Telegram Web
از تو پناه بردم به غم‌هایم
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
و دیگر‌ بهانه‌هایم برای ماندن تمام شد. فقط خودم مانده‌ام که تنها دلیل برای نماندنم بودم.
اگر تا چند روز دیگه‌ پریود نشم احتمال هرکاری ازم برمیاد‌، امروز با استعفا از محل کار شروع کردم.
عنوان: حس اضافی بودن و عدم ارتباط برقرار کردن با آدم‌های صمیمی زندگی

چند ماهی است که درگیر این احساسات هستم، اوایل آزاردهنده نبود چرا که جایگزینی برای آنها داشتم، حال که جایگزین را از دست داده‌ام و در تلاشم که به روابط قبلیم برگردم، متوجه شده‌ام که وقتی در زندگیِ اطرافیانت کمرنگ میشوی و بعد از مدتی تلاش میکنی که برگردی‌، متاسفانه دیگر کسی منتظرت نیست‌ و به طرز عجیب و بی‌رحمانه‌ای حس میکنی از دایره‌ ارتباطات بیرون انداخته شده‌ای ماننده‌ اشغالی درون سطل زباله‌. خلاصه اگر راهی برای رفتن پیدا کرده‌اید‌‌ دیگر بازنگردید چراکه کسی‌ در پشت سرتان منتظر شما نیست.
چقد کندن و رفتن از جایی که کلی خاطره و تجربه داری‌، سخت و طاقت‌فرساس‌
عنوان: دیگران وظیفه پاسخ‌دهی به توقعات ما را ندارند.

این جمله‌ای است که چندین ساله با خود تکرار میکنم اما به طور کامل و وجدانی به آن‌ باور ندارم و فقط در ظاهر آن را بازگو میکنم چرا که میخواهم پست و بی معرفت بودن آدم‌ ها را باور نکنم و به روی‌‌ خود نیاورم که گاهی نادیده گرفته میشوم و به گوشه کناری میگذارنم. به این فکر کردم که یکه و تنها مانده‌ام و این توقع بزرگی است که بخواهم کسی نجاتم دهد، دستم را بگیرد اما بگذارید در اینجا بگویم گور بابای این چرندیات دیگر اهمیت نمی‌دهم به این وجدانِ لعنتی؛ پس لطفا نجاتم بده، دستم را بگیر که من احتیاج دارم‌ به گرمایِ آغوش تو.
با گذر زمان همه چیز در اطرافم شکسته و پژمرده می‌شود و دیگر نمیخواهم در این هزارتویِ زمان فرسوده شوم، دلم کودکیم‌ را میخواهد، زمانی که خیلی چیز‌ها معنایی نداشت. از این دهه خیلی بیشتر از دهه نوجوانی‌ام متنفرم. بار مسئولیت‌هایی را به دوش میکشم که مفهوم خود را برایم از دست داده‌اند و فقط با عذاب وجدانش این طرف و آن طرف پرسه میزنم.
می‌پرسد شغل رویایی‌ات چیست؟ بیکاری؛ عاشق بیکار بودن و فاسد شدن هستم.
می‌پرسد به چه چیزی علاقه داری؟ هیچ چیز، عموما جایی قید نکرده‌اند رسالت زندگی یعنی علاقه داشتن پس فکر میکنم این سرنوشت من است که استعداد و رویایی نداشته باشم، بی‌معنا و توخالی بودن.
می‌گوید فلانی در چهل سالگی این را اختراع کرد پس برای هیچکس دیر نیست و بلا بلا بلا، اما فکر میکنم تا موقع مرگم هم نمیتوانم به چیزی معنا ببخشم و این مرا آدم غمگین‌تری میکند. همه چیز در اطراف من مفهوم خود را از دست داده است و نمیتوانم کاری انجام دهم.
می‌گوید هیچوقت دیر نیست مخصوصا برای سن تو، این سن زمان به چالش کشیدن شخصیتت است. او نمی‌داند که چند زندگی را گذرانده‌ام تا به این نقطه برسم و دیگر چی؟ چالش؟ ولم کن زن میخواهم بمیرم، مردن چالش ناچیز و کم‌ اهمیتی است بله؟
Gozahteh
Afshin Moghadam
تو شبهامو به بیزاری کشوندی
تو خورشید یه بی خوابو سوزوندی
تو آزاری تو دردی یه دیواره بلندی
گذشته جنس کوهی مثل سنگی
عنوان: دلم می‌خواهد بمیرم اما پیتزا سفارش داده‌ام.

دلم می‌خواهد بمیرم اما قسط‌های سر ماهم‌ مانده.
دلم‌ می‌خواهد بمیرم اما به بچه ها هفته بعد قول بیرون داده‌ام.
دلم می‌خواهد بمیرم اما کلی غذای خوشمزه برای خوردن در لیست دارم.
دلم می‌خواهد بمیرم اما برای ماه بعد وقت لیزر گرفته‌ام.
دلم می‌خواهد بمیرم اما موهایم را آبی نکرده‌ام.
دلم میخواهد بمیرم اما تور کویر نرفته‌ام.
دلم می‌خواهد بمیرم اما کلی لباس نپوشیده در کمد دارم.
دلم می‌خواهد بمیرم اما دوست داشتن و داشته شدن را تا به حال تجربه نکرده‌ام.
دلم می‌خواهد بمیرم اما هزینه کفن و دفن گران است.
دلم می‌خواهد بمیرم به طور عمیق و یکباره اما چایی دم‌ کرده‌ام.
دوستان بچه دوم بودن بسیار سخت و طاقت‌ فرساست، هیچوقت اولویت خانواده نیستی، دائم در حال مقایسه شدنی، مسئولیت هایی داری که حتی خودتم خبر نداری فقط چشم باز میکنی میبینی وسط یک مشت وظیفه‌ای که در توان و حتی مناسب سنت‌ نیست، غصه والدین‌رو باید بخوری و پیر شدنشون‌رو ببینی، هزار جور درد و مرض رو در طول زمان بهت میدن و متاسفانه فکر میکنی جزو ذات و شخصیتت هست. فکر میکنن‌ به اندازه کافی بهت گفتن دوست دارن و لیاقت همه‌چی رو داری اما زهی خیال باطل، من که له له میزنم از طرف خانواده تایید بشم بقیه رو دیگه خدا میدونه.
لطفا بچه دار نشید اگرم میشید یدونه بیارید اگرم صد تا میارید لطفا به همشون به یک اندازه عشق بورزید و حداقل دو روز یک بار یادآوریشون‌ کنین دوسشون دارین و اونا به اندازه کافی، کافی هستن و نیاز نیست خودشون رو به هر عن و گوهی بزنن تا بتونن‌ ذره‌ای حس کامل بودن بکنن‌.
عنوان: گریه کردن در خیابان

همه چیز از ذهنم شروع میشود، قسمتی که هیچ کنترلی روی آن ندارم. فکر می‌کنم کاش می‌توانستم سگ باشم اما به نظرم میرسد حتی در مسیر یک سگ‌ خوب و دوست داشتنی هم شکست خواهم خورد.
همیشه به این فکر میکنم در جای درست و مناسب خود ایستادن چه حسی دارد؟
امروز قفسه سینه‌ام تیر‌ می‌کشید از خیابان که رد میشدم پسر بچه گفت خاله گریه نکن و من بیشتر در اشک‌هایم‌ فرو رفتم.
حسِ ناتوانی در انجام دادن ساده ترین کار‌ها، مثل زهرمار است‌، بلانسبت انگار قاشق قاشق عن میخوری.
دایره ارتباطاتم‌ به نقطه ارتباطات تبدیل شده برای همین کسی را نداشتم‌ که به او پناه ببرم پس در خود غرق شدم و خود را خفه کردم‌ با سیگار، سیگار و سیگار.
بابا گفت: وقتی درد داری بهش فکر نکن، بهش بی‌محلی کن، خودت خوب میشی فکر کردن فقط باعث میشه همه چی بدتر بشه.
ولی بابا مگه میشه فکر نکرد؟ مگه میشه بعد انجام هرکاری یک "که چی" نچسبوند بهش؟ مگه میشه به این شکاف عمیق بین من و زندگی واقعی توجه نکرد؟ مگه میشه این ریشه غم رو نادیده گرفت؟
Forwarded from گروتسک
و من چقدر ته ته ناراحتی گیر کردم
تنهایی رو با هیچی نمیشه پر کرد
Forwarded from پوچ‌انگاری
فکر میکنم‌ وقت رفتنه و جایی برای موندن نیست من حتی کسیو ندارم که زنگ بزنم بهش، حالم خوب نیست گریه های مقطعی دارم و نیاز دارم یکی بغلم کنه خوب نیستم و هیچ‌چیزی باعث نمیشه من‌ برگردم به روزای بچگیم ، بچه بودم‌ فکر‌ میکردم بزرگ‌شم‌ بهتر میشم ولی هرچقدر بیشتر گذشت فهمیدم دارم‌ بدتر میشم من همش پسرفت کردم و به عقب‌ برگشتم. گریه دارم اما گریه‌ام نمیاد زور میزنم اما حالم بهتر‌نمیشه، فکر میکنم دارم دیونه میشم اما هنوز نفهمیدم خیلی وقته که دیوونه شدم منتظرم یکی بیاد تموم کنه این عذاب و رنجی‌ که میکشم‌رو، درد دارم، غصه دارم، عذاب وجدان دارم، پر از شرم و خجالتم.
مسئله اینکه فقط میدونم از طرف تو آسیب دیدم و مطمعنم سال‌ها بعد آسیب هایی‌ که از طرف تو وارد ناخودآگاهم شده، خودش‌رو نشون میده و من‌ حتی متوجه نمیشم‌ چرا اینطوری واکنش نشون میدم.
امروز غصه دارم.
2025/01/29 03:30:47
Back to Top
HTML Embed Code: