Telegram Web
کتاب دانش
..... خلاصه اش را بخواهی، این می شود: آدم ها تا جایی می توانند مرگ خودشان را انکار کنند بعد به ماشین های معنا تبدیل می شوند. هیچوقت تجربهٔ عرفانی نداشتی؟ گفتم چرا داشته. در یک برهه همهٔ چیزهای دنیا را هم زمان می دیده. وقتی خود آدم ها دائم معنا خلق می…
📚#جزء_از_کل

...... سعی می کنم با تری حرف بزنم.
سعی نکن باهاش حرف بزنی. پدرت دارد
می میرد و دست به حماقت میزند و
این حماقت آخر خانه خراب کن است.
‌می خواهد چکار کند نمی دانم.
اگر بمانید در خواب گلویتان را پاره
می کنم.
در مقابل عکس پدرومادرش زانو زد و
دعا خواند؛
- وقتی که پزشک محله تان برای
کسب و کارش دعا می خواند، بهتر است
امیدوار باشید خدایانش دعای او را
اجابت نکنند
.-
به اتاق تری رفتم.

هی، یاسپر چه خبر شده؟
اصلا روحیهٔ گفتگو با یک مرد چاق را
نداشتم.
ادی می خواهد گلویمان را پاره کند.
- این رسم مهمان نوازی نیست. نه؟
خب نباید از اینجا برویم.
- ما همچین قصدی نداریم.
شاید در این خانه اتفاق خوبی بیفتد.
شاید هم بد.....
صبح روز بعد گلویم پاره نشده بود و
آفتاب می تابید.
راستش ناگهان حس کردم هرآنچه در
آینده رخ دهد بر آن واقفم.
لباس پوشیدم و به طرف مرغدانی رفتم.
یک قوطی رنگ و یک قلمو.
کارولین را دیدم که بسوی تپه می رفت.
زیر پایم خالی بود، گذرنامه جعلی یعنی
دیگر نمی توانستم به استرالیا برگردم.
یاد حرف های ادی افتادم؛
خودت را نمی شناسی و نقطه ضعف تو
همین است.
کارولین برگشت، سرتاپا خیس شده بود.
- یاسپر تو که نمی خواهی پدرت بمیرد؟
رفته بودم روستا‌‌. هنوز راه حل هایی
برای درمان پدرت داریم.
این روغن آب شدهٔ چانه ی زنی است که
مرده. این را به کل بدنش می مالی.
از یک زن در روستا گرفتم، برای سرطان
خوب است.‌
چرا خودت بهش نمی دهی؟
چرا باید چربی یک غریبه را به بدنش
بمالد؟
این را بهش بده. ما رابطه ی خوبی باهم
نداریم.
وارد اتاق پدر شدم.
این را باید به کل بدنت بمالی.
- بوی عجیبی می دهد. به سینه
و شکمش مالید! حالت تهوع گرفتم.
یادداشت هایت را خوانده ام، من
شکل تناسخ یافته توأم؟
این کابوس شبانه توست؟ احتمالش
خیلی بالاست...
اين کرم دفع کننده حشره نبود.
خودم می دانم. چربی ذوب شدهٔ
چانه است.
خشکم زد.
گوش ایستاده بودم احمق.
من دارم می میرم یاسپر! چه اهمیتی دارد
چی به تنم بزنم.
پدر با شتاب به سوی مرگ قدم برمی داشت.
می گفت مردن با عوامل طبیعی کاهلانه است.
من کی هستم؟ یاسپر؟ داشتم به کسی غیر از خودم تبدیل می شدم....

