Audio
به من دروغ بگو، اما دروغ خودت را بگو و آن وقت من تو را خواهم بوسید.
دروغ را به سبک خود گفتن، بهتر از حقیقتی است به تقلید دیگری! در مورد اول تو انسانی و در مورد دوم، تو فقط مانند طوطی هستی!
حقیقت از بین نخواهد رفت،
اما پدر زندگی را ممکن است در آورد
ماندهام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند. من که میگویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدم تازهای بردارند یا حرف تازهای بزنند.📚جنایت و مکافات
فئودور_داستایفسکی
پایان.
❤3
سهتا عُمرِ دیگر ... میخواهم
تا برایت بگویم
غَمهایم را
غمهایی که شاید
قرنها
در پیکرت رخنه کند ..
••☆📚🌒
تا برایت بگویم
غَمهایم را
غمهایی که شاید
قرنها
در پیکرت رخنه کند ..
••☆📚🌒
🔥6❤1👏1
کتاب دانش
📖 مطالعه ص ۱۰۱ به دکتر لبخند میزنم. دلم میخواهد لبخندم، همهٔ چیزهایی را که میخواهد از خودش پنهان کند، آشکار سازد. باران بند آمده است؛ آنی ' اگر بود، در دلهایمان جزرومدهای کوچک تاریکی پدیدار میکرد. - در زیر آسمانی از پاافتاده، آرام و تهی و بیهدف…
📖 مطالعه ص ۱۰۹
وقتی از باغ ملی عبور میکردم،
مردی که شنل آبی به تن داشت را
دوباره دیدم.
صورتش هنوز هم سفید و مخوف بود
و گوشهای سرخش از دوطرف
صورتش بیرون زده بودند.
وارد کافه شدم ننشستم، با تمام حواس
منتظر کوچکترین صدا بودم. نفسم
را حبس کردم. پردههای طبقهٔ دوم
پایین بودند. برگشتم،
وحشتی واقعی وجودم را فراگرفت.
نمیدانستم کجا میروم. خانهها با
چشمانداز محزونشان ، گریز مرا
تماشا میکردند.
با دلهره تکرار میکردم کجا باید بروم؟
چه اتفاقی داشت پشت سرم میافتاد؟
شاید قرار بود پشت سرم شروع شود.
چشمهایم بهسرعت از روی اشیا از
یکی به دیگری میپریدند.
چندین بار به موانعی برخوردم.
- شاید اندکی از جهان دیروز را
در خود نگهداشته بودند.
- فراموش شده و دورافتاده.
- دلم میخواهد بروم جایی که
واقعأ جای خودم باشم. آنجا که بامن
جور در بیاید، ولی هیچجا جای من
نیست.
- من زیادیام.
درها، بخصوص در خانه مرا به وحشت
میاندازند. به اسکله رسیدم.
میتوانم لحظهای بیاسایم.
تمام حرکات امواج و جریانهای
گردابی را تماشا کردم.
برگشتم و - به گریزم ادامه دادم.
دو مرد که با هرصدایی به عقب
میچرخیدند. آنها هم مثل من
وحشتزده بودند؟ نگاههایشان تبدیل
به خصم شد. در چنین روزی نباید با
هرکسی حرف زد.
در خیابان بولیبت " از نفس افتادم.
مرد شنل پوش ، دوقدم بهجلو رفت.
چشمهایش در حدقه میچرخید.
مجذوب دخترکی شده بودم. نفسم
را نگهداشتم، وقتی مرد شنلش را
باز کند، دخترک چه حالی دارد.
بایک جست در کنار مرد بودم، مؤدبانه
گفتم؛ سایهٔ سنگین تهدید بزرگی
روی شهر افتاده و رفتم به سالن
مطالعه.
- گاهی موفق میشدم، خیلی کوتاه،
در توهمهایی کوتاه و بعد دوباره به
آغوش این روز تهديد کننده
بازمیگشتم.
اعلام کردند: چیزی به بستن کتابخانه
نمانده. کتابخانه ساعت هفت میبندد.
- یکبار دیگر قرار بود به شهر تبعید
شوم. کجا باید میرفتم؟
چهکار باید میکردم؟
ادامه دارد
وقتی از باغ ملی عبور میکردم،
مردی که شنل آبی به تن داشت را
دوباره دیدم.
صورتش هنوز هم سفید و مخوف بود
و گوشهای سرخش از دوطرف
صورتش بیرون زده بودند.
وارد کافه شدم ننشستم، با تمام حواس
منتظر کوچکترین صدا بودم. نفسم
را حبس کردم. پردههای طبقهٔ دوم
پایین بودند. برگشتم،
وحشتی واقعی وجودم را فراگرفت.
نمیدانستم کجا میروم. خانهها با
چشمانداز محزونشان ، گریز مرا
تماشا میکردند.
با دلهره تکرار میکردم کجا باید بروم؟
چه اتفاقی داشت پشت سرم میافتاد؟
شاید قرار بود پشت سرم شروع شود.
چشمهایم بهسرعت از روی اشیا از
یکی به دیگری میپریدند.
چندین بار به موانعی برخوردم.
- شاید اندکی از جهان دیروز را
در خود نگهداشته بودند.
- فراموش شده و دورافتاده.
- دلم میخواهد بروم جایی که
واقعأ جای خودم باشم. آنجا که بامن
جور در بیاید، ولی هیچجا جای من
نیست.
- من زیادیام.
درها، بخصوص در خانه مرا به وحشت
میاندازند. به اسکله رسیدم.
میتوانم لحظهای بیاسایم.
تمام حرکات امواج و جریانهای
گردابی را تماشا کردم.
برگشتم و - به گریزم ادامه دادم.
دو مرد که با هرصدایی به عقب
میچرخیدند. آنها هم مثل من
وحشتزده بودند؟ نگاههایشان تبدیل
به خصم شد. در چنین روزی نباید با
هرکسی حرف زد.
در خیابان بولیبت " از نفس افتادم.
مرد شنل پوش ، دوقدم بهجلو رفت.
چشمهایش در حدقه میچرخید.
مجذوب دخترکی شده بودم. نفسم
را نگهداشتم، وقتی مرد شنلش را
باز کند، دخترک چه حالی دارد.
بایک جست در کنار مرد بودم، مؤدبانه
گفتم؛ سایهٔ سنگین تهدید بزرگی
روی شهر افتاده و رفتم به سالن
مطالعه.
- گاهی موفق میشدم، خیلی کوتاه،
در توهمهایی کوتاه و بعد دوباره به
آغوش این روز تهديد کننده
بازمیگشتم.
اعلام کردند: چیزی به بستن کتابخانه
نمانده. کتابخانه ساعت هفت میبندد.
- یکبار دیگر قرار بود به شهر تبعید
شوم. کجا باید میرفتم؟
چهکار باید میکردم؟
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
❤6
...📚
حداقل میشد احوالم خوب باشد.
چرا خوب نیست؟
نه بیحوصلهام و نه ترسيدهام.
دردی ندارم.
چیزی آزارم نمیدهد.
انگار در یک آن آدم دیگری میشوم.
بعد دوباره؛
درد و ناراحتی برمیگردد.
بله، خودم هستم.
میبینید؛ همهٔ زندگیام همین بوده!..
هیچوقت هم خوشحال نبودهام!
هیچوقت خوشحال نبودهام..
در آن احوالی نبودهام که مردم
اسمش را میگذارند خوشحالی.
چون اشتیاق بیحد و حصرم به
غیرمعمولی بودن ، این اشتیاق
همهجا مثل خوره بهجانم میافتاد
و همهچیز را خراب میکرد،
تاجایی که روحم در عذاب بود..
فکرش را بکنید چه وضعیتی
میشود، وقتی خودت را مثل
یک کتاب باز میکنی و همهجا
غلطهای چاپی میبینی،
غلط پشت غلط،
تمام این صفحات پر از اشتباهاتاند.
#توماس_برنهات
کتابِ؛ یخبندان
ترجمهٔ: زینب آرمند
...📚
حداقل میشد احوالم خوب باشد.
چرا خوب نیست؟
نه بیحوصلهام و نه ترسيدهام.
دردی ندارم.
چیزی آزارم نمیدهد.
انگار در یک آن آدم دیگری میشوم.
بعد دوباره؛
درد و ناراحتی برمیگردد.
بله، خودم هستم.
میبینید؛ همهٔ زندگیام همین بوده!..
هیچوقت هم خوشحال نبودهام!
هیچوقت خوشحال نبودهام..
در آن احوالی نبودهام که مردم
اسمش را میگذارند خوشحالی.
چون اشتیاق بیحد و حصرم به
غیرمعمولی بودن ، این اشتیاق
همهجا مثل خوره بهجانم میافتاد
و همهچیز را خراب میکرد،
تاجایی که روحم در عذاب بود..
فکرش را بکنید چه وضعیتی
میشود، وقتی خودت را مثل
یک کتاب باز میکنی و همهجا
غلطهای چاپی میبینی،
غلط پشت غلط،
تمام این صفحات پر از اشتباهاتاند.
#توماس_برنهات
کتابِ؛ یخبندان
ترجمهٔ: زینب آرمند
...📚
❤8
گاهی هیچچیزی برای از دستدادن
ندارم!
لم میدهم
و به بدبختیهایم لبخند میزنم ...
مردم فکر میکنند هیچ مشکلی ندارم،
اما زندگی بدون مشکل
فقط خواب است..
آدم نمیتواند همیشه بخوابد.
- چارلی چاپلین
...📚
ندارم!
لم میدهم
و به بدبختیهایم لبخند میزنم ...
مردم فکر میکنند هیچ مشکلی ندارم،
اما زندگی بدون مشکل
فقط خواب است..
آدم نمیتواند همیشه بخوابد.
- چارلی چاپلین
...📚
❤11👏2
■ این بنبست
تنها زمانی تثبیت مىشود که
از پیداکردنِ راهِ خروج
دست بکِشیم . - موریس بلانشو
...📚
تنها زمانی تثبیت مىشود که
از پیداکردنِ راهِ خروج
دست بکِشیم . - موریس بلانشو
...📚
❤6👏3
کتاب دانش
..... داستانهای کوتاه 📝دوره گرد 6 نوشتهٔ کریستین بوبن اگر کودک گمگشته به خانه بازگردد، تمنای مأمن بخشایشی ندارد. اگر به خانه بیاید، ولولهٔ نوری را به همراه میآورد که در سوزش مرگ با دست خالی تسخیر کرده است. اگر بهسوی کسانی بازگردد که…
📝 دوره گرد 7
" کتاب دورهگرد که در سال ۱۹۸۲
که به شکل کتابی جداگانه به
چاپ رسید شعر منشوریست .
درونمایه اصلی
آن، ستایش از خواننده و خوانش
است و نیز آن جهان رؤیایی و
خیالانگیزی که انسان را مسحور و
مفتون خود میکند. "
آنها برای ستایش نخستین سپیدهدم
خطوط برجستهٔ دستشان،
دستی را که مینویسد ، به او
میسپارند تا دست ، فرمانبر سپیدهدم
باشد. همانگونه که برگ فرمانبر بادی
است که مسحورش میکند .
ای کاش که سپیدی برگهای کتاب ،
سپیدی سفرهای باشد که روزی
پذیرای تو خواهد شد .
خوانش، پیوند پرشور دوستی با
ناشناسی از راه رسیده است.
جیرجیرکی زیر سبزه، رنجرهای در
مرکبدان. نجوا، زمزمه، سکوت.
هدیه انسانی تنها به انسانی تنها.
دو رهگذر در سایهٔ درختان بلند بلوط
یکی با کتابی گشوده به ديگری گوش
میسپارد. باهم چه میگویند؟
بیشک نه آنچه نظمی نو در عالم
میاندازد و چرخش ستارگان را
تجدید میکند. بلکه این یگانه یقین
را که مونتنی" ( فیلسوف فرانسوی )
خوابگرد بیخیال، با تماشای خاک رس
درآمیخته با اندکی آسمان، زیر لب
زمزمه میکرد :
زندگی لطیف و شکننده است و
پریشان کردنش آسان.
سالهای سپیدی که خواندن
نمیدانستی و به زحمت گام
برمیداشتی، پرتو آن سالها، از
خلال آن پرتو پرنقش و نگار سکوت
بهسویت میآید. به گرفتاریت
رسیدگی میکند و کودک تنبیه شده
در گوشهای از آسمان را فرامیخواند؛
آنچه را که تو با زیر و رو کردن
خاکستر کتابها، با کمک ساقه باریک
فندق، به عبث جستجو میکنی،
آن کودک مردم گریز را از ازل يافته
بود.
در میان دندانهای شیریاش، گل
نسترن میدرخشید.
در اتاق چه بسیار کتابها، در کتابها،
چه بسیار اتاقها، برگهای کتاب را
ورق میزنی. از اتاقی به اتاق دیگر
میروی و هدف، تملک و یا حفظ و
پاسداری نیست. هدف تهیدستی
است. پیاپی تهیدستی. تا آن زمان که
انواری را در وجودت بازشناسی که
نیروهایت نمیتوانست بیابد و تنها
ناتوانی تو ، یارای پدید آوردنشان را
داشت. هرآنچه را که داری- و
بسیار بیش از نیاز توست. - باید
روزی به جوهرهٔ زندگی، این گدای
همیشگی، به زندگی که برگهای
سرنوشت را بیرون میکشد،
بازپس دهی. او همهٔ ساعات عمرت
را، بسان بادبزنی سادهدلانه رنگآمیزی
شده در برابرت میگشاید و در
عوض، آخرین کلامت را خواستار
میشود.
ای فرشتههای مقرب نیها، ای بالهای
رنگباخته زیرفون، ای ابرهای خسته
و رنجور، سایههای شما را بر کتابی
که در میان علفهای فراموششده
بود، بهخوبی بهیاد دارم:
طولانی در کنار آب، و هرلحظه
بسان زن عاشقی میگذشت که،
جاودان و خندان و رنگ زرین
ستارهای را پیشبندش فرو میریخت .
صداهای قلمتان را میشنوم .
سکوت صدایتان را .
این لطافت اطمینانبخش را که ؛
چرا بخوانیم؟
اینک که همهچیز اینجاست .
👤 #کریستین_بوبن
متولد ۱۹۵۱ فرانسه
چه زیبا میگوید؛
من خدا را در قمقمهٔ آب یافتهام،
در عطر یک گل .
در خلوص برخی کتابها و
حتی نزد بیدینان .
اما تقریبا هیچگاه وی را نزد آنانی که
کارشان سخنگفتن از اوست
نیافتهام..
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
● پایان
...📚✨...🖊
" کتاب دورهگرد که در سال ۱۹۸۲
که به شکل کتابی جداگانه به
چاپ رسید شعر منشوریست .
درونمایه اصلی
آن، ستایش از خواننده و خوانش
است و نیز آن جهان رؤیایی و
خیالانگیزی که انسان را مسحور و
مفتون خود میکند. "
آنها برای ستایش نخستین سپیدهدم
خطوط برجستهٔ دستشان،
دستی را که مینویسد ، به او
میسپارند تا دست ، فرمانبر سپیدهدم
باشد. همانگونه که برگ فرمانبر بادی
است که مسحورش میکند .
ای کاش که سپیدی برگهای کتاب ،
سپیدی سفرهای باشد که روزی
پذیرای تو خواهد شد .
خوانش، پیوند پرشور دوستی با
ناشناسی از راه رسیده است.
جیرجیرکی زیر سبزه، رنجرهای در
مرکبدان. نجوا، زمزمه، سکوت.
هدیه انسانی تنها به انسانی تنها.
دو رهگذر در سایهٔ درختان بلند بلوط
یکی با کتابی گشوده به ديگری گوش
میسپارد. باهم چه میگویند؟
بیشک نه آنچه نظمی نو در عالم
میاندازد و چرخش ستارگان را
تجدید میکند. بلکه این یگانه یقین
را که مونتنی" ( فیلسوف فرانسوی )
خوابگرد بیخیال، با تماشای خاک رس
درآمیخته با اندکی آسمان، زیر لب
زمزمه میکرد :
زندگی لطیف و شکننده است و
پریشان کردنش آسان.
سالهای سپیدی که خواندن
نمیدانستی و به زحمت گام
برمیداشتی، پرتو آن سالها، از
خلال آن پرتو پرنقش و نگار سکوت
بهسویت میآید. به گرفتاریت
رسیدگی میکند و کودک تنبیه شده
در گوشهای از آسمان را فرامیخواند؛
آنچه را که تو با زیر و رو کردن
خاکستر کتابها، با کمک ساقه باریک
فندق، به عبث جستجو میکنی،
آن کودک مردم گریز را از ازل يافته
بود.
در میان دندانهای شیریاش، گل
نسترن میدرخشید.
در اتاق چه بسیار کتابها، در کتابها،
چه بسیار اتاقها، برگهای کتاب را
ورق میزنی. از اتاقی به اتاق دیگر
میروی و هدف، تملک و یا حفظ و
پاسداری نیست. هدف تهیدستی
است. پیاپی تهیدستی. تا آن زمان که
انواری را در وجودت بازشناسی که
نیروهایت نمیتوانست بیابد و تنها
ناتوانی تو ، یارای پدید آوردنشان را
داشت. هرآنچه را که داری- و
بسیار بیش از نیاز توست. - باید
روزی به جوهرهٔ زندگی، این گدای
همیشگی، به زندگی که برگهای
سرنوشت را بیرون میکشد،
بازپس دهی. او همهٔ ساعات عمرت
را، بسان بادبزنی سادهدلانه رنگآمیزی
شده در برابرت میگشاید و در
عوض، آخرین کلامت را خواستار
میشود.
ای فرشتههای مقرب نیها، ای بالهای
رنگباخته زیرفون، ای ابرهای خسته
و رنجور، سایههای شما را بر کتابی
که در میان علفهای فراموششده
بود، بهخوبی بهیاد دارم:
طولانی در کنار آب، و هرلحظه
بسان زن عاشقی میگذشت که،
جاودان و خندان و رنگ زرین
ستارهای را پیشبندش فرو میریخت .
صداهای قلمتان را میشنوم .
سکوت صدایتان را .
این لطافت اطمینانبخش را که ؛
چرا بخوانیم؟
اینک که همهچیز اینجاست .
👤 #کریستین_بوبن
متولد ۱۹۵۱ فرانسه
چه زیبا میگوید؛
من خدا را در قمقمهٔ آب یافتهام،
در عطر یک گل .
در خلوص برخی کتابها و
حتی نزد بیدینان .
اما تقریبا هیچگاه وی را نزد آنانی که
کارشان سخنگفتن از اوست
نیافتهام..
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
● پایان
...📚✨...🖊
❤7
کتاب دانش
📖 مطالعه قسمت هشتم کسانی هستند که خوش دارند چهرهای بهخود بگیرند و برآنند که فضیلت نوعی چهره گرفتن است زانوهاشان همیشه در پیشگاهِ فضیلت بر زمین است و دستاشان در ستایش آن بر آسمان، اما دلشان از آن بی خبر. دربارهٔ درخت بر بالای کوه روزی زرتشت…
📖 مطالعه قسمت نهم
دربارهٔ جنگ و جنگجویان
اکنون حقیقت را به شما میگویم؛
- برادران من که در جنگ هستید!
من به شما عاشقم، بزرگترین دشمن
شما نیز هستم. از تنفر و حسادت
در قلب شما آگاهم.
شما آنقدر بزرگو نیستید که از آنها
شرمنده نباشید.
اگر نمیتوانید قدیس دانشمند باشید
پس دستکم جنگجو باشید
جنگجویان همنشینان و جلوداران
قداست هستند.
سربازان زیادند اما جنگجو نه!
پیوسته در جستجوی دشمن خودتان
باشید. - برای افکارتان بجنگید.
- افکار که شکستخورد، از شادی
فریاد بکشید. - کشمکش، صلح و
پیروزی. - با تیر و کمان ساکت باشید،
سخنهای پوچ نزاع دارد! نیت جنگ
را تقديس کنید. - شجاعت شما از
تلفات جلوگیری خواهد کرد.
شما میپرسید چهچیزی خوب است؟
بگذارید دخترکان بگویند؛
خوب بودن زیبا است. ■
شما از سیلاب خودتان شرمگین هستید
دیگران از تهنشینی خودشان.
لباس تعالی' ظاهر زشت را میپوشاند.
روحتان رشد میکند، من شما را
میشناسم.
دشمن خود را تحقیر نکنید. متنفر
باشید اما موفقیت دشمن شما
موفقیت شما نیز هست.
شورش، شرافت بردگان است. "
فرمانروایی شما نوعی اطاعت است. "
آنچه عزیز میدارید باید ابتدا به شما
فرمان داده شود.
آنچه اهمیت دارد بیشتر زیستن است.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ بت جدید
جاییکه مردم و گلهها هستند ؛
حکومتها هستند. حکومت چیست؟
پس گوش کنید؛
حکومت نام سردترین هیولاهای
خونسرد است. حتی دروغ را هم با
سردی میگوید. این دروغ از دهانش
بیرون میخزد؛
من ، حکومت ، همان مردم هستم . '
این یک دروغ است. آنها که ملت را
ایجاد کردند، خلاق بودند، یک ایمان
و یک عشق به گردن ملتها اویختند.
برای بسیاری از مردم دام میگذارند.
حکومتها نابودگر هستند.
یک شمشیر و صد ادزو به گردن مردم
میاندازند.
زبان مردم، رسوم مردم، نیک و بد از
خود حقوق مردم است.
اما حکومت هر نیک و بد را دروغ
میگوید؛ همهچیز را دزدیده است.
واعظان مرگ دروغ میگویند. حکومت
برای زوائد اخترا شده.
مردم را فریب میدهند. هیچچیز
بزرگتر از من روی زمین نیست!
من انگشت امر الهی هستم...
بله، شما درهمشکنندههای خدای قدیمی
را شناسایی میکنند.
شما خسته شدید؟ خستگی شما کار
یک بت جدید را انجام میدهد.
▪︎ توضیحات خوانش این کتاب؛
معانی ژرف، عمیق، متعدد و حتی متعارض
به خوانندهٔ خود میدهد.
نیچه بهدنبال رهایی انسان از قیدوبند
بندگی و بردگی سنتها، اخلاقیات
ضعیفپرور، سیستم آموزشی ریاکار
و پخمهجذبکن و نابغهدفعکن است.
نیچه در جملهٔ مشهور خود:
خدا مرده است" بیان میکند که جهان
مدرن به ارزشهای دینی و سنتی
باور ندارد. این وضعیت، انسان را در
برابر یک خلا ارزشی قرار میدهد.
او از انسان میخواهد که بهجای
وابستگی به ارزشهای آماده و مطلق
خود خالق معنا و ارزشهای جدید
باشد.
در بخش بعدی توضیحات ادامه داره..
● ادامه دارد
فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران
در هراس است نه از بد فهمیده شدن.
چون میداند که کسانیکه او را
بفهمند به سرنوشت او یعنی رنجکشیدن
در دنیا دچار خواهند شد..
...📚
دربارهٔ جنگ و جنگجویان
اکنون حقیقت را به شما میگویم؛
- برادران من که در جنگ هستید!
من به شما عاشقم، بزرگترین دشمن
شما نیز هستم. از تنفر و حسادت
در قلب شما آگاهم.
شما آنقدر بزرگو نیستید که از آنها
شرمنده نباشید.
اگر نمیتوانید قدیس دانشمند باشید
پس دستکم جنگجو باشید
جنگجویان همنشینان و جلوداران
قداست هستند.
سربازان زیادند اما جنگجو نه!
پیوسته در جستجوی دشمن خودتان
باشید. - برای افکارتان بجنگید.
- افکار که شکستخورد، از شادی
فریاد بکشید. - کشمکش، صلح و
پیروزی. - با تیر و کمان ساکت باشید،
سخنهای پوچ نزاع دارد! نیت جنگ
را تقديس کنید. - شجاعت شما از
تلفات جلوگیری خواهد کرد.
شما میپرسید چهچیزی خوب است؟
بگذارید دخترکان بگویند؛
خوب بودن زیبا است. ■
شما از سیلاب خودتان شرمگین هستید
دیگران از تهنشینی خودشان.
لباس تعالی' ظاهر زشت را میپوشاند.
روحتان رشد میکند، من شما را
میشناسم.
دشمن خود را تحقیر نکنید. متنفر
باشید اما موفقیت دشمن شما
موفقیت شما نیز هست.
شورش، شرافت بردگان است. "
فرمانروایی شما نوعی اطاعت است. "
آنچه عزیز میدارید باید ابتدا به شما
فرمان داده شود.
آنچه اهمیت دارد بیشتر زیستن است.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ بت جدید
جاییکه مردم و گلهها هستند ؛
حکومتها هستند. حکومت چیست؟
پس گوش کنید؛
حکومت نام سردترین هیولاهای
خونسرد است. حتی دروغ را هم با
سردی میگوید. این دروغ از دهانش
بیرون میخزد؛
من ، حکومت ، همان مردم هستم . '
این یک دروغ است. آنها که ملت را
ایجاد کردند، خلاق بودند، یک ایمان
و یک عشق به گردن ملتها اویختند.
برای بسیاری از مردم دام میگذارند.
حکومتها نابودگر هستند.
یک شمشیر و صد ادزو به گردن مردم
میاندازند.
زبان مردم، رسوم مردم، نیک و بد از
خود حقوق مردم است.
اما حکومت هر نیک و بد را دروغ
میگوید؛ همهچیز را دزدیده است.
واعظان مرگ دروغ میگویند. حکومت
برای زوائد اخترا شده.
مردم را فریب میدهند. هیچچیز
بزرگتر از من روی زمین نیست!
من انگشت امر الهی هستم...
بله، شما درهمشکنندههای خدای قدیمی
را شناسایی میکنند.
شما خسته شدید؟ خستگی شما کار
یک بت جدید را انجام میدهد.
▪︎ توضیحات خوانش این کتاب؛
معانی ژرف، عمیق، متعدد و حتی متعارض
به خوانندهٔ خود میدهد.
نیچه بهدنبال رهایی انسان از قیدوبند
بندگی و بردگی سنتها، اخلاقیات
ضعیفپرور، سیستم آموزشی ریاکار
و پخمهجذبکن و نابغهدفعکن است.
نیچه در جملهٔ مشهور خود:
خدا مرده است" بیان میکند که جهان
مدرن به ارزشهای دینی و سنتی
باور ندارد. این وضعیت، انسان را در
برابر یک خلا ارزشی قرار میدهد.
او از انسان میخواهد که بهجای
وابستگی به ارزشهای آماده و مطلق
خود خالق معنا و ارزشهای جدید
باشد.
در بخش بعدی توضیحات ادامه داره..
📚 چنین گفت زرتشت -نیچه
● ادامه دارد
فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران
در هراس است نه از بد فهمیده شدن.
چون میداند که کسانیکه او را
بفهمند به سرنوشت او یعنی رنجکشیدن
در دنیا دچار خواهند شد..
...📚
👍6❤3
.
دیدگاه فاشیسم ؛
به کودکان چیزی را بیاموزید که
در خدمت منافع ملی ما باشد،
حقیقت هیچ اهمیتی ندارد ...
- یووال نوح هراری
📕 ۲۱ درس برای قرن ۲۱
...📚
دیدگاه فاشیسم ؛
به کودکان چیزی را بیاموزید که
در خدمت منافع ملی ما باشد،
حقیقت هیچ اهمیتی ندارد ...
- یووال نوح هراری
📕 ۲۱ درس برای قرن ۲۱
...📚
👍5❤2
غرور و تعصب - جین آستین.pdf
3.8 MB
ادبیات کلاسیک
خانوادهٔ بنت و دخترانشان
تعداد آدمهایی که من واقعاً
دوستشان داشته باشم زیاد
نیست، تعداد کسانی که نظر
خوبی دربارهشان دارم از آن
هم کمتر است.
من هرچه بیشتر دنیا را
میشناسم از آن ناراضیتر
میشوم. هر روز که میگذرد
بیشتر معتقد میشوم آدمها،
شخصیت ناپایداری
دارند و نمیشود
روی ظواهر لیاقت
یا فهم و شعورشان حساب کرد.
✍#جین_آستین
📗#غرور_و_تعصب
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
خانوادهٔ بنت و دخترانشان
تعداد آدمهایی که من واقعاً
دوستشان داشته باشم زیاد
نیست، تعداد کسانی که نظر
خوبی دربارهشان دارم از آن
هم کمتر است.
من هرچه بیشتر دنیا را
میشناسم از آن ناراضیتر
میشوم. هر روز که میگذرد
بیشتر معتقد میشوم آدمها،
شخصیت ناپایداری
دارند و نمیشود
روی ظواهر لیاقت
یا فهم و شعورشان حساب کرد.
✍#جین_آستین
📗#غرور_و_تعصب
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
😍6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📖
آنگاه که مردی بهزبان نمیآورد
زنی را دوست دارد، همهچیز را
از دست میدهد حتی آن
زن را...
و آنگاه که زنی بهزبان میآورد
مردی را دوست میدارد، همهچیز
را از دست میدهد حتی آن
مرد را....
در عشق ؛ سکوت، جنایت مرد
است و حرفزدن، جنایت زن..
مهر و محبت قابل ستایش است
ولی هر احساسی باید از منطقی
سرچشمه بگیرد و هر کوششی
در هدفی باید با نتیجهٔ
مطلوب و بازده خوب سپری شود.
اگر همهچیز مطابق خواستههایم
بود، حتما افسردهتر میشدم.
اما حالا میفهمم که چقدر میشود
آرزو داشت و با امید رسیدن به
آنها، از زندگی لذت برد.
برنامهای که همهچیزش مطابق
میل آدم باشد،
هیچوقت عملی نمیشود.
تکبر و غرور کاملا باهم فرق دارند،
هرچند این واژهها هممعنا بهکار
میروند.
شخص ممکن است بدون داشتن
تکبر، مغرور باشد و غرور ،
برداشت ما از خودمان است
و تکبر، برداشتی است که
دیگران درمورد ما دارند...
📗 #غرور_و_تعصب
- #جین_آستین
...📖📚
آنگاه که مردی بهزبان نمیآورد
زنی را دوست دارد، همهچیز را
از دست میدهد حتی آن
زن را...
و آنگاه که زنی بهزبان میآورد
مردی را دوست میدارد، همهچیز
را از دست میدهد حتی آن
مرد را....
در عشق ؛ سکوت، جنایت مرد
است و حرفزدن، جنایت زن..
مهر و محبت قابل ستایش است
ولی هر احساسی باید از منطقی
سرچشمه بگیرد و هر کوششی
در هدفی باید با نتیجهٔ
مطلوب و بازده خوب سپری شود.
اگر همهچیز مطابق خواستههایم
بود، حتما افسردهتر میشدم.
اما حالا میفهمم که چقدر میشود
آرزو داشت و با امید رسیدن به
آنها، از زندگی لذت برد.
برنامهای که همهچیزش مطابق
میل آدم باشد،
هیچوقت عملی نمیشود.
تکبر و غرور کاملا باهم فرق دارند،
هرچند این واژهها هممعنا بهکار
میروند.
شخص ممکن است بدون داشتن
تکبر، مغرور باشد و غرور ،
برداشت ما از خودمان است
و تکبر، برداشتی است که
دیگران درمورد ما دارند...
📗 #غرور_و_تعصب
- #جین_آستین
...📖📚
❤7
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس_ها
/۱
✍ #جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
روزی که پا به کتابفروشی
گذاشتم يکشنبه زمستانی
و ملالآور بود.
طبق عادتم در آن دوران
دشوار برای پیادهروی
بیرون زده بودم..
www.tgoop.com/ktabdansh
...🎧📙
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس_ها
/۱
✍ #جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
روزی که پا به کتابفروشی
گذاشتم يکشنبه زمستانی
و ملالآور بود.
طبق عادتم در آن دوران
دشوار برای پیادهروی
بیرون زده بودم..
www.tgoop.com/ktabdansh
...🎧📙
❤6👍3
دلشادم از آنجا که
خداوند به انسان فرموده که ؛
با هَرچه فُرود است، فَرازیست.
••☆📚🌔
خداوند به انسان فرموده که ؛
با هَرچه فُرود است، فَرازیست.
••☆📚🌔
👍6❤3
کتاب دانش
📖 مطالعه ص ۱۰۹ وقتی از باغ ملی عبور میکردم، مردی که شنل آبی به تن داشت را دوباره دیدم. صورتش هنوز هم سفید و مخوف بود و گوشهای سرخش از دوطرف صورتش بیرون زده بودند. وارد کافه شدم ننشستم، با تمام حواس منتظر کوچکترین صدا بودم. نفسم را حبس کردم. پردههای…
📖 مطالعه ص ۱۱۷
پیرمرد کتابش را تمام کرده بود.
دختر کتابش را در دست گرفته بود،
بهنظر میرسید غرقش شده.
کتابش را بست اما ازجا بلند نشد.
نگهبان چراغها را خاموش کرد.
- من خودم را به بیرون پرت کردم.
باران میبارید، میخواستم فریاد
بزنم خطری در کار نیست.
صبح شنبه
از فکر اینکه آنی را دوباره میبینم
عميقا خوشحالم. در این ۶ سال چه
میکرده؟ هيچوقت دستپاچه و
معذب نمیشود. انگار همین دیروز مرا
ترک کرده.
- او برای بودن بهمن نیاز داشت و
من به او نیاز داشتم تا بودنم را
حس نکنم.
به موزه رفتم. آدمهای گچی،
مجسمههای نیمه انسان و نیمه بزی.
مجسمه مرد عرب. نقاشی مردی که
برای خودش زندگی کرده،
هشدارهایی بود به من که
هنوز وقت داشتم،
میتوانستم مسیری را که آمده بودم
برگردم. رنگ غالب پرترهها قهوهای
تیره بود.
هوا گرم بود. به دیوارهای اطراف
نگاه کردم.
دستها و چشمهایی دیدم.
پاکوم تاجر ( مجسمهای که در موزه
وجود دارد ) با لبخندی بر لبهایش
میرقصید. هرگز با خودش نگفت
که چقدر خوشحال است. بااینکه
لذت برده. او یک رهبر بود.
قضاوت او مثل شمشیر در وجود من
اثر میکرد.
حتی حق زیستن مرا هم زیر سؤال
میبرد. این حقیقت داشت و من
هميشه متوجهاش بودم:
- اینکه من حق بودن نداشتم. اتفاقی
پیدا شده بودم. مثل یک تکه سنگ
وجود داشتم. یک گیاه یک میکروب.
- هیچ حقی برای وجود داشتن
نداشتم.
- نفرت، بیزاری از
وجود داشتن. اینها شیوههایی
هستند تا خودم را وادار به وجود
داشتن کنم.
- شانسی بهوجود آمده بودم.
حال همان چیزی بود که وجود داشت
و
هرانچه حال نبود وجود نداشت.
- من هستم چون
به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
- گاهی چیزی حس نمیکردم جز
روزی بیآزار. من هستم چون به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
تهوع – ژان پل سارتر
ادامه دارد
...📚
پیرمرد کتابش را تمام کرده بود.
دختر کتابش را در دست گرفته بود،
بهنظر میرسید غرقش شده.
کتابش را بست اما ازجا بلند نشد.
نگهبان چراغها را خاموش کرد.
- من خودم را به بیرون پرت کردم.
باران میبارید، میخواستم فریاد
بزنم خطری در کار نیست.
صبح شنبه
از فکر اینکه آنی را دوباره میبینم
عميقا خوشحالم. در این ۶ سال چه
میکرده؟ هيچوقت دستپاچه و
معذب نمیشود. انگار همین دیروز مرا
ترک کرده.
- او برای بودن بهمن نیاز داشت و
من به او نیاز داشتم تا بودنم را
حس نکنم.
به موزه رفتم. آدمهای گچی،
مجسمههای نیمه انسان و نیمه بزی.
مجسمه مرد عرب. نقاشی مردی که
برای خودش زندگی کرده،
هشدارهایی بود به من که
هنوز وقت داشتم،
میتوانستم مسیری را که آمده بودم
برگردم. رنگ غالب پرترهها قهوهای
تیره بود.
هوا گرم بود. به دیوارهای اطراف
نگاه کردم.
دستها و چشمهایی دیدم.
پاکوم تاجر ( مجسمهای که در موزه
وجود دارد ) با لبخندی بر لبهایش
میرقصید. هرگز با خودش نگفت
که چقدر خوشحال است. بااینکه
لذت برده. او یک رهبر بود.
قضاوت او مثل شمشیر در وجود من
اثر میکرد.
حتی حق زیستن مرا هم زیر سؤال
میبرد. این حقیقت داشت و من
هميشه متوجهاش بودم:
- اینکه من حق بودن نداشتم. اتفاقی
پیدا شده بودم. مثل یک تکه سنگ
وجود داشتم. یک گیاه یک میکروب.
- هیچ حقی برای وجود داشتن
نداشتم.
- نفرت، بیزاری از
وجود داشتن. اینها شیوههایی
هستند تا خودم را وادار به وجود
داشتن کنم.
- شانسی بهوجود آمده بودم.
حال همان چیزی بود که وجود داشت
و
هرانچه حال نبود وجود نداشت.
- من هستم چون
به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
- گاهی چیزی حس نمیکردم جز
روزی بیآزار. من هستم چون به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
تهوع – ژان پل سارتر
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
❤7
وقتی با نادان ، منطقی حرف میزنی
او تو را احمق
خطاب میکند ! - اورپیپدوس
...📚
او تو را احمق
خطاب میکند ! - اورپیپدوس
...📚
👌6🕊4
Gorosneh.pdf
3.2 MB
📚#گرسنه ✍#کنوت_هامسون
برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات
مردی تحتتأثیر نيروهای
خارج از کنترل خود
بهشکلی درخشان مفهوم
بیگانهگی وسواسهای فکری
@ktabdansh
.📚
برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات
مردی تحتتأثیر نيروهای
خارج از کنترل خود
بهشکلی درخشان مفهوم
بیگانهگی وسواسهای فکری
@ktabdansh
.📚
👍5❤2
بلاهایی که سرم اومده بود،
اثر خودشونو گذاشته بودن،
خیلی از موهام داشت میریخت.
سردردها هم ناراحتیهای زیادی
برام درست میکرد.
بهخصوص صبحها که از خواب
بیدار میشدم.
ناراحتی عصبی هم که از سابق
داشتم، سر جای خودش بود.
روزها مینشستم و با دستهای
کهنهپیچ مینوشتم؛
چون آنقدر حساس شده بودن که
نفسم بهشون میخورد،
احساس درد میکردم.
وقتی ینس " توی طبقهٔ پایین
درها رو بههم میکوفت، یا سگ
از در پشت وارد حیاط میشد و
پارس میکرد، سروصدا مثل سوزن
تا اعماق استخوونهام فرومیرفت
و تموم بدنم درد میگرفت.
خلاصه، وضعم خیلی زار بود.
افکارم رو اگه دوباره طرف تو
بییان، تبعید میکنم، و
لبام رو اگه یکبار دیگه اسمتو
بیارن، بههم میدوزم.
حالا اگه واقعی هستی ،
آخرین حرفم رو توی زندگی و مرگ
بهت میگم،
بهت میگم خداحافظ.
📕 گرسنه
...📚
اثر خودشونو گذاشته بودن،
خیلی از موهام داشت میریخت.
سردردها هم ناراحتیهای زیادی
برام درست میکرد.
بهخصوص صبحها که از خواب
بیدار میشدم.
ناراحتی عصبی هم که از سابق
داشتم، سر جای خودش بود.
روزها مینشستم و با دستهای
کهنهپیچ مینوشتم؛
چون آنقدر حساس شده بودن که
نفسم بهشون میخورد،
احساس درد میکردم.
وقتی ینس " توی طبقهٔ پایین
درها رو بههم میکوفت، یا سگ
از در پشت وارد حیاط میشد و
پارس میکرد، سروصدا مثل سوزن
تا اعماق استخوونهام فرومیرفت
و تموم بدنم درد میگرفت.
خلاصه، وضعم خیلی زار بود.
افکارم رو اگه دوباره طرف تو
بییان، تبعید میکنم، و
لبام رو اگه یکبار دیگه اسمتو
بیارن، بههم میدوزم.
حالا اگه واقعی هستی ،
آخرین حرفم رو توی زندگی و مرگ
بهت میگم،
بهت میگم خداحافظ.
📕 گرسنه
- کنوت_هامسون
...📚
😢6❤3👍1