کتاب دانش
شبانه۲ آدم نتواند اراده کند، نتواند چیزی را بخواهد، مردهشور این آدم را ببرد، برای چی زنده است؟ چرا نمیشود؟ مرزها را برای چی درست کردهاند؟ یک سيگار از جیب پیراهنت بیرون میکشی و روشن میکنی. اولین باجه تلفن کجاست؟ به اطرافت دقت میکنی، در کمرکش…
داستان کوتاه قسمت دهم
خیلی دلش میخواسته نقش
ژوزفین بناپارت را بازی کند اما
بهخاطر اینکه گفتهاند قدش
کوتاه است، نگذاشتهاند.
پا میشود و میایستد :
بهنظر شما قد من کوتاه است؟
" نه. شما متوسط هستید"
یک وقتی هم قرار بوده نقش کارمن '
را بازی کند، اما نشده. نشده دیگر.
چهمیشود کرد، البته این سالها نه،
حدود هفتاد سال پیش.
در و دیوار را از نظر میگذرانی،
تابلوهای رنگ و رو رفته، قاب
عکسهای قدیمی، صندوقچهای از
چوب و فلز آن طرف، کمدی بسیار
قهوهای و سنگین طرف دیگر را
سرتاسر پوشانده است، با مبلهای
عتیقه که پارچهاش نخنما شده و
چوبش در طول زمان صیغل خورده
و برق میزند. پردهی کلفت آبی رنگ
از سقف تا پایین پنجره را پوشانده،
و یک آباژور چین دار قدیمی،
چرکهای صورتش را سایه روشن
میکند.
لبخندی میزنی و ته گیلاس را سر
میکشی.
پیراهنش خاکستری نیست، سیاه است
با گلهای ریز سفید. هنوز حرف میزند.
' پاریس را که خوب دیدهاید؟
پاریس اصلا اینجوری نبوده، این
خیابانها یک زمان...
چندپاره استخوان، یک پوست چین
خوردهی شل، یک پیراهن خاکستری
آستین کوتاه، دوچشم کمسو که
تند در حدقه میگردد. آن موهای
یکدست سفید. اولین باری که ماشین
دیده، اولین باری که سوار ترن شده...
حوصله نداری، دلت گرفته است.
خانه بوی نا و گل بابونه میدهد.
میخواهی به تئاتر فکر کنی، به
آنتیگون، یا به هیچچیز.
نیمخیز میشوی:
خب مادام، کدام کمد را باید جابهجا
کنیم؟ به کمد بزرگ سمت چپ نگاه
میکنی. میگوید که نه، این نیست.
لبی به جامش میزند و آن را روی میز
میگذارد، از جا بلند میشود، دو
دستش را جلو میآورد:
' بفرمایید، فقط یک ثانیه. به اتاق
دیگری میرود. حتما کمد آنجاست.
شاید هم رفته عکسهای تئاتریش را
بیاورد. سهبار ازدواج کرده، چهارتا
بچه داشته که دوتا از آنها مردهاند،
سهتا نوه دارد، شوهر دومش در جنگ
بینالملل کشته شده، عضو انجمن
حمایت از کولیان است،
ژنرال دوگل را بارها از نزدیک دیده و
باهاش دست هم داده، با مادام
فرانسوا ورلن، معروفترین طراح لباس
یکبار همسفر بوده و در کشتی روزهای خوشی با او گذرانده، ژان پل سارتر
را هم همین اواخر دیده است، توی
یک بیمارستان.
گفت: راستی شما میدانستید که
چشمهایش تابهتا بوده؟
" ژان پل سارتر؟ بله، ولی من ایشان
را از نزدیک ندیدهام. عکسش را دیدهام.
' اوه، آدم بزرگی بود. هیچوقت
فراموش نمیکنم، فرق سرش را از
چپ باز میکرد و موهای صافش را
شانه میکرد طرف راست.
در جنبش دانشجویی سال....
بهیاد میآوری که در عکسهای کامو
اصلا فرق سر وجود ندارد. موهاش را
میداده بالا. انسان طاغی. جوابی
برای مورسوی بیچاره.
✍ عباس معروفی
ادامه دارد
...📚💫...🖊
خیلی دلش میخواسته نقش
ژوزفین بناپارت را بازی کند اما
بهخاطر اینکه گفتهاند قدش
کوتاه است، نگذاشتهاند.
پا میشود و میایستد :
بهنظر شما قد من کوتاه است؟
" نه. شما متوسط هستید"
یک وقتی هم قرار بوده نقش کارمن '
را بازی کند، اما نشده. نشده دیگر.
چهمیشود کرد، البته این سالها نه،
حدود هفتاد سال پیش.
در و دیوار را از نظر میگذرانی،
تابلوهای رنگ و رو رفته، قاب
عکسهای قدیمی، صندوقچهای از
چوب و فلز آن طرف، کمدی بسیار
قهوهای و سنگین طرف دیگر را
سرتاسر پوشانده است، با مبلهای
عتیقه که پارچهاش نخنما شده و
چوبش در طول زمان صیغل خورده
و برق میزند. پردهی کلفت آبی رنگ
از سقف تا پایین پنجره را پوشانده،
و یک آباژور چین دار قدیمی،
چرکهای صورتش را سایه روشن
میکند.
لبخندی میزنی و ته گیلاس را سر
میکشی.
پیراهنش خاکستری نیست، سیاه است
با گلهای ریز سفید. هنوز حرف میزند.
' پاریس را که خوب دیدهاید؟
پاریس اصلا اینجوری نبوده، این
خیابانها یک زمان...
