tgoop.com/llleiliii/5204
Last Update:
قلّابچهماهی خسته شد. خو گرفته بود به خانۀ تاریک و تنها نور آن خانه؛ نور خودش. از خو گرفتن خسته شد. شبها غذا خوردهنخورده یک گوشه میافتاد. شب که نداشت. شب و روز را خودش تعیین میکرد. از چراغش خسته بود. ماهیهای دیگر از او میترسیدند. به او حسودی میکردند؛ به چراغش. قلّابچهماهی از همان چراغ خسته بود. دلش شب میخواست؛ تاریکی. نمیتوانست خاموشش کند. پلک نداشت که ببندد. دریا در اشکهایش حل میشد. مامان میگفت تاریکی قصر است و آنها پادشاهند. بابا چیزی نمیگفت. قلابچهماهی قصر نمیخواست. یعنی میخواست، امّا نه همیشه. مامان میگفت نور اگر از خودشان نباشد میکشدشان. بابا چیزی نمیگفت. قلّابچهماهی خیلی خسته بود. یک روز؛ یا شاید یک شب که دریا در اشکهای مامان غرق شده بود، رفت بالا. تاریک بود. آب سبکتر میشد انگار. دلسرد شد. خواست برگردد که انگار چیزی هلش داد بالا. دیگر نفهمید کجاست. بابا هیچوقت چیزی نگفت. فرصت نشد. قلّابچهماهی رفت و رفت و رفت. انگار بدنش داشت از پوستش بیرون میزد. از کنار مرجان رد شد. رنگ میدید. رنگ چیز عجیبی بود. از کنار عبدو و پری دریایی رد شد. دیگر نور خودش را نمیدید. همه جا نور بود. نوری که مال او نبود. گرم شد. یک چراغ بزرگ آن بیرون بود انگار. چراغی که مال هیچکس نبود. قلّابچهماهی احساس کرد الان است که از جسم خودش بیرون بپرد. تا حالا چنین حسّی نداشته بود. گرمی چراغ بزرگ او را به سمت خود میکشید. پلک نداشت که ببندد. به نور خیره ماند. نوری که از نور خودش خیلی بزرگتر بود. دلش برای خانه تاریکش تنگ شد. برای مامان. برای بابا. چراغش پتپتی کرد. خاموش شد. رسید بالای بالا. غرق نور شد. مُرد. صدای پتپت وانتی از دور میآمد.
#شادی_رزم_شعار
@llleiliii
BY لـــیـلـــے

Share with your friend now:
tgoop.com/llleiliii/5204