی از
👤#تیل_سوآن
نویسنده ی کتاب های؛
📚تاریکی پیش از سپیده دم.
📚آناتومی تنهایی

" Teal Swan "

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
👍1
زندگی گالیله.pdf
3 MB
📚📎

📚#زندگی_گالیله
-------
#برتولت_برشت
-------

●●ماجرای نبرد و
کشمکش گالیله با کلیسا
یکی از انسانی ترین
کاراکترهای خلق شده
بشکلی جذاب و هنرمندانه
تعصبات کورکورانه و پایداری
در مواجهه با ظلم
-------
" گالیله متوجه می‌شود
آموزه های جدیدش با
اصول دینی کلیسا
در تضاد است در برابر
دادگاه تفتیش عقاید محکوم
به توبه می شود
. "

آندره ا: بدبخت ملتی که
قهرمان ندارد
گالیله: نه. بدبخت ملتی که
به قهرمان نیاز دارد
..
برتولت برشت

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
گرداب.pdf
1.6 MB
📚📎 رُمان ادبیات

📚 #گرداب
-------
#میخائیل_شولوخوف
-------
شامل ده داستان کوتاه با
پایانی تأثیر گذار و تکان دهنده.
.............

تنها برای عقب ماندن از
صف نبود که ما را
می کشتند.
روزی سرگروهبان آلمانی
یکی از اسیران را به این سبب
کشت که در راه یک سيب زمینی
یخ زده را
از روی زمین برداشته بود.
به پس گردن استوار گانچار'
شلیک کرد..
میخائیل شولوخوف


🆔www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
📚📖نه آدمی.
🖊 اوسامو دازای
.....
تحسین شده ترین اثر ژاپنی.
داستانی بسیار عمیق و دردناک.
هرچند بدبینانه و پر از
افسردگی است
اما می تواند هر خواننده را
مجذوب کند.
روایت فردی است که می فهمد
از همان کودکی وجه اشتراکی
با جامعه ندارد.
🖊#اوسامو_دازای

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍1
2025/07/14 19:55:10
Back to Top
HTML Embed Code: