📚
هروقت خواستید تصمیم مهمی
را در زندگیتان بگیرد و یا
عکس العملی بروز دهید
از تکنیک 10- 10- 10- 10-
استفاده کنید :
اول: پیامد این تصمیم من بعد از 10
دقیقه چیست؟
دوم: پیامد این تصمیم بعد از 10
روز چیست؟
سوم: پیامد این تکنیک بعد از 10
ماه چیست؟
چهارم: پیامد این تکنیک بعد از 10
سال چیست؟
گاهی باید زمان تصمیم گیری در
آخرین لحظات خودمان را کنترل کنیم.
@ktabdansh 📚📚
...📚
هروقت خواستید تصمیم مهمی
را در زندگیتان بگیرد و یا
عکس العملی بروز دهید
از تکنیک 10- 10- 10- 10-
استفاده کنید :
اول: پیامد این تصمیم من بعد از 10
دقیقه چیست؟
دوم: پیامد این تصمیم بعد از 10
روز چیست؟
سوم: پیامد این تکنیک بعد از 10
ماه چیست؟
چهارم: پیامد این تکنیک بعد از 10
سال چیست؟
گاهی باید زمان تصمیم گیری در
آخرین لحظات خودمان را کنترل کنیم.
@ktabdansh 📚📚
...📚
مردان بی زن.pdf
3.6 MB
📚📎
📚 #مردان_بدون_زنان
-----'
✍ #ارنست_همینگوی
-----'
از مجموعه داستان های کوتاه.
سرنوشت مردانی که محبتی از
زنان زندگي شان دریافت
نکرده اند و برای جبران این
خلاء به روش های مختلفی
رجوع می کنند...............
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
📚 #مردان_بدون_زنان
-----'
✍ #ارنست_همینگوی
-----'
از مجموعه داستان های کوتاه.
سرنوشت مردانی که محبتی از
زنان زندگي شان دریافت
نکرده اند و برای جبران این
خلاء به روش های مختلفی
رجوع می کنند...............
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
مردان بدون زنان
📚🎧
🎙 فایل کامل صوتی
..........
📚 مردان بدون زنان
✍ ارنست_همینگوی
■● #ایران_صدا
راوی؛ محمودرضا قدیریان.
شکست خورده؛
روز گرمی بود، نمای سفید
ساختمان آفتاب گرم را
انعکاس می داد.
مانوئل گارسیا کلاهش
را پایین کشید، داخل
ساختمان شد، چمدان در
دست آرام آرام از
پله ها بالا رفت
سینه اش خس خس
میکرد وقتی جلوی
دفتر میگوئل ریتانا
رسید نفسی تازه
کرد و در زد....
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh📚
...🎧
🎙 فایل کامل صوتی
..........
📚 مردان بدون زنان
✍ ارنست_همینگوی
■● #ایران_صدا
راوی؛ محمودرضا قدیریان.
شکست خورده؛
روز گرمی بود، نمای سفید
ساختمان آفتاب گرم را
انعکاس می داد.
مانوئل گارسیا کلاهش
را پایین کشید، داخل
ساختمان شد، چمدان در
دست آرام آرام از
پله ها بالا رفت
سینه اش خس خس
میکرد وقتی جلوی
دفتر میگوئل ریتانا
رسید نفسی تازه
کرد و در زد....
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh📚
...🎧
📚
موجود عجیب و
مضحکی شده ام، شعورم درست کار میکند ولی احساساتم،
چطور بگویم؟ کند شده؛
نه آرزویی دارم و نه به چیزی
دلبسته ام و نه به کسی علاقه مندم.
#چخوف
📚 دایی_وانیا
@ktabdansh 📚📚
...📚
موجود عجیب و
مضحکی شده ام، شعورم درست کار میکند ولی احساساتم،
چطور بگویم؟ کند شده؛
نه آرزویی دارم و نه به چیزی
دلبسته ام و نه به کسی علاقه مندم.
#چخوف
📚 دایی_وانیا
@ktabdansh 📚📚
...📚
📚
❇️ آشنایی با #مشاهیر جهان
#ریموند_چندلر
● قسمت سوم
به هرحال ظهور تکنیک منحصر
بفرد او یک نوع کارآموزی
خودآگاهانه در سبک و بلوغ
نویسندگی اش بود.
داستانهای کوتاهش طرح هایی
برای رمان های طولانی تر
بکارگرفته شد.اماحقیقت اینست
که داستان کارآگاهی برای او
چیزی فراتر از نیات سرگرمکننده
بود. او پس از چند شغل و حرفه به نویسندگی روی آورد.
چندلر در سال ۱۹۲۴ با زنی به نام
سیسیلی هارلبارت ازدواج کرد که ۱۸
سال از او بزرگتر بود. او علاقه
بسیاری به همسرش داشت. وقتی
او درگذشت، چندلر می خواست به
زندگی اش خاتمه دهد..
ریموند_چندلر، پروست" ادبیات
پلیسی جنایی بود. پنجاه سال پس
از مرگ او ما هنوز شوالیه خاک خورده
و بی مصرف مانده اش یعنی
(فیلیپ مارلو || * یکی از
شخصیت های کتاب های او کاراگاه مارلو است*)
را نیاز داریم تا
گسیختگی های دنیای ما را
سامان دهد.
چندلر در کتابِ ؛
هنر سادهٔ آدمکشی مینویسد:
' در سرتاسر این خیابان های پر از
خشونت، مردی باید قدم بزند که
خودش خشن نباشد،
مردی کامل و شجاع.
💢 ادامه دارد.
@ktabdansh 📚📚
...📚
❇️ آشنایی با #مشاهیر جهان
#ریموند_چندلر
● قسمت سوم
به هرحال ظهور تکنیک منحصر
بفرد او یک نوع کارآموزی
خودآگاهانه در سبک و بلوغ
نویسندگی اش بود.
داستانهای کوتاهش طرح هایی
برای رمان های طولانی تر
بکارگرفته شد.اماحقیقت اینست
که داستان کارآگاهی برای او
چیزی فراتر از نیات سرگرمکننده
بود. او پس از چند شغل و حرفه به نویسندگی روی آورد.
چندلر در سال ۱۹۲۴ با زنی به نام
سیسیلی هارلبارت ازدواج کرد که ۱۸
سال از او بزرگتر بود. او علاقه
بسیاری به همسرش داشت. وقتی
او درگذشت، چندلر می خواست به
زندگی اش خاتمه دهد..
ریموند_چندلر، پروست" ادبیات
پلیسی جنایی بود. پنجاه سال پس
از مرگ او ما هنوز شوالیه خاک خورده
و بی مصرف مانده اش یعنی
(فیلیپ مارلو || * یکی از
شخصیت های کتاب های او کاراگاه مارلو است*)
را نیاز داریم تا
گسیختگی های دنیای ما را
سامان دهد.
چندلر در کتابِ ؛
هنر سادهٔ آدمکشی مینویسد:
' در سرتاسر این خیابان های پر از
خشونت، مردی باید قدم بزند که
خودش خشن نباشد،
مردی کامل و شجاع.
💢 ادامه دارد.
@ktabdansh 📚📚
...📚
■
اگر کسی خصوصیتی را در
حد کمال داشته باشد به فکرش
هم خطور نمی کند که آن را به
معرض نمایش بگذارد
نعلی که صدا میکند حتما
یک میخ کم دارد.🖊 #شوپنهاور
📚 #کتاب_دانش
..........
اگر کسی خصوصیتی را در
حد کمال داشته باشد به فکرش
هم خطور نمی کند که آن را به
معرض نمایش بگذارد
نعلی که صدا میکند حتما
یک میخ کم دارد.🖊 #شوپنهاور
📚 #کتاب_دانش
..........
کتاب دانش
📚 #جزء_از_کل ..... نیم ساعت طول کشید تا به بندر برسیم؛ خورشید برفراز افق نمودار می شد و ابرها به شکل سرهای بریده در می آمدند. چشمم به قایق ماهیگیری افتاد که احتمالا تابوت درب و داغون آیندهٔ نزدیکمان بود. یک قایق زهوار دررفته... همین جاست که ما را مثل…
📖 #مطالعه
.........
یکی از فراری ها چیزی به ناخدا گفت
و ناخدا هم راهش را کشید و رفت.
فراری تقریبا هم سن و سال خودم بود،
چشمانی زیبا و موهای مجعد و بلند.
گفت استرالیایی هستید؟
بله.
یک اسم استرالیایی برایم انتخاب کن.
حتما. ند' این اسم خوب است؟
ند؟ بسیار خب. ممنونم.
پدر تب داشت. ند حوله خیسی را بر
پیشانی پدر گذاشت.
پدر به ند گفت خطاهای مالی باعث
شد کارم به اینجا بکشد.
نظر مردم به رهبران سیاسی مساعد
نیست.....
ند هم برای دیگران که جمع شده
بودند ترجمه می کرد.....
.....
امواج هرلحظه ما را تهدید به واژگونی
می کرد. اقیانوس پهنا می گرفت.
آسمان هم فراخ تر می شد. گرسنگی و
تشنگی ما را تحلیل می برد.
همه بی اندازه خسته بودیم. پدر
بی حرکت روی عرشه دراز می کشید.
با اندوه گفت دارم می میرم.
متأسفم. بهت که گفتم نیا.
خدای من! پدر! اطرافت را ببین! اینجا
همه دارند می میرند.
ما تنها افرادی بودیم که دعا
نمی کردیم.
پدر در تاریکی از ایدههایش دربارهٔ
زندگی حرف می زد.
ناله می کرد، رنج می برد. گاهی
ند کمکم می کرد.
سم! در گوش پدر زمزمه کردم سم
می خواهی؟
گفت فردا صبح سپیده که زد من
می خورم و تو تماشا می کنی.
اما او نمی خواست خودش را خلاص
کند.... گذشت و.....
سرانجام بعد از غروب گفت یاسپر
خودش است.
مرگ دارد در می زند.
من را ببر بالا، صبر کن تا بمیرم و بعد
از قایق پرتم کن بیرون.
فکر می کردم از قبر آبي خوشت
نمی آید؟
خوشم نمی آید اما نمی خواهم توی قایق باشم.
روی عرشه آخرین لحظات را سپری
می کرد
خیره شدن به نمایش سترگ اقیانوس در حال اجرا در صحنهی جهان به سوی مرگ رفت؛
پدر گفت چرا خدای تو به ایمان نیاز دارد؟
فکر کردی؟
یاسپر.
اینجا هستم.
#چخوف می گفت انسان موجود بهتری
می شود اگر بهش نشان دهی چه جور
موجودی است. فکر نمی کنم این حرف
درست باشد. چون فقط غمگین تر و
تنها تر می شود.
ببین پدر،
خودت را اذیت نکن تا حرف های
دم مرگت عمیق باشند. سخت نگیر.
چندبار خس خس نفس کشید.
دوباره درد شروع شد. زوزه می کشید.
فکر کردم مرا تنها نگذار. من به تو
وابسته ام.
پدر می بخشمت. برای همه چیز.
دوستت دارم.
من هم دوستت دارم.
بالاخره حرفش را زدیم.
مرگش سریع بود و حتی ناگهانی.
بدنش کمی لرزید، نور در چشمانش
سوسو زد و پرکشید و رفت.
این طور بود.
پدر مرد.
پدر مرد!
باورنکردنی است.
🖊استیو_تولتز
ادامه هم داره
🆔@ktabdansh 📚📚
...📖📚
.........
یکی از فراری ها چیزی به ناخدا گفت
و ناخدا هم راهش را کشید و رفت.
فراری تقریبا هم سن و سال خودم بود،
چشمانی زیبا و موهای مجعد و بلند.
گفت استرالیایی هستید؟
بله.
یک اسم استرالیایی برایم انتخاب کن.
حتما. ند' این اسم خوب است؟
ند؟ بسیار خب. ممنونم.
پدر تب داشت. ند حوله خیسی را بر
پیشانی پدر گذاشت.
پدر به ند گفت خطاهای مالی باعث
شد کارم به اینجا بکشد.
نظر مردم به رهبران سیاسی مساعد
نیست.....
ند هم برای دیگران که جمع شده
بودند ترجمه می کرد.....
.....
امواج هرلحظه ما را تهدید به واژگونی
می کرد. اقیانوس پهنا می گرفت.
آسمان هم فراخ تر می شد. گرسنگی و
تشنگی ما را تحلیل می برد.
همه بی اندازه خسته بودیم. پدر
بی حرکت روی عرشه دراز می کشید.
با اندوه گفت دارم می میرم.
متأسفم. بهت که گفتم نیا.
خدای من! پدر! اطرافت را ببین! اینجا
همه دارند می میرند.
ما تنها افرادی بودیم که دعا
نمی کردیم.
پدر در تاریکی از ایدههایش دربارهٔ
زندگی حرف می زد.
ناله می کرد، رنج می برد. گاهی
ند کمکم می کرد.
سم! در گوش پدر زمزمه کردم سم
می خواهی؟
گفت فردا صبح سپیده که زد من
می خورم و تو تماشا می کنی.
اما او نمی خواست خودش را خلاص
کند.... گذشت و.....
سرانجام بعد از غروب گفت یاسپر
خودش است.
مرگ دارد در می زند.
من را ببر بالا، صبر کن تا بمیرم و بعد
از قایق پرتم کن بیرون.
فکر می کردم از قبر آبي خوشت
نمی آید؟
خوشم نمی آید اما نمی خواهم توی قایق باشم.
روی عرشه آخرین لحظات را سپری
می کرد
خیره شدن به نمایش سترگ اقیانوس در حال اجرا در صحنهی جهان به سوی مرگ رفت؛
پدر گفت چرا خدای تو به ایمان نیاز دارد؟
فکر کردی؟
یاسپر.
اینجا هستم.
#چخوف می گفت انسان موجود بهتری
می شود اگر بهش نشان دهی چه جور
موجودی است. فکر نمی کنم این حرف
درست باشد. چون فقط غمگین تر و
تنها تر می شود.
ببین پدر،
خودت را اذیت نکن تا حرف های
دم مرگت عمیق باشند. سخت نگیر.
چندبار خس خس نفس کشید.
دوباره درد شروع شد. زوزه می کشید.
فکر کردم مرا تنها نگذار. من به تو
وابسته ام.
پدر می بخشمت. برای همه چیز.
دوستت دارم.
من هم دوستت دارم.
بالاخره حرفش را زدیم.
مرگش سریع بود و حتی ناگهانی.
بدنش کمی لرزید، نور در چشمانش
سوسو زد و پرکشید و رفت.
این طور بود.
پدر مرد.
پدر مرد!
باورنکردنی است.
🖊استیو_تولتز
ادامه هم داره
🆔@ktabdansh 📚📚
...📖📚
کتاب دانش
📚 #آدمکش_تازه_کار 🎩 اثر؛ #ریموند_چندلر ۵ راننده تاکسی زرد، از کنار یک چوب خلال شادمانه سوت می زد. دالماس پایش را از روی صندلی عقب کشید و سنگینی وزنش را به روی آن انداخت و پشتش را محکم به پشتی صندلی فشار داد. چراغ طولانی راهنمایی سبز شد و …
داستان های کوتاه
۶
او به آهستگی گفت:
خانم کریل اون به تلفن من جواب
نمی ده. من یکی دو بار سعی
کردم با او تماس بگیرم.
سکوت کوتاهی در آنسوی خط
برقرار شد.
سپس صدا مجددآ گفت:
من کلید خودم را در زیر در گذاشته ام،
شما بهتر است بروید و آن را بردارید.
چشمهای دالماس تنگ شد.
انگشتان دست راستش بی حرکت شد.
او به آهستگی گفت:
همین الان خودم را به آنجا می رسانم.
اما خانم کریل، من کجا به شما
دسترسی دارم؟
- دقیقا نمی دونم.... شاید پیش
جانی سوترو" . ما قراره به اونجا بریم.
دالماس گفت: خوبه و منتظر صدای
قطع تلفن شد و سپس گوشی
را گذاشت و تلفن را به روی
میز کنار تخت گذاشت.
او گوشهٔ تخت نشست و یکی دو دقیقه
به لکههای تابش خورشید به روی دیوار
خیره شد، شانه اش را بالا انداخت
و برخاست.
نوشابه اش را تمام کرد، کلاهش را
بر سر گذاشت و با آسانسور پائین
رفت و سوار دومین تاکسی که بیرون
هتل به صف شده بود شد.
جوئی، باز هم کلیمارناک، بزن بریم.
پانزده دقیقه طول کشید تا به
کلیمارناک رسیدند.
برنامهی ته دانسان' در هوای آزاد اجرا
می شد و خیابان های اطراف این هتل
بزرگ از انبوه ماشین هائی که برای
ورود از سه درِ ورودی به روی هم
می جستند پُر بود.
دالماس نزدیک هتل از تاکسی پیاده شد
و پیشاپیش دخترکان چهره برافروخته
و همراهانشان بسوی در ورودی تاقدار
به راه افتاد.
او به داخل رفت، پله ها را برای
رسیدن به نیم طبقه طی کرد. از سالن
مطالعه رد شد و سوار آسانسوری پر
از آدم شد.
تمام آنها قبل از رسیدن به طبقهی آخر
پیاده شدند.
دالماس دوبار زنگ در والدن را زد.
سپس خم شد و زیر در را نگاه کرد.
یک باریکه ی مشخص روشنائی بود
که در محلی به مانعی برخورد می کرد.
او به پشت سرش و علامات آسانسور
نگاهی کرد.
خم شد و با تيغه ی چاقو جیبی
چیزی را از زیر در بیرون کشید.
آن یک کلید آپارتمان بود.
با آن وارد شد.... توقف کرد.....
خیره شد.....
اتاق بوی مرگ می داد.
دالماس به آهستگی داخل رفت.
به نرمی قدم برمی داشت و گوش
می داد.
برق تندی از چشمان خاکستری او
ساطع بود و استخوان آرواره اش خط
تندی بوجود آورده بود که در
مقابل گونهٔ آفتاب سوخته اش رنگ
پریده بنظر می رسید.
درک والدن با حالتی شل و وارفته در
صندلی قهوهای و طلائی خود فرورفته
بود. دهانش کمی باز بود.
سوراخی که رنگ به سیاهی می زد
در شقیقه راستش وجود داشت و
خط باریک خون از گوشهٔ صورتش
راه افتاده بود و بطرف گودی گردنش
و از آنجا تا یقهی پیراهنش ادامه داشت.
دست راستش بر روی فرش کشیده
شده بود. انگشتانش یک
اتوماتیک سیاه کوچک را گرفته بودند.
روشنائی روز از اتاق داشت محو می شد.
دالماس کاملا بی حرکت ایستاد و
برای مدتی طولانی به درک والدن
خیره شد.
از هیچ طرفی صدائی نمی آمد.
نسیم بند آمده بود و سایه بان های
بیرون نیز بی حرکت بودند.
دالماس یک جفت دستکش چرمی
کوچک از جیب عقبش بیرون کشید
و به دست کرد.
او روی فرش و کنار والدن زانو زد و به
آرامی اسلحه را از گیرهء انگشت های
به هم سخت شدهٔ او
بیرون کشید.
آن یک کلت ۳۲ با قنداق سیاه بود که
سیاه رنگ شده بود.
او آن را چرخاند و به خزانه آن نگاه کرد.
دندان هایش را به هم فشرد.
شمارهٔ آن سوهانکاری شده بود و جای
سوهانکاری در مقابل، سیاهی مات
رنگ و روغن بصورت ضعیفی
می درخشید.
ادامه دارد.
📚 آدمکش_تازه_کار 🎩
اثر؛ ریموند_چندلر
@ktabdansh 📚📚
...🖊📚✨
۶
او به آهستگی گفت:
خانم کریل اون به تلفن من جواب
نمی ده. من یکی دو بار سعی
کردم با او تماس بگیرم.
سکوت کوتاهی در آنسوی خط
برقرار شد.
سپس صدا مجددآ گفت:
من کلید خودم را در زیر در گذاشته ام،
شما بهتر است بروید و آن را بردارید.
چشمهای دالماس تنگ شد.
انگشتان دست راستش بی حرکت شد.
او به آهستگی گفت:
همین الان خودم را به آنجا می رسانم.
اما خانم کریل، من کجا به شما
دسترسی دارم؟
- دقیقا نمی دونم.... شاید پیش
جانی سوترو" . ما قراره به اونجا بریم.
دالماس گفت: خوبه و منتظر صدای
قطع تلفن شد و سپس گوشی
را گذاشت و تلفن را به روی
میز کنار تخت گذاشت.
او گوشهٔ تخت نشست و یکی دو دقیقه
به لکههای تابش خورشید به روی دیوار
خیره شد، شانه اش را بالا انداخت
و برخاست.
نوشابه اش را تمام کرد، کلاهش را
بر سر گذاشت و با آسانسور پائین
رفت و سوار دومین تاکسی که بیرون
هتل به صف شده بود شد.
جوئی، باز هم کلیمارناک، بزن بریم.
پانزده دقیقه طول کشید تا به
کلیمارناک رسیدند.
برنامهی ته دانسان' در هوای آزاد اجرا
می شد و خیابان های اطراف این هتل
بزرگ از انبوه ماشین هائی که برای
ورود از سه درِ ورودی به روی هم
می جستند پُر بود.
دالماس نزدیک هتل از تاکسی پیاده شد
و پیشاپیش دخترکان چهره برافروخته
و همراهانشان بسوی در ورودی تاقدار
به راه افتاد.
او به داخل رفت، پله ها را برای
رسیدن به نیم طبقه طی کرد. از سالن
مطالعه رد شد و سوار آسانسوری پر
از آدم شد.
تمام آنها قبل از رسیدن به طبقهی آخر
پیاده شدند.
دالماس دوبار زنگ در والدن را زد.
سپس خم شد و زیر در را نگاه کرد.
یک باریکه ی مشخص روشنائی بود
که در محلی به مانعی برخورد می کرد.
او به پشت سرش و علامات آسانسور
نگاهی کرد.
خم شد و با تيغه ی چاقو جیبی
چیزی را از زیر در بیرون کشید.
آن یک کلید آپارتمان بود.
با آن وارد شد.... توقف کرد.....
خیره شد.....
اتاق بوی مرگ می داد.
دالماس به آهستگی داخل رفت.
به نرمی قدم برمی داشت و گوش
می داد.
برق تندی از چشمان خاکستری او
ساطع بود و استخوان آرواره اش خط
تندی بوجود آورده بود که در
مقابل گونهٔ آفتاب سوخته اش رنگ
پریده بنظر می رسید.
درک والدن با حالتی شل و وارفته در
صندلی قهوهای و طلائی خود فرورفته
بود. دهانش کمی باز بود.
سوراخی که رنگ به سیاهی می زد
در شقیقه راستش وجود داشت و
خط باریک خون از گوشهٔ صورتش
راه افتاده بود و بطرف گودی گردنش
و از آنجا تا یقهی پیراهنش ادامه داشت.
دست راستش بر روی فرش کشیده
شده بود. انگشتانش یک
اتوماتیک سیاه کوچک را گرفته بودند.
روشنائی روز از اتاق داشت محو می شد.
دالماس کاملا بی حرکت ایستاد و
برای مدتی طولانی به درک والدن
خیره شد.
از هیچ طرفی صدائی نمی آمد.
نسیم بند آمده بود و سایه بان های
بیرون نیز بی حرکت بودند.
دالماس یک جفت دستکش چرمی
کوچک از جیب عقبش بیرون کشید
و به دست کرد.
او روی فرش و کنار والدن زانو زد و به
آرامی اسلحه را از گیرهء انگشت های
به هم سخت شدهٔ او
بیرون کشید.
آن یک کلت ۳۲ با قنداق سیاه بود که
سیاه رنگ شده بود.
او آن را چرخاند و به خزانه آن نگاه کرد.
دندان هایش را به هم فشرد.
شمارهٔ آن سوهانکاری شده بود و جای
سوهانکاری در مقابل، سیاهی مات
رنگ و روغن بصورت ضعیفی
می درخشید.
ادامه دارد.
📚 آدمکش_تازه_کار 🎩
اثر؛ ریموند_چندلر
@ktabdansh 📚📚
...🖊📚✨
📚
🔅خوشبختی یعنی
گذران وقت با افرادی که
دوستشان داریم.
🔅خوشبختی یعنی
گفت و گوی باز و آزادانه
دربارهٔ تابوها و معضلات پنهان.
🔅خوشبختی یعنی
مشارکت اجتماعی و شهروندی.
خوشبختی ناشی از کیفیت است
نه کمیت، ناشی از ژرفا و عمق است،
نه گستردگی.
🔅خوشبختی یعنی
تجربهٔ زندگی با همهٔ لذت ها و
رنج های آن، لذت ها و رنج هایی
که در هرج و مرج دنیای مدرن به
فراموشی سپرده شده اند.
" در دنیای مدرن به ما القا شده که
این رنج ها را باید حذف کنیم
تا مجبور شویم برای راه حل های
من درآوردی پول پرداخت کنیم. "
🔅 قسمتی از کتابِ؛
" دیگر شما را دنبال نمی کنم ممنون "
نوشتهی: ژولیو ونسان گامبتو
🉑 @ktabdansh 📚📚
...📚
🔅خوشبختی یعنی
گذران وقت با افرادی که
دوستشان داریم.
🔅خوشبختی یعنی
گفت و گوی باز و آزادانه
دربارهٔ تابوها و معضلات پنهان.
🔅خوشبختی یعنی
مشارکت اجتماعی و شهروندی.
خوشبختی ناشی از کیفیت است
نه کمیت، ناشی از ژرفا و عمق است،
نه گستردگی.
🔅خوشبختی یعنی
تجربهٔ زندگی با همهٔ لذت ها و
رنج های آن، لذت ها و رنج هایی
که در هرج و مرج دنیای مدرن به
فراموشی سپرده شده اند.
" در دنیای مدرن به ما القا شده که
این رنج ها را باید حذف کنیم
تا مجبور شویم برای راه حل های
من درآوردی پول پرداخت کنیم. "
🔅 قسمتی از کتابِ؛
" دیگر شما را دنبال نمی کنم ممنون "
نوشتهی: ژولیو ونسان گامبتو
🉑 @ktabdansh 📚📚
...📚
فراسوی_نیک_و_بد_از_فریدریش_نیچه_ترجمه_داریوش_آشوری.pdf
3.9 MB
📚 فراسوی نیک و بد
👤 فردریش نیچه
ترجمه؛ داریوش آشوری
......
بینش هایی دربارهٔ حقیقت،
خداو بطور کلی مسئله
نیک و بد .نيچه با هوشمندی
و شور کم نظیر و همیشگی
خود، زمان حال را گرامی
می دارد و نشان می دهد
هر فرد چگونه ممکن است
ارادهٔ قدرت" خود را بر جهان
پیرامون تحمیل کند.
.......
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
👤 فردریش نیچه
ترجمه؛ داریوش آشوری
......
بینش هایی دربارهٔ حقیقت،
خداو بطور کلی مسئله
نیک و بد .نيچه با هوشمندی
و شور کم نظیر و همیشگی
خود، زمان حال را گرامی
می دارد و نشان می دهد
هر فرد چگونه ممکن است
ارادهٔ قدرت" خود را بر جهان
پیرامون تحمیل کند.
.......
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚🎥
اگر حیوانات با انسان همان رفتار
را انجام می دادند...
بشر جانوریست تودرتو و دروغگو
و ساختگی و ترسناک برای
دیگر جانوران، آن هم نه چندان بخاطر
زورش که به سبب حیله گری و
زیرکی اش!.....
آنکه با هیولایی می ستیزد،
باید بپاید که خود در این میانه
هیولا نگردد.....
آنکه ندیده است آن دستی را که
نوازش کنان می کُشد،
زندگی را خوب ننگریسته است.
" زاهدانه ترین حرفی که شنیده ام:
در عشق حقیقی روح است که
تن را در آغوش می گیرد. "
📚 #فراسوی_نیک_و_بد
👤 #فردریش_نیچه
🉑 @ktabdansh 📚📚
...📚
خود را در جایی درگیر کن که فضیلت
دروغین به کار نیاید؛
چنان جایی که آدمی در آن، همچون
بندبازِ بر روی بند، یا از پا می افتد
یا سرپا می ماند،
یا راه به بیرون می برد. 🖊 نیچه
............
اگر حیوانات با انسان همان رفتار
را انجام می دادند...
بشر جانوریست تودرتو و دروغگو
و ساختگی و ترسناک برای
دیگر جانوران، آن هم نه چندان بخاطر
زورش که به سبب حیله گری و
زیرکی اش!.....
آنکه با هیولایی می ستیزد،
باید بپاید که خود در این میانه
هیولا نگردد.....
آنکه ندیده است آن دستی را که
نوازش کنان می کُشد،
زندگی را خوب ننگریسته است.
" زاهدانه ترین حرفی که شنیده ام:
در عشق حقیقی روح است که
تن را در آغوش می گیرد. "
📚 #فراسوی_نیک_و_بد
👤 #فردریش_نیچه
🉑 @ktabdansh 📚📚
...📚
خود را در جایی درگیر کن که فضیلت
دروغین به کار نیاید؛
چنان جایی که آدمی در آن، همچون
بندبازِ بر روی بند، یا از پا می افتد
یا سرپا می ماند،
یا راه به بیرون می برد. 🖊 نیچه
............
📚
هرچند قدرت استدلال انتزاعی ما
بسیار رشد کرده است پاسخ های
عاطفی_اخلاقی مان همچنان
مقید به واکنش های غریزی کهنی
است که به صورت احساس همدردی
با درد و رنجی که مستقیما شاهدش
هستیم جلوه می کند.
از همین رو شلیک کردن به یک نفر
از نزدیک برای بیشتر ما به مراتب
نفرت انگیزتر از فشاردادن تکمه ای
است که هزاران نفری را که
نمی توانیم ببینیم به کشتن خواهد داد. 📚کتابِ ؛ خشونت
👤#اسلاوی_ژیژک ↪️
فیلسوف، روان کاو، نظریه پرداز،
جامعه شناس، منتقد فرهنگی و
سیاستمدار اسلوونیایی
بخش عمدهٔ کارش در سنت فلسفه
هگلی و مارکسیسم است.
از کتاب های معروف او می توان به
🔅درنگیدن با امر منفی.
🔅لنین ۲۰۱۷
🔅زندگی سه باره آنتیگونه.
نام برد.
@ktabdansh 📚📚
...📚
هرچند قدرت استدلال انتزاعی ما
بسیار رشد کرده است پاسخ های
عاطفی_اخلاقی مان همچنان
مقید به واکنش های غریزی کهنی
است که به صورت احساس همدردی
با درد و رنجی که مستقیما شاهدش
هستیم جلوه می کند.
از همین رو شلیک کردن به یک نفر
از نزدیک برای بیشتر ما به مراتب
نفرت انگیزتر از فشاردادن تکمه ای
است که هزاران نفری را که
نمی توانیم ببینیم به کشتن خواهد داد. 📚کتابِ ؛ خشونت
👤#اسلاوی_ژیژک ↪️
فیلسوف، روان کاو، نظریه پرداز،
جامعه شناس، منتقد فرهنگی و
سیاستمدار اسلوونیایی
بخش عمدهٔ کارش در سنت فلسفه
هگلی و مارکسیسم است.
از کتاب های معروف او می توان به
🔅درنگیدن با امر منفی.
🔅لنین ۲۰۱۷
🔅زندگی سه باره آنتیگونه.
نام برد.
@ktabdansh 📚📚
...📚
📚
❇️ آشنایی با #مشاهیر
شاید برخی از ما آنقدر به رمان پلیسی
علاقه داشته باشیم که برایمان چیزی
بعنوان رمان پلیسی بد وجود نداشته باشد.
اگر شما آثار چندلر را نخواندید با شخصیت
فیلیپ_مارلو ( هامفری_بوگارت* فیلم : خواب گران ) آشنا نباشید، اما مارلو"
آنچنان سایه ای بر این رمانها انداخته
که آن را تشخیص خواهید داد.
کارآگاه سلحشور در یکی از رمانها میگوید؛
بدجور هوس نوشیدنی کردم کاش بیمه عمر داشتم، با یه مرخصی..اما فقط کت، کلاه و اسلحه دارم...
در ۱۹۴۶ چندلر جایزه ادگار را بابت فیلمنامه نویسی دریافت کرد. در ۱۹۵۴ هم جایزه رمان نویسی. وقتی در ۲۶ مارس ۱۹۵۹چشم از جهان فروبست ، مجلهٔ تایم
نوشت: اگرچه چندلر رمان نویس
پلیسی بود اما ازمایه های اساسی و
حیات بخش ادبیات استفاده می کرد.
ریموند_چندلر در روز ۲۶ مارس ۱۹۵۹
بدلیل ابتلا به التهاب ریه، با تنی رنجور
روی تخت بیمارستان، چشم از جهان
فروبست. درحالیکه هنوز نوشتن نیمی از
رمان جدیدش به نام poodle spring
مانده بود که رابرت پارکر" آن را کامل کرد.
" خیابان ها تاریک بودند؛ تاریکی ای
که از چیزی بیشتر از شب می آمد."
📚 خواب گران #ریموند_چندلر
💢تمام.
🉑 @ktabdansh📚📚
...📚
❇️ آشنایی با #مشاهیر
شاید برخی از ما آنقدر به رمان پلیسی
علاقه داشته باشیم که برایمان چیزی
بعنوان رمان پلیسی بد وجود نداشته باشد.
اگر شما آثار چندلر را نخواندید با شخصیت
فیلیپ_مارلو ( هامفری_بوگارت* فیلم : خواب گران ) آشنا نباشید، اما مارلو"
آنچنان سایه ای بر این رمانها انداخته
که آن را تشخیص خواهید داد.
کارآگاه سلحشور در یکی از رمانها میگوید؛
بدجور هوس نوشیدنی کردم کاش بیمه عمر داشتم، با یه مرخصی..اما فقط کت، کلاه و اسلحه دارم...
در ۱۹۴۶ چندلر جایزه ادگار را بابت فیلمنامه نویسی دریافت کرد. در ۱۹۵۴ هم جایزه رمان نویسی. وقتی در ۲۶ مارس ۱۹۵۹چشم از جهان فروبست ، مجلهٔ تایم
نوشت: اگرچه چندلر رمان نویس
پلیسی بود اما ازمایه های اساسی و
حیات بخش ادبیات استفاده می کرد.
ریموند_چندلر در روز ۲۶ مارس ۱۹۵۹
بدلیل ابتلا به التهاب ریه، با تنی رنجور
روی تخت بیمارستان، چشم از جهان
فروبست. درحالیکه هنوز نوشتن نیمی از
رمان جدیدش به نام poodle spring
مانده بود که رابرت پارکر" آن را کامل کرد.
" خیابان ها تاریک بودند؛ تاریکی ای
که از چیزی بیشتر از شب می آمد."
📚 خواب گران #ریموند_چندلر
💢تمام.
🉑 @ktabdansh📚📚
...📚
کتاب دانش
📖 #مطالعه ......... یکی از فراری ها چیزی به ناخدا گفت و ناخدا هم راهش را کشید و رفت. فراری تقریبا هم سن و سال خودم بود، چشمانی زیبا و موهای مجعد و بلند. گفت استرالیایی هستید؟ بله. یک اسم استرالیایی برایم انتخاب کن. حتما. ند' این اسم خوب است؟ ند؟ بسیار…
.
📚 #جزء_از_کل
...........
من هرگز نگفته بودم ازش
خوشم می آمد. چرا نگفته بودم؟
چقدر گفتن دوستت دارم سخت است؟
آب بزاق بروی لبانش جا مانده بود.
نمی شد باور کرد آن غوغای طولانی
و شرم آور خاموش شده.
کنارش زانو زدم.
دستانم را به دو طرف بدنش حلقه
کردم، توی دستانم نیرومند بنظر
می آمد.
همهٔ فراریان بااحترام ما را نگاه می کردند.
شانه ام را خم کردم، جسدش را
از لبهی قایق پایین انداختم،
برای لحظاتی روی آب شناور شد، بعد
پایین رفت.
همین و همین.
خداحافظ پدر. کاش فهمیده باشی
چه حسی داشتم.
........
وقتی قایق به کرانه نزدیک می شد
ماه و خورشید هم زمان در آسمان سهیم
می شدند.
ناخدا از تاریکی بیرون آمد و ما را
وادار کرد برگردیم زیر عرشه.
در امتداد ساحل پیکرهایی مثل تیرک
میخکوب ایستاده بودند. چراغ قوه هم
داشتند.
.........
پلیس فدرال و گارد ساحلی.....
فقیر بودن و غیرقانونی بودن و اسیر
شدن....
کلی فرصت داشتم تا با آنها حرف بزنم،
توضیح دهم که استرالیایی هستم.
اما نمی دانم چرا تصمیم گرفتم حرفی
نزنم. دهانم را بازنکردم تا همراه بقیه
دستگیر شوم.
موی مشکی و پوست سبزه، فکر
می کردند افغانی هستم.
بعد راه افتادیم.
.......
از یک زندان عجیب سردرآوردم. حاضر
نمی شدم با آنها حرف بزنم.
مشتاق بودند مرا برگردانند به همان
جایی که بودم.
به کله شان خطور نمی کرد که مبدأ و
مقصد یکی باشد.
ند ویزای پناهندگی گرفت. مدام
می گفت که هویت خودم را فاش کنم.
اصرار می کرد همراه او بروم.
شاید حضورم در این زندان نوعی اعتراض
به سیاست های دولت بود.
جای خالی پدر من را به وحشت
می انداخت.
......
خدا، سلام.
چرا هرگز نمی گویی :
اگر فقط یک بار دیگر یک انسان از
انسانی دیگر برنجد، کار تمام است.
همه چیز را به آخر می رسانم.
چرا هرگز نمی گویی :
اگر فقط یک بار دیگر یک انسان از
درد به گریه بیفتد چون یک نفر روی
گردنش ایستاده، هرچیزی را قطع
می کنم.
اوه. پروردگار، حالا وقت سخت گیری
است.
این ها را گفتم و صدای زمزمهء خودم
را شنیدم: وقتش شده.
🖊 استیو_تولتز ⤵️
بعضی آدمها چه از لحاظ روحی و
چه از از لحاظ جسمی متنفرند از
اینکه سوژهء ترحم باشند
ادامه هم داره
@ktabdansh 📚📚
...📖🖊
📚 #جزء_از_کل
...........
من هرگز نگفته بودم ازش
خوشم می آمد. چرا نگفته بودم؟
چقدر گفتن دوستت دارم سخت است؟
آب بزاق بروی لبانش جا مانده بود.
نمی شد باور کرد آن غوغای طولانی
و شرم آور خاموش شده.
کنارش زانو زدم.
دستانم را به دو طرف بدنش حلقه
کردم، توی دستانم نیرومند بنظر
می آمد.
همهٔ فراریان بااحترام ما را نگاه می کردند.
شانه ام را خم کردم، جسدش را
از لبهی قایق پایین انداختم،
برای لحظاتی روی آب شناور شد، بعد
پایین رفت.
همین و همین.
خداحافظ پدر. کاش فهمیده باشی
چه حسی داشتم.
........
وقتی قایق به کرانه نزدیک می شد
ماه و خورشید هم زمان در آسمان سهیم
می شدند.
ناخدا از تاریکی بیرون آمد و ما را
وادار کرد برگردیم زیر عرشه.
در امتداد ساحل پیکرهایی مثل تیرک
میخکوب ایستاده بودند. چراغ قوه هم
داشتند.
.........
پلیس فدرال و گارد ساحلی.....
فقیر بودن و غیرقانونی بودن و اسیر
شدن....
کلی فرصت داشتم تا با آنها حرف بزنم،
توضیح دهم که استرالیایی هستم.
اما نمی دانم چرا تصمیم گرفتم حرفی
نزنم. دهانم را بازنکردم تا همراه بقیه
دستگیر شوم.
موی مشکی و پوست سبزه، فکر
می کردند افغانی هستم.
بعد راه افتادیم.
.......
از یک زندان عجیب سردرآوردم. حاضر
نمی شدم با آنها حرف بزنم.
مشتاق بودند مرا برگردانند به همان
جایی که بودم.
به کله شان خطور نمی کرد که مبدأ و
مقصد یکی باشد.
ند ویزای پناهندگی گرفت. مدام
می گفت که هویت خودم را فاش کنم.
اصرار می کرد همراه او بروم.
شاید حضورم در این زندان نوعی اعتراض
به سیاست های دولت بود.
جای خالی پدر من را به وحشت
می انداخت.
......
خدا، سلام.
چرا هرگز نمی گویی :
اگر فقط یک بار دیگر یک انسان از
انسانی دیگر برنجد، کار تمام است.
همه چیز را به آخر می رسانم.
چرا هرگز نمی گویی :
اگر فقط یک بار دیگر یک انسان از
درد به گریه بیفتد چون یک نفر روی
گردنش ایستاده، هرچیزی را قطع
می کنم.
اوه. پروردگار، حالا وقت سخت گیری
است.
این ها را گفتم و صدای زمزمهء خودم
را شنیدم: وقتش شده.
🖊 استیو_تولتز ⤵️
بعضی آدمها چه از لحاظ روحی و
چه از از لحاظ جسمی متنفرند از
اینکه سوژهء ترحم باشند
ادامه هم داره
@ktabdansh 📚📚
...📖🖊
Audio
📚🎧
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر؛ #جوئل_دیکر
● قسمت هفتادُ یکم
www.tgoop.com/ktabdansh 📚🎧
...📚
هربار هم صدای جنی، هری را
از جا می پراند او از دنیای
تخیلاتش بی رحمانه بیرون
می آمد و از نولا در ذهنش
دور می شد.....
گاهی یادم می ره چیزی
بخورم...
مگه می شه آدم
یادش بره غذا بخوره....
.......🌘......
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر؛ #جوئل_دیکر
● قسمت هفتادُ یکم
www.tgoop.com/ktabdansh 📚🎧
...📚
هربار هم صدای جنی، هری را
از جا می پراند او از دنیای
تخیلاتش بی رحمانه بیرون
می آمد و از نولا در ذهنش
دور می شد.....
گاهی یادم می ره چیزی
بخورم...
مگه می شه آدم
یادش بره غذا بخوره....
.......🌘......
Audio
📚همانجایی باش که
پاهایت هستند!
👤#اسکات_اونیل
⏰زمان خلاصه: 29:11
🔰 درباره کتاب :
هفت اصل برای در لحظه بودن، استواری و پیشرفت کردن
کتابِ؛ "همانجایی باش که پاهایت هستند" که در سال 2021 منتشرشده، در مورد راهی است که اسکات اونیل طی سالهای متمادی پیموده است تا بهنوعی خِرَد دستیافته بیابد.
.............
' توصیه هایی درمورد
شکستهای سازنده تا
زندگی در لحظهی اکنون!...
✍ اسکات اونیل
....
👈 #پیشنهاد_دانلود
.........
🉑 @ktabdansh 📚📚
...🎧📚
پاهایت هستند!
👤#اسکات_اونیل
⏰زمان خلاصه: 29:11
🔰 درباره کتاب :
هفت اصل برای در لحظه بودن، استواری و پیشرفت کردن
کتابِ؛ "همانجایی باش که پاهایت هستند" که در سال 2021 منتشرشده، در مورد راهی است که اسکات اونیل طی سالهای متمادی پیموده است تا بهنوعی خِرَد دستیافته بیابد.
.............
' توصیه هایی درمورد
شکستهای سازنده تا
زندگی در لحظهی اکنون!...
✍ اسکات اونیل
....
👈 #پیشنهاد_دانلود
.........
🉑 @ktabdansh 📚📚
...🎧📚
■
هروقت احساس کردید به
دستِ گرمی نیاز دارید،
دست دیگرتان را بگیرید، کسی که
خودش را باور دارد شکست
نمی خورد. 📚 #کتاب_دانش
.
هروقت احساس کردید به
دستِ گرمی نیاز دارید،
دست دیگرتان را بگیرید، کسی که
خودش را باور دارد شکست
نمی خورد. 📚 #کتاب_دانش
.