چندپاره استخوان، یک پوست چین
خوردهی شل، یک پیراهن خاکستری
آستین کوتاه، دوچشم کمسو که
تند در حدقه میگردد. آن موهای
یکدست سفید. اولین باری که ماشین
دیده، اولین باری که سوار ترن شده...
حوصله نداری، دلت گرفته است.
خانه بوی نا و گل بابونه میدهد.
میخواهی به تئاتر فکر کنی، به
آنتیگون، یا به هیچچیز.
نیمخیز میشوی:
خب مادام، کدام کمد را باید جابهجا
کنیم؟ به کمد بزرگ سمت چپ نگاه
میکنی. میگوید که نه، این نیست.
لبی به جامش میزند و آن را روی میز
میگذارد، از جا بلند میشود، دو
دستش را جلو میآورد:
' بفرمایید، فقط یک ثانیه. به اتاق
دیگری میرود. حتما کمد آنجاست.
شاید هم رفته عکسهای تئاتریش را
بیاورد. سهبار ازدواج کرده، چهارتا
بچه داشته که دوتا از آنها مردهاند،
سهتا نوه دارد، شوهر دومش در جنگ
بینالملل کشته شده، عضو انجمن
حمایت از کولیان است،
ژنرال دوگل را بارها از نزدیک دیده و
باهاش دست هم داده، با مادام
فرانسوا ورلن، معروفترین طراح لباس
یکبار همسفر بوده و در کشتی روزهای خوشی با او گذرانده، ژان پل سارتر
را هم همین اواخر دیده است، توی
یک بیمارستان.
گفت: راستی شما میدانستید که
چشمهایش تابهتا بوده؟
" ژان پل سارتر؟ بله، ولی من ایشان
را از نزدیک ندیدهام. عکسش را دیدهام.
' اوه، آدم بزرگی بود. هیچوقت
فراموش نمیکنم، فرق سرش را از
چپ باز میکرد و موهای صافش را
شانه میکرد طرف راست.
در جنبش دانشجویی سال....
بهیاد میآوری که در عکسهای کامو
اصلا فرق سر وجود ندارد. موهاش را
میداده بالا. انسان طاغی. جوابی
برای مورسوی بیچاره.
✍ عباس معروفی
ادامه دارد
...📚💫...🖊
فَهمیدهاَم که کارِ صَدَف های اَبلَه اَست
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست.. - حسین جنتی
•••📚🌖
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست.. - حسین جنتی
•••📚🌖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
■ همهٔ پلیدیها
نتیجهٔ ناآگاهی ست.
شما میتوانید نتیجهٔ ناآگاهی را
ریشهکن کنید،
اما نمیتواند این کار را بدون از
بین بردن علت آن انجام دهید.
دگرگونی راستین در درون روی
میدهد، نه در بیرون.
منِ درون
برای بر حق بودن خود،
شیفتهٔ ناحق بودن دیگریست.
- اکهارت تله
...📚
نتیجهٔ ناآگاهی ست.
شما میتوانید نتیجهٔ ناآگاهی را
ریشهکن کنید،
اما نمیتواند این کار را بدون از
بین بردن علت آن انجام دهید.
دگرگونی راستین در درون روی
میدهد، نه در بیرون.
منِ درون
برای بر حق بودن خود،
شیفتهٔ ناحق بودن دیگریست.
- اکهارت تله
...📚
میشل استروگف.pdf
3.3 MB
حوادث غیرعادی و فراز و
نشیبها و چیرهدستی
ماهرانه داستان ، توصیف
قدرتمندانه قهرمان اصلی
استروگوف.
" این شهر شبیه جزیرهٔ مسکونی
بود، تمام شب را بیدار ماند
اخباری که بدست آورد حاکی از
آن بود که تاتارها ارتش خود را
بهدوبخش تقسیم کرده بودند
مأموریت مهمی را برعهده
گرفته بود ...
✍ #ژول_ورن
📚#میشل_استروگف
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
نشیبها و چیرهدستی
ماهرانه داستان ، توصیف
قدرتمندانه قهرمان اصلی
استروگوف.
" این شهر شبیه جزیرهٔ مسکونی
بود، تمام شب را بیدار ماند
اخباری که بدست آورد حاکی از
آن بود که تاتارها ارتش خود را
بهدوبخش تقسیم کرده بودند
مأموریت مهمی را برعهده
گرفته بود ...
✍ #ژول_ورن
📚#میشل_استروگف
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
کتاب دانش
📖 ۵۶ فکر هنوز هم آنجاست، بینام. با آرامش در انتظار است؛ بهجز خودت هیچکس رو نداری. يادته با کلمات چطور خودتو گول میزدی؟ - آدمها در رفت و آمدند، هیچ آغازی نیست. روزها ضمیمهی هم میشوند. - نمیتوان بهیک باره زنی، رفیقی، شهری را ترک کرد. زندگی همین…
📖 ۶۶
صفحهای از کتاب را باز میکنم،
مادر و دختر دارند از عشق اوژنی
حرف میزنند.
مادرش میگوید عاشقش شدهای؟
کار درستی نیست...
بغل دستیهایم حواسم را از خواندن
کتاب پرت میکنند!
زن آه بلندی میکشد و میگوید؛ آره.
هوا خیلی گرمه. مرد میگوید؛
چشماشو ندیدی؟ مثل چشمای گربهای
روی زغال آتشين.
زن باصدایی شهوت انگیز مرد را به
هیجان میآورد....
سعی میکنم به خواندن ادامه بدهم اما..
کتاب را میبندم. میروم بیرون...
- تمام بعدازظهر را در تن سست و
سنگینم حس میکردم.
زنگ سینما اولدرادو در هوای صاف
طنین انداز شد. صدای آشنای روزهای
یکشنبه. صدهانفر در صف...
- آرزویی پوچ. چیزی باقی خواهد ماند
و درونشان درهم خواهد پیچید.
یکشنبه ها یا آدم باید میرفت
گورستان یا دیدن والدین. من آزاد بودم
رفتم اسکله پرومناد ' دریا از میان
شکافها میدرخشید. - به مردمی که
بهسمت دریا روانه بودند پیوستم.
- اشراف زادگان، برجستگان، صاحبان
منصبان، درهم آمیخته بودند.
دریا در جزرومد. صدای غرش دریا،
قایقهای ماهیگیری، خورشید مانند شراب
سفید، بچهها در اسکله، در آغوش مادر،
دستههای دو سهنفره با چهرههایی رسمی
و خشک. خبری از پرچانگی و وجد اول
صبح نبود. خود را به باد سپرده بودند.
فروشندههای سیار، هرازگاهی خنده،
و سکوت.
- دلشان میخواستم صرف چای
خانوادگی کمترین هزینه را داشته باشد.
- در مصرف کلمات صرفهجویی کنند،
- در حالات و افکار نیز همینطور.
- میخواستند شناور باشند.
- چروک یکهفته کار سخت را صاف
کنند.
- چشمانشان دریا و آسمان را منعکس
میکند .
- این آدمها نه غمگین اند نه خوشحال؛
در حال استراحتند.
- تنفس های عمیق و آرامشان تنها گواه
زندهبودنشان بود.
تهوع دارای پیچیدگیها و دشواریهای
فلسفی هست؛ آزادی، خودفریبی،
توصیفات عینی و ملال و تشویش
انسان منزوی؛ سرگردان و
وجود ناضرور،
● چرا تهوع؟ پدیدارشناسیِ
اگزیستانسیالیستی.
ناضرور بهاین دلیل که؛ شیء یا باید
دلیل داشته باشد یا ضرورتی که برآن
حاکم شود. ( وجود سنگ در دستانش
دلیل بر وجود آن و ماهیت آن است )
تهوع ؛ بیدلیلی و بیغایتی انسان،
احساس تهوع را بوجود میآورد.
روکانتن با مردم معاشرت ندارد
/ تمهید یک تنهایی برای کشف یک
راه حل.
📚 تهوع ادامه دارد
...📚
صفحهای از کتاب را باز میکنم،
مادر و دختر دارند از عشق اوژنی
حرف میزنند.
مادرش میگوید عاشقش شدهای؟
کار درستی نیست...
بغل دستیهایم حواسم را از خواندن
کتاب پرت میکنند!
زن آه بلندی میکشد و میگوید؛ آره.
هوا خیلی گرمه. مرد میگوید؛
چشماشو ندیدی؟ مثل چشمای گربهای
روی زغال آتشين.
زن باصدایی شهوت انگیز مرد را به
هیجان میآورد....
سعی میکنم به خواندن ادامه بدهم اما..
کتاب را میبندم. میروم بیرون...
- تمام بعدازظهر را در تن سست و
سنگینم حس میکردم.
زنگ سینما اولدرادو در هوای صاف
طنین انداز شد. صدای آشنای روزهای
یکشنبه. صدهانفر در صف...
- آرزویی پوچ. چیزی باقی خواهد ماند
و درونشان درهم خواهد پیچید.
یکشنبه ها یا آدم باید میرفت
گورستان یا دیدن والدین. من آزاد بودم
رفتم اسکله پرومناد ' دریا از میان
شکافها میدرخشید. - به مردمی که
بهسمت دریا روانه بودند پیوستم.
- اشراف زادگان، برجستگان، صاحبان
منصبان، درهم آمیخته بودند.
دریا در جزرومد. صدای غرش دریا،
قایقهای ماهیگیری، خورشید مانند شراب
سفید، بچهها در اسکله، در آغوش مادر،
دستههای دو سهنفره با چهرههایی رسمی
و خشک. خبری از پرچانگی و وجد اول
صبح نبود. خود را به باد سپرده بودند.
فروشندههای سیار، هرازگاهی خنده،
و سکوت.
- دلشان میخواستم صرف چای
خانوادگی کمترین هزینه را داشته باشد.
- در مصرف کلمات صرفهجویی کنند،
- در حالات و افکار نیز همینطور.
- میخواستند شناور باشند.
- چروک یکهفته کار سخت را صاف
کنند.
- چشمانشان دریا و آسمان را منعکس
میکند .
- این آدمها نه غمگین اند نه خوشحال؛
در حال استراحتند.
- تنفس های عمیق و آرامشان تنها گواه
زندهبودنشان بود.
تهوع دارای پیچیدگیها و دشواریهای
فلسفی هست؛ آزادی، خودفریبی،
توصیفات عینی و ملال و تشویش
انسان منزوی؛ سرگردان و
وجود ناضرور،
● چرا تهوع؟ پدیدارشناسیِ
اگزیستانسیالیستی.
ناضرور بهاین دلیل که؛ شیء یا باید
دلیل داشته باشد یا ضرورتی که برآن
حاکم شود. ( وجود سنگ در دستانش
دلیل بر وجود آن و ماهیت آن است )
تهوع ؛ بیدلیلی و بیغایتی انسان،
احساس تهوع را بوجود میآورد.
روکانتن با مردم معاشرت ندارد
/ تمهید یک تنهایی برای کشف یک
راه حل.
📚 تهوع ادامه دارد
...📚
دهانِ ما را بستهاند، اعمال ما را
تحتنظر گرفتهاند.
اوقات ما مطابق دستور است.
اما قلبهای ما سکوت را نمیپذیرد.
دلهای ما از جدول نامها و دفاتر رسمی
دیوارهای بیپایانی که اطراف ما
کشیدهاند و تفنگهایی که به ما
نشانه رفتهاند بیزار است.
📚 حکومت نظامی - آلبر کامو
...📚
تحتنظر گرفتهاند.
اوقات ما مطابق دستور است.
اما قلبهای ما سکوت را نمیپذیرد.
دلهای ما از جدول نامها و دفاتر رسمی
دیوارهای بیپایانی که اطراف ما
کشیدهاند و تفنگهایی که به ما
نشانه رفتهاند بیزار است.
📚 حکومت نظامی - آلبر کامو
...📚
■■■
دزدی مرتبا به دهکدهای میزد
روزی که ردپای بهجامانده شبیه
چکمههای کدخدا بود یکی میگفت:
دزد چکمههای کدخدا را دزدیده،
دیگری گفت: چکمههاش شبیه چکمه
کدخدا بوده.
هرکسی بهطریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانهای فریاد برآورد که ای مردم ؛
دزد، خود کدخداست ،
مردم پوزخندی زدند و گفتند:
کدخدا بهدل نگیر، مجنون است،
دیوانه است،
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل
آبادی اوست.
از فردای آنروز کسی آن مجنون را ندید.
وقتی احوالش را جویا میشدند
کدخدا میگفت: دزد او را کشته است.
کدخدا واقعیت را گفت ولی درک مردم
از واقعیت، فرسنگها فاصله داشت،
شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند.
...📚
دزدی مرتبا به دهکدهای میزد
روزی که ردپای بهجامانده شبیه
چکمههای کدخدا بود یکی میگفت:
دزد چکمههای کدخدا را دزدیده،
دیگری گفت: چکمههاش شبیه چکمه
کدخدا بوده.
هرکسی بهطریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانهای فریاد برآورد که ای مردم ؛
دزد، خود کدخداست ،
مردم پوزخندی زدند و گفتند:
کدخدا بهدل نگیر، مجنون است،
دیوانه است،
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل
آبادی اوست.
از فردای آنروز کسی آن مجنون را ندید.
وقتی احوالش را جویا میشدند
کدخدا میگفت: دزد او را کشته است.
کدخدا واقعیت را گفت ولی درک مردم
از واقعیت، فرسنگها فاصله داشت،
شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند.
چون در آن آبادی، دانستن، بهایش
سنگین ولی نادانی، انعام داشت..
...📚
Audio
آه یادم آمد تو؛ زیباترین
چشمها را داری دختر
دیگر چه میخواهی خب
حقش بود میگفت ابله
تو زیباترین چشمها را داری
آه یادم آمد؛ در گرمای
نیمروز دشت داغستان
آخ چقدر دوستش دارم...
- فئودور_داستایفسکی
چشمها را داری دختر
دیگر چه میخواهی خب
حقش بود میگفت ابله
تو زیباترین چشمها را داری
آه یادم آمد؛ در گرمای
نیمروز دشت داغستان
آخ چقدر دوستش دارم...
- فئودور_داستایفسکی
همه قهرمانان داستایفسکی از رنج کشان بزرگ اند صورت همهٔ آنها در هم رفته است و همه در تب و تشنج و فشار، زندگی میکنند یک فرانسوی بزرگ ضمن ابراز ترس، دنیای داستایفسکی را درمانگاه بیماران روانی خوانده است، در واقع هم این دنیا برای نگاه اولیه و ظاهری چه محیط تیره و تار و وهم انگیزی است،
📚سه استاد سخن
ص ۱۳۸
- اشتفان تسوایگ
❤1👍1
هرکس بهتو اظهار دوستی کرد تا
به انواع و اقسامش امتحانش نکردی
او را بهدوستی نپذیر.. - ژول ورن
•••📚🌒
به انواع و اقسامش امتحانش نکردی
او را بهدوستی نپذیر.. - ژول ورن
•••📚🌒
❤1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
■■■
▪︎در قرون وسطا
کشیشان بهشت
را به مردم میفروختند و
مردم نادان هم با پرداخت هر
مقدار پولی قسمتی از بهشت
را از آن خود میکردند.
فرد دانایی که از نادانی مردم
رنج میبرد دست بههرعملی زد
نتوانست مردم را از انجام این
کار احمقانه بازدارد
تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش
مسؤل فروش بهشت گفت :
قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت :
جهنم؟!
مرد دانا گفت :
بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری
گفت: ۳سکه.
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت
کرد و گفت:
لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پارهای جهنم
را بهنام فرد کرد و سند را
به او داد.
مرد باخوشحالی آن را گرفت
و از کلیسا خارج شد.
بهمیدان شهر رفت و فریاد زد؛
من تمام جهنم را خریدم،
این هم سند آن است. دیگر لازم
نیست بهشت را بخرید چون من
هيچکس را داخل جهنم راه نمیدهم،
بروید و خوش باشید!
نام آن مرد مارتین لوتر بود..
@ktabdansh 📚📚
...📚
▪︎در قرون وسطا
کشیشان بهشت
را به مردم میفروختند و
مردم نادان هم با پرداخت هر
مقدار پولی قسمتی از بهشت
را از آن خود میکردند.
فرد دانایی که از نادانی مردم
رنج میبرد دست بههرعملی زد
نتوانست مردم را از انجام این
کار احمقانه بازدارد
تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش
مسؤل فروش بهشت گفت :
قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت :
جهنم؟!
مرد دانا گفت :
بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری
گفت: ۳سکه.
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت
کرد و گفت:
لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پارهای جهنم
را بهنام فرد کرد و سند را
به او داد.
مرد باخوشحالی آن را گرفت
و از کلیسا خارج شد.
بهمیدان شهر رفت و فریاد زد؛
من تمام جهنم را خریدم،
این هم سند آن است. دیگر لازم
نیست بهشت را بخرید چون من
هيچکس را داخل جهنم راه نمیدهم،
بروید و خوش باشید!
نام آن مرد مارتین لوتر بود..
#مارتین_لوتر کشیش و مترجم انجیل
" دروغ مثل برف است
هرچه آنرا بغلتانید بزرگتر میشود "
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍2
خاکستر و الماس.pdf
9 MB
از برجستهترین اثر ادبی
#لهستان
📚 #خاکستر_و_الماس
سرگذشت انسان شکننده عصر
ما که در مبارزه قدرتهای سیاسی
گرفتار آمده. هر گروه در پی آن
است که حکومت را بهدست
آورد.
● فیلمی هم از این اثر ارزشمند
ساخته شده.
ناگهان زن صدایی شنید که
میگفت آهای کریستینا هردو
بهطرف صدا برگشتند
کریستینا دوستانه دست داد
مرد پرسید این کیه؟
شماها همدیگر را
نمیشناسید؟
قيافه شما برای من آشناست..
✍ یرژی آندره یوسکی
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
#لهستان
📚 #خاکستر_و_الماس
سرگذشت انسان شکننده عصر
ما که در مبارزه قدرتهای سیاسی
گرفتار آمده. هر گروه در پی آن
است که حکومت را بهدست
آورد.
● فیلمی هم از این اثر ارزشمند
ساخته شده.
ناگهان زن صدایی شنید که
میگفت آهای کریستینا هردو
بهطرف صدا برگشتند
کریستینا دوستانه دست داد
مرد پرسید این کیه؟
شماها همدیگر را
نمیشناسید؟
قيافه شما برای من آشناست..
✍ یرژی آندره یوسکی
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
کتاب دانش
Photo
📖
زمانی که شما میگویید خوشبختی
من چه اهمیتی دارد؟
- خوشبختی من باید خود موجودیت
مرا توجیه کند.
استدلال من چه اهمیتی دارد؟
- مانند شیری گرسنه، استدلال اشتیاق
دانش ندارد.
فضیلت من چه اهمیتی دارد؟ چقدر
از نیک و بد خستهام!
- خرسندی از فقر و رقت انگیز بودن است.
عدالت من چه اهمیتی دارد؟
- یک فرد عادل، اخگر و زغال است.
دلسوزی من چه اهمیتی دارد؟
- دلسوزی من به صلیب کشیده شدن
نیست.
آیا اینطور صحبت کردهاید؟
فریاد شما حتی هنگام گناه به آسمان
میرسد. زنهار من انسان برتر را بهشما
آموزش میدهم.
همه به زرتشت خندیدند ●
■ سپس چنین گفت زرتشت :
بشریت یک طناب است که میان جانور
و انسان برتر بسته شده است. طنابی
در بالای یک درهٔ بیانتها. عبور خطرناک.
- بشر یک پل است نه هدف !
📚 #چنین_گفت_زرتشت
● ادامه دارد
خدا مُرده است، اما از چه مُرده است؟
نیچه میگوید او از رحم مُرده است.
از رحمِ بیاندازه بزرگِ خویش ؛
رحمش شرم نمیشناخت. او تا آلودهترین گوشهوکنارهای من میخزید. این کنجکاوترین، این زیاده-زورآور، این زیاده-رحیم، میبایست بمیرد. او همیشه مرا میدید. میخواستم از چنین شاهدی انتقام بستانم یا خود دیگر زنده نمانم. خدایی که همهچیز را میدید، از جمله انسان را، انسان تابِ آن را نداشت که چنین شاهدی زنده بماند
رحم چیست؟ رحم مدارا با حالتهای زندگی در نزدیکیِ درجهی صفرِ زندگی است. رحم عشق به زندگی است، رحم جنگجوست و پیروزیِ نهاییِ فقیران و رنجبران و ناتوانان و حقیران را جار میزند. رحم الهی است و این پیروزی را به ایشان اعطا میکند. چه کسی رحم را تجربه میکند؟ رحم در نمادپردازیِ نیچه همواره بر اختلاطِ خواستِ نیستی و نیروهای واکنشگر دلالت میکند، رحم نیستی را میقبولاند! نمیگوید "نیستی"، جایِ آن کلماتی میگذارند چون "فراسو"، یا "خدا"، یا "زندگیِ حقیقی"؛ یا کلماتی چون ، "رستگاری"
“انسانی که میخواهد ابر انسان شود”
در بخشهای مختلف این کتاب، نیچه بیان میکند که ابر انسان از انسان معمولی فراتر میرود و به افرادی که قادر به خلق ارزشهای جدید و زندگی بیپرده و بیدروغ هستند، تبدیل میشود. او تأکید میکند که ابر انسان باید خود را از قید و بندهای اخلاقی و دینی سنتی رها کند و ارادهی خود را بر جهان تحمیل کند. در اینجا، مفهوم ابر انسان نه یک ویژگی ذاتی یا فطری، بلکه فرآیند تحقق فردی است که باید از طریق آزمونها و رنجها به آن دست یابد.
{ با نقد دو مورد از قسمت اول
بهتر با مفاهیم آشنا شویم }
...📚
زمانی که شما میگویید خوشبختی
من چه اهمیتی دارد؟
- خوشبختی من باید خود موجودیت
مرا توجیه کند.
استدلال من چه اهمیتی دارد؟
- مانند شیری گرسنه، استدلال اشتیاق
دانش ندارد.
فضیلت من چه اهمیتی دارد؟ چقدر
از نیک و بد خستهام!
- خرسندی از فقر و رقت انگیز بودن است.
عدالت من چه اهمیتی دارد؟
- یک فرد عادل، اخگر و زغال است.
دلسوزی من چه اهمیتی دارد؟
- دلسوزی من به صلیب کشیده شدن
نیست.
آیا اینطور صحبت کردهاید؟
فریاد شما حتی هنگام گناه به آسمان
میرسد. زنهار من انسان برتر را بهشما
آموزش میدهم.
همه به زرتشت خندیدند ●
■ سپس چنین گفت زرتشت :
بشریت یک طناب است که میان جانور
و انسان برتر بسته شده است. طنابی
در بالای یک درهٔ بیانتها. عبور خطرناک.
- بشر یک پل است نه هدف !
📚 #چنین_گفت_زرتشت
● ادامه دارد
خدا مُرده است، اما از چه مُرده است؟
نیچه میگوید او از رحم مُرده است.
از رحمِ بیاندازه بزرگِ خویش ؛
رحمش شرم نمیشناخت. او تا آلودهترین گوشهوکنارهای من میخزید. این کنجکاوترین، این زیاده-زورآور، این زیاده-رحیم، میبایست بمیرد. او همیشه مرا میدید. میخواستم از چنین شاهدی انتقام بستانم یا خود دیگر زنده نمانم. خدایی که همهچیز را میدید، از جمله انسان را، انسان تابِ آن را نداشت که چنین شاهدی زنده بماند
رحم چیست؟ رحم مدارا با حالتهای زندگی در نزدیکیِ درجهی صفرِ زندگی است. رحم عشق به زندگی است، رحم جنگجوست و پیروزیِ نهاییِ فقیران و رنجبران و ناتوانان و حقیران را جار میزند. رحم الهی است و این پیروزی را به ایشان اعطا میکند. چه کسی رحم را تجربه میکند؟ رحم در نمادپردازیِ نیچه همواره بر اختلاطِ خواستِ نیستی و نیروهای واکنشگر دلالت میکند، رحم نیستی را میقبولاند! نمیگوید "نیستی"، جایِ آن کلماتی میگذارند چون "فراسو"، یا "خدا"، یا "زندگیِ حقیقی"؛ یا کلماتی چون ، "رستگاری"
“انسانی که میخواهد ابر انسان شود”
در بخشهای مختلف این کتاب، نیچه بیان میکند که ابر انسان از انسان معمولی فراتر میرود و به افرادی که قادر به خلق ارزشهای جدید و زندگی بیپرده و بیدروغ هستند، تبدیل میشود. او تأکید میکند که ابر انسان باید خود را از قید و بندهای اخلاقی و دینی سنتی رها کند و ارادهی خود را بر جهان تحمیل کند. در اینجا، مفهوم ابر انسان نه یک ویژگی ذاتی یا فطری، بلکه فرآیند تحقق فردی است که باید از طریق آزمونها و رنجها به آن دست یابد.
{ با نقد دو مورد از قسمت اول
بهتر با مفاهیم آشنا شویم }
...📚
👍1
■■■
هرج و مرج عالم هستی را
فراگرفته بود، تااینکه
زمین آفریده شد، زمین مرکز ثقل
اشیاء گردید. و پس از آن
عشق پدید آمد.
پس زمین و عشق بودند که جانشین
هرج و مرج بیشکلی آغازین هستی
شدند.
وانگهی عشق سرچشمهٔ بزرگترین
منافع بنی آدم است و هر آدمی در
آغاز زندگی خود هیچ سود و سعادتی
را همانند آن نتواند یافت که:
" دوست بدارد و دوستش بدارند."
...📚
هرج و مرج عالم هستی را
فراگرفته بود، تااینکه
زمین آفریده شد، زمین مرکز ثقل
اشیاء گردید. و پس از آن
عشق پدید آمد.
پس زمین و عشق بودند که جانشین
هرج و مرج بیشکلی آغازین هستی
شدند.
وانگهی عشق سرچشمهٔ بزرگترین
منافع بنی آدم است و هر آدمی در
آغاز زندگی خود هیچ سود و سعادتی
را همانند آن نتواند یافت که:
" دوست بدارد و دوستش بدارند."
📓ضیافت - افلاطون
...📚
👍1
▪︎یک انسان خردگرا چه ویژگیهایی
دارد؟ بهچهکسی خردگرا میگویند؟
کارل پوپر؛ معتقد است یک خردگرا
شخصی است که برای او یادگیری از اثبات حقانیت خود مهم تر است،کسی که مایل به یادگیری از دیگران است، نه فقط با مصادره عقاید دیگران بلکه با اجازه رضایتمندانه به دیگران برای نقد عقاید خود و علاقه به نقد عقاید دیگران.
یک خردگرای واقعی فکر نمیکند که وی یا هر کس دیگر حقیقت را در اختیار دارد. در این اندیشه هم نیست که صرف انتقاد
هم او را دردست یافتن به عقایدجدید
کمک میکند. اما قطعا فکر میکند فقط
بحث انتقادی میتواند دوغ را از دوشاب
جدا کند. بلوغ لازم را به ما بدهد تا یک
عقیده را از جهات بیشتری ببینیم و داوری درستی نسبت به آن داشته باشیم.
در هر حال هردو ما میتوانیم
امیدوار باشیم که بعد از این بحث ،
هر دو،مسائل را روشنتر از قبل
ببینیم و این فقط تا زمانی است که
بهخاطر داشتهباشیم نزدیکشدن ما
بهحقیقت مهمتر از آن است که
کدامیک برحق هستیم.
👤 کارل پوپر
📚 زندگی سراسر حل مسئله است
🔃 شهریار خواجیان
...📚
دارد؟ بهچهکسی خردگرا میگویند؟
کارل پوپر؛ معتقد است یک خردگرا
شخصی است که برای او یادگیری از اثبات حقانیت خود مهم تر است،کسی که مایل به یادگیری از دیگران است، نه فقط با مصادره عقاید دیگران بلکه با اجازه رضایتمندانه به دیگران برای نقد عقاید خود و علاقه به نقد عقاید دیگران.
یک خردگرای واقعی فکر نمیکند که وی یا هر کس دیگر حقیقت را در اختیار دارد. در این اندیشه هم نیست که صرف انتقاد
هم او را دردست یافتن به عقایدجدید
کمک میکند. اما قطعا فکر میکند فقط
بحث انتقادی میتواند دوغ را از دوشاب
جدا کند. بلوغ لازم را به ما بدهد تا یک
عقیده را از جهات بیشتری ببینیم و داوری درستی نسبت به آن داشته باشیم.
رویکرد خردگرایان را میتوان به شکل زیر توصیف کرد:
شاید من اشتباه میکنم و
شما برحق هستید.
در هر حال هردو ما میتوانیم
امیدوار باشیم که بعد از این بحث ،
هر دو،مسائل را روشنتر از قبل
ببینیم و این فقط تا زمانی است که
بهخاطر داشتهباشیم نزدیکشدن ما
بهحقیقت مهمتر از آن است که
کدامیک برحق هستیم.
👤 کارل پوپر
📚 زندگی سراسر حل مسئله است
🔃 شهریار خواجیان
...📚
👍1
کتاب دانش
داستان کوتاه قسمت دهم خیلی دلش میخواسته نقش ژوزفین بناپارت را بازی کند اما بهخاطر اینکه گفتهاند قدش کوتاه است، نگذاشتهاند. پا میشود و میایستد : بهنظر شما قد من کوتاه است؟ " نه. شما متوسط هستید" یک وقتی هم قرار بوده نقش کارمن ' را بازی…
شبانه۲
میشود یک اپرای پرهیجان ساخت
که ساعتها روی صحنهی بزرگ
تئاتر، همهٔ ابنای بشر با صدای بلند
انسان طاغی را بخوانند.
و مورسو در زندان خاطراتش را
مرور کند.
بایک موسیقی اکسپرسیونیستی،
با هق هق گروه کر، و گاه
ویولون سلها ، در کوبشهای نابهنگام
طبل.
پیرزن صدایت میکند:
مسیو، مسیو، لطفا میآیید؟
خوشحال از جا بلند میشوی،
به اتاق دیگر میروی، در را که باز
میکنی،
تمام بدنت شروع میکند به لرزیدن.
پشتت تیر میکشد و بوی نا ، راهِ
تنفست را میبندد.
پیرزنلخت مادرزاد روبرویت ایستاده
و با دستهایش تو را میخواند.
اسکلتی است که پوست چروک خورده
رویش کشیدهاند ؛
باپستانهایی مثل دوتکه چرم
آویخته.
آن موهای سفید مچاله شده که
مثل سیم ظرفشویی روی سرش
کپه شده، استخوانها از زمین
برآمدهاند، در رانش پیچیدهاند و در
کمرگاه گرههای کور خوردهاند و آن
دوتکه چرم آویخته....
آدم وقتی پیر شود بهاین روز میافتد؟
یانه؟
عکسهایی هم از زندانیان آشویتس
دیده بودی که اصلا گوشتی در
تنشان نمانده بود و حالا نیرویی
در این پیرزن بیدار شده که مدام
تو را میخواند:
' وین شری، وین شری ( بیا عزیزم )
لرزه بر اندامت افتاده.
راه فرار کجاست؟
چرا نمیتوانی تکان بخوری؟!
برمیگردی و در حرکتی کند یا آنقدر
تند که در تندی به بینهایت میرسد
و کند میشود.
شاید هم در اینجور مواقع حرکتها
کند ضبط میشود.
برمیگردی و میگریزی.
گریزگاه کجاست؟
به در خروجی نگاه میکنی و میدوی.
خانه میگردد. میچرخد.
تو وارد آشپزخانه میشوی.
پیرزن دنبالت میآید. وین شری،
وین شری. ' با صدایی شبیه اردک.
به طرفت خیز برمیدارد.
چشمهایت سیاهی میرود. ماندهای
که این نیرو در کجایش ذخیره
شده بوده؟!
در یکلحظه برخودت مسلط میشوی
و با ساعد پرتش میکنی.
با کف دست نه، با ساعد پرتش
میکنی که دستت به پوستش نخورد.
اینرا بهدقت انجام میدهی.
پیرزن واپس میرود و خود را به
ظرفشویی گیر میدهد.
پشت سرش چیزی در لگن آب
غوطهمیخورد.
صدای غرق شدنش را میشنوی.
بوی گل بابونه میآید.
ادامه دارد
✍ عباس معروفی
...📚✨...🖊
میشود یک اپرای پرهیجان ساخت
که ساعتها روی صحنهی بزرگ
تئاتر، همهٔ ابنای بشر با صدای بلند
انسان طاغی را بخوانند.
و مورسو در زندان خاطراتش را
مرور کند.
بایک موسیقی اکسپرسیونیستی،
با هق هق گروه کر، و گاه
ویولون سلها ، در کوبشهای نابهنگام
طبل.
پیرزن صدایت میکند:
مسیو، مسیو، لطفا میآیید؟
خوشحال از جا بلند میشوی،
به اتاق دیگر میروی، در را که باز
میکنی،
تمام بدنت شروع میکند به لرزیدن.
پشتت تیر میکشد و بوی نا ، راهِ
تنفست را میبندد.
پیرزن
و با دستهایش تو را میخواند.
اسکلتی است که پوست چروک خورده
رویش کشیدهاند ؛
با
آویخته.
آن موهای سفید مچاله شده که
مثل سیم ظرفشویی روی سرش
کپه شده، استخوانها از زمین
برآمدهاند، در رانش پیچیدهاند و در
کمرگاه گرههای کور خوردهاند و آن
دوتکه چرم آویخته....
آدم وقتی پیر شود بهاین روز میافتد؟
یانه؟
عکسهایی هم از زندانیان آشویتس
دیده بودی که اصلا گوشتی در
تنشان نمانده بود و حالا نیرویی
در این پیرزن بیدار شده که مدام
تو را میخواند:
' وین شری، وین شری ( بیا عزیزم )
لرزه بر اندامت افتاده.
راه فرار کجاست؟
چرا نمیتوانی تکان بخوری؟!
برمیگردی و در حرکتی کند یا آنقدر
تند که در تندی به بینهایت میرسد
و کند میشود.
شاید هم در اینجور مواقع حرکتها
کند ضبط میشود.
برمیگردی و میگریزی.
گریزگاه کجاست؟
به در خروجی نگاه میکنی و میدوی.
خانه میگردد. میچرخد.
تو وارد آشپزخانه میشوی.
پیرزن دنبالت میآید. وین شری،
وین شری. ' با صدایی شبیه اردک.
به طرفت خیز برمیدارد.
چشمهایت سیاهی میرود. ماندهای
که این نیرو در کجایش ذخیره
شده بوده؟!
در یکلحظه برخودت مسلط میشوی
و با ساعد پرتش میکنی.
با کف دست نه، با ساعد پرتش
میکنی که دستت به پوستش نخورد.
اینرا بهدقت انجام میدهی.
پیرزن واپس میرود و خود را به
ظرفشویی گیر میدهد.
پشت سرش چیزی در لگن آب
غوطهمیخورد.
صدای غرق شدنش را میشنوی.
بوی گل بابونه میآید.
ادامه دارد
✍ عباس معروفی
...📚✨...🖊
❤1👍1
من
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت
عریانم..
و زخمهای من همه از عشق است..
از عشق
عشق
عشق..
در حضور او، برای اولین بار
از سکوت لذت بردم.
او مثل دست سردی بود
روی پیشانیِ داغ...!
✍ بندیک ولس
📔 پایان تنهایی
•••📚🌗
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت
عریانم..
و زخمهای من همه از عشق است..
از عشق
عشق
عشق..
در حضور او، برای اولین بار
از سکوت لذت بردم.
او مثل دست سردی بود
روی پیشانیِ داغ...!
✍ بندیک ولس
📔 پایان تنهایی
•••📚🌗
❤2
Dele Divooneh
Hayede
" یک قفل زدم بر دل و
پیمانه شکستم
ساقی نظر انداخت
به میخانه نشستم
بر چشم زدم طعنه
که این بار نبازی
زان مستی چشمش
دل دیوانه شکستم
#ارسالی شما
📚 #کتاب_دانش
•••📚
پیمانه شکستم
ساقی نظر انداخت
به میخانه نشستم
بر چشم زدم طعنه
که این بار نبازی
زان مستی چشمش
دل دیوانه شکستم
#ارسالی شما
📚 #کتاب_دانش
•••📚
❤2
🔹🔹🔹
عمیدالسلطنه معروف به سردار امجد
یکی از خان های گیلان بود که در دورهٔ
ناصرالدین شاه ستمهای بسیار بهمردم
روا داشت. پس از مرگ ناصرالدینشاه
و تاجگذاری مظفرالدینشاه، عدهای از روستائیان بیپناه جهت دادخواهی از
ستمهای عمیدالسلطنه نزد وی رفتند.
شاه دستور اعدام عمیدالسلطنه با توپ
را صادر کرد.
اما خان با دادن رشوه از اعدام
رهائی جست. مظفرالدینشاه نیز که
از دادن رشوه اطلاعی نداشت،
نجات وی را معجزه قلمداد کرد و
حتی گفته شده که از او حلالیت
طلبید که در موردش چنین قضاوت
کرده بود.
- گمان میکنم دیگر خودتان بتوانید
حدس بزنید که عمیدالسلطنه با این
قرب و منزلتی که نزد شاه يافتهبود
چه بلایی سر آن روستائیان
بختبرگشتهای آورد که برای
دادخواهی و شکایت نزد او رفته بودند!
🔹📘 خاطرات و خطرات
- مهدی قلی هدایت ؛ ص ۱۰۸
...📚
عمیدالسلطنه معروف به سردار امجد
یکی از خان های گیلان بود که در دورهٔ
ناصرالدین شاه ستمهای بسیار بهمردم
روا داشت. پس از مرگ ناصرالدینشاه
و تاجگذاری مظفرالدینشاه، عدهای از روستائیان بیپناه جهت دادخواهی از
ستمهای عمیدالسلطنه نزد وی رفتند.
شاه دستور اعدام عمیدالسلطنه با توپ
را صادر کرد.
اما خان با دادن رشوه از اعدام
رهائی جست. مظفرالدینشاه نیز که
از دادن رشوه اطلاعی نداشت،
نجات وی را معجزه قلمداد کرد و
حتی گفته شده که از او حلالیت
طلبید که در موردش چنین قضاوت
کرده بود.
- گمان میکنم دیگر خودتان بتوانید
حدس بزنید که عمیدالسلطنه با این
قرب و منزلتی که نزد شاه يافتهبود
چه بلایی سر آن روستائیان
بختبرگشتهای آورد که برای
دادخواهی و شکایت نزد او رفته بودند!
🔹📘 خاطرات و خطرات
- مهدی قلی هدایت ؛ ص ۱۰۸
...📚
💔1