ادی گفت با ماشین می روم جایی ببینم
می توانم کاری را راست و ریس کنم،
همراهم می آیی؟
پیشنهاد وحشتناکی بود.
دلم هم برایش سوخت.
اما در خانه ماندن
هم با زوزه های پدر آزاردهنده بود.
بی آنکه حرفی بزنیم مسیری را با اتومبیل
طی کردیم. هوا شرجی بود.
ادی سعی می کرد خونسردی و
قاطعیت خود را حفظ کند.
دربارهٔ مردم تندرست و
آرام این روستا حرف های بدخواهانه
و کینه جویانه می زد. چطور
ممکن بود مردی چهل و چند ساله
بخواهد دکتر شود؛
مردم نگاهمان می کردند.
کنار جاده ناهار خوردیم.
با تری صحبت کردی شما را از اینجا ببرد؟
می خواهد بمانیم.
فکر می کند قرار است در خانه‌ی تو
اتفاق بدی بیفتد.
صدای غرش موتوری به گوشمان خورد.
ادی گفت
همان دکتر عتیقه. ببین چه خودبین است.
یک دکتر شصت هفتاد ساله بود،
اما بدن یک شناگر مسابقات
المپیک را داشت.
با ادی چند کلمه ردوبدل کردند.
ادی گفت خبر بدی داد. شاگرد جوانش
بزودی جای او را می گیرد.
پس تمام شد.
ادی در این اجتماع کوچک هیچ جایگاهی
نداشت و خودش هم این را می دانست.
....
دلم می خواست بخوابم، کارولین یک
کیف کوچک چرمی که با نخ بسته
شده بود و سه شی‌ء بهش آویزان بود
به دستم داد.
یک تکه از عاج فیل و دندان ببر و
چشم خشک شدهٔ گربه!
این برای توست. بنداز گردنت.
یک طلسم است.
برای مراقبت از تو.
- چیزی که انسان را دیوانه میکند
اصلا تنهایی یا رنج نیست،
بلکه گرفتار شدن در ترس و
وحشت دائمی است
- ||


🖊استیو_تولتز
جزء_از_کل

ادامه هم داره


@ktabdansh 📚📚
...📖📚
کتاب دانش
۱۲ برای من عجیب بود که با وجود این که زنده بود بگذارد مو روی صورتش را بپوشاند. او سرسرکی یک تیپا به من زد و ساکت شدم. افسر چاق گفت خوب فکر کردی؟ من از روی کنجکاوی به آن ها نگاه کردم، گفتم می دانم کجاست، در قبرستان قایم شده. در یک سردابه و…
📚 #دیوار
.........

بعد از نیم ساعت مرد خپله تنها آمد.
گمان کردم می آید فرمان اعدام
مرا بدهد،
آن ها ی دیگر در قبرستان مانده بودند.
افسر به من نگاه کرد.
در قیافه اش به هیچ وجه اثر یأس
خوانده نمی شد و گفت
این را حياط بزرگ پیش آن های دیگر
ببرید.
بعد از خاتمه ی عملیات نظامی محکمۀ
عادی به کارش رسیدگی
خواهد کرد.
گمان کردم که نفهميده ام.
از او پرسیدم
پس. مرا.... تیرباران نمی کنند؟...
- در هر صورت عجالتا نه.
بعد هم به من مربوط نیست.
باز هم نفهمیدم. به او گفتم
برای چه؟
بی آنکه جوابی بدهد شانه‌هایش را
بالا انداخت و سربازان مرا بردند در
حياط بزرگ. در حدود صدنفر زندانی
زن و بچه و چند پیرمرد آنجا بودند.
من به حالت منگ دور چمن کاریِ میان
حیاط قدم می زدم.
ظهر در اتاق ناهارخوری به ما
غذا دادند.
دوسه نفر از من پرسش کردند،
گویا آنها را می شناختم. اما به آنها
جواب ندادم:
نمی دانستم در کجا هستم.

طرف شب در حياط یک دوجین زندانی
تازه تپاندند.
من گارسیای " نانوا را شناختم.
به من گفت:
حقا که خوش اقبالی! گمان نمی کردم
تو را زنده ببینم.
گفتم: - آنها مرا محکوم به مرگ کردند
بعد نمی دانم به چه علت عقیده شان
برگشت. -
گارسیا گفت: - مرا ساعت دو گرفتند.
چرا؟
گارسیا در سیاست دخالت نمی کرد.
گفت:
نمی دانم، هرکسی مثل آن ها فکر نکند
دستگیرش می کنند.

یواش تر گفت:
کارِ " رامون گری را هم ساختند.
من به لرزه افتادم؛ کی؟
- امروز صبح به سرش زده بود.
شنبه از پیش پسرعمویش خارج شد‌.
چون که به آن ها گوشه کنایه زده بودند.
خیلی اشخاص بودند که او را
قایم می کردند.
اما نمی خواست زیر بار منت کسی
برود، گفته بود؛
' ممکن بود پیشِ ابی یتا پنهان شوم،
اما حالا او را گرفته اند، می روم در
قبرستان خودم را مخفی می کنم. '
- در قبرستان؟!
- بله. احمقانه بود.
طبیعتا امروز صبح آن ها آنجا آمدند،
این اتفاق بالاخره می افتاد.
در آلونکِ گورکن ها او را پیدا کردند.
او به طرف آن ها تیر خالی کرد
و آن ها هم او را کشتند.
در قبرستان.
دنیا جلوی چشمم چرخید
و به زمین نشستم:
به قدری خنده ام شدید بود که
اشک در چشم هایم پُر شد.

🖊ژان_پل_سارتر
تمام شد.

@ktabdansh 📚🌙💫
Audio
📚🎧

📕 مغز شما همیشه
گوش می‌دهد


🖋نویسنده:دنیل آمِن

زمان خلاصه:۲۹:۴۶


🔰 درباره کتاب :
مهار اژدهایان درونتان که خوشبختی، عادت‌ها و تمایلات شمارا کنترل می‌کنند
کتاب "مغز شما همیشه گوش می‌دهد"، یک راهنمای شخصیست برای افرادی که به دنبال سبک زندگی‌ای شادتر و سالم‌تر می‌گردند. نویسنده این کتاب، با تکیه‌بر تجارب گسترده خود به‌عنوان یک روان‌پزشک، نکاتی علمی را با مخاطبان به اشتراک می‌گذارد که به آن‌ها در کشتن اژدهایانی خطرناکی که در درون مغزشان ساکن بوده و موجب رفتارهای مخربی در آن‌ها می‌شوند، یاری دهد.


' وقتی مغز شما از
موضوعی رنج می برد کیفیت
زندگی تان به همان نسبت
تحت‌تأثیر قرار خواهد گرفت..
راه‌هایی برای درمان مشکل شما..
👤 #دنیل_آمن
👈 #پیشنهاد_دانلود

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...📚
👌2
■ شمارِ اُموری که ما را می ترسانند
بیشتر از اُموری است که بر ما
فشار می آورند
ما اغلب در ذهن رنج می بریم
تا در واقعیت! 👤 #سنکا

🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍2
همسری در طبقه بالا - ریچل هاوکینز.zip
41.6 MB
📚📎
📚 همسری در طبقه بالا
---------
👤 ریچل_هاوکینز
-------

ریچل هاوکینز یکی از نویسندگان مطرح ژانر جنایی در ادبیات امروز جهان است.
-----
داستان کتاب حول محور کاراکتری
به نام جین می‌گردد. دختری جوان که به طبقه‌ی فرودست جامعه تعلق دارد. او که تازگی به محله‌ای جدید نقل مکان کرده، ابتدا با همسایگان جدید خود غریبی می‌کند. اما با ادی روچستر که مردی جذاب و متمول است، آشنا می‌شود و به مرور زمان حال و هوایش تغییر می‌کند. جین پس از مدتی به ادی دل می‌بازد. اتفاقی که البته قابل پیشبینی است. اما ادی چطور؟ آیا او نیز دل در گرو جین دارد؟ ظاهراً بله. اما عاقبت ماجرا به همین سادگی‌ها نخواهد بود...

#ریچل_هاوکینز

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book📎
📚
معرفی چند #کتاب روانشناسی

1 انسان در جستجوی معنا؛
ویکتور فرانکل.
2 مامان و معنی زندگی؛
اروین یالوم.
3 کرگدن؛
اوژن یونسکو.
4 روانکاوی برای همه؛
فروید.
5 چرا عاشق می شویم؛
هلن فیشر.
6 عصبیت و رشد آدمی؛
کارن هورنای.
7 بار هستی؛
میلان کوندرا.
@ktabdansh 📚📚
...📚
🖊فروغ فرخزاد ؛

این شهر پر از صدای پای
مردمی ست که همچنان که تو را
می بوسند، طناب دارت را می بافند...

نه آرامشت را به چشمی وابسته کن،
نه دستت را به گرمای دستی دلخوش
چشم ها بسته می شوند و دست ها
مُشت می شوند و تو می مانی و
یک دنیا تنهایی

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
👍3
📚
❇️#زندگینامه

شاپور بختیار:

در ۱۳۲۵ بختیار به ایران بازگشت.
در ۱۳۳۰ در وزارت کار که به ابتکار
احمد قوام' ایجاد شده بود
به عنوان مدیر ادارهٔ کار استان
اصفهان انتخاب شد و به
هنگام ملی شدن نهضت نفت به
سمتِ مدیر کل کار استان خوزستان
( مرکز صنعت نفت ایران )
ارتقا یافت. در جریان
ملی شدن صنعت نفت ایران
بختیار که عضو حزب ایران شده بود
به طرفداری از #مصدق برخاست
و در دولت او، معاون وزارت کار شد.
در همان دوران معاونت
وزارت کار، بختیار قانون بیمه‌ی اجتماعی
کارگران را با امضای مصدق تصویب کرد که بعدها
این قانون باعث پی ریزیِ
سازمان بیمه اجتماعی شد.
تعدادی از یاران نزدیک #مصدق
با استناد به اسناد محرمانه شرکت
منحله ی نفت ایران و انگلیس،
بختیار را به دریافت مقرری
از این شرکت و همکاری با آن
متهم کردند. #شاپور_بختیار
در این باره گفته است؛ من با
یکی دونفر، تنها کسانی بودیم که
آقای #زاهدی آماده بود تا با ما
همکاری کند.
من اسم آنها رانمی آورم...
( مصاحبه‌ای از
تاریخ شفاهی ایران )
#شاپور_بختیار

💢 ادامه دارد.

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
کتاب دانش
📚#جزء_از_کل ...... سعی می کنم با تری حرف بزنم. سعی نکن باهاش حرف بزنی. پدرت دارد می میرد و دست به حماقت میزند و این حماقت آخر خانه خراب کن است. ‌می خواهد چکار کند نمی دانم. اگر بمانید در خواب گلویتان را پاره می کنم. در مقابل عکس پدرومادرش زانو زد و…
......
تا چندروز جلوی آینه وقت گذرانی
می کردم.
تری، پدر و کارولین مثل سگ هار
در خانه همدیگر را دنبال می کردند.
بیشتر اوقات با ادی توی مطبش
می نشستم.
یک بیمار! زنی وارد شد.
زن شروع کرد به حرف زدن.
ادی گفت دکتر بدجور بیمار شده.
احتمالا دارد می میرد.
توی اتومبیل چپیدیم و بسوی خانه‌ی
دکتر راه افتادیم.
مرده بود. ده، دوازده نفر دور تخت
مرحوم جمع شده بودند. همان دکتری
که چندروز قبل دیده بودم.
ادی گفت
شاگرد دکتر، مرگش را اعلام کرده.
عوضی لعنتی وقت رو تلف نکرده.
ظاهرأ او هم بیمار شده.
ادی نتوانست جلوی خوشحالی اش
را بگیرد.
دکتر جوان در کلبه ای در کوهستان
زندگی می کرد. به آنجا رفتیم.
ادی دور تخت او انگار رقص پیروزی
می کرد.
فکر نکنم زنده بماند. یک ویروس است.
مسری است؟
نه.
دکتر جوان دوروز بعد از دنیا رفت.
ادی پزشک روستا شد.
خانه به خانه می رفتیم. در می زدیم
اما روستایی ها به او روی خوش
نشان نمی دادند.
دریغ از یک مریض. بعد از اینکه چند
نفر در مزارع قطع عضو شدند
بالاخره چند بیمار پیدا شد.
.....

پدر توی تاریکی در تخت دراز کشیده
بود.
گفتم ببین با مرگ تو کارولین نابود
می شود اگر دوستش داری باید او را
به برادرت ببخشی....
پدر گفت تنهایم بگذار.....
به تری گفت کارولین برای تو.
بدن تری بدجور لرزید.
مراقبش باش خب؟
نمی دانم از چی حرف می زنی؟
پدر داستان زندگی کارولین را در دست
گرفته بود و زندگیش درک ناپذیر و
نامنسجم شده بود.‌
پدر همه چیز را به او گفت.
- نه چطور می توانی همچین حرفی
بزنی؟ من تو را دوست دارم.
ببین تری اول عاشق تو بود. فکر میکردی
او مرده.‌ چرا تظاهر می کنی؟
هرکاری برایت میکنم. اما اقرار کن.
- قبول! چقدر ناعادلانه است!
اینکه تو زنده باشی؟ کسی مثل
پسر من که آن طور عاشق زندگی بود
باید به آن زودی می مرد.‌ صورتش
از شرم سرخ شده بود و به سوی
جنگل رفت...
چهرهٔ پدر به سوگ نشست :
زندگی حقارت بار من پر از
پیشنهادهای اجابت نشده بود...

رو به تری گفت
کارولین مال تو شد. رابطه‌ی ما تمام شد.
صورت تری رنگ باخت....

با ادی سوار اتومبیل به دیدن بیماران
همراه شدیم. درست جلوی چشمان
والدینشان به دخترها زل می زد.‌
وقتی از خانه های بیماران بازمی گشتیم
وقیح ترین حرف ها را راجع به آنها
می گفت.‌ در انتظار منفجر شدن بود.
در جاده یک دختربچه پانزده ساله
جلوی ما را گرفت، علامت می داد
توقف کنیم، وحشت زده بود، پدرش
بیمار بود، ادی چه فکری در سر داشت؟
ادی گفت
شاید فردا. اگر وقت کنم.
دختر به انگلیسی گفت
نمی فهمی؟ پدرم دارد
می میرد.
یاسپر برو قدم بزن. گورت را از اینجا
گم کن.
مرا هل داد. من هم او را هل دادم.‌
به سمتم مشت پراند.
لگد غیر منتظره ای زد.
به پشت افتادم و سرم به زمین خورد.
ادی، عجب حرام زاده ی نفرت انگیزی!
متعفن و هوس باز.
مرا وسط ناکجاآباد رها کرده بود.
چند ساعت در راه بودم. پشه ها دنبالم
روان بودند. راه می رفتم و در هوای
شرجی عرق می ریختم.‌
در بطن جنگل گم شده ام.
اما تنهایی ام عمر کوتاهی داشت.

🖊 استیو_تولتز ↪️
بعضی وقت ها حرف نزدن
کاری ندارد،
‌ ولی بیشتر وقت ها از بلند کردنِ
پیانو هم سخت تر است

" جزء_از_کل "

ادامه از روز شنبه

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📖📚
👍1
Audio
📘🎧

📖 ماجرای_هری

آقای_نویسنده

اثر ؛ #جوئل_دیکر

● قسمت؛ پنجاهُ نه

🆔www.tgoop.com/ktabdansh 🎧
...📚

همهٔ پلیس های منطقه الان
آنجا هستند و در حال
تحقیق و تفحص. ناگهان جِی
کنجکاو شد: چطوری می شه
خودمون به اونجا برسونیم؟..
فکر کرد این دختر را
می شناسد، در حالی که برای
اولین بار بود که به آنجا
می امد... کجا او را دیده بود
یادش آمد خودش بود..
.............
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🎶
صدای بانو؛ #غزاله_علیزاده

سراینده؛ #نیما_یوشیج.

--📖-- مردم بدعادت شده اند،
فرهنگ نوین را باید ذره ذره به آنها
آموخت.
مثل قطره های سرنگ در خونشان
وارد کرد؛
انتظار دارید جامعهٔ بیمار ما
یک شَبِه سالم شود..
' خانه_ادریسیها '

@ktabdansh 📚📚
🌒...📚
❤‍🔥2🔥1

اگر قصد تلفن کردن به دوستی
را دارید وقت آن هم
اکنون است.

اگر تصمیم به نوشتن نامه ای
دارید، همین حالا دست
به کار شوید.

اگر دوست دارید کسی را
مورد محبت و نوازش قرار
دهید هم اکنون قدم به
جلو بگذارید.

اگر می خواهید به کسی
بگویید چقدر برایش ارزش
قائل هستید و اگر محبت خود
را به او ابراز نمی کنید،

دلیل بی مهری شما نیست
و زندگی تان بدون او خالی از
لطف و صفا است، همین حالا
این کار را بکنید.

🖊لئو بوسلیکا
📚 زندگی با عشق چه زیباست

@ktabdansh 📚📚
...📚
🕊4👍1👌1
دریا.pdf
2.3 MB
📚📎
📕 #دریا
---'
👤#جان_منویل
---'
رمان روانشناختی و واقع گرای
مدرن از نوع داستان،
بازگشت به مکان وقوع حوادث
خاطره انگیز
از عناصر آشنای این گونه ی ادبی.
-----'
#جان_منویل

🆔www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
دریا
🎙 فایل صوتی کامل
------'
📚 دریا

----'
جان منویل

-----'
🎙 #بهروز_رضوی
فاطمه رکنی
-----'
■● #ایران_صدا
-----'
آدم هایی که
خونه‌ ی درست و حسابی
داشتن با آلونک نشین ها
قاطی نمی شدن.
پس افتخاری خاص به حساب
می آمد که خانواده گریس
از بین اون همه آدم منو انتخاب
کرده بودن.یک بار هنگام شنا
متوجه‌ نگاه خاص او شدم..
#جان_منویل

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...📚
📚
( سه سال در ایران، ' کنت دوگوبینو،'
ترجمهٔ ذبيح الله منصوری
)

اگر شما یک ربع ساعت با یک ایرانی
صحبت کنید، خواهید دید که چندین
مرتبه می گوید: ان شاءالله، ماشالله،
خدا بزرگ است.
اگر چند نفر از هموطنانش هم اطراف
او باشند هنگام ادای این کلمات
باد در گلو می اندازند و حروف عربی
را با مخرج اصلی ادا می کنند،
به طوری با خضوع چشم به آسمان
می اندازند که شخص تصور می نماید
وی یکی از مقدسین بزرگ است.

ولی در میان هر بیست نفر که با این
خلوص نیت ظاهری اظهار قدس و
ورع می نمایند مشکل بتوان
یک نفر را یافت که باطنا همچین
خلوص نیت داشته باشد و عجب
در این است با این که تمام ایرانیان
از موضوع اطلاع دارند و می دانند
که این اظهار تقدس صوری است و
باطنی نمی باشد با این وصف به
روی خودشان نمی آوردند.

این موضوع یکی از نکات اخلاقی جالب
ایرانیان است که باید تعمق کرد.
باید فهمید چرا این ظاهرسازی و
ریاکاری دسته جمعی در ایران پیداشده
است. ویژه آنکه پیشوای بزرگ و فکور
دین اسلام صریحا می گفت:
[ من به قلب و باطن شما کار ندارم
شهادتین شما را شنیدم شما
را مسلمان می دانم
. ]

@ktabdansh 📚📚
...📚
👍8👎2
📚
❇️ #زندگینامه

" شاپور بختیار "

... شاید خیال می کنند که باید
از خودشان دفاع کنند، ابدا
چنین چیزی نیست. دلیل خودم را
می گویم. همیشه آدمی بودم مثبت
و شهامت این را داشته ام که بگویم
این کار بد است. حتی اگر مصدق
باشد. چه کارها که نکردند تا بعد از
۲۸ #مرداد
برگردم. وقتی که شاه می آمد، من به
عنوان وزیر معرفی بشوم.
من قبول نکردم.
بختیار، سیاست مدار ایرانی،
دبیر کل سابق حزب ایران،
عضو اخراج شدهٔ جبهه ملی ایران،
بنیان گذار نهضت مقاومت ملی ایران
در سال ۱۳۵۹ و آخرین نخست وزیر
ایران، پیش از انقلاب ۱۳۵۷ بود.
در ۱۵ دی ۱۳۵۷
با #محمدرضاشاه_پهلوی
بر سر نخست وزیری به توافق رسید.
پس از پذیرش نخست وزیری،
در جلسهٔ
شورای مرکزی جبهه ملی ایران،
بختیار به دلیل عدم رعایت
انضباط ِ سازمانی،
زیر پا گذاشتن مصوبات قبلی
شورای مرکزی ( مبنی بر
غیر قانونی بودن سلطنت پهلوی )
و عدم کسب اجازه از شورای مرکزی
جبهه ملی، برای ریاست دولت به
رأی گذاشته شد و با رأی اکثریت
قاطع اعضا بختیار از
شواری ملی
اخراج شد.

( مصاحبه با تاریخ شفاهی ایران )
#شاپور_بختیار

💢 ادامه دارد.

@ktabdansh 📚📚
...📚

👤#جان_اشتاین_بک

شاید همه

در این جهانِ لعنتی از یکدیگر
می ترسند

📚
👍5
داستان های کوتاه ۱-

📚 #آدمکش_تازه_کار

اثر؛
#ریموند_چندلر

۱ -
دربان کلیمارناک یکصد و هشتاد و هشت بلندی داشت. او یونیفورم
آبی کمرنگ می پوشید و دستکش های
سفید، دست هایش را بسیار بزرگ
جلوه می داد.
او درِ تاکسی زرد را آنچنان به آرامی
باز کرد که انگار یک بانوی پیر
گربه اش را نوازش می کند.
جانی_دالماس پیاده شد و رویش را
به طرف راننده مو سرخ گردانید و
گفت: ' جوئی، بهتره دوروبر میدان
منتظرم باشی.
راننده سری تکان داد. یک چوب خلال
به گوشهٔ انتهایی دهانش فرو برد و
با مهارت ماشینش را به منطقه
سفید علامت گذاری شده برای پیاده
و سوار شدن، حرکت داد.
دالماس' از پیاده روی آفتابی عبور
و به داخل سالن بزرگ و خُنک
کلیمارناک رفت. قالی ها ضخیم و
صداگیر بودند.
پادوها دست به سینه ایستاده و دو
کارمند پشت میزی مرمری با ترشرویی
به اطراف می نگریستند.
دالماس به طرف سرسرای آسانسور
رفت. او سوار یکی از آسانسورهای
پر زرق و برق شد و گفت:
لطفأ طبقهٔ آخر.
طبقهٔ آخر، دالان ساکت کوچکی داشت
که سه در به آن باز می شد.
بروی یک دیوار. دالماس از دالان به
سمت یکی از آنها عبور کرد و صدا
درآورد.

دِرِک_والدن در را باز کرد. او حدود
چهل و پنج ساله بود. احتمالأ کمی
بیشتر. با انبوهی از موهای خاکستری
و چهره ای دلپذیر و خوشگذران که
به تدریج داشت پف کرده می شد.
او روبدوشامبر منزل که اول اسمش
روی آن نقش بسته بود به برداشت
و گیلاسی لبریز از ویسکی که به
دستش بود. کمی هم مست بود.
او با لحنی گرفته و عبوسانه گفت
اوه، تویی. بیا تو دالماس.
آنگاه به داخل آپارتمان برگشت.
و در را باز گذاشت. دالماس در را بست
و به دنبال او به داخل اتاقی طویل
با سقف بلند که در هر طرف
بالکنی کوچک و ردیفی از پنجره
داشت به راه افتاد. بیرون اتاق در
جلو یک تراس هم بود.
درک_والدن بر روی صندلی قهوه‌ای
و طلائی رنگ کنار دیوار نشست و
پاهایش را بر روی یک میز عسلی
دراز کرد.
او ویسکی را در گیلاس می چرخاند
و به آن نگاه می کرد.
پرسید: چی تو فکرته؟
دالماس با کمی عبوسی او را نگاه کرد
و پس از لحظه ای گفت:
به ت سری زدم بگم تصمیم دارم از
کاری که به من ارجاع کردی استعفا
بدم.
والدن تمام ویسکی درون لیوان را
نوشید. گیلاس را در یگ گوشهٔ میز
گذاشت و در اطراف خود کورمال
دنبال یک سيگار گشت.
آن را در دهان گذاشت و فراموش کرد
روشنش کند.
' که اینطور '
صدایش نامشخص و بی تفاوت بنظر می رسید.
دالماس از او روی برگرداند و قدم زنان
به طرف یکی از پنجره ها به راه افتاد.
پنجره باز بود و یک سایه بان کرباسی
در بیرون آویخته بود.
سروصدای ترافیک بلوار ضعیف بود.
او سرش را از روی شانه اش گرداند
و گفت:
تحقیقات به جایی نمی رسه.
برای اینکه تو نمی خوای به جایی برسه. تو می دونی چرا از تو
حق السکوت می گرفتن. اما من
نمی دونم. شرکت اکلیپس_فیلمز
به این موضوع علاقه منده.
چونکه فیلم هایی که تو براشون درست
کردی مبالغ زیادی براشون آب میخوره.

والدن در نهایت آرامش گفت:
اکلیپس_فیلمز بره به جهنم.
دالماس سرس تکان داد و برگشت.
' از دیدگاه من نه.'
اگر دست و پات طوری گیر بیفته که
تازی های بوکِش تبلیغاتی نتونن راست
و ریستش کنن، اونها تو ضرر می غلتن.
تو من رو راه دادی چون
ازت خواسته شده بود.
همه اش تلف کردن وقت تو بود، حتی
اندازهٔ یک پول سیاه هم با ما همراهی
نکردی.
والدن با لحن ناخوشایند گفت:.
من دارم از راه مخصوص خودم این
کارو راست و ریس می کنم و هیچ
دست و پا گیری هم نداره.
من خودم وارد معامله می شم- موقعی که من بتونم چیزی رو بخرم
اون چیز رو خریده شده بدون...
تنها کاری که تو بایست بکنی اینه که آدم های اکلیپس_فیلمز رو واداری
فکر کنن که اوضاع کاملا تحت
کنترله. روشن شد؟
دالماس تا نیمی از اتاق را جلو آمد
در حالیکه یک دستش بر روی میز
بود، کنار یک زیرسیگاری ایستاد.
زیرسیگاری لبریز از ته سیگارهایی
بود که روی آن روژ لب بسیار
تیره ای وجود داشت.
او به آن ها با بی حواسی نگاه می کرد.
او به سردی گفت:
والدن، موضوع برای من شرح داده نشده.
والدن، پوزخندی زد،
من فکر میکردم تو اونقدر باهوش هستی
که خودت کشفش کنی.
او به طرفی خم شد و مقداری دیگر
ویسکی در لیوانش سرازیر کرد.
مشروب می زنی؟
دالماس گفت: نه. ممنون.
والدن، متوجه‌ی سیگارِ در دهانش
شد و آن را پرت کرد.

📚 آدمکُشِ_تازه_کار
اثر؛ ریموندچندلر 🎩

ادامه دارد.

@ktabdansh 📚📚
...🖊
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

شَب، زمانِ مناسبی ست که بیندیشیم
چه کرده ایم تا جهان، بهتر و
شفیق تر و دوست داشتنی تر از
پیش شوَد..
ببینیم از دستمان چه کاری برمی آید؛


بخشیدن، بخشیدن عشق؛
فرصت نامحدود است.

🎬 سکانسی از فیلم " حرفه اي "
موسیقی زیبا و
بازیِ 《 ژان پل بلموندو》

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
📚...🌖
👍1
2025/07/13 04:30:30
Back to Top
HTML Embed Code: