📚🍃
💬 هفت جا نفس خویش را حقیر یافتم
نخست؛ هنگامیکه به پستی تن میداد
تا بلندی یابد.
دوم؛آنگاه که در برابر از پا افتادگان
میپرید.
سوم؛ آنگاه که میان آسانی و دشوار
مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم؛ آنگاه گناهی مرتکب شد و با
یادآوری اینکه ديگران نیز همچون او
دست به گناه میزنند، خود را
دلداری داد.
پنجم؛ آنگاه که از ناچاری، تحمیل
شدهای را پذیرفت و شکیباییاش
را ناشی از توانایی دانست.
ششم؛ آنگاه که زشتی چهرهای را
نکوهش کرد، حال آن که یکی از
نقابهای خودش بود.
هفتم؛ آنگاه که آوای ثنا سر داد و آن
را فضیلت پنداشت.
@ktabdansh 📚📚
...📚
💬 هفت جا نفس خویش را حقیر یافتم
نخست؛ هنگامیکه به پستی تن میداد
تا بلندی یابد.
دوم؛آنگاه که در برابر از پا افتادگان
میپرید.
سوم؛ آنگاه که میان آسانی و دشوار
مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم؛ آنگاه گناهی مرتکب شد و با
یادآوری اینکه ديگران نیز همچون او
دست به گناه میزنند، خود را
دلداری داد.
پنجم؛ آنگاه که از ناچاری، تحمیل
شدهای را پذیرفت و شکیباییاش
را ناشی از توانایی دانست.
ششم؛ آنگاه که زشتی چهرهای را
نکوهش کرد، حال آن که یکی از
نقابهای خودش بود.
هفتم؛ آنگاه که آوای ثنا سر داد و آن
را فضیلت پنداشت.
- جبران خلیل جبران
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤6
تاتار خندان - ساعدی.pdf
8.2 MB
📚 #تاتار_خندان
ماجرای پزشکی است که برای
گریز از شکستهایش در
زندگی مدرن شهری به این
روستا میرود...
یادداشت را که نوشته بود
گذاشت توی پاکت و
داد دست من و گفت به
ده که رسیدید این کاغذ را
میدهید دست خود حاجی آقا
کبیر. زیاد تعارف کرد. من وعده
به آینده دادم میخواستم از
شرش راحت شوم ترتیب کارهای
خودم را بدهم گاراژ پنجاه متر
پایینتر بود هیچ ماشينی به
#تاتار نمیرفت گفتند باید سوار
اتوبوس حاجی آباد بشوم...
✍#غلامحسین_ساعدی
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
ماجرای پزشکی است که برای
گریز از شکستهایش در
زندگی مدرن شهری به این
روستا میرود...
یادداشت را که نوشته بود
گذاشت توی پاکت و
داد دست من و گفت به
ده که رسیدید این کاغذ را
میدهید دست خود حاجی آقا
کبیر. زیاد تعارف کرد. من وعده
به آینده دادم میخواستم از
شرش راحت شوم ترتیب کارهای
خودم را بدهم گاراژ پنجاه متر
پایینتر بود هیچ ماشينی به
#تاتار نمیرفت گفتند باید سوار
اتوبوس حاجی آباد بشوم...
✍#غلامحسین_ساعدی
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
کتاب دانش
. مطالعه ص ۱۲۸ از اینرو تنها چیزیکه بهجای میماند بقایای خاکستری پاروتن بود. این بقایا مرا بهخود جلب میکرد. پاروتن با من جنگید و ناگهان خاموش شد. از او چهرهای رنگپریده و دهان باریک و گونههایش تابلو را پوشانده بود. کارمندانش بهمانند دیواری…
.
📖مطالعه ص ۱۳۵
تهوع
این اعتراضی منطقی نبود
اما کافی بود تا مرا در اندیشهها و
خیالاتم فرو برد.
صورت رنجور مسیو آشیل را حس
کرده بودم که در زمان حال
- فراموش شدهام و ترکم کردهبودند.
درگیر این تأملات دربارهٔ گذشته و حال و جهان شده بودم.
فقط میخواستم کتابم را در آرامش
به پایان برسانم.
اما از صفحات سفید کاغذ وحشت داشتم. -حروف متعلق به گذشته بوند.
برای شریرانهترین شایعات نهایت دقت
و توجه را بهکار برده بودند.
- در ابتدا بخشی از وجود خودم بودم.
- کلمات دیگر نمیدرخشیدند .
خشک شده ناپدید شده بودند.
با اضطراب اطرافم را نگاه کردم.
- حال چیزی نبود جز حال.
- اسباب و اثاثیه ریشه در حال داشتند. همهچیز ماهیت خودشان را داشتند
- و آنچه در حال نبود، وجود نداشت.
- گذشته وجود نداشت. به هیچ عنوان
نه در اشیا و نه در افکارم.
- گذشتهام از من گریخته است.
برای من گذشته مثل بازنشستگی بود؛
نوع دیگری از وجود داشتن تصور نیستی چقدر برایمان دشوار است.
چیزها همانی هستند که در ظاهر نشان میدهند. با خشونت شانههایم را تکان
دادم تا خودم را رها کنم.
حالت تهوع شدیدی ناگهان وجودم
را گرفت.
خودکار از دستم افتاد!
چیزی درونم یورش آورده؛
من آن چیزم هستی آزاد و جداشده،
مرا در خود غرق میکند.
من وجود دارم.
وجود دارم.
شیرین و اهسته و سبک.
گویی خود به خود معلق مانده است.
حرکت میکند. از کنار من عبور میکند،
ذوب میشود و از بین میرود.
از دهانم پایین میرود، نوازشم میکند
و این حوضچه منم.
دستم زنده است.
باز میشود،
مانند چنگال های خرچنگی که به
پشت افتاده.
دستم میچرخد، روی میز پهن میشود؛ ناخنهایم. وزنش را روی میزی که من
نیستم حس میکنم. گرمای رانم را
از روی پارچه حس میکنم.
بازویم، به نرمی به زیستش ادامه
میدهد. احساساتم درونم از
صبح تا شب میرویند.
از جا میپرم.
کاش میتوانستم جلوی فکر کردن
را بگیرم.
فکر کردن نمیخواهم فکر کنم.
نباید فکر کنم.
کلماتی هستند داخل افکار،
کلمات ناتمام......
پایانی برایش نیست.
همین تعمق دردناک؛
من وجود دارم، خودم هستم که
آن را سرپا نگه داشتهام.
من هستم که افکار را ادامه میدهم،
گسترش میدهم.
چقدر این احساس وجود داشتن
پیچ در پیچ است.
فکر نکردن، نمیخواهم فکر کنم.
فکر میکنم نمیخواهم فکر کنم.
همین هم خودش یک فکر به
حساب میآید.
من افکارم هستم.
به همین خاطر است که نمیتوانم
جلويش را بگیرم.
من وجود دارم و از وجو داشتن
وحشت دارم.
من از هیچ بودن خود را بیرون میکشم.
تنفر، بیزاری از وجود داشتن.
راههای بیشماری است که خودم را
وادار به وجود داشتن کنم.
تا خودم را درون وجود داشتن
هل دهم.
افکار پشت سرم متولد میشوند.
مثل سرگیجهای ناگهانی.
اگر تسلیم شوم افکار رشد میکنند
و بزرگ میشوند و بیکران میشوند
و وجودم را کاملا پر میکنند
و اینگونه وجود داشتنم را تازه میکنند.
ادامه دارد
...📚
📖مطالعه ص ۱۳۵
تهوع
این اعتراضی منطقی نبود
اما کافی بود تا مرا در اندیشهها و
خیالاتم فرو برد.
صورت رنجور مسیو آشیل را حس
کرده بودم که در زمان حال
- فراموش شدهام و ترکم کردهبودند.
درگیر این تأملات دربارهٔ گذشته و حال و جهان شده بودم.
فقط میخواستم کتابم را در آرامش
به پایان برسانم.
اما از صفحات سفید کاغذ وحشت داشتم. -حروف متعلق به گذشته بوند.
برای شریرانهترین شایعات نهایت دقت
و توجه را بهکار برده بودند.
- در ابتدا بخشی از وجود خودم بودم.
- کلمات دیگر نمیدرخشیدند .
خشک شده ناپدید شده بودند.
با اضطراب اطرافم را نگاه کردم.
- حال چیزی نبود جز حال.
- اسباب و اثاثیه ریشه در حال داشتند. همهچیز ماهیت خودشان را داشتند
- و آنچه در حال نبود، وجود نداشت.
- گذشته وجود نداشت. به هیچ عنوان
نه در اشیا و نه در افکارم.
- گذشتهام از من گریخته است.
برای من گذشته مثل بازنشستگی بود؛
نوع دیگری از وجود داشتن تصور نیستی چقدر برایمان دشوار است.
چیزها همانی هستند که در ظاهر نشان میدهند. با خشونت شانههایم را تکان
دادم تا خودم را رها کنم.
حالت تهوع شدیدی ناگهان وجودم
را گرفت.
خودکار از دستم افتاد!
چیزی درونم یورش آورده؛
من آن چیزم هستی آزاد و جداشده،
مرا در خود غرق میکند.
من وجود دارم.
وجود دارم.
شیرین و اهسته و سبک.
گویی خود به خود معلق مانده است.
حرکت میکند. از کنار من عبور میکند،
ذوب میشود و از بین میرود.
از دهانم پایین میرود، نوازشم میکند
و این حوضچه منم.
دستم زنده است.
باز میشود،
مانند چنگال های خرچنگی که به
پشت افتاده.
دستم میچرخد، روی میز پهن میشود؛ ناخنهایم. وزنش را روی میزی که من
نیستم حس میکنم. گرمای رانم را
از روی پارچه حس میکنم.
بازویم، به نرمی به زیستش ادامه
میدهد. احساساتم درونم از
صبح تا شب میرویند.
از جا میپرم.
کاش میتوانستم جلوی فکر کردن
را بگیرم.
فکر کردن نمیخواهم فکر کنم.
نباید فکر کنم.
کلماتی هستند داخل افکار،
کلمات ناتمام......
پایانی برایش نیست.
همین تعمق دردناک؛
من وجود دارم، خودم هستم که
آن را سرپا نگه داشتهام.
من هستم که افکار را ادامه میدهم،
گسترش میدهم.
چقدر این احساس وجود داشتن
پیچ در پیچ است.
فکر نکردن، نمیخواهم فکر کنم.
فکر میکنم نمیخواهم فکر کنم.
همین هم خودش یک فکر به
حساب میآید.
من افکارم هستم.
به همین خاطر است که نمیتوانم
جلويش را بگیرم.
من وجود دارم و از وجو داشتن
وحشت دارم.
من از هیچ بودن خود را بیرون میکشم.
تنفر، بیزاری از وجود داشتن.
راههای بیشماری است که خودم را
وادار به وجود داشتن کنم.
تا خودم را درون وجود داشتن
هل دهم.
افکار پشت سرم متولد میشوند.
مثل سرگیجهای ناگهانی.
اگر تسلیم شوم افکار رشد میکنند
و بزرگ میشوند و بیکران میشوند
و وجودم را کاملا پر میکنند
و اینگونه وجود داشتنم را تازه میکنند.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👌3
اگر ارتشی از صد شیر درست کنید
که رهبرشان یک سگ باشد،
تمام شیرها مثل سگ خواهند بود.
اما اگر ارتشی از صد سگ درست کنید
که رهبرشان یک شیر باشد،
تمام سگها مانند شیر خواهند جنگید.
- ناپلئون بناپارت
...📚
که رهبرشان یک سگ باشد،
تمام شیرها مثل سگ خواهند بود.
اما اگر ارتشی از صد سگ درست کنید
که رهبرشان یک شیر باشد،
تمام سگها مانند شیر خواهند جنگید.
- ناپلئون بناپارت
...📚
👍7👏7
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فیلم_کوتاه
🎥 #لکنت stutterer
🎖 برندهٔ اسکار
بهترین فیلم کوتاه 2016
و چندین جایزهٔ بزرگ دیگر
دوبله فارسی
@ktabdansh 📚📚
...📚
🎥 #لکنت stutterer
🎖 برندهٔ اسکار
بهترین فیلم کوتاه 2016
و چندین جایزهٔ بزرگ دیگر
دوبله فارسی
@ktabdansh 📚📚
...📚
👌3
Audio
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚
مشت های آسمون کوب قوی
واشدهست و گونهگون رسوا
شدهست.
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسهٔ پست گدایی ها شدهست.
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود، آش دهنسوزی نبود..
{ مهدی اخوان ثالث }
@ktabdansh 📚📚
...📚
مشت های آسمون کوب قوی
واشدهست و گونهگون رسوا
شدهست.
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسهٔ پست گدایی ها شدهست.
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود، آش دهنسوزی نبود..
{ مهدی اخوان ثالث }
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍3
🔸🔶🔸 🔷🔹🔷
دایی محمود آدم جالبی بود.
هفتادُ چندسال پیش از دهات میآد
تهران و میره سربازی ...
یه روز که قاطی باقی سربازا
وسط پادگان بهخط شده بوده،
میشنوه که فرمانده داره از ساختن
یک دیوار بزرگی دور پادگان
صحبت میکنه.
میپره جلو و میگه قربان من بنایی
بلدم. فرمانده اول یه سیلی میزنه
تو گوشش و بعد میگه از امروز
شروع کن. هرچی کارگر و مصالح
خواستی بگو دستور بدم برات
حفظ کنند.
دایی محمود آستیناشو بالا میزنه
و شروع میکنه به کشیدن دیوار.
ولی چون خیلی رند و طمعکار بوده
از هر دوتا کامیون اجری که سفارش
میداده یکیشو شبونه رد میکرده
توی بازار و میفروخته.
همین میشه که بعد از سربازی
اونقدر پول داشته که میتونسته
تو بازار برای خودش حجره بخره.
ولی حجره نمیخره. بهجاش پولهاشو
برمیداره میره هند، پارچه گرون
قیمت زری و ترمه و حریر میخره
و میاره اینجا. یک انباری اجاره
میکنه پارچهها رو میریزه اونجا.
بعدش میره اداره بیمه که تازه
توی کشور تاسیس شده بود، همه
پارچهها رو به بالاترین قیمت
بیمه میکنه.
دوهفته بعد انبار پارچهها آتیش
میگیره و همهچیز اون میسوزه.
کارشناسهای بیمه میان آتیشسوزی
رو تایید میکنند و خسارت کامل
میپردازند. حالا نگو دایی محمود
همهٔ پارچههای گرون قیمت رو
شبونه خارج کرده بود و بهجاش
چیت و چلوار اونجا چیده بود.
اینجوری ثروت دایی محمود دوبرابر
شد. اون در ادامهٔ زندگیش خیلی از
این کارها کرد ولی من هیچوقت
ندیدم هیچکس ازش بد بگه. همه
دایی محمود رو دوست داشتند و
توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن
هم نداشت.
به این ترتیب من از همون بچگی
فهمیدم که اگه توی این دنیا حق
یکنفر رو بخوری یک دشمن پیدا
میکنی... اگه حق پنج نفر رو بخوری
پنج تا دشمن پیدا میکنی.
ولی اگه حق همه رو بهطور مساوی
بخوری هیچ دشمنی پیدا نمیکنی
و همه با احترام ازت یاد میکنند....
🖊 علیرضا میراسداله
...📚
🔸🔷🔸 🔶🔹🔷
دایی محمود آدم جالبی بود.
هفتادُ چندسال پیش از دهات میآد
تهران و میره سربازی ...
یه روز که قاطی باقی سربازا
وسط پادگان بهخط شده بوده،
میشنوه که فرمانده داره از ساختن
یک دیوار بزرگی دور پادگان
صحبت میکنه.
میپره جلو و میگه قربان من بنایی
بلدم. فرمانده اول یه سیلی میزنه
تو گوشش و بعد میگه از امروز
شروع کن. هرچی کارگر و مصالح
خواستی بگو دستور بدم برات
حفظ کنند.
دایی محمود آستیناشو بالا میزنه
و شروع میکنه به کشیدن دیوار.
ولی چون خیلی رند و طمعکار بوده
از هر دوتا کامیون اجری که سفارش
میداده یکیشو شبونه رد میکرده
توی بازار و میفروخته.
همین میشه که بعد از سربازی
اونقدر پول داشته که میتونسته
تو بازار برای خودش حجره بخره.
ولی حجره نمیخره. بهجاش پولهاشو
برمیداره میره هند، پارچه گرون
قیمت زری و ترمه و حریر میخره
و میاره اینجا. یک انباری اجاره
میکنه پارچهها رو میریزه اونجا.
بعدش میره اداره بیمه که تازه
توی کشور تاسیس شده بود، همه
پارچهها رو به بالاترین قیمت
بیمه میکنه.
دوهفته بعد انبار پارچهها آتیش
میگیره و همهچیز اون میسوزه.
کارشناسهای بیمه میان آتیشسوزی
رو تایید میکنند و خسارت کامل
میپردازند. حالا نگو دایی محمود
همهٔ پارچههای گرون قیمت رو
شبونه خارج کرده بود و بهجاش
چیت و چلوار اونجا چیده بود.
اینجوری ثروت دایی محمود دوبرابر
شد. اون در ادامهٔ زندگیش خیلی از
این کارها کرد ولی من هیچوقت
ندیدم هیچکس ازش بد بگه. همه
دایی محمود رو دوست داشتند و
توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن
هم نداشت.
به این ترتیب من از همون بچگی
فهمیدم که اگه توی این دنیا حق
یکنفر رو بخوری یک دشمن پیدا
میکنی... اگه حق پنج نفر رو بخوری
پنج تا دشمن پیدا میکنی.
ولی اگه حق همه رو بهطور مساوی
بخوری هیچ دشمنی پیدا نمیکنی
و همه با احترام ازت یاد میکنند....
🖊 علیرضا میراسداله
کتابِ، ویزای کوه قاف
...📚
🔸🔷🔸 🔶🔹🔷
👍6
اگر عقاید خود را با تفکر و مطالعه
بهدست بیاورید؛
کسی نمیتواند به آنها توهین کند.
اگر کسی چیزی برخلافشان بگوید
عصبانی نمیشوید؛
یا میخندید یا به فکر فرو میرَوید..
@ktabdansh📚📚
...📚
بهدست بیاورید؛
کسی نمیتواند به آنها توهین کند.
اگر کسی چیزی برخلافشان بگوید
عصبانی نمیشوید؛
یا میخندید یا به فکر فرو میرَوید..
@ktabdansh📚📚
...📚
❤5👌3🤝2
کتاب دانش
... . داستانهای کوتاه قسمت پنجم دختر جوانی که روی نیمکت نشسته، حقيقتا چقدر زيباست! ماکس قوانین مدنی را فراموش کرده بود و نام گلها و درختها را به صاحب چشمهای بنفش میآموخت. آنها دوستانه جر و بحث میکردند و برای آینده نقشه میکشیدند. اما این…
.
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
قسمت ششم
همه ماکس و همسرش را میشناختند:
آنها زیباترین زوج شهر بودند.
در سالن نمایش همهمهای برخاست:
وکیل پرالب و همسرش آمدند!
همان وکیلی که مدافع فلان پرونده بود.
وارث ثروت هنگفت یک زن انگلیسی
که او را میپرستید ... و همسرش،
حقیقتا چقدر زیباست.!
صدای کف زدن به گوش میرسید.
چرا؟
احتمالا نمایش تمام شده بود.
ماکس به موج تماشاگران پیوست.
کمی متعجب بود که چرا همسرش
لباس شب به تن ندارد و امیل کوچولو
با صدای نازکش تکرار میکند :
این یک تمساح واقعی نیست؟
مگه نه، ماتمازل.
دختر جوان طول باغ را پیمود.
از در بزرگ خارج شد و داخل کوچهٔ
تنگ و تاریکی پیچید .
ماکس که هنوز در عالم رؤیا به سر
میبرد آنها را تعقیب کرد.
دختر سر بر نمیگرداند اما امیل کوچولو
که شاید حدس زده بود فرد ناشناس
طی یک ساعت پدر او بوده،
معصومانه تعجب میکرد که چرا ماکس
با فاصلهٔ ده متری پشت سر انها راه
میرود.
خیابانها یکی پس از دیگری طی شد،
تنگتر و باریکتر شد و بیش از پیش
راه را بر قدرت جادویی بهار بست.
اما ماکس هیچ متوجه نبود.
آنها به منزل برمیگشتند، به آپارتمان
خودشان تا لحظهای دیگر ...
رشتهٔ خیالپردایهای ماکس ناگهان
گسست.
در همان لحظه که دختر جوان ایستاد
او نیز از رفتن بازماند.
دید که دختر وارد ساختمانی با
آجرهای قرمز رنگ شد و خود، بیرون
ساختمان، گیج و مردد بر جای ماند.
آپارتمان آنها؟ کدام آپارتمان؟
این خانهٔ نکبت گرفته با آجرهای قرمز،
این ساختمان که آفتاب هرگز به
حیاطش نمیتابید؟
این خیابانهای محقر که انگار در اثر
استفادهٔ زیاد فرسوده شدهاند؟
این مغازههای تنگ و تاریک؟
این بچههای پر سر و صدا؟
گویی ناگهان از عالم افسانههای
هزار و یک شب بیرون خزیده بود و
به دور و برش نگاه میکرد.
افسوس!
آنچه در اینجا میدید، بدون افسون
بهار ، به همان منظرهای شباهت داشت
که هر روز از آپارتمان خودش میدید.
همان آپارتمانی که مادرش میگفت:
به هر قیمتی شده باید از اینجا
برویم. باید برویم.
ماکس کوشید سرمستیاش را
به یاد بیاورد و خاطرهی چشمهای
بنفش را که از آرامش و سعادت
سخن میگفتند،
در ذهن زنده کند.
ادامه دارد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟🖊
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
قسمت ششم
همه ماکس و همسرش را میشناختند:
آنها زیباترین زوج شهر بودند.
در سالن نمایش همهمهای برخاست:
وکیل پرالب و همسرش آمدند!
همان وکیلی که مدافع فلان پرونده بود.
وارث ثروت هنگفت یک زن انگلیسی
که او را میپرستید ... و همسرش،
حقیقتا چقدر زیباست.!
صدای کف زدن به گوش میرسید.
چرا؟
احتمالا نمایش تمام شده بود.
ماکس به موج تماشاگران پیوست.
کمی متعجب بود که چرا همسرش
لباس شب به تن ندارد و امیل کوچولو
با صدای نازکش تکرار میکند :
این یک تمساح واقعی نیست؟
مگه نه، ماتمازل.
دختر جوان طول باغ را پیمود.
از در بزرگ خارج شد و داخل کوچهٔ
تنگ و تاریکی پیچید .
ماکس که هنوز در عالم رؤیا به سر
میبرد آنها را تعقیب کرد.
دختر سر بر نمیگرداند اما امیل کوچولو
که شاید حدس زده بود فرد ناشناس
طی یک ساعت پدر او بوده،
معصومانه تعجب میکرد که چرا ماکس
با فاصلهٔ ده متری پشت سر انها راه
میرود.
خیابانها یکی پس از دیگری طی شد،
تنگتر و باریکتر شد و بیش از پیش
راه را بر قدرت جادویی بهار بست.
اما ماکس هیچ متوجه نبود.
آنها به منزل برمیگشتند، به آپارتمان
خودشان تا لحظهای دیگر ...
رشتهٔ خیالپردایهای ماکس ناگهان
گسست.
در همان لحظه که دختر جوان ایستاد
او نیز از رفتن بازماند.
دید که دختر وارد ساختمانی با
آجرهای قرمز رنگ شد و خود، بیرون
ساختمان، گیج و مردد بر جای ماند.
آپارتمان آنها؟ کدام آپارتمان؟
این خانهٔ نکبت گرفته با آجرهای قرمز،
این ساختمان که آفتاب هرگز به
حیاطش نمیتابید؟
این خیابانهای محقر که انگار در اثر
استفادهٔ زیاد فرسوده شدهاند؟
این مغازههای تنگ و تاریک؟
این بچههای پر سر و صدا؟
گویی ناگهان از عالم افسانههای
هزار و یک شب بیرون خزیده بود و
به دور و برش نگاه میکرد.
افسوس!
آنچه در اینجا میدید، بدون افسون
بهار ، به همان منظرهای شباهت داشت
که هر روز از آپارتمان خودش میدید.
همان آپارتمانی که مادرش میگفت:
به هر قیمتی شده باید از اینجا
برویم. باید برویم.
ماکس کوشید سرمستیاش را
به یاد بیاورد و خاطرهی چشمهای
بنفش را که از آرامش و سعادت
سخن میگفتند،
در ذهن زنده کند.
ادامه دارد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟🖊
👌2❤1
●■
شاید خوشحالی همین باشد
که احساس نکنی باید
در مکانی دیگر، مشغول کاری دیگر
و جای شخص دیگری باشی..
📓 جغرافیای نبوغ
- اریک وینر
••☆📚🌒
شاید خوشحالی همین باشد
که احساس نکنی باید
در مکانی دیگر، مشغول کاری دیگر
و جای شخص دیگری باشی..
📓 جغرافیای نبوغ
- اریک وینر
••☆📚🌒
👌3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تماشاکنید♡
🍃🍃🍃
و بخوانید؛
چروک دستان پدر پیرت.
گريهٔ بچهای تازه به دنیا آمده.
یک مجسمه در نمایشگاه هنری.
ترکیبی خاص از نتها در یک
قطعه موسیقی.
قطرهٔ شبنمی بر روی تیغهای از علف.
نگاهی لحظهای بر چهرهٔ یک غریبه.
ذوب شدن ناگهانی و
غیر منتظرهٔ قلبتان.
نفوذ ناگهانی تمامیت جدایی.
زندگی سرشار از رمز و راز است..
📚 عمیقترین پذیرش
👤 جف فوستر
وَ شعر زبانِ عشق آمد و خاکستر
داده آن شد که بسوخت و بسوخت
و بسوخت.
📚 آن مادیان سرخ یال
✍ محمود دولت آبادی
هزار آتشُ دودُ غم استُ نامش عشق
هزار دردُ دریغُ بلا و نامش یار....
جنابِ؛ #مولانا
📚#کتاب_دانش
...📚🍃
🍃🍃🍃
و بخوانید؛
چروک دستان پدر پیرت.
گريهٔ بچهای تازه به دنیا آمده.
یک مجسمه در نمایشگاه هنری.
ترکیبی خاص از نتها در یک
قطعه موسیقی.
قطرهٔ شبنمی بر روی تیغهای از علف.
نگاهی لحظهای بر چهرهٔ یک غریبه.
ذوب شدن ناگهانی و
غیر منتظرهٔ قلبتان.
نفوذ ناگهانی تمامیت جدایی.
زندگی سرشار از رمز و راز است..
📚 عمیقترین پذیرش
👤 جف فوستر
وَ شعر زبانِ عشق آمد و خاکستر
داده آن شد که بسوخت و بسوخت
و بسوخت.
📚 آن مادیان سرخ یال
✍ محمود دولت آبادی
هزار آتشُ دودُ غم استُ نامش عشق
هزار دردُ دریغُ بلا و نامش یار....
جنابِ؛ #مولانا
📚#کتاب_دانش
...📚🍃
👍3👏3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚
تسلای این جهان
این است که رنج مدام و پیوسته
وجود ندارد.
غمی میرود و شادیای باز
زاده میشود.
اینها همه در تعادلاند.
این جهان، جهانِ جبرانهاست..
...📚
تسلای این جهان
این است که رنج مدام و پیوسته
وجود ندارد.
غمی میرود و شادیای باز
زاده میشود.
اینها همه در تعادلاند.
این جهان، جهانِ جبرانهاست..
📚یادداشتها. - آلبر کامو
...📚
⚡3👍2
خیانت اینشتین_250629_131256.pdf
1.2 MB
دوچیز بینهایته:
جهانِ هستی و حماقتِ انسان.
ولی بااینحال،
درمورد جهان هستی
هنوز کاملآ مطمئن نیستم
📚 #خیانت_اینشتین
اثر؛ #اریک_امانوئل_اشمیت
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
جهانِ هستی و حماقتِ انسان.
ولی بااینحال،
درمورد جهان هستی
هنوز کاملآ مطمئن نیستم
📚 #خیانت_اینشتین
اثر؛ #اریک_امانوئل_اشمیت
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍1
📚
اینشتین:
از آنجا که سر هیچچیز همعقیده
نیستیم، باهم کلی حرف داریم.
انسانها برای اهداف احمقانه
به هیجان میان، مثل ثروت،
قدرت، تجمل، افتخار،
اما شما اینطور نیستین.
ولگرد؛ من آزادم.
اینشتین:
ابدا. شما خودتون رو تو خاطرات اون
حبس کردین و زندگیتون رو وقف
پسر ازدسترفتهتون کردین.
برای همین دور از بقیه زندگی میکنین.
دور از اجتماع، دور از معیارها، دور از
هرچی قبلآ شناختین. یک سوگواری
اساسی و نمایشی.
شما من رو متقلب می کنین.
در برابر شما خودم رو حقیر میبینم.
📚
نمایشنامهای طنز و در عینحال
سیاه، انتقال پیام های اخلاقی و
لحنی کنایهآمیز، در رابطه با
جنگ و بمب و موقعیتی چالشبرانگیز.
...📚
اینشتین:
از آنجا که سر هیچچیز همعقیده
نیستیم، باهم کلی حرف داریم.
انسانها برای اهداف احمقانه
به هیجان میان، مثل ثروت،
قدرت، تجمل، افتخار،
اما شما اینطور نیستین.
ولگرد؛ من آزادم.
اینشتین:
ابدا. شما خودتون رو تو خاطرات اون
حبس کردین و زندگیتون رو وقف
پسر ازدسترفتهتون کردین.
برای همین دور از بقیه زندگی میکنین.
دور از اجتماع، دور از معیارها، دور از
هرچی قبلآ شناختین. یک سوگواری
اساسی و نمایشی.
شما من رو متقلب می کنین.
در برابر شما خودم رو حقیر میبینم.
📚
خیانت اینشتین صص ۱۱۴، ۱۱۵
_ اریک امانوئل اشمیت
نمایشنامهای طنز و در عینحال
سیاه، انتقال پیام های اخلاقی و
لحنی کنایهآمیز، در رابطه با
جنگ و بمب و موقعیتی چالشبرانگیز.
...📚
❤3
کتاب دانش
... 📖 مطالعه قسمت دوازده دربارهٔ زنان از زرتشت تاکنون چیزی دربارهٔ زنان نشنیدهایم. او گفت: دربارهٔ زن ، تنها باید با مردان سخن گفت. همه چیز زن معماست. زادن و مرد وسیلهای بیش نیست. مرد طالب دوچیز است: خطر و بازی. مرد را برای جنگیدن و زن را…
.
📖 مطالعه قسمت سیزده
دربارهٔ مرگ آزاد
برخی از افراد بیش از حد زود
میمیرند.
دکترین هنوز عجیب بهنظر میآيند.
در زمان درست بمیرید.
چگونه کسیکه در زمان درست
نمیتواند زندگی کند میتواند
درست بمیرد؟
پس بهتر است که هرگز به دنیا نیاید!
همهٔ انسانها مرگ را مهم میدانند.
مردم هنوز نمیدانند چگونه این فستیوال( مرگ) را تقديس کنند.
من مرگ بینقص و یک قول برای
زندگی به شما نشان میدهم.
انسان کامل زمانی به مرگ خودش
میرسد که پیروزمند است؛
فرد باید مردن را بياموزد؛
مرگ بهترین چیز است؛
درحال جنگیدن و یک روح بزرگ
را نثار کند.
مرگ همچون دزد میخزد،
ارباب است و جنگجوی فاتح از
آن متنفر است.
من چه هنگام مرگ آزاد را میخواهم؟
هرکس هدف و وارث دارد؛
مرگ در زمان مناسب. برخی مردم برای پیروزیهای خود بیش از حد
پیر میشوند؛ دهانی که بیدندان
باشد دیگر حق گفتن حقایق را ندارد.
گاهی باید افتخار را رها کرد و هنر
دشوار ترک کردن- در زمان درست-
را تمرین کرد.
زمانی که بهترین مزه را داری
جلوی خورده شدن را بگیر.
آنها که میخواهند بهمدت طولانی
دوست داشته شوند این را میدانند.
مغز پیر میشود، اما کسانیکه
دیر به جوانی میرسند برای مدت
زیادی جوان میمانند.
زندگی برای برخی با شکست
روبرو میشود؛ یک کرم زهرآگین
به قلبشان میرود؛
بگذارید واعظان مرگ بیایند؛
من فقط موعظه مرگ آهسته و
صبر در همهٔ چیزهای زمینی
را میشنوم. عیسای عبری" هنوز اصلا
اشک و اندوه عبریان به همراه نفرت
از نیکی و عدالت را نشناخته بود؛
مرگ بر او غلبه کرد. ای کاش فقط
در بیابان بود و دور از نیکی و عدالت.
او بسیار زود مرد، او به اندازهٔ کافی
شریف بود تا آموزههایش را پس
بگیرد. آیا یک مرد در درون خودش
بیشتر کودک و کمتر اندوهگین است
تا یک جوان؛ او چیزهای بیشتری از
مرگ و زندگی میداند.
ای دوستان من اجازه ندهید مرگ شما
یک تهمت به بشریت و زمین باشد؛
روح و فضیلتهای شما باید هنگام
مرگ بدرخشد.
من میخواهم پس از مرگ به زمین
تبدیل شوم، در آغوش آنکه مرا زاده
آرامش پیدا کنم.
این توپ طلایی است و من آن را به
سوی شما پرتاب میکنم.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ فضیلت سخاوت
هنگامی که زرتشت شهر را ترک کرد،
بسیاری از پیروانش او را بدرقه کردند.
زرتشت به آنها گفت میخواهد تنها
برود. به او یک چوبدستی با
سرطلایی مار هدیه دادند، و او گفت:
طلا کمیاب و بیفایده و درخشان
است و جلوهاش را به دیگران میبخشد.
طلا به بالاترین ارزش رسیده،
نگاه کسیکه سخاوتمند است
میدرخشد. غیرمعمول و بیفایده
بودن بالاترین فضیلت است.
فضیلت سخاوت بالاترین فضیلتهاست.
من دربارهٔ شما خوب حدس میزنم؛
چه چیز مشترکی میان شما و گربهها
و گرگها وجود دارد؟
این عطش شما است؛ اینکه به هدیه
تبدیل شوید. تشنهی آن هستید که
همهٔ گنجها را در روحتان انباشته
کنید.
روح شما سیریناپذیر است؛ زیرا
فضیلت شما در اینکه خواستار
بخشش ديگران هستید قانون
سیراب شدن نیست.
عشقی که همراه سخاوت است باید
راهزن همهٔ ارزشها باشد.
من این خودخواهی را سالم و مقدس
میدانم.
یک خودخواهی دیگر هم وجود دارد
که بسیار ضعیفتر است؛
یک گرسنگی که همیشه میخواهد
دزدی کند، آن خودخواهی بیماران،
خودخواهی بیمارگونه.
درخشش طلا که به چشم یک دزد
میخورد، چشم طمع یک گرسنه به
غذای فراوان، همیشه هم در اطراف
میز افراد سخاوتمند روی زمین میخزد.
چنین گفت زرتشت
توضیحات:
نیچه هنر را یکی از ابزارهای مقابله
با بیمعنایی و آشفتگی زندگی
میداند. او باور دارد که از طریق
خلق و تجربهٔ هنر میتوان به زندگی
معنا بخشید و زیبائی آن را تجربه کرد.
● ادامه دارد
...📚
📖 مطالعه قسمت سیزده
دربارهٔ مرگ آزاد
برخی از افراد بیش از حد زود
میمیرند.
دکترین هنوز عجیب بهنظر میآيند.
در زمان درست بمیرید.
چگونه کسیکه در زمان درست
نمیتواند زندگی کند میتواند
درست بمیرد؟
پس بهتر است که هرگز به دنیا نیاید!
همهٔ انسانها مرگ را مهم میدانند.
مردم هنوز نمیدانند چگونه این فستیوال( مرگ) را تقديس کنند.
من مرگ بینقص و یک قول برای
زندگی به شما نشان میدهم.
انسان کامل زمانی به مرگ خودش
میرسد که پیروزمند است؛
فرد باید مردن را بياموزد؛
مرگ بهترین چیز است؛
درحال جنگیدن و یک روح بزرگ
را نثار کند.
مرگ همچون دزد میخزد،
ارباب است و جنگجوی فاتح از
آن متنفر است.
من چه هنگام مرگ آزاد را میخواهم؟
هرکس هدف و وارث دارد؛
مرگ در زمان مناسب. برخی مردم برای پیروزیهای خود بیش از حد
پیر میشوند؛ دهانی که بیدندان
باشد دیگر حق گفتن حقایق را ندارد.
گاهی باید افتخار را رها کرد و هنر
دشوار ترک کردن- در زمان درست-
را تمرین کرد.
زمانی که بهترین مزه را داری
جلوی خورده شدن را بگیر.
آنها که میخواهند بهمدت طولانی
دوست داشته شوند این را میدانند.
مغز پیر میشود، اما کسانیکه
دیر به جوانی میرسند برای مدت
زیادی جوان میمانند.
زندگی برای برخی با شکست
روبرو میشود؛ یک کرم زهرآگین
به قلبشان میرود؛
بگذارید واعظان مرگ بیایند؛
من فقط موعظه مرگ آهسته و
صبر در همهٔ چیزهای زمینی
را میشنوم. عیسای عبری" هنوز اصلا
اشک و اندوه عبریان به همراه نفرت
از نیکی و عدالت را نشناخته بود؛
مرگ بر او غلبه کرد. ای کاش فقط
در بیابان بود و دور از نیکی و عدالت.
او بسیار زود مرد، او به اندازهٔ کافی
شریف بود تا آموزههایش را پس
بگیرد. آیا یک مرد در درون خودش
بیشتر کودک و کمتر اندوهگین است
تا یک جوان؛ او چیزهای بیشتری از
مرگ و زندگی میداند.
ای دوستان من اجازه ندهید مرگ شما
یک تهمت به بشریت و زمین باشد؛
روح و فضیلتهای شما باید هنگام
مرگ بدرخشد.
من میخواهم پس از مرگ به زمین
تبدیل شوم، در آغوش آنکه مرا زاده
آرامش پیدا کنم.
این توپ طلایی است و من آن را به
سوی شما پرتاب میکنم.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ فضیلت سخاوت
هنگامی که زرتشت شهر را ترک کرد،
بسیاری از پیروانش او را بدرقه کردند.
زرتشت به آنها گفت میخواهد تنها
برود. به او یک چوبدستی با
سرطلایی مار هدیه دادند، و او گفت:
طلا کمیاب و بیفایده و درخشان
است و جلوهاش را به دیگران میبخشد.
طلا به بالاترین ارزش رسیده،
نگاه کسیکه سخاوتمند است
میدرخشد. غیرمعمول و بیفایده
بودن بالاترین فضیلت است.
فضیلت سخاوت بالاترین فضیلتهاست.
من دربارهٔ شما خوب حدس میزنم؛
چه چیز مشترکی میان شما و گربهها
و گرگها وجود دارد؟
این عطش شما است؛ اینکه به هدیه
تبدیل شوید. تشنهی آن هستید که
همهٔ گنجها را در روحتان انباشته
کنید.
روح شما سیریناپذیر است؛ زیرا
فضیلت شما در اینکه خواستار
بخشش ديگران هستید قانون
سیراب شدن نیست.
عشقی که همراه سخاوت است باید
راهزن همهٔ ارزشها باشد.
من این خودخواهی را سالم و مقدس
میدانم.
یک خودخواهی دیگر هم وجود دارد
که بسیار ضعیفتر است؛
یک گرسنگی که همیشه میخواهد
دزدی کند، آن خودخواهی بیماران،
خودخواهی بیمارگونه.
درخشش طلا که به چشم یک دزد
میخورد، چشم طمع یک گرسنه به
غذای فراوان، همیشه هم در اطراف
میز افراد سخاوتمند روی زمین میخزد.
چنین گفت زرتشت
توضیحات:
نیچه هنر را یکی از ابزارهای مقابله
با بیمعنایی و آشفتگی زندگی
میداند. او باور دارد که از طریق
خلق و تجربهٔ هنر میتوان به زندگی
معنا بخشید و زیبائی آن را تجربه کرد.
📚چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
🔥1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
توضیح #کمونیسم در 5 دقیقه
گرایش به مشترک بودن..
کمونیسم به دنبال جامعهای
بدون طبقه است...
برای دیدن بیش از 50
#مستند و
#ویدئو_مستند
کافیست این دو واژه را لمس کنید
و جستجو کنید.
www.tgoop.com/ktabdansh📚📚
...📚
گرایش به مشترک بودن..
کمونیسم به دنبال جامعهای
بدون طبقه است...
برای دیدن بیش از 50
#مستند و
#ویدئو_مستند
کافیست این دو واژه را لمس کنید
و جستجو کنید.
www.tgoop.com/ktabdansh📚📚
...📚
👍5
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس_ها
/۱۲
✍ #جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
وقتی بهجای شکر قند حبهای
میخری سیزده سانتیم گرونتر
درمیاد ابله. تو چی سرت میشه؟
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس_ها
/۱۲
✍ #جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
وقتی بهجای شکر قند حبهای
میخری سیزده سانتیم گرونتر
درمیاد ابله. تو چی سرت میشه؟
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
❤1