شبها پژمردهتر از هر لحظهای هستم، دستها و پاهایم کِرخت میشوند و چیزی درونم را میمکد، ناراحتی لبخندم را با خود میبرد و حس میکنم تنها ماندهام و میدانم روزی این حس مرا از پا در میاورد. میگوید "چرا از خودت متنفری؟" و فکر میکنم حفرههایِ ذهنم هرگز پر نخواهند شد و زمانی میرسد که خودم را درون آنها پنهان خواهم کرد که فراموش کنم شبهایی وجود دارد که پژمردهترینم.
هر چه خوردهام را بالا میاورم با اندکی غم و اشکهای ریخته شده، فکر میکنم چه زمانی این همه اندوه درونم ریشه زدهاست؟ و با این ابرهای سیاهِ اطرافم چه کنم؟ سرم را کج میکنم به راست، به چپ، بالا، پایین به هر طرفی که امکانش باشد اما این افکار از مغزم دور نمیشوند، قلبم تند میزند و میبینم که خوب نیستم، مامان میگوید: چون جوانی، قلبت هم جوان است اما من میدانم این قلب، سن بالا و از کار افتادهاس. کاش قلب نداشتم و درونم به جای غم، پر میبود از علف، آشغال، پوست و گوشت اضافیِ حیوانها اینطوری چیزی نداشتم که از دست بدهم، تمام داشتههایم آشغالِ مرغ، گربه و سگ میبود بعدش شاید میتوانستم سگ بشوم، واق واق کنم، خودم را لوس کنم و برای کارهایی مثل نشستن و دست دادن و چرخ زدن تشویقم کنند، بالاخره آدمها روزی تبدیل میشوند به آن چیزی که درونشان هست.
کاش سگ بودم.
کاش سگ بودم.
او مرا نادیده گرفت و فکر کردم ناپدید شدهام، به خودم آمدم دیدم، نیستی در من درونی شده و غبطه خوردم به هر آنچه که اطرافم هست و من در آن جایی ندارم.
فرقی نمیکنه تو چه جمعی با چه ادمایی باشم در هر صورت حس میکنم به اون مکان تعلق ندارم، وقتی میخندم درجا فکر میکنم خندم زشته، وقتی حرف میزنم نمیتونم یک جمله رو کامل بگم و همیشه چرت و پرت میگم، از بدنم و چهرم راضی نیستم و از نظرم این بدن و چهره برای بودن کنار چنین ادمهایی لیاقت کافی رو نداره برای همین همیشه حس میکنم اینجا جای درستی نیست که حضور دارم و همون لحظهاس که تو خودم جمع میشم، غمگین میشم و یک قطره اشک به بشکههایِ غمم اضافه میکنم.
متأسفانه هرکاریم میکنم برای اطرافیانم اونقدری مهم نمیشم که تو ذهنشون بمونم، چند سالم از اشنایی و دوستیهامون بگذره من فقط همون ادمیم که هر ازگاهی همدیگهرو میبینیم و همیشه این منم که ترس اینو دارم که از دستشون بدم، دگ براشون سرگرمکننده نباشم و وقت کافی برام نداشته باشن و بلا بلا بلا
شرح حال: امروز مانند روزهای دیگر احساس خلأ و ناامیدی همراهیم کرد، دستش را دور گردنم انداخت و متاسفانه تلاشش برای خفه کردنم ناموفق بود، نمیدانم چرا نمیتوانم به این حس، به این کالبد و روحِ آزرده و پریشانم عادت کنم، اصلا نمیتوانم به زندگی کردن عادت کنم. امروز فهمیدم یک حفره درون قلبم ایجاد شده و به اندازهای عمیق و ریشهای است که با هیچ خاطرهای نمیتوانم ترمیماش کنم. با دوستانم که صحبت میکردم به این نتیجه رسیدم که هیچ تلاش موفقی تا به الان در زندگی نداشتهام و این مرا به شدت سرخورده میکند. منتظر تماس هستم هرچند که میدانم تماسی گرفته نمیشود خود را با اینکه حق دارند قانع میکنم اما نمیدانم تا کی باید صبر کنم تا اندکی حق برای خود داشته باشم.
Creep
Radiohead
But I’m a creep
I’m a weirdo
What the hell am I doing here?
I don’t belong here
I’m a weirdo
What the hell am I doing here?
I don’t belong here
نمیدانم چه اتفاقی افتاد اما کنترل همه چیز را از دست دادم و خود را گم کردم میان چیزهایی که مال من نبود حتی نمیدانم شخصیت کنونیام واقعی است یا براساس اتفاقات و احتمالات رشد یافته است، خودم را نمیشناسم، فکر میکنم قبلا بانشاط و با جرأت بودهام اما حالا خود را میتوانم با کلمه بیعرضه و غمگین معنا کنم. خیلی وقت است که حالم خوب نیست و نشخوار فکری رهایم نمیکند. چند وقتی است که در خوابهایم آدمهای گذشته را ملاقات میکنم، کسانی که در بیداری حتی یک لحظه هم یادشان نمیکنم و این باعث میشود با حس دلتنگی بیدار شوم، دلتنگی برای لحظههایی که زندگی قابل تحمل بود و فارغ از مسئولیتهایی که از پسشان برنمیآمدم، بودم، اما اکنون در تمام لحظاتم پی جستجو هستم، دنبال چیزی که به همهٔ بخشهای زندگیام پایان دهد از جمله خودم.