This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خانم #گوگوش
آنکه اول نوشدارو مینمود
بر لب ما زهر نیش مار شد
آب یکجا ماندهام دریا کجاست...؟!
مُردَم از بَس زندگی تکرار شد..
••☆📚🌖
آنکه اول نوشدارو مینمود
بر لب ما زهر نیش مار شد
آب یکجا ماندهام دریا کجاست...؟!
مُردَم از بَس زندگی تکرار شد..
••☆📚🌖
❤7👍1😍1
.
اگه ازم بپرسن چندتا درس مهمی که
تو زندگی یاد گرفتی چیه؟
میگم؛
لیاقت رو نمیشه تزریق کرد.
ذات بد رو نمیشه تغییر داد.
چشم ناپاک هرگز مطیع نمیشه.
آدم نمکنشناس هیچوقت قدردان
نمیشه.
آدم بیاصل و نسب رو نمیشه اصیل کرد
دوستداشتن یکطرفه بینتیجهاس.
...📚
اگه ازم بپرسن چندتا درس مهمی که
تو زندگی یاد گرفتی چیه؟
میگم؛
لیاقت رو نمیشه تزریق کرد.
ذات بد رو نمیشه تغییر داد.
چشم ناپاک هرگز مطیع نمیشه.
آدم نمکنشناس هیچوقت قدردان
نمیشه.
آدم بیاصل و نسب رو نمیشه اصیل کرد
دوستداشتن یکطرفه بینتیجهاس.
...📚
❤3👌3👍1😍1
کتاب دانش
📖 مطالعه ص ۱۴۵ افکار پشت سرم متولد میشوند. مثل سرگیجهای ناگهانی. اگر تسلیم شوم افکار رشد میکنند و بزرگ میشوند و بیکران میشوند و وجودم را کاملا پر میکنند و اینگونه وجود داشتنم را تازه میکنند. -بیتفاوتم. دست چپم را روی دفترچه میگذارم و…
....
📖 مطالعه ص ۱۵۲
روح مرد خودآموخته در چشم هایشان
است؛
در چشمهای پرشکوهش که مانند چشم
مردی نابیناست، شکوفا میشود،
بگذار چشم من هم همین کار را
بکند، خواستار پیوند روحها نیستم.
- مانند گوسفندی کلهشق بهنظر میرسد.
زن و مرد جوانی روبروی ما
مینشینند.
مردخودآموخته چشمکی میزند
انگار میخواهد بگويد:
چقدر این دوتا فوقالعادهاند!
زشت نیستند. آرامند.
- از باهم بودن خوشحالاند.
- از باهم دیده شدن خوشحالاند.
من و آنی هم گاهی اوقات نگاه
تحسینآمیز دیگران را حس میکردیم.
من آن موقعها جوان بودم. حالا به
سنی رسیدهام که جوانی دیگران
تحتتأثیرم قرار بدهد، اما من
تحتتأثیر قرار نگرفتم.
احساس میکنم خیلی از من دور
هستند؛ گرما، سستشان کرده،
چقدر راحتاند، دنیا را همانطور که
هست، دلپذیر مییابند،
- هرکدام موقتا زندگیاش را از
زندگی دیگری وام میگیرد.
انگار از هم میترسند. آنها خوشحالاند،
خب که چه؟
مردخودآموخته دستم میاندازد؛
شما را دیدم. داشتید از موزه بیرون
میآمدید. ها ها. ترور نافرجام
اورسینی " که روی چوب حکاکی شده
بود، دیدید؟
" یادم نمییاد. من فقط برای دیدن
تابلوی نقاشی بوردورن رفته بودم ".
مردخودآموخته گفت:
لذت بردن، مسیو، از زیبایی برای
من چیز غریبیه. موسیقی، رقص.
یک زمانی جرأت پیدا کرده بودم که
بگم - زیبایی چیزیه که بستگی به
ذوق آدمها داره.
میگوید؛ دیگر مردم به آنچه در قرن
هجدهم راست میپنداشتند باور ندارند.
چقدر خوشاینده که اینطور با بیخیالی
بشه حرف زد.
پایان گفتگوی ما.
مرد متمایزی به زوج جوان نگاه میکند،
او فکر میکند کهنسالی یعنی خردمندی
و جوانی یعنی زیبایی.
صدایشان را میشنوم؛
زن میگوید؛ از سنی که بشه زندگی رو
شروع کرد گذشتم. پیر شدهام.
مرد میگوید؛ باید به زندگی اعتماد
داشته باشی. این جور که تو الان هستی
اسمش زندگی نیست.
- از آنجایی که عشق اتفاق بزرگ
شاعرانهای است که نباید فریبش داد،
تعلل میکنند، از اينکه باهم همبستر
شدهاند، باید دنبال چیز دیگری
باشند که پوچی عظیم وجودشان را
بپوشاند.
نگاهی به سالن میکنم، صحنه
خندهداری است.
مردم فقط غذا نمیخورند
دارند نیروی تازهای میگیرند تا
بتوانند در تمام کردن کارهایشان
موفق شوند. هرکدام مشکل شخصی
کوچکی دارند که نمیگذارند متوجه
شوند که وجود دارند؛
- یکی بینشان نیست که باور نداشته
باشد که وجودش برای چیزی یا
کسی ضروری است.
- و من هم میان آنها هستم.
- اما من میدانم آدم زیاد مهمی بهنظر
نمیآیم.
- اما میدانم که وجود دارم و
آنها هم وجود دارند.
- و اگر میدانستم که چطور آدمها
را قانع کنم، مینشستم و توضیح
میدادم که
' وجود داشتن یعنی چه.
میزنم زیر خنده. مردخودآموخته
با تعجب نگاه میکند.
دلم میخواهد تمامش کنم اما
آنقدر میخندم که اشکم درمیآید.
ادامه دارد.
...📚
📖 مطالعه ص ۱۵۲
روح مرد خودآموخته در چشم هایشان
است؛
در چشمهای پرشکوهش که مانند چشم
مردی نابیناست، شکوفا میشود،
بگذار چشم من هم همین کار را
بکند، خواستار پیوند روحها نیستم.
- مانند گوسفندی کلهشق بهنظر میرسد.
زن و مرد جوانی روبروی ما
مینشینند.
مردخودآموخته چشمکی میزند
انگار میخواهد بگويد:
چقدر این دوتا فوقالعادهاند!
زشت نیستند. آرامند.
- از باهم بودن خوشحالاند.
- از باهم دیده شدن خوشحالاند.
من و آنی هم گاهی اوقات نگاه
تحسینآمیز دیگران را حس میکردیم.
من آن موقعها جوان بودم. حالا به
سنی رسیدهام که جوانی دیگران
تحتتأثیرم قرار بدهد، اما من
تحتتأثیر قرار نگرفتم.
احساس میکنم خیلی از من دور
هستند؛ گرما، سستشان کرده،
چقدر راحتاند، دنیا را همانطور که
هست، دلپذیر مییابند،
- هرکدام موقتا زندگیاش را از
زندگی دیگری وام میگیرد.
انگار از هم میترسند. آنها خوشحالاند،
خب که چه؟
مردخودآموخته دستم میاندازد؛
شما را دیدم. داشتید از موزه بیرون
میآمدید. ها ها. ترور نافرجام
اورسینی " که روی چوب حکاکی شده
بود، دیدید؟
" یادم نمییاد. من فقط برای دیدن
تابلوی نقاشی بوردورن رفته بودم ".
مردخودآموخته گفت:
لذت بردن، مسیو، از زیبایی برای
من چیز غریبیه. موسیقی، رقص.
یک زمانی جرأت پیدا کرده بودم که
بگم - زیبایی چیزیه که بستگی به
ذوق آدمها داره.
میگوید؛ دیگر مردم به آنچه در قرن
هجدهم راست میپنداشتند باور ندارند.
چقدر خوشاینده که اینطور با بیخیالی
بشه حرف زد.
پایان گفتگوی ما.
مرد متمایزی به زوج جوان نگاه میکند،
او فکر میکند کهنسالی یعنی خردمندی
و جوانی یعنی زیبایی.
صدایشان را میشنوم؛
زن میگوید؛ از سنی که بشه زندگی رو
شروع کرد گذشتم. پیر شدهام.
مرد میگوید؛ باید به زندگی اعتماد
داشته باشی. این جور که تو الان هستی
اسمش زندگی نیست.
- از آنجایی که عشق اتفاق بزرگ
شاعرانهای است که نباید فریبش داد،
تعلل میکنند، از اينکه باهم همبستر
شدهاند، باید دنبال چیز دیگری
باشند که پوچی عظیم وجودشان را
بپوشاند.
نگاهی به سالن میکنم، صحنه
خندهداری است.
مردم فقط غذا نمیخورند
دارند نیروی تازهای میگیرند تا
بتوانند در تمام کردن کارهایشان
موفق شوند. هرکدام مشکل شخصی
کوچکی دارند که نمیگذارند متوجه
شوند که وجود دارند؛
- یکی بینشان نیست که باور نداشته
باشد که وجودش برای چیزی یا
کسی ضروری است.
- و من هم میان آنها هستم.
- اما من میدانم آدم زیاد مهمی بهنظر
نمیآیم.
- اما میدانم که وجود دارم و
آنها هم وجود دارند.
- و اگر میدانستم که چطور آدمها
را قانع کنم، مینشستم و توضیح
میدادم که
' وجود داشتن یعنی چه.
میزنم زیر خنده. مردخودآموخته
با تعجب نگاه میکند.
دلم میخواهد تمامش کنم اما
آنقدر میخندم که اشکم درمیآید.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد.
...📚
👍3👌1😍1
کمدی های کیهانی - ایتالو کالوینو.pdf
3.9 MB
ادبیات #ایتالیا
کتاب برندهٔ جایزهٔ
ملی امریکاست.
بررسی و تفسیر مفاهیم علمی
و کیهانی از طریق داستانهای
کوتاه و طنز.
اتمهای هیدروژن عاشق میشوند !
دردهای جامعهٔ بشری با قوهٔ تخیل.
یک کتاب عجیب و تاثیرگذار.
متوجه شدم روی یک کهکشان به
فاصلهٔ صدمیلیون سال کلمهٔ
دیدمت را نوشتهاند! خب که چی؟
دالی من اینجا هستم!
خلاصه به خرج ما برای خودشان
چشم ساختند. به جهنم...
📚 #کمدی_های_کیهانی
✍ #ایتالو_کالوینو
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
کتاب برندهٔ جایزهٔ
ملی امریکاست.
بررسی و تفسیر مفاهیم علمی
و کیهانی از طریق داستانهای
کوتاه و طنز.
اتمهای هیدروژن عاشق میشوند !
دردهای جامعهٔ بشری با قوهٔ تخیل.
یک کتاب عجیب و تاثیرگذار.
متوجه شدم روی یک کهکشان به
فاصلهٔ صدمیلیون سال کلمهٔ
دیدمت را نوشتهاند! خب که چی؟
دالی من اینجا هستم!
خلاصه به خرج ما برای خودشان
چشم ساختند. به جهنم...
📚 #کمدی_های_کیهانی
✍ #ایتالو_کالوینو
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍2👌2❤1😍1
.
این کلیسا بود که
#گالیله را بهخاطر
اعتقاد به گردش زمین به زندان
افکند و شکنجه کرد.
کلیسا بود که
#کریستف_کلمب را بهخاطر
کشف سرزمینی که در انجیل ذکر
نشده زندانی کرد.
کلیسا بود که
#پرینلی را بهخاطر این سخن که
ستارگان از جای خود نمیافتند،
با ضربات شلاق مجروح کرد.
کلیسا بود که
#کامپانلا را بهخاطر آنکه از وجود
دنیاهای بیشمار دم زده بود به جرم
دخالت در امر افرینش به مرگ
محکوم کرد.
کلیسا بود که
#پاسکال را بهنام مبانی مذهب،
#مونتنیه را بهنام مبانی اخلاق و
#موسیر را بهنام مبانی اخلاق و
مذهب تکفیر کرد.
و برای همین معتقدم هرگز نباید
اجازه داد روزی دوباره قدرت به این
کلیسا سپرده شود.
متن ارجمند از #ویکتور_هوگو
...📚
این کلیسا بود که
#گالیله را بهخاطر
اعتقاد به گردش زمین به زندان
افکند و شکنجه کرد.
کلیسا بود که
#کریستف_کلمب را بهخاطر
کشف سرزمینی که در انجیل ذکر
نشده زندانی کرد.
کلیسا بود که
#پرینلی را بهخاطر این سخن که
ستارگان از جای خود نمیافتند،
با ضربات شلاق مجروح کرد.
کلیسا بود که
#کامپانلا را بهخاطر آنکه از وجود
دنیاهای بیشمار دم زده بود به جرم
دخالت در امر افرینش به مرگ
محکوم کرد.
کلیسا بود که
#پاسکال را بهنام مبانی مذهب،
#مونتنیه را بهنام مبانی اخلاق و
#موسیر را بهنام مبانی اخلاق و
مذهب تکفیر کرد.
و برای همین معتقدم هرگز نباید
اجازه داد روزی دوباره قدرت به این
کلیسا سپرده شود.
متن ارجمند از #ویکتور_هوگو
...📚
👍3👌2👏1😍1
کتاب دانش
داستانهای کوتاه قسمت هفتم 📚 آوای زنگولهها نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله بهار هنوز در اعماق وجودش آشوبی به پا میکرد. آن صدای خوش آهنگ و رؤیای زندگی آرام و پر تلاش را به یاد آورد. بله، البته، سعی و کوشش خودش برای دستیابی به موفقیت کافی بود. …
....
داستانهای کوتاه
از این فکر که مبادا تمام نقشههای
بزرگی که با دروغهای معصومانه،
نیرنگهای کم اهمیت و لاف و گزافههای
شجاعانه برای وارث کشیده بود،
نقش بر اب شود، هزاران بار میمرد و
زنده میشد. فرشتهٔ نگهبان ماکس ریاکارانه نجوا میکرد؛ مادر بیچاره ات، مادر بیوه و بیچارهات که برای بزرگ کردن تو آنقدر زحمت کشیده ، اگر این ازدواج سر نگیرد چقدر غصه میخورد. چقدر دلش میخواهد در یک اتومبیل امریکایی بشیند! محبت مادر و فرزند را فراموش کردهای؟ ماکس که به پيشخوان یک نانوایی تکیه داده بود، بازهم لحظهای تردید کرد. بازهم لحظهای دامن خاکستری، چشمهای بنفش و حرکات سبک بار او در برابر دیدگانش نقش بست...
سپس ناگهان همهچیز محو شد و ماکس که احساس میکرد که عقلش یکباره سر جا آمده، شتابزده سوار تاکسی شد. درحالیکه با لحنی عصبی از راننده خواهش میکرد تندتر برود از خود پرسید: چه مرگم شده بود؟
و به خود میگفت: خوب خودم را نجات دادم!
ده دقیقه بعد، دامن خاکستری آستانه؛ ورودی ساختمان آجری قرمز و زشت را پشتسر گذاشت. چشمهای بنفش نگاهی کنجکاو و شاید مأیوسانه به خیابان خالی انداختند.
یک اتومبیل بزرگ امریکایی در آن نزدیکی پارک کرده بود. دامن خاکستری سوار اتومبیل شد و با صدای روحنواز گفت:
آلبر به منزل برو. آلبر اطاعت کرد.
صورتش زیر کلاه براق دوزی شده، عبوس بهنظر میرسید. از آن محلههای کثیف خوشش نمیآمد. دوساعت آنجا انتظار کشیده و حتی یک قهوهخانهٔ مناسب در آن اطراف پیدا نکرده بود. باخود میگفت; مادمازل چه افکار عجیبی دارد!
باید اینجا بیاید و به دوست بیمارش سر بزند!
اولا آدم نباید در چنین محلههایی دوست و آشنا داشته باشد، درست نیست، بعلاوه مادمازل راه و رسم زندگی را بلد نیست.
چه لباسهایی میپوشد با آن هم پول و ثروتش انگار دخترکی ماشیننویس است،
حیف! اگر من چنین ثروتی داشتم ...
آلبر همچنان که رانندگی میکرد به خیالبافی پرداخت. دختر جوان نیز روی نیمکت عقب ، غرق در رؤیا بود. مرد جوانی که او را تعقیب کرده بود، چه دوستداشتنی بهنظر میرسید... حیف! اگر قدم پیش گذاشته بود... بیش از پنج دقیقه آه کشید و سپس همهچیز را به فراموشی سپرد. در همان هنگام، در منزل خانم پاژ، خانومی میگفت: خانم پرالب من پسرتان را در پارک بوتانیک دیدم.
شما را به خدا جالب نیست؟ مرد جوانی که اینقدر جدی بهنظر میرسید رفته بود زیر آفتاب خیالپردازی کند... و میس آلبرا گراهام درحالیکه به خانم متشخصی که لباس ساتن سیاه بر تن داشت نزدیک میشد، با لبخند عصبی نجوا کرد؛ خانم، پسر شما موجود کثیفی است. خودم دیدم که در خیابان دنبال دختری افتاده! دیگر هرگ نمیخواهم این مردک را ببینم. من برای خودم آبرو و حیثیتی دارم. آلبرا بیآنکه به اعتراضهای بیوه متشخص گوش بدهد، با قدمهای مصمم به پیانو نزدیک شد. در میان کف زدن حضار آواز
" آوای زنگولهها " را آغاز کرد.
فرانسوا لیلار ; متولد ۱۹۳۰ بلژیک
با نام مستعار؛ ماله ژوری به شهرت رسید.
از ده سالگی رمان کوتاه مینوشت و
اولین اثرش " روزهای یکشنبه " را
در پانزده سالگی منتشر کرد.
بانو ماژوله آثار متعددش؛
خانهٔ کاغذی و خنده لورا"
جایزههای زیادی دریافت کرد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
پایان.
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
از این فکر که مبادا تمام نقشههای
بزرگی که با دروغهای معصومانه،
نیرنگهای کم اهمیت و لاف و گزافههای
شجاعانه برای وارث کشیده بود،
نقش بر اب شود، هزاران بار میمرد و
زنده میشد. فرشتهٔ نگهبان ماکس ریاکارانه نجوا میکرد؛ مادر بیچاره ات، مادر بیوه و بیچارهات که برای بزرگ کردن تو آنقدر زحمت کشیده ، اگر این ازدواج سر نگیرد چقدر غصه میخورد. چقدر دلش میخواهد در یک اتومبیل امریکایی بشیند! محبت مادر و فرزند را فراموش کردهای؟ ماکس که به پيشخوان یک نانوایی تکیه داده بود، بازهم لحظهای تردید کرد. بازهم لحظهای دامن خاکستری، چشمهای بنفش و حرکات سبک بار او در برابر دیدگانش نقش بست...
سپس ناگهان همهچیز محو شد و ماکس که احساس میکرد که عقلش یکباره سر جا آمده، شتابزده سوار تاکسی شد. درحالیکه با لحنی عصبی از راننده خواهش میکرد تندتر برود از خود پرسید: چه مرگم شده بود؟
و به خود میگفت: خوب خودم را نجات دادم!
ده دقیقه بعد، دامن خاکستری آستانه؛ ورودی ساختمان آجری قرمز و زشت را پشتسر گذاشت. چشمهای بنفش نگاهی کنجکاو و شاید مأیوسانه به خیابان خالی انداختند.
یک اتومبیل بزرگ امریکایی در آن نزدیکی پارک کرده بود. دامن خاکستری سوار اتومبیل شد و با صدای روحنواز گفت:
آلبر به منزل برو. آلبر اطاعت کرد.
صورتش زیر کلاه براق دوزی شده، عبوس بهنظر میرسید. از آن محلههای کثیف خوشش نمیآمد. دوساعت آنجا انتظار کشیده و حتی یک قهوهخانهٔ مناسب در آن اطراف پیدا نکرده بود. باخود میگفت; مادمازل چه افکار عجیبی دارد!
باید اینجا بیاید و به دوست بیمارش سر بزند!
اولا آدم نباید در چنین محلههایی دوست و آشنا داشته باشد، درست نیست، بعلاوه مادمازل راه و رسم زندگی را بلد نیست.
چه لباسهایی میپوشد با آن هم پول و ثروتش انگار دخترکی ماشیننویس است،
حیف! اگر من چنین ثروتی داشتم ...
آلبر همچنان که رانندگی میکرد به خیالبافی پرداخت. دختر جوان نیز روی نیمکت عقب ، غرق در رؤیا بود. مرد جوانی که او را تعقیب کرده بود، چه دوستداشتنی بهنظر میرسید... حیف! اگر قدم پیش گذاشته بود... بیش از پنج دقیقه آه کشید و سپس همهچیز را به فراموشی سپرد. در همان هنگام، در منزل خانم پاژ، خانومی میگفت: خانم پرالب من پسرتان را در پارک بوتانیک دیدم.
شما را به خدا جالب نیست؟ مرد جوانی که اینقدر جدی بهنظر میرسید رفته بود زیر آفتاب خیالپردازی کند... و میس آلبرا گراهام درحالیکه به خانم متشخصی که لباس ساتن سیاه بر تن داشت نزدیک میشد، با لبخند عصبی نجوا کرد؛ خانم، پسر شما موجود کثیفی است. خودم دیدم که در خیابان دنبال دختری افتاده! دیگر هرگ نمیخواهم این مردک را ببینم. من برای خودم آبرو و حیثیتی دارم. آلبرا بیآنکه به اعتراضهای بیوه متشخص گوش بدهد، با قدمهای مصمم به پیانو نزدیک شد. در میان کف زدن حضار آواز
" آوای زنگولهها " را آغاز کرد.
فرانسوا لیلار ; متولد ۱۹۳۰ بلژیک
با نام مستعار؛ ماله ژوری به شهرت رسید.
از ده سالگی رمان کوتاه مینوشت و
اولین اثرش " روزهای یکشنبه " را
در پانزده سالگی منتشر کرد.
بانو ماژوله آثار متعددش؛
خانهٔ کاغذی و خنده لورا"
جایزههای زیادی دریافت کرد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
پایان.
...📚🌟🖊
👍2👌1😍1
.......
من نمیگم نداشتن دین خوبه ...
اما هیچوقت یه کتاب رو از
روی جلدش قضاوت نکن ...
میبینی خالکوبی داره ...
میبینی لباساش متفاوته ...
میبینی جای مهر رو پیشونیش نداره ...
حتی دین هم نداشته باشه ...
با دقت که ببینی میبینی شرف داره.
بهنام انسانیت " که زیباترین رسمه ...
دستانی که کمک میکنند
مقدستر از دستانیست که دعا میکنند ...
و این جملهٔ مشهور از
#استفان_واینبرگ
با دین یا بدون دین،
انسانهای خوب، کارهای خوب میکنند
و انسانهای بد، کارهای بد ...
اما برای اینکه انسان با ظاهر خوب
بتواند کارهای بد بکند
قطعا به دین نیاز دارد ....
...📚
من نمیگم نداشتن دین خوبه ...
اما هیچوقت یه کتاب رو از
روی جلدش قضاوت نکن ...
میبینی خالکوبی داره ...
میبینی لباساش متفاوته ...
میبینی جای مهر رو پیشونیش نداره ...
حتی دین هم نداشته باشه ...
با دقت که ببینی میبینی شرف داره.
بهنام انسانیت " که زیباترین رسمه ...
دستانی که کمک میکنند
مقدستر از دستانیست که دعا میکنند ...
و این جملهٔ مشهور از
#استفان_واینبرگ
با دین یا بدون دین،
انسانهای خوب، کارهای خوب میکنند
و انسانهای بد، کارهای بد ...
اما برای اینکه انسان با ظاهر خوب
بتواند کارهای بد بکند
قطعا به دین نیاز دارد ....
...📚
👍7❤3👎1👏1😍1
📚
چهکسی گناهکارتر است؟
جبار یا جبر پذیر؟
بعضی خصوصیات بود که ما
تصور میکردیم بیشتر خاصّ
مشرق زمین است،
ولی تجربه نشان داد که هرجا
پای فرد پرستی و دُگم اندیشی در
میان ما باشد، آسمان همان رنگ
میشود، چه شرق باشد و چه غرب
و نمونههای آن، هم در آلمان نازی
در مورد هیتلر دیده شد و هم
در مورد استالین در روسیه،
هم در چین مائو تسه تونگ.
در فرانسه نیز که قاعدتا باید
نسبت به ملتهای دیگر شکاکتر
باشد- زیرا آن همه اندیشهوران
ضد دیکتاتوری به دنیا عرضه کرده
است - آنگونه نبود که نایاب باشد.
بار دیگر تاریخ نشان داد که بار کژ
به منزل نمیرسد، ولی گاهی دیر،
پس از آنکه خسرانهای بزرگی
متوجه یک قوم گشت.
این چه حکمت است که یک فرد که
در نزد گروهی محبوبترین است،
پس از چندی تبدیل به منفورترین
میشود؟
روزگار اگر حاکمِ نابکار را دیرتر
یا زودتر به سزای اعمالش میرساند،
در عین حال قوم ستمکش را هم در
تحملی که کرده است، بیمجازات
نمیگذارد.
📗 روزها
- محمد علی اسلامی ندوشن
@ktabdansh 📚📚
...📚
چهکسی گناهکارتر است؟
جبار یا جبر پذیر؟
بعضی خصوصیات بود که ما
تصور میکردیم بیشتر خاصّ
مشرق زمین است،
ولی تجربه نشان داد که هرجا
پای فرد پرستی و دُگم اندیشی در
میان ما باشد، آسمان همان رنگ
میشود، چه شرق باشد و چه غرب
و نمونههای آن، هم در آلمان نازی
در مورد هیتلر دیده شد و هم
در مورد استالین در روسیه،
هم در چین مائو تسه تونگ.
در فرانسه نیز که قاعدتا باید
نسبت به ملتهای دیگر شکاکتر
باشد- زیرا آن همه اندیشهوران
ضد دیکتاتوری به دنیا عرضه کرده
است - آنگونه نبود که نایاب باشد.
بار دیگر تاریخ نشان داد که بار کژ
به منزل نمیرسد، ولی گاهی دیر،
پس از آنکه خسرانهای بزرگی
متوجه یک قوم گشت.
این چه حکمت است که یک فرد که
در نزد گروهی محبوبترین است،
پس از چندی تبدیل به منفورترین
میشود؟
روزگار اگر حاکمِ نابکار را دیرتر
یا زودتر به سزای اعمالش میرساند،
در عین حال قوم ستمکش را هم در
تحملی که کرده است، بیمجازات
نمیگذارد.
📗 روزها
- محمد علی اسلامی ندوشن
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍4❤1😍1
بر اساس حکایتی مشهور
یک افسر آلمانی در جریان
جنگ جهانی دوم از کارگاه پیکاسو "
در پاریس دیدن میکرد.
وقتی نگاهش به تابلوی گورنیکا "
افتاد، از آشوب " نوگرایانهای که در
این نقاشی مشهود بود یکه خورد و
از پیکاسو پرسید؛
این کار شماست؟
پیکاسو آرام جواب داد:
نه. کار شماست!
#اسلاوی_ژیژگ
📕 خشونت ( پنج نگاه زیر چشمی )
@ktabdansh 📚📚
...📚
یک افسر آلمانی در جریان
جنگ جهانی دوم از کارگاه پیکاسو "
در پاریس دیدن میکرد.
وقتی نگاهش به تابلوی گورنیکا "
افتاد، از آشوب " نوگرایانهای که در
این نقاشی مشهود بود یکه خورد و
از پیکاسو پرسید؛
این کار شماست؟
پیکاسو آرام جواب داد:
نه. کار شماست!
#اسلاوی_ژیژگ
📕 خشونت ( پنج نگاه زیر چشمی )
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍4👏3👌1😍1
.
کشیش: هرگز مرتکب جرم نشو
بهخاطر این جملهای که الان میگم؛
خدا گفت انتقام از آن من است "
ادموند دانتز: من به خدا اعتقاد ندارم.
کشیش: مهم نیست او به تو اعتقاد داره..
📘 #کنت_مونت_کریستو
...📚
کشیش: هرگز مرتکب جرم نشو
بهخاطر این جملهای که الان میگم؛
خدا گفت انتقام از آن من است "
ادموند دانتز: من به خدا اعتقاد ندارم.
کشیش: مهم نیست او به تو اعتقاد داره..
📘 #کنت_مونت_کریستو
...📚
👍5💯2😍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚
تماشاکنید
#مستند
#ویدئو_مستند
ویژگیهای حکومتهای #دیکتاتوری
شماره یک ؛ احمقها حکومت میکنند
شماره دو ؛ مردم بدبین و بیتفاوت
هستند
شماره سه ؛ دیکتاتورها از کشتن
ابایی ندارند
شماره چهار ؛ سانسور و مبارزه با
گردش آزاد اطلاعات
شماره پنج ؛ کشور منزوی میشود
شماره شش ؛ حکومتهای دیکتاتوری
در گذشته گیر کردهاند
شماره هفت ؛ مردم هیچ جایگاهی ندارند
و ....
@ktabdansh 📚📚
...📚
تماشاکنید
#مستند
#ویدئو_مستند
ویژگیهای حکومتهای #دیکتاتوری
شماره یک ؛ احمقها حکومت میکنند
شماره دو ؛ مردم بدبین و بیتفاوت
هستند
شماره سه ؛ دیکتاتورها از کشتن
ابایی ندارند
شماره چهار ؛ سانسور و مبارزه با
گردش آزاد اطلاعات
شماره پنج ؛ کشور منزوی میشود
شماره شش ؛ حکومتهای دیکتاتوری
در گذشته گیر کردهاند
شماره هفت ؛ مردم هیچ جایگاهی ندارند
و ....
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍4😍1
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۵
✍#جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
توی مترو دو پسر کوچک که
بیشتر از هفت هشت سال
نداشتند کوپهها را بالا پایین
میرفتند و سعی داشتند از
توریستها دزدی کنند آنها
متوجه شدند که جیب بلوز
جورج پر از پول است...
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۵
✍#جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
توی مترو دو پسر کوچک که
بیشتر از هفت هشت سال
نداشتند کوپهها را بالا پایین
میرفتند و سعی داشتند از
توریستها دزدی کنند آنها
متوجه شدند که جیب بلوز
جورج پر از پول است...
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
.
گفتهبودم؛
چو بیایی غَمِ دل با تو بِگویَم
چه بگویم
که غم از دل بِرَوَد
چون تو بیایی..
••☆📚🌒
گفتهبودم؛
چو بیایی غَمِ دل با تو بِگویَم
چه بگویم
که غم از دل بِرَوَد
چون تو بیایی..
••☆📚🌒
❤2👍2🕊1😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دریاچهٔ شوشتر
#ایران_زیبا
زندگی گذر از جادهٔ عمر است
هرروز با مشعل خورشید
از درون شب میگذری
تا به باغ فردا برسی
عمر هم حلقههای بههم
پيوستهٔ زنجیری از کپی فرداهاست
لحظههایت سرشار از عطر زندگی
📚 کتاب_دانش
...📚🍃🌺
#ایران_زیبا
زندگی گذر از جادهٔ عمر است
هرروز با مشعل خورشید
از درون شب میگذری
تا به باغ فردا برسی
عمر هم حلقههای بههم
پيوستهٔ زنجیری از کپی فرداهاست
لحظههایت سرشار از عطر زندگی
📚 کتاب_دانش
...📚🍃🌺
👍1😍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #فیلم_سینمایی #ابر
🎭 ژانر : اکشن | ترسناک
⭐️ امتیاز 6.4 از 10
🌎 محصول کشور : ژاپن 2024
⏰ مدت زمان 124 دقیقه
📝 زیرنویس فارسی
🗯 خلاصه داستان:
داستان مردی بهنام یوشی که اجناسی
را اینترنتی بازفروشی میکند تا
اینکه روزی طی اتفاقاتی مرموز
متوجه میشود زندگیاش
تحت خطر قرار گرفته و ...
( فیلم سینمایی کنت مونت کریستو
با لمس لینک زیر 👇
https://www.tgoop.com/ktabdansh/2257 )
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...🎥
🎭 ژانر : اکشن | ترسناک
⭐️ امتیاز 6.4 از 10
🌎 محصول کشور : ژاپن 2024
⏰ مدت زمان 124 دقیقه
📝 زیرنویس فارسی
🗯 خلاصه داستان:
داستان مردی بهنام یوشی که اجناسی
را اینترنتی بازفروشی میکند تا
اینکه روزی طی اتفاقاتی مرموز
متوجه میشود زندگیاش
تحت خطر قرار گرفته و ...
( فیلم سینمایی کنت مونت کریستو
با لمس لینک زیر 👇
https://www.tgoop.com/ktabdansh/2257 )
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...🎥
🔥1
📚
#حکایت
📚مکتوبات جنابِ ؛ #مولانا
شخصی را گرگ فرزندش ربوده بود.
در آن آشوب درويشی آمد،
نان خواست.
نان گرم از تنور برآورد در آن سالِ قحط،
به درويش داد و آنگه بهسوی کوه
روی نهاد که از فرزندش
از خوردنِ گرگ، استخوانی
مانده باشد، آن را جایی دفن کند و
گوری سازد و نوحه گاهی کند.
چون پیشتر آمد دید فرزند خود
را که از کوه فرود میآمد به سلامت.
نعره زد و بیهوش شد.
فرزند پای پدر را میمالید.
چون به هوش آمد، احوال میپرسید.
گفت: گرگ مرا بر سر راه آورد و بنهاد
به سلامت و گفت: لقمهای به لقمهای.
و بازگشت.
و یقین است که هیچ ذرهای خیر
در راه دین، ضایع نیست.
...📚
#حکایت
📚مکتوبات جنابِ ؛ #مولانا
شخصی را گرگ فرزندش ربوده بود.
در آن آشوب درويشی آمد،
نان خواست.
نان گرم از تنور برآورد در آن سالِ قحط،
به درويش داد و آنگه بهسوی کوه
روی نهاد که از فرزندش
از خوردنِ گرگ، استخوانی
مانده باشد، آن را جایی دفن کند و
گوری سازد و نوحه گاهی کند.
چون پیشتر آمد دید فرزند خود
را که از کوه فرود میآمد به سلامت.
نعره زد و بیهوش شد.
فرزند پای پدر را میمالید.
چون به هوش آمد، احوال میپرسید.
گفت: گرگ مرا بر سر راه آورد و بنهاد
به سلامت و گفت: لقمهای به لقمهای.
و بازگشت.
و یقین است که هیچ ذرهای خیر
در راه دین، ضایع نیست.
...📚
❤1🔥1😍1
کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه از این فکر که مبادا تمام نقشههای بزرگی که با دروغهای معصومانه، نیرنگهای کم اهمیت و لاف و گزافههای شجاعانه برای وارث کشیده بود، نقش بر اب شود، هزاران بار میمرد و زنده میشد. فرشتهٔ نگهبان ماکس ریاکارانه نجوا میکرد؛ مادر بیچاره…
.....
داستانهای کوتاه
📖 #صندوقچه
نوشتهٔ: #ژان_لویی_کورتی
قسمت اول؛
دخترک وارد آشپزخانه شد و
نفسزنان گفت:
سیصدهزار فرانک ازش دزدیدند.
مادرش از سابیدن ظرفها دستکشید
و با بیاعتنایی نگاهش کرد.
- انگار از این اتقاق خوشحالی.
- آخر گوش کن، این پیرزن که
فکر میکرد، پول هایش را خیلی خوب
قایم کرده ...
- وقتی آدم از خانم محترمی حرف
میزند، نمیگوید این پیرزن.
- چه حرفهایی میزنی مامان، خودت
هم صدبار گفتی که او یک زنِ خسیسِ
نفرتانگیز است ...
میخواهی بدانی پولهایش را کجا
قایم کرده بود؟
پولهایش را ...
- زن بیچاره ! خوشبختانه هنوز
مقداری زمین دارد، میتواند زمینها
را بفروشد و چندان هم بدون درآمد
نمیماند.
- اما تو هیچوقت نمیتوانی حدس
بزنی که پولهایش را کجا قایم
کرده بود، یک به هزار شرط میبندم ...
- توی تشک.
- از کجا فهمیدی؟
- این کار از قدیم معمول بوده.
- اوه ، بله، خیلی هم معمول بوده.
اما ببین، در قرن بیستم قایم کردن
پول آنهم توی تشک، فقط از یک
زن احمق برمیآید.
- نشانی دزدها را داده؟
- آره. دوتا جوانک با موتور " وسپا "
آمده بودند. پیرزن دیده که موتور
درست جلوی خانهاش توقف کرده
و دو جوان از آن پیاده شدند. گفته که
پسرها عینک دودی زده بودند و
کاپشن چرمی و شلوار جین پوشیده
بودند، اما طبیعتا وقت زیادی
نداشته که نگاهشان کند چون
بلافاصله بیهوشش کردهاند.
- باید مال همین حوالی باشند.
- حتما. شاید هم میدانستند که یک
گنج مخفی دارد.
- شاید هم اتفاقی بوده. یک زن پیر
جلوی در یک خانهٔ محقر، وسط
دشت و صحرا. لابد فکر کردهاند که
پساندازی دارد. ولی احتمالا
به چند اسکناس هزاری فکر کرده
بودند.
- ولی سیصد تا اسکناس هزاری پیدا
کردهاند. چه پولِ بادآوردهای.
- نخند.
- نمیخندم.
- آره میبینم. میشود قسم خورد
که این داستان خیلی خوشحالت
کرده.
- خب که چی؟ فکر میکنم این
پیرزن جادوگر حقش بود و با لحن
تندی افزود؛
- از خسّت متنفرم. از آدمهایی که
دائم پول جمع میکنند متنفرم.
از آدمهایی که ...
دخترک جملهاش را ناتمام گذاشت،
نفسی تازه کرد، پلکهایش را چندبار
بههم زد و سر برگرداند.
مادرش نگاه خشمآلودی به او انداخت،
دوباره مشغول سابیدن ظرفها شد
و گفت:
اما خودت هم توی اتاقت
یک صندوقچه داری که درش را
قفل کردهای و نمیدانم چی ،
احتمالا پول ، در آن نگه میداری.
- مال من فرق میکند، صندوقچهٔ
من یک گنج است.
- بله، ولی اسم این کار هم
مالاندوزی است.
ادامه دارد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟...🖊
داستانهای کوتاه
📖 #صندوقچه
نوشتهٔ: #ژان_لویی_کورتی
قسمت اول؛
دخترک وارد آشپزخانه شد و
نفسزنان گفت:
سیصدهزار فرانک ازش دزدیدند.
مادرش از سابیدن ظرفها دستکشید
و با بیاعتنایی نگاهش کرد.
- انگار از این اتقاق خوشحالی.
- آخر گوش کن، این پیرزن که
فکر میکرد، پول هایش را خیلی خوب
قایم کرده ...
- وقتی آدم از خانم محترمی حرف
میزند، نمیگوید این پیرزن.
- چه حرفهایی میزنی مامان، خودت
هم صدبار گفتی که او یک زنِ خسیسِ
نفرتانگیز است ...
میخواهی بدانی پولهایش را کجا
قایم کرده بود؟
پولهایش را ...
- زن بیچاره ! خوشبختانه هنوز
مقداری زمین دارد، میتواند زمینها
را بفروشد و چندان هم بدون درآمد
نمیماند.
- اما تو هیچوقت نمیتوانی حدس
بزنی که پولهایش را کجا قایم
کرده بود، یک به هزار شرط میبندم ...
- توی تشک.
- از کجا فهمیدی؟
- این کار از قدیم معمول بوده.
- اوه ، بله، خیلی هم معمول بوده.
اما ببین، در قرن بیستم قایم کردن
پول آنهم توی تشک، فقط از یک
زن احمق برمیآید.
- نشانی دزدها را داده؟
- آره. دوتا جوانک با موتور " وسپا "
آمده بودند. پیرزن دیده که موتور
درست جلوی خانهاش توقف کرده
و دو جوان از آن پیاده شدند. گفته که
پسرها عینک دودی زده بودند و
کاپشن چرمی و شلوار جین پوشیده
بودند، اما طبیعتا وقت زیادی
نداشته که نگاهشان کند چون
بلافاصله بیهوشش کردهاند.
- باید مال همین حوالی باشند.
- حتما. شاید هم میدانستند که یک
گنج مخفی دارد.
- شاید هم اتفاقی بوده. یک زن پیر
جلوی در یک خانهٔ محقر، وسط
دشت و صحرا. لابد فکر کردهاند که
پساندازی دارد. ولی احتمالا
به چند اسکناس هزاری فکر کرده
بودند.
- ولی سیصد تا اسکناس هزاری پیدا
کردهاند. چه پولِ بادآوردهای.
- نخند.
- نمیخندم.
- آره میبینم. میشود قسم خورد
که این داستان خیلی خوشحالت
کرده.
- خب که چی؟ فکر میکنم این
پیرزن جادوگر حقش بود و با لحن
تندی افزود؛
- از خسّت متنفرم. از آدمهایی که
دائم پول جمع میکنند متنفرم.
از آدمهایی که ...
دخترک جملهاش را ناتمام گذاشت،
نفسی تازه کرد، پلکهایش را چندبار
بههم زد و سر برگرداند.
مادرش نگاه خشمآلودی به او انداخت،
دوباره مشغول سابیدن ظرفها شد
و گفت:
اما خودت هم توی اتاقت
یک صندوقچه داری که درش را
قفل کردهای و نمیدانم چی ،
احتمالا پول ، در آن نگه میداری.
- مال من فرق میکند، صندوقچهٔ
من یک گنج است.
- بله، ولی اسم این کار هم
مالاندوزی است.
ادامه دارد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟...🖊
❤3🔥1😍1
▫️در انتظار خدا به سر بردن
یعنی دَرنَیافتنِ اینکه؛
خُدا دَر توست..
- آندره ژید
••☆📚🌒
یعنی دَرنَیافتنِ اینکه؛
خُدا دَر توست..
- آندره ژید
••☆📚🌒
👏5❤2🔥1😍1