tgoop.com/maktuob/3905
Last Update:
کلاس پنجم که بودم همسایه ای داشتیم به نام سرکار استوار ظهرابی. هم محلی ها بهش می گفتند جناب سروان! بسیار خوشش می آمد. مثل همین روزگار وقتی به کسانی که دکتر نیستند می گویند دکتر، حالشان خوش می شود! مردی به شدت بور با چشمان آبی و پوست سفید بود. تنومند بود. همه بچه هایش از جمله اعظم و محمود مثل خودش بلوند و طلایی و آبی و بنفش بودند. انگار از مریخ یا دنیای دیگری آمده بودند. می گفتند اجدادشون گرجی بودند. اجدادش در اصفهان مسلمان شده بودند. به اراک ماموریت پیدا کرده بود. در اراک ماندگار شده بودند. البته بعد از اراک رفتند قم. دیگر ردشان را گم کردم. سروان! ظهرابی( اهل محل می گفتند سهرابی!) یک جیپ نظامی ویلیز داشت. نو و بسیار شیک بود. سرکوچه مان زمینی افتاده بود. بعدا شیخ محمد بادکوبه ای و عمو هیبت الله شوهر خواهر حاج قربان محمدی اوسّا کار من در کارگاه فرش در بازار، در همان تکه زمین خانه ساختند. زمین حدود پانصد متر می شد. ما نوجوانان محله وسط زمین تور زده بودیم والیبال بازی می کردیم. عصرا بچه های محل همانجا جمع می شدند. نوجوانان بحث می کردند که حالا جاهل محل ما کیه!؟ یعنی کسی که از همه بزن بهادر تر باشه. چند تا مدعی داشتیم. یکی از مدعی ها عبدالحسین با چاقوی دسته صدفی تیغه باریک زده بود پشت شانه نصرت نعمتی تا نشان دهد او جاهل محل است. نصرت هم با همان حال زخمی و شانه خونچکان ، چون کشتی کج بلد بود. دو شاخ زده بود توی چشم عبدالحسین، قیلی ویلی رفته بود و نقش زمین شده بود. گفتند عبدالحسین وقتی به صورت روی خاک افتاد صدای بزغاله می داد. سروان سهرابی جیپش را گوشه زمین توی سه کنج پارک می کرد. از خانه شان گاهی با سطل آب می اورد. به جیپ لیف و کف صابون می زد. می شست و خشک می کرد. همیشه خدا جیپ برق می زد. محمود پسرش گاهی می آمد با جیپ توی همون یه تکه جا دور می زد. ما با تعجب نگاه می کردیم. براش دست می زدیم! همه ما آرزو داشتیم. یا دلمان مور مور می کرد کاش ما هم با جیپ جناب سروان مثل محمود دور می زدیم. محمود ژست می گرفت. یک جوری موقع دور زدن توی آینه نگاه می کرد. سرش را بالا و پایین می گرفت؛ انگار صد ساله راننده جیپه. ماجرا از روزی شروع شد. که سروان سهرابی می خواست دیوار گل مهره توی حیاطشون را خراب کند. و به جایش دیوار آجری بسازد. پدرم با آقا مرتضی همسایه مون قرار شده بود این کار را انجام دهند. اقا مرتضی کارگر ساده بود. خراب کردن دیوار گل مهره، هر چند گِل ها به سختی سنگ شده بود. انجام شد. من و مصطفی پسر آقا مرتضی هم از دبستان که می امدیم، کمک می کردیم. موقع ساختن دیوار پدرم از تراز و شمشه استفاده نکرده بود. فقط برای نظم چینش آجر های زمخت فشاری که مثل صورت آبله برده بود.از نخ استفاده کرده بود. دیوار وقتی بالا امد و به نیمه رسیده بود. دیوار مثل زن پا با ماه شکم داده بود! اگر با همان حال و هوا پدرم دیوار را بالا می برد. دیوار می زایید و بچه روی زمین می افتاد. داد و بیداد سروان سهرابی بلند شده بود. پدرم با هما ن ارامشی که داشت. گفته بود خراب می کنیم و دوباره می سازیم. سروان سهرابی خیلی داد زده بود. پدرم وقتی عصبانی می شد. زبانش می گرفت. نفس نفس می زد. زبانش گرفته بود. فردا توی کلاس محمود ظهرابی سر به سر من گذاشت. ادای پدرم را در آورد. من هم بدون بحث مداد سوسمار آلمانی را که تازه تراشیده بودم و نوکش سوزنی بود. کوبیدم روی لپش! نوک مدادم توی لپ گلبهی محمود شکست. ناگاه یک قطره خون درشت خوشرنگ آلبالویی روی لپش نشست. شروع کرد به گریه کردن. مثل بچه های ناز نازی گریه می کرد. انگار یازده ساله نیست. سه ساله است. آقای خان محمدی رفت کمک های اولیه بیاورد. آقای عرب ناظم دبستان وارد کلاس شد. مویش را آتش زده بودند! برایش ماجرا را تعریف کرده بودند. با خشم به من گفت دستت را بگیر بالا! دست راستم را گرفتم. یک ترکه سنجد خیلی قایم زد کف دستم. رد خونمردگی کناره کف دستم دیده می شد. یکی دیگر هم خواست بزنه گفتم به همین دستم بزن! گفت چرا؟ گفتم برای اینکه دست راستم قویتره. با هاش کار می کنم. قالی پرداخت می کنم. کف دستم محکم تره. خندید. دیگر نزد! آقای مصطفی کیوان رئیس دبستان مرا احضار کرد. پرسید چه شده برایش تعریف کردم. گفت نمی بایست می زدی. اگر توی چشمش زده بودی؟ گفتم مراقب بودم.
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/3905
