tgoop.com/maktuob/3902
Last Update:
نهر نایه می شد. جریان زندگی در مهاجران بود!
کلاس چهارم ابتدایی بودم. زمستان بود. از دبستان که آمدم دیدم پیشانی مامانم کبود شده. گونه راستش خراشیده شده بود. بی بی جان را برده بود مسجد سیّدا. زمین خورده بود. خواسته بود بی بی جان به زمین نیفتاد. توی خیابان سُر خورده بود بی بی جان را توی بغلش گرفته بود. از همان وقت بی بی جان شب ها بیشتر به خانه ما می آمد. دنبال بهانه می گشت که به مامانم کمک کند. یک بار دیدم همراه مامان رفته رختشورخانه که سر خیابان ما روبروی باغ فردوس بود. دور تا دور زن ها رخت می شستند. یا رختا را می چلاندند. کنار مامانم ایستاده بودم. داشتم نگاه می کردم. بی بی جان داشت پیراهن مرا می شست. پیراهن آبی بود. شست. چلاند. تکانش داد. به من نگاه کرد. پیراهن را بوسید. لبخند زد. به من گفت: « قدر ننه ت را بدان!»
زود تر آمدم خانه. تا سماور را روشن کنم. برای بی بی جان و مامانم چای درست کنم. گلبرگ محمدی و یاس سپید توی قوری ریختم.
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/3902
