کتاب دانش
ص ۷۱ 📖 مطالعه خورشید درحال غروب بود. نور ملایمتر میشود. - چهرهها حالتی لطیف بهخود گرفتند. زمین غرق در سایه، جمعیت پراکنده میشد. باد تندی شروع به وزیدن کرد، کلاه فلزی اسقف اعظم دارد جیر جیر میکند. - تنهایم. مردم به خانههایشان بازگشتند. …
📖 مطالعه ص ۷۶
- هیچکس در این مسیر منتظر من
نیست.
- وجودم غرق در عذاب است.
کوچکترین حرکتی آزارم میدهد.
- هرگز نخواهم فهمید چهچیزی در
انتظارم بوده.
- گم شدهام. هوا از دود سیگار درحال
تبخیر است. صندوقدار پشت پیشخوان
همان است که در انتظار من است.
- لحظات ازهم پاشیده، همهچیز
متوقف شده.
- چیزی نمانده جز پشیمانی تلخ.
- احساس پوچی میکنم. لحظهها
با آمدنشان بهمن طعنه میزنند که
چطور زندگیام را تلف کردهام؟
دوشنبه
دیروز تنها بودم اما مانند سپاهی
قدم برمیداشتم. نباید از خودم
اصطلاح دربیاورم. مینویسم تا از
ادبیات آگاه باشم. باید قلم را دنبال
کنم بدون آنکه در جستجوی کلمات
باشم. در بیستسالگی دنبال مکتب
دکارت" بودم. این حس ماجراجویانه
از گذر لحظات دیده میشود.
- چیزی را که به ظاهر مربوط است
را به محتوا ربط میدهیم.
- برگشت ناپذیری زمان. حس
میکنیم میتوانیم هرکاری دلمان
خواست انجام دهیم! حتی اگر
نوبتمان گذشته باشد، - نمیتوانیم
دوباره آغاز کنیم.
یادم هست من و آنی "
سوءتفاهم هایمان بیشترشده بود.
در سینما دستش را گرفتم ساعت ۱۱
بود آن موقع بود که عبور دقایق را
حس کردیم.
۷ عصر؛
نوشتن شش صفحه را بهپایان رساندم.
کل امروز را سفت و سخت نشستهام.
در حال پرده برداشتن از انگیزههای
اصلی دیکتاتوری روسیه
[ کتاب میخواند ] اما رولبون آزارم
میدهد. میگوید؛
آیندگان قضاوت خواهند کرد. زمانی
که تمسخرکنندگان را یکبار برای
همیشه، درون قلبم زندانی کرده بودم.
" تهوع راوی بهخاطر نگاهش به هستی
و ماهیت است؛ وجود معمولأ پنهان
میشود. شخصیت مبهم
آنتوان روکانتن :
آیا ما میتوانیم کسی یا چیزی را
بشناسیم؟ اگر جواب مثبت است
چگونه؟ "
📚 تهوع
- ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
- هیچکس در این مسیر منتظر من
نیست.
- وجودم غرق در عذاب است.
کوچکترین حرکتی آزارم میدهد.
- هرگز نخواهم فهمید چهچیزی در
انتظارم بوده.
- گم شدهام. هوا از دود سیگار درحال
تبخیر است. صندوقدار پشت پیشخوان
همان است که در انتظار من است.
- لحظات ازهم پاشیده، همهچیز
متوقف شده.
- چیزی نمانده جز پشیمانی تلخ.
- احساس پوچی میکنم. لحظهها
با آمدنشان بهمن طعنه میزنند که
چطور زندگیام را تلف کردهام؟
دوشنبه
دیروز تنها بودم اما مانند سپاهی
قدم برمیداشتم. نباید از خودم
اصطلاح دربیاورم. مینویسم تا از
ادبیات آگاه باشم. باید قلم را دنبال
کنم بدون آنکه در جستجوی کلمات
باشم. در بیستسالگی دنبال مکتب
دکارت" بودم. این حس ماجراجویانه
از گذر لحظات دیده میشود.
- چیزی را که به ظاهر مربوط است
را به محتوا ربط میدهیم.
- برگشت ناپذیری زمان. حس
میکنیم میتوانیم هرکاری دلمان
خواست انجام دهیم! حتی اگر
نوبتمان گذشته باشد، - نمیتوانیم
دوباره آغاز کنیم.
یادم هست من و آنی "
سوءتفاهم هایمان بیشترشده بود.
در سینما دستش را گرفتم ساعت ۱۱
بود آن موقع بود که عبور دقایق را
حس کردیم.
۷ عصر؛
نوشتن شش صفحه را بهپایان رساندم.
کل امروز را سفت و سخت نشستهام.
در حال پرده برداشتن از انگیزههای
اصلی دیکتاتوری روسیه
[ کتاب میخواند ] اما رولبون آزارم
میدهد. میگوید؛
آیندگان قضاوت خواهند کرد. زمانی
که تمسخرکنندگان را یکبار برای
همیشه، درون قلبم زندانی کرده بودم.
" تهوع راوی بهخاطر نگاهش به هستی
و ماهیت است؛ وجود معمولأ پنهان
میشود. شخصیت مبهم
آنتوان روکانتن :
آیا ما میتوانیم کسی یا چیزی را
بشناسیم؟ اگر جواب مثبت است
چگونه؟ "
📚 تهوع
- ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
▫️▫️
زن در دنیا بیشتر از مرد ، غم میخورد
و جنس زن بیشتر از مرد، رنج میبرد...!
مرد زور دارد و قدرت خود را بهکار
میبرد، دست به عمل میزند، میرود،
سرگرم میشود، طرح میریزد،
آینده را در آغوش میگیرد و دلداری
مییابد...
اما زن در جای خود میماند.
در مقابل غمی که دارد، مینشیند
و هیچچیز برای او، مایهٔ انصراف
خاطر نمیشود...
تا اعماق پرتگاهی که غم و درد بازکرده
است، فرومیرود، عمق آن را اندازه
میگیرد و اغلب این پرتگاه را با
آرزوها و اشکهای خود، پُر میکند...
📘 اوژنی گرانده
🖊 انوره_دوبالزاک
...📚
زن در دنیا بیشتر از مرد ، غم میخورد
و جنس زن بیشتر از مرد، رنج میبرد...!
مرد زور دارد و قدرت خود را بهکار
میبرد، دست به عمل میزند، میرود،
سرگرم میشود، طرح میریزد،
آینده را در آغوش میگیرد و دلداری
مییابد...
اما زن در جای خود میماند.
در مقابل غمی که دارد، مینشیند
و هیچچیز برای او، مایهٔ انصراف
خاطر نمیشود...
تا اعماق پرتگاهی که غم و درد بازکرده
است، فرومیرود، عمق آن را اندازه
میگیرد و اغلب این پرتگاه را با
آرزوها و اشکهای خود، پُر میکند...
📘 اوژنی گرانده
🖊 انوره_دوبالزاک
...📚
👍3👎1🤣1
📚
هیچگاه مردمانت را دشمن یا عناصر
دشمن مخوان، زیرا دو اصل را در
مورد خودت روشن میکنی؛
یاآنقدر ظالم بودی که مردم خودت
دشمنت شده اند
یاآنقدر ضعیف بوده ای که دشمنانت
مردمت را کنترل میکنند.
👤 پاول_ گوبلز
از نزدیک ترین دوستان هیتلر بود.
شهرت او بیشتر بخاطر وزارت
تبلیغات در رایش سوم بود.
به مدت ۱۲ سال برای جذب جامعهٔ
آلمان برای اهداف هیلتر به سمت
نازی ها پرداخت.
@ktabdansh 📚📚
...📚
هیچگاه مردمانت را دشمن یا عناصر
دشمن مخوان، زیرا دو اصل را در
مورد خودت روشن میکنی؛
یاآنقدر ظالم بودی که مردم خودت
دشمنت شده اند
یاآنقدر ضعیف بوده ای که دشمنانت
مردمت را کنترل میکنند.
👤 پاول_ گوبلز
از نزدیک ترین دوستان هیتلر بود.
شهرت او بیشتر بخاطر وزارت
تبلیغات در رایش سوم بود.
به مدت ۱۲ سال برای جذب جامعهٔ
آلمان برای اهداف هیلتر به سمت
نازی ها پرداخت.
@ktabdansh 📚📚
...📚
👏1
کتاب دانش
داستانهای کوتاه نفس در سینه حبس میکنی، لای حبابها و خزه ها رها میشوی، در خانهای که میگردد. میچرخد و این چرخش بیسرانجام تمامی ندارد، دوسهقدم برمیداری، در راهرو میایستی که خودت را پیدا کنی. درِ خانه به تندی میگردد و تو باید در چرخش بعدی خودت…
شبانه۲
نئون قرمز روبرو، مدام تو را
روشن و خاموش میکند.
سرخ و سیاه ، ژولین سولر ، آنروی
سکهٔ مورسو.
زن روبرویت میخرامد، روی صندلی
چوبی کنار در مینشیند. پاهاش را
نرم و لطیف بههم میچسباند.
گاهی نگاهی میاندازد و انگار بخواهد
بداند که تو چه مرگت است ، چرا
نفس نفس میزنی، چرا زیر باران
ایستادهای، با حرکت دست خندهٔ
زنهای دیگر را رد میکند. یکی از
پنجرهٔ بالای سرت صدایش را کش
میدهد:
غریبه است، خیلی مواظبش باش.
زن روبرو توجهی نمیکند.
بهتو خیره میشود و با پنجهٔ دست،
موهای خرمائی اش را میکشد و
میریزد پشت سر. و باز انبوه مو
سرریز میکند و میآید سرجای اولش.
نگاهتان درهم گره میخورد.
قلبت تند میزند. بهخودت جرأت
میدهی، یکباره خیز برمیداری به
طرفش میروی، دستش را میگیری
و او را به داخل کافه میبری و
میگویی؛ تشنهام.
و او یک لیوان لیموناد برایت میگیرد
و با لرزش ، آنرا بهطرفت دراز میکند.
لیموناد لب پر میزند و روی ساعتت
میریزد.
زن به تندی یک دستمال کاغذی از
کیفش بیرون میآورد و روی
ساعتت میگذارد: ببخشید، مسیو.
لیموناد را یکضرب مینوشی.
پاکت سیگار را بیرون میآوری، بهش
تعارف میکنی. پک غلیظی میزند،
چهرهاش درهم میرود و لبخند روی
لبهاش میماسد.
کمی از سینهاش پيداست.
گندمگون است و بسیار ساکت.
موهاش که سرازیر میشود احساس
میکنی، باران تند بر صورتش باریده،
و هوا توفانی است.
دستش را میگیری. آرام سر بلند
میکند و باز به سیگارش پک میزند.
میگویی:
تا بهحال اینجوری باهیچ زنی نبودهام.
نگاهش را میدزدد:
همه بار اولشان اینجوری اند. بعد
عادت میکنی.
کیف پولت را درمیآوری . اسکناسها
را در کیف میشماری.
چقدر میگیرد؟ اگر کم داشتهباشی
چه؟ چهجوری میشود ازش پرسید؟
سیگارت را نصفه خاموش میکنی و
میگویی:
من در کوچهٔ رودورنارد ' زندگی
میکنم. همین نزدیکیهاست. توی
محلهٔ شاتله '
میگوید:
شما همیشه اینطور آشفته اید؟
" من؟ نه. من بازیگر تئاترم. تمام راه
باران میبارید. "
' اسم شما مورسو است؟ '
" نه. من ... "
' اما من مورسو صدایت میکنم '
تمام راه را حرف میزنی، سر تمرین
بودهای، پیرزنی صدایت کرده،
از سر راه کنار میروی تا او وارد اتاق
شود...
زن نگاهت میکند، چشمهایش را آنقدر
کشیده که بهنظر میآید سياهی مژهها
روی ملافه میچکد. در چشمهایش یک
غم ناتمام خوابیده. خستهای و
پلکهایت سنگین شده. دلت میخواهد
روی تخت بخوابی و تمام ابنای بشر،
انسان طاغی را برای مورسوی بیچاره
بخوانند.
مورسویی که بیتفاوت شده،
عشقش را گذاشته، کارش را رها کرده،
خاطراتش را مرور میکند. بایک موسیقی اکسپرسیونیستی، با
هق هق گروه کر و گاه
ویولون سلها. در گویشهای نابهنگام
طبل ها میشنوی، ایسمنه!
- کلن ، ۲۰ خرداد ۱۳۷۵
✍ عباس معروفی
پایان.
...📚✨...🖊
نئون قرمز روبرو، مدام تو را
روشن و خاموش میکند.
سرخ و سیاه ، ژولین سولر ، آنروی
سکهٔ مورسو.
زن روبرویت میخرامد، روی صندلی
چوبی کنار در مینشیند. پاهاش را
نرم و لطیف بههم میچسباند.
گاهی نگاهی میاندازد و انگار بخواهد
بداند که تو چه مرگت است ، چرا
نفس نفس میزنی، چرا زیر باران
ایستادهای، با حرکت دست خندهٔ
زنهای دیگر را رد میکند. یکی از
پنجرهٔ بالای سرت صدایش را کش
میدهد:
غریبه است، خیلی مواظبش باش.
زن روبرو توجهی نمیکند.
بهتو خیره میشود و با پنجهٔ دست،
موهای خرمائی اش را میکشد و
میریزد پشت سر. و باز انبوه مو
سرریز میکند و میآید سرجای اولش.
نگاهتان درهم گره میخورد.
قلبت تند میزند. بهخودت جرأت
میدهی، یکباره خیز برمیداری به
طرفش میروی، دستش را میگیری
و او را به داخل کافه میبری و
میگویی؛ تشنهام.
و او یک لیوان لیموناد برایت میگیرد
و با لرزش ، آنرا بهطرفت دراز میکند.
لیموناد لب پر میزند و روی ساعتت
میریزد.
زن به تندی یک دستمال کاغذی از
کیفش بیرون میآورد و روی
ساعتت میگذارد: ببخشید، مسیو.
لیموناد را یکضرب مینوشی.
پاکت سیگار را بیرون میآوری، بهش
تعارف میکنی. پک غلیظی میزند،
چهرهاش درهم میرود و لبخند روی
لبهاش میماسد.
کمی از سینهاش پيداست.
گندمگون است و بسیار ساکت.
موهاش که سرازیر میشود احساس
میکنی، باران تند بر صورتش باریده،
و هوا توفانی است.
دستش را میگیری. آرام سر بلند
میکند و باز به سیگارش پک میزند.
میگویی:
تا بهحال اینجوری باهیچ زنی نبودهام.
نگاهش را میدزدد:
همه بار اولشان اینجوری اند. بعد
عادت میکنی.
کیف پولت را درمیآوری . اسکناسها
را در کیف میشماری.
چقدر میگیرد؟ اگر کم داشتهباشی
چه؟ چهجوری میشود ازش پرسید؟
سیگارت را نصفه خاموش میکنی و
میگویی:
من در کوچهٔ رودورنارد ' زندگی
میکنم. همین نزدیکیهاست. توی
محلهٔ شاتله '
میگوید:
شما همیشه اینطور آشفته اید؟
" من؟ نه. من بازیگر تئاترم. تمام راه
باران میبارید. "
' اسم شما مورسو است؟ '
" نه. من ... "
' اما من مورسو صدایت میکنم '
تمام راه را حرف میزنی، سر تمرین
بودهای، پیرزنی صدایت کرده،
از سر راه کنار میروی تا او وارد اتاق
شود...
زن نگاهت میکند، چشمهایش را آنقدر
کشیده که بهنظر میآید سياهی مژهها
روی ملافه میچکد. در چشمهایش یک
غم ناتمام خوابیده. خستهای و
پلکهایت سنگین شده. دلت میخواهد
روی تخت بخوابی و تمام ابنای بشر،
انسان طاغی را برای مورسوی بیچاره
بخوانند.
مورسویی که بیتفاوت شده،
عشقش را گذاشته، کارش را رها کرده،
خاطراتش را مرور میکند. بایک موسیقی اکسپرسیونیستی، با
هق هق گروه کر و گاه
ویولون سلها. در گویشهای نابهنگام
طبل ها میشنوی، ایسمنه!
- کلن ، ۲۰ خرداد ۱۳۷۵
✍ عباس معروفی
پایان.
...📚✨...🖊
📚📖
در لحظاتی از زندگی که اوضاع چندان
بر وفق مراد نیست، از تلاشهای خود
ناامید میشویم. اما مانند بسیاری از
مردمی که با رنج و سختی دستوپنجه
نرم میکنند، شما هم آنقدر خودتان
را اسیر دردهایتان کردهاید که از یاد
برده اید درد چیز رایجی است و این
رنج و سختی مختص شما نیست؛
بلکه جهانی است.
بدون مقداری خودشیفتگی، اگر خود را
از باور این دروغ که ما خاص هستیم،
منع کنیم، احتمالا امید را ازدست
خواهیم داد. اما این خودشیفتگی ذاتیِ
ما، یک وجه بد نیز دارد. فرقی نمیکند
باور داشته باشید در دنیا بهترین یا
بدترین هستید، بههرحال یک حقیقت
وجود دارد؛ شما تافتهٔ جدابافتهٔ دنیا
هستید.
اگر تعداد کافی از مردم با ارزشهای
مشترک را جمع کنید ، رفتارهایی از
آنها سر میزند که هرگز بهطور انفرادی
از آنها نخواهید دید. امیدِ آنها بهشکلی
زنجیرهای تقویت میشود و حس تأیید
اجتماعی ناشی از عضویت در یک
گروه، مغزِ متفکرشان را ساکت میکند
و به مغز احساسی شان اجازه میدهد
هرکاری دلش میخواهد انجام بدهد.
برای ایجاد امید در زندگی، ابتدا باید
احساس کنيم روی زندگیمان کنترل
داریم. باید احساس کنیم چیزی که در
پی آن هستیم، خوب و درست است.
اینکه دنبال چیزی بهتر" هستیم.
بااین حال بسیاری از ما در کنترل
خودمان ناتوان هستیم.
همهٔ ما وقتی بابدترین شرایط
زندگیمان مواجه میشویم، در
تأثیرپذیرترین حالت هستیم.
بههمریختگی اوضاع زندگیمان حاکی
از ناکارآمد بودن ارزشهایمان است و
نشان میدهد در تاریکی و ناامیدی،
برای یافتن ارزشهای جدید تقلا میکنیم.
بزرگسالی بهمعنای درک این واقعیت
است که گاهی یک اصل انتزاعی، صرفا
بهخاطر خودش خوب و درست است.
صداقت داشتن، حتی اگر امروز بهشما
آسیب بزند، حتی اگر به دیگران آسیب
بزند، بازهم کار درستی است.
اگر قرار است بهخاطر موجودیتمان
مجبور به عذاب کشیدن باشیم، چهبهتر
که یادبگیریم درست عذاب بکشیم.
جوانی که در طول دوران رشد خود از
تمام چالشها و بیعدالتیها در امان
بوده است، کوچکترین معضلات
زندگی بزرگسالی برایش غیرقابل تحمل
خواهد بود و در نهایت در انظار عمومی
زیر گریه خواهد زد.
بلوغ فرهنگ ما روبهزوال است.
در دنیای پیشرفته و ثروتمند کنونی،
ما درگیر بحران پول و مادیات نیستیم،
بلکه گرفتار بحران شخصیت، بحران
فضیلت و بحران وسیله و هدف هستیم.
طبق گزارشها، از سال ۱۹۸۵ ، میزان
رضایت مردان و زنان از زندگی خود،
کاهش یافته است. یکی از علل آن
میتواند افزایش میزان استرس و
فشار زندگی در طول سیسال گذشته
باشد.
بها دادن بیش از اندازه به احساسات،
مانند سرکوب آنها، عامل بروز بحرانِ
امید است.
کسیکه برای روز بعدش برنامهٔ مهمی
داشتهباشد، ساعت دو بامداد پای
تلویزیون نمینشیند.
💢 گزیدههایی بود از کتابِ ؛
📙 همهچیز به فنا رفته
نوشتهٔ؛ مارک منسن
📌 در این کتاب، نتیجهگیری بهعهدهٔ
شماست.
📌تحریک ذهن و درونبینی غیرمعمولی.
📌 تعامل نویسنده با متفکران بزرگی،
همچون، کانت، نیچه، افلاطون.
📌 یکی از بهترین آثار #منسن.
@ktabdansh 📚📚
...📚
در لحظاتی از زندگی که اوضاع چندان
بر وفق مراد نیست، از تلاشهای خود
ناامید میشویم. اما مانند بسیاری از
مردمی که با رنج و سختی دستوپنجه
نرم میکنند، شما هم آنقدر خودتان
را اسیر دردهایتان کردهاید که از یاد
برده اید درد چیز رایجی است و این
رنج و سختی مختص شما نیست؛
بلکه جهانی است.
بدون مقداری خودشیفتگی، اگر خود را
از باور این دروغ که ما خاص هستیم،
منع کنیم، احتمالا امید را ازدست
خواهیم داد. اما این خودشیفتگی ذاتیِ
ما، یک وجه بد نیز دارد. فرقی نمیکند
باور داشته باشید در دنیا بهترین یا
بدترین هستید، بههرحال یک حقیقت
وجود دارد؛ شما تافتهٔ جدابافتهٔ دنیا
هستید.
اگر تعداد کافی از مردم با ارزشهای
مشترک را جمع کنید ، رفتارهایی از
آنها سر میزند که هرگز بهطور انفرادی
از آنها نخواهید دید. امیدِ آنها بهشکلی
زنجیرهای تقویت میشود و حس تأیید
اجتماعی ناشی از عضویت در یک
گروه، مغزِ متفکرشان را ساکت میکند
و به مغز احساسی شان اجازه میدهد
هرکاری دلش میخواهد انجام بدهد.
برای ایجاد امید در زندگی، ابتدا باید
احساس کنيم روی زندگیمان کنترل
داریم. باید احساس کنیم چیزی که در
پی آن هستیم، خوب و درست است.
اینکه دنبال چیزی بهتر" هستیم.
بااین حال بسیاری از ما در کنترل
خودمان ناتوان هستیم.
همهٔ ما وقتی بابدترین شرایط
زندگیمان مواجه میشویم، در
تأثیرپذیرترین حالت هستیم.
بههمریختگی اوضاع زندگیمان حاکی
از ناکارآمد بودن ارزشهایمان است و
نشان میدهد در تاریکی و ناامیدی،
برای یافتن ارزشهای جدید تقلا میکنیم.
بزرگسالی بهمعنای درک این واقعیت
است که گاهی یک اصل انتزاعی، صرفا
بهخاطر خودش خوب و درست است.
صداقت داشتن، حتی اگر امروز بهشما
آسیب بزند، حتی اگر به دیگران آسیب
بزند، بازهم کار درستی است.
اگر قرار است بهخاطر موجودیتمان
مجبور به عذاب کشیدن باشیم، چهبهتر
که یادبگیریم درست عذاب بکشیم.
جوانی که در طول دوران رشد خود از
تمام چالشها و بیعدالتیها در امان
بوده است، کوچکترین معضلات
زندگی بزرگسالی برایش غیرقابل تحمل
خواهد بود و در نهایت در انظار عمومی
زیر گریه خواهد زد.
بلوغ فرهنگ ما روبهزوال است.
در دنیای پیشرفته و ثروتمند کنونی،
ما درگیر بحران پول و مادیات نیستیم،
بلکه گرفتار بحران شخصیت، بحران
فضیلت و بحران وسیله و هدف هستیم.
طبق گزارشها، از سال ۱۹۸۵ ، میزان
رضایت مردان و زنان از زندگی خود،
کاهش یافته است. یکی از علل آن
میتواند افزایش میزان استرس و
فشار زندگی در طول سیسال گذشته
باشد.
بها دادن بیش از اندازه به احساسات،
مانند سرکوب آنها، عامل بروز بحرانِ
امید است.
کسیکه برای روز بعدش برنامهٔ مهمی
داشتهباشد، ساعت دو بامداد پای
تلویزیون نمینشیند.
💢 گزیدههایی بود از کتابِ ؛
📙 همهچیز به فنا رفته
نوشتهٔ؛ مارک منسن
📌 در این کتاب، نتیجهگیری بهعهدهٔ
شماست.
📌تحریک ذهن و درونبینی غیرمعمولی.
📌 تعامل نویسنده با متفکران بزرگی،
همچون، کانت، نیچه، افلاطون.
📌 یکی از بهترین آثار #منسن.
@ktabdansh 📚📚
...📚
نگرانیشان از بابتِ فرارِ ما نیست.
نمیتوانیم زیاد دور شویم.
نگرانِ اوجگرفتنِ خیالمان هستند؛
نگرانِ راههایی که فقط درونِ آدم
بازمیشوند،
وَ به انسان روحیه و برتری میدهند.
...📚
نمیتوانیم زیاد دور شویم.
نگرانِ اوجگرفتنِ خیالمان هستند؛
نگرانِ راههایی که فقط درونِ آدم
بازمیشوند،
وَ به انسان روحیه و برتری میدهند.
● سرگذشت ندیمه
- مارگارت اتوود
...📚
👍5❤1
کتاب دانش
. 📖 مطالعه قسمت سوم افراد بشر درحال عبور از بالا و به زیر رفتن هستند. - من عاشق کسی هستم که زندگی میکند؛ کسی که میداند امکان زیستن هست. - من عاشق کسی هستم که کار میکند و اختراع میکند. - کسیکه فضیلت خودش را زندگی میکند و فضیلت را به آرزو و…
📖 مطالعه قسمت چهارم
همه خیره شدند؛
بندباز کارش را آغاز کرده بود؛
مشغول راهرفتن برروی طناب بود؛
معلق بالای سر مردم، یک دلقک با
قدمهای سریع بهطرف بندباز آمد و
گفت؛ راه را مسدود کردهای! و یک
فریاد شیطانی سرداد و از روی مرد
پرید! بندباز چوب بلندش را انداخت
و بهسمت پایین شیرجه رفت. مردم
به اطراف فرار کردند.
مرد درست کنار زرتشت فرود آمد؛
درهم شکسته بود و گفت:
" میدانستم شیطان موجب سقوطم
میشود، حالا میخواهد مرا به جهنم
بکِشد. تو میخواهی جلوی او را
بگیری؟
زرتشت پاسخ داد: دوست من! هیچیک
از چیزهایی که تو دربارهاش صحبت
میکنی وجود ندارد. نه شیطانی هست
نه جهنمی؛
- روح تو حتی زودتر از بدن تو خواهد
مرد.... دیگر نترس....!
مرد گفت: پس هنگامی که جانم را از
دست بدهم هیچچیز را از دست
نمیدهم.
زرتشت گفت: تو حرفهات را باوجود
خطر پیش بردی، محقر نیست،
بهخاطر حرفهات میمیری.
عصر فرارسید و زرتشت گفت؛
موجودیت انسان عجیب است و
بیمعنی، مُرده را بر دوش انداخت،
یکنفر در گوشش گفت: هوشیار باش،
مؤمنان به دینهای واقعی از تو
بیزارند، از این شهر برو....
در قبرستان بهاو خندیدند و زرتشت
به جنگل رسید، هیچ جادهای نبود،
بهخواب رفت و پس از روشنایی روز
با قلبش چنین گفت: من به زندهها
نیاز دارم. زرتشت نباید سگ
گله و چوپان باشد.
برای اغواکردن و دور کردن افراد گله..
من برای این آمدهام.
مردم و گله از من عصبانی خواهند بود،
زرتشت میخواهد که چوپان ها او را
دزد بنامند.
من میگویم چوپان ها اما آنها خودشان
را نیک و عادل مینامند.
میگویم چوپان؛ ولی آنان خودشان را
مؤمن باایمان راستین مینامند.
افراد نیک ازچه کسی بیشتر نفرت دارند؟
کسیکه لوحهای ارزش آنها را بشکند.
آنکس که خلاق است در جستجوی
همنشین است نه جسد. نه گلهها نه
مؤمنان.
زرتشت در پی هم نشینان درو کننده،
برپاکننده جشن است.
اولین همنشین من، من تو را در درون
درخت دفن کردم. ( بندباز )
من نه چوپانم نه قبرکن.
من به خلاقان ملحق خواهم شد.
به دروگران خرمن و برپاکنندگان
جشنها. رنگینکمان و انسان برتر.
چنین گفت زرتشت؛ باشد که داناتر شوم!
غرور من با دانایی من همراه باشد!
اگر دانایی مرا رها کند، و غرور به
اشتباه برود!
پس به زیر رفتن زرتشت آغاز شد.
● دربارهٔ سه دگردیسی
من سه دگردیسی روح را برای شما
نام میبرم؛ اینکه چگونه یک شتر
تبدیل به شیر و شیر تبدیل به کودک
میشود.....
( نیچه، در دگردیسی شتر، بارگران را
سؤال میکند؟ چه باید بار کرد؟
یعنی دوستداشتن آنانی که ما را
دوست ندارند.
چرا به شیر نیاز هست؟ برای ارزشهای
نو وَ کودک بیگناه است برای
فراموشی و آغازی نو.
گله همان انسانهایی که گوسفند بودن
را انتخاب میکنند و چوپان استعاره
از کشیش یا راهنما یا رهبر و اطاعت
بیچون و چرای گوسفندان است. )
📚 چنین گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
همه خیره شدند؛
بندباز کارش را آغاز کرده بود؛
مشغول راهرفتن برروی طناب بود؛
معلق بالای سر مردم، یک دلقک با
قدمهای سریع بهطرف بندباز آمد و
گفت؛ راه را مسدود کردهای! و یک
فریاد شیطانی سرداد و از روی مرد
پرید! بندباز چوب بلندش را انداخت
و بهسمت پایین شیرجه رفت. مردم
به اطراف فرار کردند.
مرد درست کنار زرتشت فرود آمد؛
درهم شکسته بود و گفت:
" میدانستم شیطان موجب سقوطم
میشود، حالا میخواهد مرا به جهنم
بکِشد. تو میخواهی جلوی او را
بگیری؟
زرتشت پاسخ داد: دوست من! هیچیک
از چیزهایی که تو دربارهاش صحبت
میکنی وجود ندارد. نه شیطانی هست
نه جهنمی؛
- روح تو حتی زودتر از بدن تو خواهد
مرد.... دیگر نترس....!
مرد گفت: پس هنگامی که جانم را از
دست بدهم هیچچیز را از دست
نمیدهم.
زرتشت گفت: تو حرفهات را باوجود
خطر پیش بردی، محقر نیست،
بهخاطر حرفهات میمیری.
عصر فرارسید و زرتشت گفت؛
موجودیت انسان عجیب است و
بیمعنی، مُرده را بر دوش انداخت،
یکنفر در گوشش گفت: هوشیار باش،
مؤمنان به دینهای واقعی از تو
بیزارند، از این شهر برو....
در قبرستان بهاو خندیدند و زرتشت
به جنگل رسید، هیچ جادهای نبود،
بهخواب رفت و پس از روشنایی روز
با قلبش چنین گفت: من به زندهها
نیاز دارم. زرتشت نباید سگ
گله و چوپان باشد.
برای اغواکردن و دور کردن افراد گله..
من برای این آمدهام.
مردم و گله از من عصبانی خواهند بود،
زرتشت میخواهد که چوپان ها او را
دزد بنامند.
من میگویم چوپان ها اما آنها خودشان
را نیک و عادل مینامند.
میگویم چوپان؛ ولی آنان خودشان را
مؤمن باایمان راستین مینامند.
افراد نیک ازچه کسی بیشتر نفرت دارند؟
کسیکه لوحهای ارزش آنها را بشکند.
آنکس که خلاق است در جستجوی
همنشین است نه جسد. نه گلهها نه
مؤمنان.
زرتشت در پی هم نشینان درو کننده،
برپاکننده جشن است.
اولین همنشین من، من تو را در درون
درخت دفن کردم. ( بندباز )
من نه چوپانم نه قبرکن.
من به خلاقان ملحق خواهم شد.
به دروگران خرمن و برپاکنندگان
جشنها. رنگینکمان و انسان برتر.
چنین گفت زرتشت؛ باشد که داناتر شوم!
غرور من با دانایی من همراه باشد!
اگر دانایی مرا رها کند، و غرور به
اشتباه برود!
پس به زیر رفتن زرتشت آغاز شد.
● دربارهٔ سه دگردیسی
من سه دگردیسی روح را برای شما
نام میبرم؛ اینکه چگونه یک شتر
تبدیل به شیر و شیر تبدیل به کودک
میشود.....
( نیچه، در دگردیسی شتر، بارگران را
سؤال میکند؟ چه باید بار کرد؟
یعنی دوستداشتن آنانی که ما را
دوست ندارند.
چرا به شیر نیاز هست؟ برای ارزشهای
نو وَ کودک بیگناه است برای
فراموشی و آغازی نو.
گله همان انسانهایی که گوسفند بودن
را انتخاب میکنند و چوپان استعاره
از کشیش یا راهنما یا رهبر و اطاعت
بیچون و چرای گوسفندان است. )
📚 چنین گفت زرتشت
● ادامه دارد
- فردریش نیچه
زیستن یعنی رنج بردن
و زندهماندن یعنی
یافتنِ معنایی در این رنج ...
...📚
👍1
Audio
یک چیز دیگر هم هست
البته
من فکرمیکنم در
پترزبورگ خیلیها موقع
راهرفتن باخودشان حرف
میزنند گویی این شهر
شهرِ نیم چه خول هاست
ما اگر یک ملت اهل علم
بودیم دکترهامان
حقوقدان هامان
فیلسوف هامان میتوانستند
حسابی در پترزبورگ تحقیق
کنند در زمینهٔ کار خودشان
من هیچجا را مثل
پترزبورگ ندیدم که اینهمه
بوالعجب اینهمه خشونت و
بیرحمی اینهمه سرخوردگی
و دلزدگی دوروبر آدم بچرخد
پایتخت روسیه است دیگر
بایدهم آینه تمام نمای روسیه
باشد.......
من خیال ندارم زندگیام را
بهخاطر تو به لجن بکشم
وقت طلاست حرفت را بزن
بعد ممکن است دیر باشد
.
البته
من فکرمیکنم در
پترزبورگ خیلیها موقع
راهرفتن باخودشان حرف
میزنند گویی این شهر
شهرِ نیم چه خول هاست
ما اگر یک ملت اهل علم
بودیم دکترهامان
حقوقدان هامان
فیلسوف هامان میتوانستند
حسابی در پترزبورگ تحقیق
کنند در زمینهٔ کار خودشان
من هیچجا را مثل
پترزبورگ ندیدم که اینهمه
بوالعجب اینهمه خشونت و
بیرحمی اینهمه سرخوردگی
و دلزدگی دوروبر آدم بچرخد
پایتخت روسیه است دیگر
بایدهم آینه تمام نمای روسیه
باشد.......
من خیال ندارم زندگیام را
بهخاطر تو به لجن بکشم
وقت طلاست حرفت را بزن
بعد ممکن است دیر باشد
.
آیا تاکنون چشمانی راکه
در آنها خاکستر ریختهباشند دیدهاید؟
منظورم چشمانی است که در آنها
آثارِ غمانگیز آرزوهایی بیحاصل
خوانده میشود.
چَشمانی که نمیشود
دَر آنها نگاه کرد..
📓 سرنوشت یک انسان
•••📚🌒
در آنها خاکستر ریختهباشند دیدهاید؟
منظورم چشمانی است که در آنها
آثارِ غمانگیز آرزوهایی بیحاصل
خوانده میشود.
چَشمانی که نمیشود
دَر آنها نگاه کرد..
📓 سرنوشت یک انسان
•••📚🌒
🔥5
📚
▪️سهدسته از مردم هیچگاه بهدرد
حکومت کردن نمیخورند :
۱ - ثروتمندان؛
چون اینها غالبا با مشکلات و دردهای
فقرا آشنا نیستند و زمانیکه به حکومت
برسند غالبا بهدنبال افزایش دارایی و
لذتهای خود هستند.
۲ - فقیران :
چون اینها کمبودهای زیادی در زندگی
داشتهاند، زمانیکه به حکومت برسند
ناخودآگاه بهدنبال جبران کمبودهای
گذشته هستند! پس به دیکتاتورهای
وحشتناکی تبدیل میشوند که
میخواهند بههرقیمت حکومت را
حفظ کنند.
۳ - علما و مردان خدا :
این طبقه خود را از نظر دانایی بالاتر
از نماينده خدا میدانند و انتقادپذیر
نیستند پس با هر نوآوری و اصلاحی
مخالفت میکنند.
💠 اما بدبختی زمانی است که علما
از طبقهٔ فقیر هم باشند،
پس هم میخواهند کمبودهای گذشته
را جبران کنند و هم انتقادپذیر نیستند
و از آنان چنان دیکتاتورهایی بهوجود
میآید که مُلک و ملت بهفنا خواهد
رفت. درحالیکه بهترین گروه برای
فرمانروایی ،
طبقهٔ متوسط جامعه است ...
📘 سیاست
امید، مثلِ رؤیا دیدن در بیداریه -ارسطو
@ktabdansh 📚📚
...📚
▪️سهدسته از مردم هیچگاه بهدرد
حکومت کردن نمیخورند :
۱ - ثروتمندان؛
چون اینها غالبا با مشکلات و دردهای
فقرا آشنا نیستند و زمانیکه به حکومت
برسند غالبا بهدنبال افزایش دارایی و
لذتهای خود هستند.
۲ - فقیران :
چون اینها کمبودهای زیادی در زندگی
داشتهاند، زمانیکه به حکومت برسند
ناخودآگاه بهدنبال جبران کمبودهای
گذشته هستند! پس به دیکتاتورهای
وحشتناکی تبدیل میشوند که
میخواهند بههرقیمت حکومت را
حفظ کنند.
۳ - علما و مردان خدا :
این طبقه خود را از نظر دانایی بالاتر
از نماينده خدا میدانند و انتقادپذیر
نیستند پس با هر نوآوری و اصلاحی
مخالفت میکنند.
💠 اما بدبختی زمانی است که علما
از طبقهٔ فقیر هم باشند،
پس هم میخواهند کمبودهای گذشته
را جبران کنند و هم انتقادپذیر نیستند
و از آنان چنان دیکتاتورهایی بهوجود
میآید که مُلک و ملت بهفنا خواهد
رفت. درحالیکه بهترین گروه برای
فرمانروایی ،
طبقهٔ متوسط جامعه است ...
📘 سیاست
👤ارسطو
کسیکه نمیتواند در جامعه زیست
کند و یا چندان به ذات خویش متکی
است که نیازی به همزیستی با
دیگران ندارد، یا بايد جانور باشد یا
خدا... از کتابِ ؛ سیاست
امید، مثلِ رؤیا دیدن در بیداریه -ارسطو
@ktabdansh 📚📚
...📚
کتاب دانش
📖 مطالعه ص ۷۶ - هیچکس در این مسیر منتظر من نیست. - وجودم غرق در عذاب است. کوچکترین حرکتی آزارم میدهد. - هرگز نخواهم فهمید چهچیزی در انتظارم بوده. - گم شدهام. هوا از دود سیگار درحال تبخیر است. صندوقدار پشت پیشخوان همان است که در انتظار من است. - لحظات…
📖 مطالعه ص ۸۳
رولبون، کینه عمیقی نسبت به این ابله
کوچک و دروغگو دارم. خیلی برایم
مهم است که رولبون آدم خوبی بوده
باشد. بیشک آدم رذلی بوده.
- البته کیست که نباشد؟ نمیتوان
آرزوی زندگی بهتری از او داشت.
- اما آیا این زندگی را زیسته بود؟
رذالتش بیپرده، خودجوش، و علاقمند
به فضایل اخلاقی راستین. چرا نباید
رمانی دربارهٔ زندگیاش بنویسم؟
سهشنبه اعتراف ( مسیحیان به گناهان
خود اعتراف میکنند )
مدتی است زود به زود خوابهایم را
بهیاد میآورم.
نامهای از آنی بهدستم میرسد. جوهر
نوشتنش را هنوز عوض نکرده.
در توهمی مهآلود لبخندش را بهیاد
میآورم. مسیو آنتوان روکانتن. از
خواندن اسمم خوشحال میشوم.
- وقتی نامه را بازمیکنم؛ توهمم شش
سال جوانترم میکند. از پاریس گذر
خواهد کرد. ' حتما بهدیدنم بیا '
سهشنبه اعتراف، حوصلهسربر و راکد
است. به رستوران میروم.
احساس بیکاری و بیهودگی میکنم.
شش سال قبل با توافق دوطرفه از آنی
جدا شدم. نامهای درتوکیو برایش
نوشتم؛ آنی عزیز من "
جواب داد: گستاخی ات را تحسین
میکنم. من هرگز آنی عزیز تو نبودهام
و تو هم هرگز آنتوان عزیز من نبودهای.
همیشه دلش میخواست لحظات
بینقصی داشته باشد. جادوی محسور
کننده و مغرورانه ای داشت. زیر بار
کلمات تلوتلو خوردم. سعی میکنم
حافظهام را تجدید کنم.
- اما لبخندش از بین رفته، دیگر
برنمیگردد. - آیا فکرکردن بهکسی
از گذشته امکان دارد؟ صداها، بوها،
نورها، همه را درون خود داشتیم.
برای کسی بازگو نمیکردیم و اینگونه
بود که زنده میماندیم. خاطره نیست
عشقی سنگدل و سوزان است. هیچ
سایهای، هیچ گریزی، هیچ پناهی،
و بعد آنی ترکم کرد.
- من هستم چون بهاین فکرمیکنم
که نمیخواهم باشم.
- زمان شروع کرد به جریان یافتن.
- احساس توخالی بودن میکردم.
- حالا گذشتهٔ من چیزی نیست
جز یک خلاء بیانتها.
- این زمان حال من است.
" درواقع قسمتی از رمان تهوع پاسخ به
همین پرسش است؛
سارتر در کتاب کلمات که در واقع
شرح حال سارتر از زبان خودش است
عنوان میکند: در تهوع کاملا صادقانه میگویم، میتوانید حرفم را باور کنید
زندگی بیجهت و ناخوشایند همنوعانم
را نوشتم و زندگی خود را مبرا کردهام. روکانتن بودم، از او برای نشان دادن
طرح زندگی خود بدون خودپسندی
استفاده کردهام، درعینحال خودم
بودم، برگزیده و وقایع نگار جهنم. فتومیکروسکوپ شیشهای و فولادی
خم شده روی پرتوپلاسمای خودش.
بنابراین ما ازطريق سارتر میتوانیم
روکانتن را بشناسیم و بالعکس. "
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
رولبون، کینه عمیقی نسبت به این ابله
کوچک و دروغگو دارم. خیلی برایم
مهم است که رولبون آدم خوبی بوده
باشد. بیشک آدم رذلی بوده.
- البته کیست که نباشد؟ نمیتوان
آرزوی زندگی بهتری از او داشت.
- اما آیا این زندگی را زیسته بود؟
رذالتش بیپرده، خودجوش، و علاقمند
به فضایل اخلاقی راستین. چرا نباید
رمانی دربارهٔ زندگیاش بنویسم؟
سهشنبه اعتراف ( مسیحیان به گناهان
خود اعتراف میکنند )
مدتی است زود به زود خوابهایم را
بهیاد میآورم.
نامهای از آنی بهدستم میرسد. جوهر
نوشتنش را هنوز عوض نکرده.
در توهمی مهآلود لبخندش را بهیاد
میآورم. مسیو آنتوان روکانتن. از
خواندن اسمم خوشحال میشوم.
- وقتی نامه را بازمیکنم؛ توهمم شش
سال جوانترم میکند. از پاریس گذر
خواهد کرد. ' حتما بهدیدنم بیا '
سهشنبه اعتراف، حوصلهسربر و راکد
است. به رستوران میروم.
احساس بیکاری و بیهودگی میکنم.
شش سال قبل با توافق دوطرفه از آنی
جدا شدم. نامهای درتوکیو برایش
نوشتم؛ آنی عزیز من "
جواب داد: گستاخی ات را تحسین
میکنم. من هرگز آنی عزیز تو نبودهام
و تو هم هرگز آنتوان عزیز من نبودهای.
همیشه دلش میخواست لحظات
بینقصی داشته باشد. جادوی محسور
کننده و مغرورانه ای داشت. زیر بار
کلمات تلوتلو خوردم. سعی میکنم
حافظهام را تجدید کنم.
- اما لبخندش از بین رفته، دیگر
برنمیگردد. - آیا فکرکردن بهکسی
از گذشته امکان دارد؟ صداها، بوها،
نورها، همه را درون خود داشتیم.
برای کسی بازگو نمیکردیم و اینگونه
بود که زنده میماندیم. خاطره نیست
عشقی سنگدل و سوزان است. هیچ
سایهای، هیچ گریزی، هیچ پناهی،
و بعد آنی ترکم کرد.
- من هستم چون بهاین فکرمیکنم
که نمیخواهم باشم.
- زمان شروع کرد به جریان یافتن.
- احساس توخالی بودن میکردم.
- حالا گذشتهٔ من چیزی نیست
جز یک خلاء بیانتها.
- این زمان حال من است.
- انگار هر چیزی را که یادگرفته ام
از کتابها میدانم
" درواقع قسمتی از رمان تهوع پاسخ به
همین پرسش است؛
سارتر در کتاب کلمات که در واقع
شرح حال سارتر از زبان خودش است
عنوان میکند: در تهوع کاملا صادقانه میگویم، میتوانید حرفم را باور کنید
زندگی بیجهت و ناخوشایند همنوعانم
را نوشتم و زندگی خود را مبرا کردهام. روکانتن بودم، از او برای نشان دادن
طرح زندگی خود بدون خودپسندی
استفاده کردهام، درعینحال خودم
بودم، برگزیده و وقایع نگار جهنم. فتومیکروسکوپ شیشهای و فولادی
خم شده روی پرتوپلاسمای خودش.
بنابراین ما ازطريق سارتر میتوانیم
روکانتن را بشناسیم و بالعکس. "
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👍1
یادبگیر که در برابرت، ساعتها،
روزها و سالهایی خواهدبود که
کاملا داغونی و هیچچیز نمیتونه
این حس رو عوض کنه،
نه دوستدختر جدید،
نه دکترها،
نه تغییر رژیم غذایی،
نه موادمخدر
نه تحقیر
و نه حتی خدا.
...📚
روزها و سالهایی خواهدبود که
کاملا داغونی و هیچچیز نمیتونه
این حس رو عوض کنه،
نه دوستدختر جدید،
نه دکترها،
نه تغییر رژیم غذایی،
نه موادمخدر
نه تحقیر
و نه حتی خدا.
- چارلز بوکوفسکی
...📚
👍3👎1🤝1
داستانهای کوتاه
نویسنده؛ کریستین بوبن
📝 دوره گرد 1
اتاق مطالعه خالی است، برای پذیرایی
چندان مناسب نیست. هیچ تجملی
نگاه را بهسوی خود نمیکشد و سکوت
درون را نمیشکند. بااین همه، نوری در
اتاق تاریک شناور است که روشنایی
روز نیست. تا لحظهای دیگر بالهای زیستن،
مردن و مهر ورزیدن در اتاق به چرخش
درمیآید. برای این پرواز ، اندک چیزی
کافی است، زنبوری سیاه و سفید،
کتابی خوش .
سبدی هنوز بکر و دستنخورده، از واژهها
و بنفشههای تازه.
از دنیا دل میبُری و کتابی میگشایی:
صندوقچهٔ سکوت، آشنا، مزین، که
اهریمنی مهربان یا فرشتهای ترشرو را
آزاد میکند. کتاب را میبندی و سرانجام
احساسی را بهدست میآوری که نه از
واژهها شکل گرفته و نه از آنِ جهان است:
مهربانی یا ناامیدی را. از خویشتن برون
میآیی تا مبادا به مبدأ نزدیکتر شوی،
تا نهایت پریشانی، که نهایت آرامش نیز هست.
خواننده غالبا به رخوت، شکیبایی و گریز
مبتلاست. این زوال زندگی، به گونهای
زودرس، در هشت یا نه سالگی، بروز میکند
نشانههای آن، پیدایش هلالهای سفید
بر ناخن روح است.
ادامه دارد.
@ktabdansh 📚
...🖊✨
نویسنده؛ کریستین بوبن
📝 دوره گرد 1
اتاق مطالعه خالی است، برای پذیرایی
چندان مناسب نیست. هیچ تجملی
نگاه را بهسوی خود نمیکشد و سکوت
درون را نمیشکند. بااین همه، نوری در
اتاق تاریک شناور است که روشنایی
روز نیست. تا لحظهای دیگر بالهای زیستن،
مردن و مهر ورزیدن در اتاق به چرخش
درمیآید. برای این پرواز ، اندک چیزی
کافی است، زنبوری سیاه و سفید،
کتابی خوش .
سبدی هنوز بکر و دستنخورده، از واژهها
و بنفشههای تازه.
از دنیا دل میبُری و کتابی میگشایی:
صندوقچهٔ سکوت، آشنا، مزین، که
اهریمنی مهربان یا فرشتهای ترشرو را
آزاد میکند. کتاب را میبندی و سرانجام
احساسی را بهدست میآوری که نه از
واژهها شکل گرفته و نه از آنِ جهان است:
مهربانی یا ناامیدی را. از خویشتن برون
میآیی تا مبادا به مبدأ نزدیکتر شوی،
تا نهایت پریشانی، که نهایت آرامش نیز هست.
خواننده غالبا به رخوت، شکیبایی و گریز
مبتلاست. این زوال زندگی، به گونهای
زودرس، در هشت یا نه سالگی، بروز میکند
نشانههای آن، پیدایش هلالهای سفید
بر ناخن روح است.
ادامه دارد.
@ktabdansh 📚
...🖊✨
👍2
همهٔ هیولاها از اول هیولا نبودهاند؛
بعضیهایشان هیولاهایی هستند که
اَز اَندوه هَیولا شُدهاند - بکمن
•••📚🌒
بعضیهایشان هیولاهایی هستند که
اَز اَندوه هَیولا شُدهاند - بکمن
•••📚🌒
👍3👏2
📚
🔹🔹🔹
آیا #میدانید چطور انسانهایی که
به اخلاق باور دارند دست به
شرارت میزنند؟
هیتلر مشروبات الکلی مصرف نمیکرد
و سیگار نمیکشید و عاشق موسیقی
و نقاشی بود. از ازار دیدن حیوانات
ناراحت میشد و برای اولینبار در
تاریخ اروپا، قوانین حمایت از
حیوانات را وضع کرد. وی حامی
محیطزیست و خانواده بود و به
زنان احترام میگذاشت. این
ویژگیها در کنار کشتارهای وسیع
سردرگم کننده است بااین حال این
تضادها در هیتلر خلاصه نمیشود،
بیرحم ترین شکنجهگران هم چهبسا
پدرانی دلسوز باشند و از دیدن زخمی
در انگشت فرزندانشان ناراحت شوند.
پرسش اصلی این است که چطور
انسانهایی که باور قوی به
ارزشهای اخلاقی دارند و در سایر
بخشهای زندگی دلرحم هستند و
میتوانند دست به اعمال غیراخلاقی
بزنند؟
پاسخ #بندورا استاد دانشگاه استنفورد
چنین است :
افراد معمولا دست به اعمال ناپسند
نمیزنند مگر آنکه جنبههای
غیراخلاقی آن اعمال را برای خودشان
توجیه کرده باشند. "
او این حالت را غیرفعال کردن
کنترل درونی نامید.
این اتفاق چگونه روی میدهد؟
بندورا چند مکانیسم شناختی- روانی
را که میتوانند باعث غیرفعال شدن
کنترل درونی افراد شوند توضیح داد:
۱ - توجیه اخلاقی: با تأکید بر اهداف
متعالی رفتار غیراخلاقی طوری
توجیه میشود که قابل دفاع یا حتی
ستایش آمیز بهنظر برسد.
شستشوی مغزی هم مثالی از این
روش است.
تروریستهای انتحاری باهمین روش
اقناع میشوند، پاک کردن زمین از
گناه، رفتن به بهشت موعود و ...
۲ - تلطیف لغوی یا حسن تعبیر:
نامگذاری یک فعل غیراخلاقی با
کلمات متفاوت که چهرهٔ آن را
میپوشاند. فرماندهان در ابوغریب
از لفظ نرم کردن " بهجای
شکنجهکردن استفاده میکردند و
رهبران نازی کشتار یهودیان را
پاکسازی اروپا " مینامیدند.
نمونههای دمدستی تر این روش
استفاده از اختلاس " بهجای دزدی
و شیطنت بهجای خیانتهای جنسی
در ازدواج است
۳ - مقایسه با دیگران:
در این روش فرد با مقایسه رفتار خود
با نمونههایی بدتر از سوی دیگران
از عذابوجدان خود کم میکند.
" آنقدر تو این کشور دزدی میشه
که از زیر کار دررفتن ما جلوش
هیچی نیست. "
۴ - جابجایی یا نقسیم مسؤلیت:
فرد دراینحالت مسؤلیت را بر گردن
یک منبع خارجی میاندازد یا آن را
میان جماعت بزرگی تقسیم میکند.
در قتلعام " می لای "
یک گروه از سربازان امریکایی
پانصد غیرنظامی ویتنامی را شکنجه
کردند، مورد تجاوز قرار دادند،
کشتند و بدن بعضیها را مثله کردند.
وقتی ۱۴ نفر از افسران بابت این
ماجرا محاکمه شدند مسؤلیت را
به گردن مافوق انداختند و البته
رفع اتهام هم شدند.
۵ - انسانیت زدایی از قربانی:
منطق کلی این روش مادون انسان
درنظر گرفتن سایرین است. هرچه
کیفیت انسانی قربانی بیشتر
خدشهدار شود، آسیب رساندن به او
سهلتر میشود.
کاکاسیا خواندن بردهها، کمعقل
دانستن زنان و ... درواقع پیشدرآمدی
برای همین رفتارهاست.
۶ - مقصر دانستن قربانی:
در این روش خود قربانی مسبب اصلی
شرارت قلمداد میشود.
کارگرانی که بدرفتاری کارفرما را
دلیل دزدی خود میدانند،
متجاوزی که میگوید سر و وضع
قربانی تحریکآمیز بوده،
نمونههایی از این مکانیسم است.
@ktabdansh 📚📚
...📚
🔹🔹🔹
آیا #میدانید چطور انسانهایی که
به اخلاق باور دارند دست به
شرارت میزنند؟
هیتلر مشروبات الکلی مصرف نمیکرد
و سیگار نمیکشید و عاشق موسیقی
و نقاشی بود. از ازار دیدن حیوانات
ناراحت میشد و برای اولینبار در
تاریخ اروپا، قوانین حمایت از
حیوانات را وضع کرد. وی حامی
محیطزیست و خانواده بود و به
زنان احترام میگذاشت. این
ویژگیها در کنار کشتارهای وسیع
سردرگم کننده است بااین حال این
تضادها در هیتلر خلاصه نمیشود،
بیرحم ترین شکنجهگران هم چهبسا
پدرانی دلسوز باشند و از دیدن زخمی
در انگشت فرزندانشان ناراحت شوند.
پرسش اصلی این است که چطور
انسانهایی که باور قوی به
ارزشهای اخلاقی دارند و در سایر
بخشهای زندگی دلرحم هستند و
میتوانند دست به اعمال غیراخلاقی
بزنند؟
پاسخ #بندورا استاد دانشگاه استنفورد
چنین است :
افراد معمولا دست به اعمال ناپسند
نمیزنند مگر آنکه جنبههای
غیراخلاقی آن اعمال را برای خودشان
توجیه کرده باشند. "
او این حالت را غیرفعال کردن
کنترل درونی نامید.
این اتفاق چگونه روی میدهد؟
بندورا چند مکانیسم شناختی- روانی
را که میتوانند باعث غیرفعال شدن
کنترل درونی افراد شوند توضیح داد:
۱ - توجیه اخلاقی: با تأکید بر اهداف
متعالی رفتار غیراخلاقی طوری
توجیه میشود که قابل دفاع یا حتی
ستایش آمیز بهنظر برسد.
شستشوی مغزی هم مثالی از این
روش است.
تروریستهای انتحاری باهمین روش
اقناع میشوند، پاک کردن زمین از
گناه، رفتن به بهشت موعود و ...
۲ - تلطیف لغوی یا حسن تعبیر:
نامگذاری یک فعل غیراخلاقی با
کلمات متفاوت که چهرهٔ آن را
میپوشاند. فرماندهان در ابوغریب
از لفظ نرم کردن " بهجای
شکنجهکردن استفاده میکردند و
رهبران نازی کشتار یهودیان را
پاکسازی اروپا " مینامیدند.
نمونههای دمدستی تر این روش
استفاده از اختلاس " بهجای دزدی
و شیطنت بهجای خیانتهای جنسی
در ازدواج است
۳ - مقایسه با دیگران:
در این روش فرد با مقایسه رفتار خود
با نمونههایی بدتر از سوی دیگران
از عذابوجدان خود کم میکند.
" آنقدر تو این کشور دزدی میشه
که از زیر کار دررفتن ما جلوش
هیچی نیست. "
۴ - جابجایی یا نقسیم مسؤلیت:
فرد دراینحالت مسؤلیت را بر گردن
یک منبع خارجی میاندازد یا آن را
میان جماعت بزرگی تقسیم میکند.
در قتلعام " می لای "
یک گروه از سربازان امریکایی
پانصد غیرنظامی ویتنامی را شکنجه
کردند، مورد تجاوز قرار دادند،
کشتند و بدن بعضیها را مثله کردند.
وقتی ۱۴ نفر از افسران بابت این
ماجرا محاکمه شدند مسؤلیت را
به گردن مافوق انداختند و البته
رفع اتهام هم شدند.
۵ - انسانیت زدایی از قربانی:
منطق کلی این روش مادون انسان
درنظر گرفتن سایرین است. هرچه
کیفیت انسانی قربانی بیشتر
خدشهدار شود، آسیب رساندن به او
سهلتر میشود.
کاکاسیا خواندن بردهها، کمعقل
دانستن زنان و ... درواقع پیشدرآمدی
برای همین رفتارهاست.
۶ - مقصر دانستن قربانی:
در این روش خود قربانی مسبب اصلی
شرارت قلمداد میشود.
کارگرانی که بدرفتاری کارفرما را
دلیل دزدی خود میدانند،
متجاوزی که میگوید سر و وضع
قربانی تحریکآمیز بوده،
نمونههایی از این مکانیسم است.
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤2