365 روز بدون تو.pdf
5.2 MB
اثری شاعرانه در
مواجهه با دلتنگی با سبک
روزنگار و غلبه بر حس
ناامیدی و شروع زندگی جدید
اینکه نمیتونیم اجازه بدیم
کسی رو رها کنیم، به این
دلیله که ما هنوز در آرزوی
حال درونی عمیقمون هستیم.
درست انگار هرچی رو که
داشتیم از دست دادیم.
📚365 روز بدون تو
✍ #آکیرا
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
مواجهه با دلتنگی با سبک
روزنگار و غلبه بر حس
ناامیدی و شروع زندگی جدید
اینکه نمیتونیم اجازه بدیم
کسی رو رها کنیم، به این
دلیله که ما هنوز در آرزوی
حال درونی عمیقمون هستیم.
درست انگار هرچی رو که
داشتیم از دست دادیم.
📚365 روز بدون تو
✍ #آکیرا
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
❤3🙏1👌1
کتاب دانش
.... 📖 مطالعه ص ۱۵۸ مردخودآموخته میگوید: خیلی سرحالید مسیو. با خنده میگویم: داشتم فکر میکردم؛ واقعا هیچ دلیلی برای وجود داشتن نداریم. بلند میخندم! تکرار میکند: هیچ دلیلی برای وجود داشتن نیست... زندگی هیچ هدفی نداره؟ اسمش بدبینی هست ؟ …
.....
📖 مطالعه ص ۱۶۴
مسیو، شما مثل من حس نمیکنید؟
شما تحقیق و کتابهای خودتون رو
دارید، در همین هدف خدمت میکنید
' کتابهایم، تحقیقم؛ احمق.
چه اشتباهی '
- چیزی بینمان مرده است.'
چرا مینویسید مسیو؟
نمیدونم فقط برای اینکه بنويسم.
با لحن تأکید کنندهای میگوید؛
مگه آدم چیزی را نمینویسد؟
ظاهر مهربان و آرامش را از دست
داده.
" شاید شما هم برای آیندگان
مینویسید. شاید شما مردمگریزید؟
- تله است. اگر تسلیم شوم،
مردخودآموخته برنده میشود.
- انسانگرایی، مالکیتجوست و همهٔ
دیدگاههای انسانی را درهممیآمیزد.
اگر بااو مخالفت کنم، وارد بازیش
شدم.
- او اندیشههای ضداندیشوری،
آئین مانی، تصوف و خودپرستی
را بلعیده است.
- انسانگریز یک آدم است؛ اما باید
دانشمند هم باشد؛ تا بداند نفرتش
را رقیق کند.
- نمیخواهم با آنها یکی شوم.
میگویم:
- فکر میکنم بیشتر از این که بتونیم
از کسی متنفر باشیم، میتونیم
دوستش داشته باشیم.
- بهنظر میآید دلش برایم میسوزد.
- از من متنفر است.
( در مورد زوجی که در کافهاند
صحبت میکنند که آیا مردخودآموخته
آنها را دوست دارد یا نه )
" تو چشم شما اونا فقط یه نمادن.
شما تحتتأثیر عشق و جوانی آنها
هستید، نه کهنسالی نه مرگ.
آیا آن پیرمرد آدم حرامزادهای نیست؟
' مسیو، چطور میشه کسی رو
از روی صورتش قضاوت کرد؟
چطور میشه جلوی کسی رو بگیرید
و بگید این آدم اینجوری یا اونجوری؟
کی میتونه ظرفیت آدمها رو
بفهمه؟
" نمیدونم. همهٔ آدمها سزاوار
تحسیناند."
' مسیو، آدم بودن خیلی سخته. '
- عشق انسانها به مسیح را رها کرده،
شبیه مرد بیچارهای از اهالی
دوزخ شده.
- " ما باید به خودمون اجازه بدیم
تنها بمونیم. "
میخندد اما چشمانش شرور است.
' شما فروتنید اما به شجاعت نیاز
دارید؛ - حتی در بیاهمیتترین
کارهاتون شجاعت بینظیری وجود
داره.
همهٔ هفته از تصور این
ناهار خوشحال بوده، میتوانست
عشقش به آدمها را با مرد دیگری
تقسیم کند.
با اندکی پشیمانی مردخودآموخته
را زيرنظر میگیرم. - خیلی کم
پیش میآید صحبت کند؛
- در اعماق وجودش، او هم به اندازهٔ
من تنهاست.
- او متوجه تنهاییاش نیست.
حرف زیادی برای گفتن ندارم.
فقط بااو همدردی میکنم.
- نادانی و نیکخواهی علیه او
دست به یکی کردهاند.
میخندد.
سیلی از تنفر وجودم را پر میکند.
اینجا چه میکنم؟
چرا وارد بحث انسانگرایی شدم؟
چرا آدمها اینجایند؟
چرا دارند میخورند؟
درست است. نمیدانند که وجود
دارند.
- میخواهم از آنجا بروم.
- بروم به جایی که جايگاه خودم
باشم. - که بتوانم خودم را متعلق
به آنجا بدانم.... اما
- هیچجا جای من نیست؛
- کسی مرا نمیخواهد.
- زیادیام.
ادامه دارد.
...📚
📖 مطالعه ص ۱۶۴
مسیو، شما مثل من حس نمیکنید؟
شما تحقیق و کتابهای خودتون رو
دارید، در همین هدف خدمت میکنید
' کتابهایم، تحقیقم؛ احمق.
چه اشتباهی '
- چیزی بینمان مرده است.'
چرا مینویسید مسیو؟
نمیدونم فقط برای اینکه بنويسم.
با لحن تأکید کنندهای میگوید؛
مگه آدم چیزی را نمینویسد؟
ظاهر مهربان و آرامش را از دست
داده.
" شاید شما هم برای آیندگان
مینویسید. شاید شما مردمگریزید؟
- تله است. اگر تسلیم شوم،
مردخودآموخته برنده میشود.
- انسانگرایی، مالکیتجوست و همهٔ
دیدگاههای انسانی را درهممیآمیزد.
اگر بااو مخالفت کنم، وارد بازیش
شدم.
- او اندیشههای ضداندیشوری،
آئین مانی، تصوف و خودپرستی
را بلعیده است.
- انسانگریز یک آدم است؛ اما باید
دانشمند هم باشد؛ تا بداند نفرتش
را رقیق کند.
- نمیخواهم با آنها یکی شوم.
میگویم:
- فکر میکنم بیشتر از این که بتونیم
از کسی متنفر باشیم، میتونیم
دوستش داشته باشیم.
- بهنظر میآید دلش برایم میسوزد.
- از من متنفر است.
( در مورد زوجی که در کافهاند
صحبت میکنند که آیا مردخودآموخته
آنها را دوست دارد یا نه )
" تو چشم شما اونا فقط یه نمادن.
شما تحتتأثیر عشق و جوانی آنها
هستید، نه کهنسالی نه مرگ.
آیا آن پیرمرد آدم حرامزادهای نیست؟
' مسیو، چطور میشه کسی رو
از روی صورتش قضاوت کرد؟
چطور میشه جلوی کسی رو بگیرید
و بگید این آدم اینجوری یا اونجوری؟
کی میتونه ظرفیت آدمها رو
بفهمه؟
" نمیدونم. همهٔ آدمها سزاوار
تحسیناند."
' مسیو، آدم بودن خیلی سخته. '
- عشق انسانها به مسیح را رها کرده،
شبیه مرد بیچارهای از اهالی
دوزخ شده.
- " ما باید به خودمون اجازه بدیم
تنها بمونیم. "
میخندد اما چشمانش شرور است.
' شما فروتنید اما به شجاعت نیاز
دارید؛ - حتی در بیاهمیتترین
کارهاتون شجاعت بینظیری وجود
داره.
همهٔ هفته از تصور این
ناهار خوشحال بوده، میتوانست
عشقش به آدمها را با مرد دیگری
تقسیم کند.
با اندکی پشیمانی مردخودآموخته
را زيرنظر میگیرم. - خیلی کم
پیش میآید صحبت کند؛
- در اعماق وجودش، او هم به اندازهٔ
من تنهاست.
- او متوجه تنهاییاش نیست.
حرف زیادی برای گفتن ندارم.
فقط بااو همدردی میکنم.
- نادانی و نیکخواهی علیه او
دست به یکی کردهاند.
میخندد.
سیلی از تنفر وجودم را پر میکند.
اینجا چه میکنم؟
چرا وارد بحث انسانگرایی شدم؟
چرا آدمها اینجایند؟
چرا دارند میخورند؟
درست است. نمیدانند که وجود
دارند.
- میخواهم از آنجا بروم.
- بروم به جایی که جايگاه خودم
باشم. - که بتوانم خودم را متعلق
به آنجا بدانم.... اما
- هیچجا جای من نیست؛
- کسی مرا نمیخواهد.
- زیادیام.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد.
...📚
👏4❤1👍1💯1
.
هیچکس خود را آنگونه که براستی
هست نمینمایاند،
بلکه نقاب خود را بر چهره میزند
و نقش خود را بازی میکند.
در حقیقت، مراتب اجتماعی ما
چیزی بیشاز یک " کمدی "
بیسروته نیست..
.
هیچکس خود را آنگونه که براستی
هست نمینمایاند،
بلکه نقاب خود را بر چهره میزند
و نقش خود را بازی میکند.
در حقیقت، مراتب اجتماعی ما
چیزی بیشاز یک " کمدی "
بیسروته نیست..
- شوپنهاور
.
👍6❤2👌1🤝1
.
دولت ، در نهایت دست به دامن
استخدام بیرحمترین و
خشنترین اعضای جامعه
میشود تا بتواند
همهٔ افراد دیگر را کنترل کند ،
این روی هم رفته ایدهٔ جدید و
بیسابقهای نیست .
📚 #پرتقال_کوکی
✍ #آنتونی_برجس
...📚
دولت ، در نهایت دست به دامن
استخدام بیرحمترین و
خشنترین اعضای جامعه
میشود تا بتواند
همهٔ افراد دیگر را کنترل کند ،
این روی هم رفته ایدهٔ جدید و
بیسابقهای نیست .
📚 #پرتقال_کوکی
✍ #آنتونی_برجس
...📚
👍4❤1
کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه 📖 صندوقچه قسمت دوم؛ - نه اصلا، برای خنده اسمش را گنج گذاشتهام، در یک کتاب خواندهام که بچهها اسباببازیهای شکسته و بیمصرفشان را در چنین گنجی قایم میکنند. چیزهایی را که فقط ارزش ... ارزش ... - ارزش عاطفی دارند؟…
...
قسمت؛ سوم 📖 صندوقچه
در سایه روشن اتاق، تختی را دید
که پیرزن روی آن دراز کشیده بود.
یکی از زنان همسایه روی صندلی
کنار او نشسته بود،
دست پیرزن را در دست گرفته،
بهسمت او خم شده بود و کلمات
تسلیبخش زیر لب زمزمه میکرد.
دختر جوان غرق در افکارش، با
لبهایی بههم فشرده و چینی عمودی
بین ابروها به خانه برگشت.
روزهای بعد هم چندین بار، به
بهانه کمک در انجام کارهای خانه،
به منزل پیرزن رفت.
این ملاقاتها ظاهرآ توجیهپذیر بود،
زیرا بسیار طبیعی بهنظر میرسید که
دختر آقای آموزگار بخواهد به زن
سالخوردهای که به تازگی بر اثر
حادثهای هولناک از هستی ساقط
شده است، کمک کند.
اما دخترک چندان در قید و بند
توجیه کنجکاویاش، برای خود
یا دیگران نبود.
همان کنجکاوی که او را بهسوی این
اتاق خالی سنگفرش شده میکشاند
که در آن دو ولگرد با شلوار جین،
ضربهای به سر یک پیرزن
بیدفاع زده و او را بیهوش کرده
بودند، دخترک از قربانی حادثه
میپرسید:
چرا پول را در تشک قایم کردید؟
و درحالیکه یکی از آجرهای لق
شده را بلند میکرد، میافزود:
بهتر نبود شما پول را اینجا
میگذاشتید؟
ببینید؟ دقیقا همینجا، جا میشد،
یک قالیچه رویش میانداختید،
یک میز هم روی،قالیچه میگذاشتید.
آنها هیچوقت فکرش را هم
نمیکردند.
پیرزن سرش را تکان میداد، دستش
را بلند میکرد، معلوم نبود که
منظور دخترک را میفهمد یا نه.
پیرزن همیشه با گویش محلی
صحبت میکرد و احتمالا زبان
فرانسه را درست نمیدانست.
او به عصر و زمانه دیگری تعلق داشت.
و بازماندهٔ منطقهٔ ویرانشده بود.
همیشه لباس سیاه میپوشید و
در سکوت و خاموشی عزلتنشینان
زندانی بود.
سالها پیش از جنگ، پیش از
تولد این دخترک که مانند پسرها
شلوارک به تن میکرد و تقریبا
هرروز به دیدنش میآمد.
پیرزن یک دکان بقالی داشت.
دکان بسیار کوچک و تاریکی با
پیشخوانی از جنس چوب بلوط و
شیشههایی پر از آبنباتهای ترش و
عصارهی شیرینبیان.
دکان حقیقتا بوی ادویه میداد و
زنگ کوچکی برسردرش بود و
با ورود هر مشتری به صدا
درمیآمد. درست پیش از جنگ،
با مقداری پسانداز که در آن زمان
ثروتی بهشمار میرفت دست از
کار کشید و حاضر نشده بود
ثروتش را به بانک بسپارد.
در ان قرن و روستایی که او زندگی
میکرد و فضایش را مانند تنها
هوای قابل تنفس با خود به این
سو و آن سو میکشید هیچکس
پساندازش را به بانک، یعنی به
یک بنگاه بینام و نشان و مشکوک
نمیسپرد، بلکه در مخفیگاهی که
فقط خودش میشناخت،
محفوظ نگه میداشت.
او پساندازش را در خانه نگهداشته
بود و سال به سال مقداری بسیار
ناچیزی از آن را خرج میکرد.
نوشتهٔ: ژان_لویی_کورتی
ادامه دارد.
...📚🌟🖊
قسمت؛ سوم 📖 صندوقچه
در سایه روشن اتاق، تختی را دید
که پیرزن روی آن دراز کشیده بود.
یکی از زنان همسایه روی صندلی
کنار او نشسته بود،
دست پیرزن را در دست گرفته،
بهسمت او خم شده بود و کلمات
تسلیبخش زیر لب زمزمه میکرد.
دختر جوان غرق در افکارش، با
لبهایی بههم فشرده و چینی عمودی
بین ابروها به خانه برگشت.
روزهای بعد هم چندین بار، به
بهانه کمک در انجام کارهای خانه،
به منزل پیرزن رفت.
این ملاقاتها ظاهرآ توجیهپذیر بود،
زیرا بسیار طبیعی بهنظر میرسید که
دختر آقای آموزگار بخواهد به زن
سالخوردهای که به تازگی بر اثر
حادثهای هولناک از هستی ساقط
شده است، کمک کند.
اما دخترک چندان در قید و بند
توجیه کنجکاویاش، برای خود
یا دیگران نبود.
همان کنجکاوی که او را بهسوی این
اتاق خالی سنگفرش شده میکشاند
که در آن دو ولگرد با شلوار جین،
ضربهای به سر یک پیرزن
بیدفاع زده و او را بیهوش کرده
بودند، دخترک از قربانی حادثه
میپرسید:
چرا پول را در تشک قایم کردید؟
و درحالیکه یکی از آجرهای لق
شده را بلند میکرد، میافزود:
بهتر نبود شما پول را اینجا
میگذاشتید؟
ببینید؟ دقیقا همینجا، جا میشد،
یک قالیچه رویش میانداختید،
یک میز هم روی،قالیچه میگذاشتید.
آنها هیچوقت فکرش را هم
نمیکردند.
پیرزن سرش را تکان میداد، دستش
را بلند میکرد، معلوم نبود که
منظور دخترک را میفهمد یا نه.
پیرزن همیشه با گویش محلی
صحبت میکرد و احتمالا زبان
فرانسه را درست نمیدانست.
او به عصر و زمانه دیگری تعلق داشت.
و بازماندهٔ منطقهٔ ویرانشده بود.
همیشه لباس سیاه میپوشید و
در سکوت و خاموشی عزلتنشینان
زندانی بود.
سالها پیش از جنگ، پیش از
تولد این دخترک که مانند پسرها
شلوارک به تن میکرد و تقریبا
هرروز به دیدنش میآمد.
پیرزن یک دکان بقالی داشت.
دکان بسیار کوچک و تاریکی با
پیشخوانی از جنس چوب بلوط و
شیشههایی پر از آبنباتهای ترش و
عصارهی شیرینبیان.
دکان حقیقتا بوی ادویه میداد و
زنگ کوچکی برسردرش بود و
با ورود هر مشتری به صدا
درمیآمد. درست پیش از جنگ،
با مقداری پسانداز که در آن زمان
ثروتی بهشمار میرفت دست از
کار کشید و حاضر نشده بود
ثروتش را به بانک بسپارد.
در ان قرن و روستایی که او زندگی
میکرد و فضایش را مانند تنها
هوای قابل تنفس با خود به این
سو و آن سو میکشید هیچکس
پساندازش را به بانک، یعنی به
یک بنگاه بینام و نشان و مشکوک
نمیسپرد، بلکه در مخفیگاهی که
فقط خودش میشناخت،
محفوظ نگه میداشت.
او پساندازش را در خانه نگهداشته
بود و سال به سال مقداری بسیار
ناچیزی از آن را خرج میکرد.
نوشتهٔ: ژان_لویی_کورتی
ادامه دارد.
...📚🌟🖊
🙏4👌1
موضوعاتی مانند
مرگ، انزوا، آزادی و پوچی و
چگونگی این دغدغههای وجودی
بر سلامت روان و راهکارهای
مواجهه با آنها.
در کتابِ ارزشمند:
📚رواندرمانی اگزیستانسیال
نوشتهٔ بینظیری از
دکتر اروین دیوید یالوم.
همراه با تصاویر از کتاب و
توضیحات خلاصه و مفید.
برای📖 مطالعه این کتاب به
به کتابخانه کتاب دانش رجوع کنید.
در بالای صفحه پین ( سنجاق ) شده.
لینک زیر هم برای دسترسی
آسانتر شما دوستان .
https://www.tgoop.com/Ordibehehesht
مرگ، انزوا، آزادی و پوچی و
چگونگی این دغدغههای وجودی
بر سلامت روان و راهکارهای
مواجهه با آنها.
در کتابِ ارزشمند:
📚رواندرمانی اگزیستانسیال
نوشتهٔ بینظیری از
دکتر اروین دیوید یالوم.
همراه با تصاویر از کتاب و
توضیحات خلاصه و مفید.
از روز شنبه ۲۱ تیر.
برای📖 مطالعه این کتاب به
به کتابخانه کتاب دانش رجوع کنید.
در بالای صفحه پین ( سنجاق ) شده.
لینک زیر هم برای دسترسی
آسانتر شما دوستان .
https://www.tgoop.com/Ordibehehesht
🙏3👌2💯1
#بدانیم
آنان که به قضاوت زندگی دیگران
می نشینند،
از این حقیقت غافلند که
باصرف نیروی خود در این زمینه،
خویشتن را از آرامش
و صفای باطن محروم می کنند....
"تمام سوء تفاهمات ناشی
از زبان است،
تو می بايست در مورد افراد از
روی اعمالشان قضاوت کنی،
نه از روی گفته هايشان،
هميشه محاکمهٔ خود،
از محاکمهٔ ديگران سخت تر است.
تو اگر توانستي در مورد خودت
خوب قضاوت کنی،
قاضی واقعی هستی...
@ktabdansh 📚📚
...📚
آنان که به قضاوت زندگی دیگران
می نشینند،
از این حقیقت غافلند که
باصرف نیروی خود در این زمینه،
خویشتن را از آرامش
و صفای باطن محروم می کنند....
"تمام سوء تفاهمات ناشی
از زبان است،
تو می بايست در مورد افراد از
روی اعمالشان قضاوت کنی،
نه از روی گفته هايشان،
هميشه محاکمهٔ خود،
از محاکمهٔ ديگران سخت تر است.
تو اگر توانستي در مورد خودت
خوب قضاوت کنی،
قاضی واقعی هستی...
@ktabdansh 📚📚
...📚
👏5
.
آرامش، هنر رهاکردن چیزهایی است
که نمیتوانی تغییر دهی.
...📚
آرامش، هنر رهاکردن چیزهایی است
که نمیتوانی تغییر دهی.
- مارکوس اورلیوس
...📚
👌7👍2❤1
کتاب دانش
...... 📖 مطالعه قسمت شانزدهم دربارهٔ کشیشان زرتشت به یارانش گفت از کنار کشیشان بهنرمی عبور کنید، اینان دوستان شریری هستند، کسی آنان را لمس کند آلوده میشود. من آنها را چون زندانبانی مییابم؛ زنجیرهای اسارت آنان ارزشهای غلط و کلمات واهی است.…
.....
📖 مطالعه قسمت هفدهم
من چگونه از نفرتم آزاد شدم؟
چگونه توانستم صعود کنم؟
ای برادران، آن را یافتم، بلندترین
ارتفاعات، در اینجا اوباش را سهمی
نیست. - در داخل قلب من،
تابستان حیات من، ظهر تابستان
است. چشمهٔ ما، پاکی ما، ارتفاع ما،
بر فراز درخت آینده و ( مردمان
منزوی) به ما خواهند رسید.
غذای ما چون آتش است و دهان
آنها را خواهد سوزاند.
- ما همسایه عقابها، برف و خورشید
خواهیم بود.
با روحم نفس آینده آنها را میگیرم.
- بر حذر باشید. چنین گفت زرتشت
دربارهٔ تارانتولا رطیلها "
تارهای او را لمس کنید تا به لرزه
درآید.
شما ای موعظهکنندگان/ کشیشان،
راهبران دروغین/ ( تمثیل نیچه از
اینان به شکل رطیل است. )
شما کینهجویان پنهانید.
- به اینان الهام شده است[ الهامشان
انتقام است و حسادت و افراط]
- در مدیحههایشان روح لجبازیست
و قاضی شدن را رحمت حق میدانند.
- برحذر باشید از آنان.
- چهرهٔ گورکن دارند، - دربارهٔ عدالت
سخن میگویند! - خود را صالح
میدانند؛ - ریاکار و زهد خشکاند!
- این عنکبوتان زهرآگین؛ واعظان
مرگ، پیش قدم در رد این جهان
و سوزاندن کافرانند.
/ مرا با آنان مساوی ندانید /
عشق عظیم من مانع گفتار من است.
آنان سلاح و علامتهای پرسروصدایی
هستند. - آنان از پلهها بالا میروند
و سعی در تعالی دارند؛ چراکه
زندگی به سمت ارتفاع میرود؛
- پناهگاه تارانتولا یک معبد خرابه
و قدیمی است. - مجازات و عدالت
بایستی وجود داشته باشد؛
- مدح دشمنی سر میدهند.
- بهراستی که زرتشت شباهتی
به گردباد و گرداب ندارد و اگر
رقاصی باشد، هرگز
به ساز تارانتولا نخواهد رقصید.
چنين گفت زرتشت
بخش دوم؛ دربارهٔ دانایان معروف
کسی که حاضر به پرستش
هیجچیز نیست در بیغولهها بهسر
میبرد.
- یک شیر میخواهد که ارادهاش،
گرسنه، درنده و منفرد و بیخدا
باشد. - از سعادت بندگان عاری،
ترس در دل ندارد، عظیم است،
صاحب بیابان.
- اگر میخواهید من به صداقت شما
معتقد شوم ابتدا بایستی میل
به محترم شمردن را در خود
نابود سازید.
اغلب این دانایان مشهور نوکران خوبی
هستند، و اجیر کردن آنان سودبخش
است زیرا تقوا چنین حکم میکند
که بدینسان تو باید فکر و
فضیلت او را در خود نمو دهی.
- چون خرند و به کشیدن گاری
مشغول، حیوانات بارکش؛ نوکران
خوب، جیرهخواران مردم،
با افکار مردم بار آمدهاند، از دانش
بیمارستانی برای شاعران بیذوق
ساختهاند؛ شما - عقاب نیستید؛
- کسیکه پرنده نیست نباید بر
فراز پرتگاهها مسکن سازد.
- علم و دانش، عمیق است و جریان
سرد و گوارایی دارد.
- باطنیترین چشمههای مغز، به
سردی یخ هستند و برای دستهای
گرم و سوزان، - روحافزایند.
- عقل وحشی من بسان بادبان،
بر فراز دریا روان است؛
ولی شما جیرهخواران چگونه توانید
همراه من شوید؟
چنين گفت زرتشت
● ادامه دارد.
...📚
📖 مطالعه قسمت هفدهم
من چگونه از نفرتم آزاد شدم؟
چگونه توانستم صعود کنم؟
ای برادران، آن را یافتم، بلندترین
ارتفاعات، در اینجا اوباش را سهمی
نیست. - در داخل قلب من،
تابستان حیات من، ظهر تابستان
است. چشمهٔ ما، پاکی ما، ارتفاع ما،
بر فراز درخت آینده و ( مردمان
منزوی) به ما خواهند رسید.
غذای ما چون آتش است و دهان
آنها را خواهد سوزاند.
- ما همسایه عقابها، برف و خورشید
خواهیم بود.
با روحم نفس آینده آنها را میگیرم.
- بر حذر باشید. چنین گفت زرتشت
دربارهٔ تارانتولا رطیلها "
تارهای او را لمس کنید تا به لرزه
درآید.
شما ای موعظهکنندگان/ کشیشان،
راهبران دروغین/ ( تمثیل نیچه از
اینان به شکل رطیل است. )
شما کینهجویان پنهانید.
- به اینان الهام شده است[ الهامشان
انتقام است و حسادت و افراط]
- در مدیحههایشان روح لجبازیست
و قاضی شدن را رحمت حق میدانند.
- برحذر باشید از آنان.
- چهرهٔ گورکن دارند، - دربارهٔ عدالت
سخن میگویند! - خود را صالح
میدانند؛ - ریاکار و زهد خشکاند!
- این عنکبوتان زهرآگین؛ واعظان
مرگ، پیش قدم در رد این جهان
و سوزاندن کافرانند.
/ مرا با آنان مساوی ندانید /
عشق عظیم من مانع گفتار من است.
آنان سلاح و علامتهای پرسروصدایی
هستند. - آنان از پلهها بالا میروند
و سعی در تعالی دارند؛ چراکه
زندگی به سمت ارتفاع میرود؛
- پناهگاه تارانتولا یک معبد خرابه
و قدیمی است. - مجازات و عدالت
بایستی وجود داشته باشد؛
- مدح دشمنی سر میدهند.
- بهراستی که زرتشت شباهتی
به گردباد و گرداب ندارد و اگر
رقاصی باشد، هرگز
به ساز تارانتولا نخواهد رقصید.
چنين گفت زرتشت
بخش دوم؛ دربارهٔ دانایان معروف
کسی که حاضر به پرستش
هیجچیز نیست در بیغولهها بهسر
میبرد.
- یک شیر میخواهد که ارادهاش،
گرسنه، درنده و منفرد و بیخدا
باشد. - از سعادت بندگان عاری،
ترس در دل ندارد، عظیم است،
صاحب بیابان.
- اگر میخواهید من به صداقت شما
معتقد شوم ابتدا بایستی میل
به محترم شمردن را در خود
نابود سازید.
اغلب این دانایان مشهور نوکران خوبی
هستند، و اجیر کردن آنان سودبخش
است زیرا تقوا چنین حکم میکند
که بدینسان تو باید فکر و
فضیلت او را در خود نمو دهی.
- چون خرند و به کشیدن گاری
مشغول، حیوانات بارکش؛ نوکران
خوب، جیرهخواران مردم،
با افکار مردم بار آمدهاند، از دانش
بیمارستانی برای شاعران بیذوق
ساختهاند؛ شما - عقاب نیستید؛
- کسیکه پرنده نیست نباید بر
فراز پرتگاهها مسکن سازد.
- علم و دانش، عمیق است و جریان
سرد و گوارایی دارد.
- باطنیترین چشمههای مغز، به
سردی یخ هستند و برای دستهای
گرم و سوزان، - روحافزایند.
- عقل وحشی من بسان بادبان،
بر فراز دریا روان است؛
ولی شما جیرهخواران چگونه توانید
همراه من شوید؟
چنين گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد.
...📚
❤3👏2👍1👌1
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۸
✍ #جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
اواخر ماه ژوئیه از مردی که
در ماه دسامبر آن تلفن
تهدیدآمیز را به من زده
بود ایمیلی گرفتم
میخواست خبرهای مهمی
به من بدهد.
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙 🦜
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۸
✍ #جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
اواخر ماه ژوئیه از مردی که
در ماه دسامبر آن تلفن
تهدیدآمیز را به من زده
بود ایمیلی گرفتم
میخواست خبرهای مهمی
به من بدهد.
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙 🦜
👍1👌1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دانیکه؛
رِسیدَن، هّنَرِ گامِ زَمان اَست..
- هوشنگ ابتهاج
📚🌒
رِسیدَن، هّنَرِ گامِ زَمان اَست..
- هوشنگ ابتهاج
📚🌒
❤2👏1👌1