Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
فراقی


چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده‌به‌گوری!
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌ای بیهوده است.

بوی پیرهنت،
این‌جا
و اکنون. ــ

کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می‌زند.

بی‌نجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.



فروردین ۱۳۵۴
رم

📝 #احمد_شاملو
📚 #دشنه_در_دیس
@llleiliii
جنازهٔ تو ندانم کدام حادثه بود
که دیده‌ها همه مصقول کرد و رخ مجروح

از آب دیده چو طوفان نوح شد همه مرو
جنازهٔ تو بر آن آب همچو کشتی نوح


#کسایی_مروزی
@llleiliii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لـــیـلـــے
Video message
خیالِ نقشِ تو در کارگاهِ دیده کشیدم
به صورتِ تو نگاری ندیدم و نشنیدم

اگرچه در طلبت هم عِنانِ باد شِمالم
به گَردِ سروِ خرامانِ قامتت نرسیدم

امید در شبِ زلفت به روزِ عمر نبستم
طمع به دورِ دهانت ز کامِ دل بِبُریدم

به شوق چشمهٔ نوشت چه قطره‌ها که فشاندم
ز لَعلِ باده‌فروشت چه عشوه‌ها که خریدم

ز غمزه بر دلِ ریشم چه تیرها که گشادی
ز غصه بر سرِ کویت چه بارها که کشیدم

ز کویِ یار بیار ای نسیمِ صبح غباری
که بویِ خونِ دلِ ریش از آن تراب شنیدم

گناهِ چشمِ سیاهِ تو بود و گردنِ دلخواه
که من چو آهویِ وحشی ز آدمی بِرَمیدم

چو غنچه بر سرم از کویِ او گذشت نسیمی
که پرده بر دلِ خونین به بویِ او بِدَریدَم

به خاکِ پایِ تو سوگند و نورِ دیدهٔ حافظ
که بی رخِ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم


#حافظ
@llleiliii
لـــیـلـــے
Video message
تو مصراع دوم بیت دوم گَرد رو خوندم گِرد :))
برای فال شخصی هم که در خدمتیم
@shadirazmshoar
یلداتون مبارک ❤️
شمعی تراوید
و آواز دوردست میخک
زیر سقف این اتاقک سبز
تصویری را به یاد آورد

موم در آستانۀ حضوری سرخ
رنگ شبق گرفت

می‌ایستم
تا انار چاک‌خورده روی زمین بغلتد
و طنین میوۀ کاج خود را بنمایاند

به تو فکر می‌کنم
خون از انار بیرون می‌پاشد
و شمع را می‌‌اشکاند

در فاصلۀ عریض بین دو سیگار
فضای تو بو را پر کرده
تو را تجربه می‌کنم

بین درخت انار و شهر چاقوها
کوچه‌ای است ممتد
که در آن فاصلۀ بین دو دندان گام‌هاست

تو ایستاده‌ای
من گام برمی‌دارم

«موم شب آب می‌شود»
«شتاب کردم که...»
باید ایستاد

الیاف‌های خانۀ بویت می‌رقصند
نمک در بزم جادو،
موهایم در شعله حل می‌شوند

ایستاده‌ام
نه به انتظار
به تماشای تو دمیده


#شادی_رزم_شعار
@llleiliii
اتاق فرو می‌ریزد
اثاث را می‌کشم
جعبۀ چینی‌ها که از دستت افتاد
فراموشم نکن

سوزنبان نفیر می‌کشد
زنی از روی ریل برخاست
و عقربه را به دندان درید
از قطار بعدی که جا ماندی
فراموشم نکن

در نهمین سجده‌ات
دعا در برج بابل گم شد
رکعت‌شمار که به لکنت افتاد
فراموشم نکن

سیزدهِ نوروز گرهت زدم
«به گود مادگی، به حرص گل گوشتخوار
به انتهای قنات» که پژمردی
فراموشم نکن

تا خانۀ بزغاله‌ها
یک گرگ بیشتر فاصله نبود
دروغ سوم را که گفتی
فراموشم نکن

قرص صورتت را دور گشتم
دست دراز کردم تا سیاهچالۀ مویت
همدم از افق ترس‌هات گذشت
خمم که کردی
فراموشم نکن

عطرم از ارتفاع چشمت پرید
چرک را از حریر پلکم چنگ زدی
سیل شدیم روی سقف بی‌ستون اتاق
زیر آواریم
فراموشم نکن


#شادی_رزم_شعار
@llleiliii
لـــیـلـــے
Photo
قلّابچه‌ماهی خسته شد. خو گرفته بود به خانۀ تاریک و تنها نور آن خانه؛ نور خودش. از خو گرفتن خسته شد. شب‌ها غذا خورده‌نخورده یک گوشه می‌افتاد. شب که نداشت. شب و روز را خودش تعیین می‌کرد. از چراغش خسته بود. ماهی‌های دیگر از او می‌ترسیدند. به او حسودی می‌کردند؛ به چراغش. قلّابچه‌ماهی از همان چراغ خسته بود. دلش شب می‌خواست؛ تاریکی. نمی‌توانست خاموشش کند. پلک نداشت که ببندد. دریا در اشک‌هایش حل می‌شد. مامان می‌گفت تاریکی قصر است و آن‌ها پادشاهند. بابا چیزی نمی‌گفت. قلابچه‌ماهی قصر نمی‌خواست. یعنی می‌خواست، امّا نه همیشه. مامان می‌گفت نور اگر از خودشان نباشد می‌کشدشان. بابا چیزی نمی‌گفت. قلّابچه‌ماهی خیلی خسته بود. یک روز؛ یا شاید یک شب که دریا در اشک‌های مامان غرق شده بود، رفت بالا. تاریک بود. آب سبک‌تر می‌شد انگار. دلسرد شد. خواست برگردد که انگار چیزی هلش داد بالا. دیگر نفهمید کجاست. بابا هیچوقت چیزی نگفت. فرصت نشد. قلّابچه‌ماهی رفت و رفت و رفت. انگار بدنش داشت از پوستش بیرون می‌زد. از کنار مرجان رد شد. رنگ می‌دید. رنگ چیز عجیبی بود. از کنار عبدو و پری دریایی رد شد. دیگر نور خودش را نمی‌دید. همه جا نور بود. نوری که مال او نبود. گرم شد. یک چراغ بزرگ آن بیرون بود انگار. چراغی که مال هیچکس نبود. قلّابچه‌ماهی احساس کرد الان است که از جسم خودش بیرون بپرد. تا حالا چنین حسّی نداشته بود. گرمی چراغ بزرگ او را به سمت خود می‌کشید. پلک نداشت که ببندد. به نور خیره ماند. نوری که از نور خودش خیلی بزرگ‌تر بود. دلش برای خانه تاریکش تنگ شد. برای مامان. برای بابا. چراغش پت‌پتی کرد. خاموش شد. رسید بالای بالا. غرق نور شد. مُرد. صدای پت‌پت وانتی از دور می‌آمد.


#شادی_رزم_شعار
@llleiliii
2025/02/25 15:23:23
Back to Top
HTML Embed Code: