MAKTUOB Telegram 4023
کلاس نهم بودم. از دبیرستان که آمدم دیدم. بی بی زهراء پیشانی اش را با دستمال بسته. اندکی دستمال خونی بود. گفت توی کوچه باغشاه افتاده توی گودال که برای لوله کشی آب کنده بودند. گفت پایم خیلی درد می کند. به آقات گفتم برود اسکندر را بیاورد. اسکندر یک بار دیگر هم به خانه مان آمد. دست پدر بزرگت آسید علی آقا شکسته بود. اسکندر دستش خیره. شکسته بند قابلی هست. می گویند مثل عیسای مسیح شفاء می دهد. ارمنی مثه دسته گل! خواهرش حمریان زندگی می کرد. به رحمت خدا رفت. نزدیک غروب بود که پدرم به همراه اسکندر آمدند. خانه اسکندر لب رودخانه نزدیک پل فرنگی بود. تا خانه ما کمتر از نیمساعتی راه بود.شهرداری اراک حالا اسم پل فرنگی را پل اسکندر گذاشته است. همه مردم اسکندر را دوست داشتند. یک بار رودخانه اراک طغیان کرد و سیل آمد. همراه سیل وسایل آشپزهانه مثل قابلمه و دمکش و حتی لحاف دیده می شد. گفتند تنها خانه ای که لب رودخانه خراب نشده، خانه اسکندر بوده است. مردم می رفتند خانه اسکندر را تماشا می کردند. صلوات می فرستادند. من هم رفتم. انگار جریان سیل از جلو خانه اسکندر مثل نیمدایره واپس کشیده بود. اسکندر پای بی بی را دید. معاینه کرد. گفت نشکسته. اما برایت می بندم. گفت برایش سه تا تخم مرغ بیاورم. رفتم از کُله مرغدون دو تا تخم مرغ برداشتم. توی کاسه پشت پرده هم بی بی دو تا تخم مرغ داشت. اسکندر زرده سه تا تخم مرغ را با مورد و حنا مخلوط کرد. به پای بی بی مالید. پایش را با دستمال پدر بزرگم و پدرم بست. قیافه اسکندر در ذهنم مانده بود. بعدا که تصویر کافکا را دیدم. به نظرم اسکندر شبیه کافکا بود. چشمان با نفوذ و صمیمی. چهره استخوانی بسیارجذاب. موهای بلند رو به بالا شانه شده.
من که دانشگاه رفتم. محسن بیشتر پیش مادربزرگم بود. وقتی نماینده مجلس شدم. مادر بزرگم و مادرم رفته بودند خانه زهراء خانم تلویزیون نگاه کنند. خرداد ماه سال ۱۳۵۹ پخش افتتاح مجلس بود. انتخاب اعضای هیات رئیسه سنّی مجلس را نشان می داد. عضو هیات رئیسه بودم. محسن دانشجوی سال سوم فیزیک بود. برایم تعریف کرد. تا بی بی زهرا توی تلویزیون دید که نام تو را خواندند. رفتی آون بالا نشستی. در جای هیات رئیسه. بی بی م دست هاش را به دعا بلند کرد و خواند:
«قلم گفتا که من شاه جهانم! اگر پسر ما این همه درس نخوانده بود. هیجده کلاس نخوانده بود. آنجا نمی نشست!»


خدا را شکر که دعا های آسید علی آقا و زحمت های آقا نور و عذری خانم جواب داد. این پسر سربلندمان کرد. هر هفته به اراک سر می زدم. از ماشین های نقلیه مجلس استفاده می کردم. ماشین ها بنزهای شیک و چشم ربا بود. تا ماشین توی کوچه مان پارک می شد. اهل محل می فهمیدند. آمده ام. به خانه مان می آمدند. در اتاق مادر بزرگم بودم. برای اهل محل چای درست می کردیم. فطیر هم بود. محسن هم مراقب بود مهمانی چای نخورده باقی نماند. مادر بزرگم می رفت پیش مادرم. محسن بیشتر پیش مادر بزرگم بود. جنگ حال و هوا را تغییر داده بود. من هم به دلیل شرایط جنگ کمتر به اراک سر می زدم. عضو کمیسیون دفاع مجلس بودم. گاه ماهی یک بار به اراک سر می زدم. محسن مراقب مادر بزرگم بود. به کارهایش رسیدگی می کرد. اردیبهشت سال ۱۳۶۰ عازم جبهه غرب شده بود. مادر بزرگم گفته بود: « محسن جان قبل از اینکه به جبهه بری نبات من تمام شده، برایم بگیر.» محسن نبات زعفرانی گرفته بود. گفته بود بی بی این نبات برای سه ماهت بسه! محسن به جبهه غرب رفت در ارتفاعات شمشی در دهم تیرماه سال ۶۰ در کردستان شهید شد. شهادت محسن سه روز پس از شهادت آیه الله بهشتی و بیش از هفتاد نفر از شخصیت های دولت و مجلس بود. مادربزرگم با شهادت محسن دیگر در این دنیا نبود. دل کنده شده بود. ساکت شده بود. در خلوت خودش گریه می کرد. زمزمه می کرد. پدرم گفته بود او را سر مزار محسن نبرند. چندین بار از شدت گریه و اندوه فراق محسن از حال رفته بود. خانه عمه بزرگم عمه خانم آغا توی خیابان کشتارگاه بود. گورستان و مزار شهیدان انتهای همان خیابان بود. مادر بزرگم رفته بود خانه عمه ام. التماس کرده بود که او را سر مزار محسن ببرند. عمه ام و شوهرش حاج یدالله مخالفت کرده بودند. گفته بودند آقا نور گفته تو طاقت سر مزار رفتن نداری. مادر بزرگم گریه کرده بود. گفته بود دل تنگم. شما را به خدا ببریدم. تسلیم شده بودند. او را سر مزار محسن برده بودند. سر مزار محسن را قسم داده بود. گفته بود: «محسن جان مرا پیش خودت ببر.» آنقدر گریه کرده بود که از حال رفته بود. او را با تاکسی به خانه آوردند. دو روز بعد فوت کرد.
19



tgoop.com/maktuob/4023
Create:
Last Update:

کلاس نهم بودم. از دبیرستان که آمدم دیدم. بی بی زهراء پیشانی اش را با دستمال بسته. اندکی دستمال خونی بود. گفت توی کوچه باغشاه افتاده توی گودال که برای لوله کشی آب کنده بودند. گفت پایم خیلی درد می کند. به آقات گفتم برود اسکندر را بیاورد. اسکندر یک بار دیگر هم به خانه مان آمد. دست پدر بزرگت آسید علی آقا شکسته بود. اسکندر دستش خیره. شکسته بند قابلی هست. می گویند مثل عیسای مسیح شفاء می دهد. ارمنی مثه دسته گل! خواهرش حمریان زندگی می کرد. به رحمت خدا رفت. نزدیک غروب بود که پدرم به همراه اسکندر آمدند. خانه اسکندر لب رودخانه نزدیک پل فرنگی بود. تا خانه ما کمتر از نیمساعتی راه بود.شهرداری اراک حالا اسم پل فرنگی را پل اسکندر گذاشته است. همه مردم اسکندر را دوست داشتند. یک بار رودخانه اراک طغیان کرد و سیل آمد. همراه سیل وسایل آشپزهانه مثل قابلمه و دمکش و حتی لحاف دیده می شد. گفتند تنها خانه ای که لب رودخانه خراب نشده، خانه اسکندر بوده است. مردم می رفتند خانه اسکندر را تماشا می کردند. صلوات می فرستادند. من هم رفتم. انگار جریان سیل از جلو خانه اسکندر مثل نیمدایره واپس کشیده بود. اسکندر پای بی بی را دید. معاینه کرد. گفت نشکسته. اما برایت می بندم. گفت برایش سه تا تخم مرغ بیاورم. رفتم از کُله مرغدون دو تا تخم مرغ برداشتم. توی کاسه پشت پرده هم بی بی دو تا تخم مرغ داشت. اسکندر زرده سه تا تخم مرغ را با مورد و حنا مخلوط کرد. به پای بی بی مالید. پایش را با دستمال پدر بزرگم و پدرم بست. قیافه اسکندر در ذهنم مانده بود. بعدا که تصویر کافکا را دیدم. به نظرم اسکندر شبیه کافکا بود. چشمان با نفوذ و صمیمی. چهره استخوانی بسیارجذاب. موهای بلند رو به بالا شانه شده.
من که دانشگاه رفتم. محسن بیشتر پیش مادربزرگم بود. وقتی نماینده مجلس شدم. مادر بزرگم و مادرم رفته بودند خانه زهراء خانم تلویزیون نگاه کنند. خرداد ماه سال ۱۳۵۹ پخش افتتاح مجلس بود. انتخاب اعضای هیات رئیسه سنّی مجلس را نشان می داد. عضو هیات رئیسه بودم. محسن دانشجوی سال سوم فیزیک بود. برایم تعریف کرد. تا بی بی زهرا توی تلویزیون دید که نام تو را خواندند. رفتی آون بالا نشستی. در جای هیات رئیسه. بی بی م دست هاش را به دعا بلند کرد و خواند:
«قلم گفتا که من شاه جهانم! اگر پسر ما این همه درس نخوانده بود. هیجده کلاس نخوانده بود. آنجا نمی نشست!»


خدا را شکر که دعا های آسید علی آقا و زحمت های آقا نور و عذری خانم جواب داد. این پسر سربلندمان کرد. هر هفته به اراک سر می زدم. از ماشین های نقلیه مجلس استفاده می کردم. ماشین ها بنزهای شیک و چشم ربا بود. تا ماشین توی کوچه مان پارک می شد. اهل محل می فهمیدند. آمده ام. به خانه مان می آمدند. در اتاق مادر بزرگم بودم. برای اهل محل چای درست می کردیم. فطیر هم بود. محسن هم مراقب بود مهمانی چای نخورده باقی نماند. مادر بزرگم می رفت پیش مادرم. محسن بیشتر پیش مادر بزرگم بود. جنگ حال و هوا را تغییر داده بود. من هم به دلیل شرایط جنگ کمتر به اراک سر می زدم. عضو کمیسیون دفاع مجلس بودم. گاه ماهی یک بار به اراک سر می زدم. محسن مراقب مادر بزرگم بود. به کارهایش رسیدگی می کرد. اردیبهشت سال ۱۳۶۰ عازم جبهه غرب شده بود. مادر بزرگم گفته بود: « محسن جان قبل از اینکه به جبهه بری نبات من تمام شده، برایم بگیر.» محسن نبات زعفرانی گرفته بود. گفته بود بی بی این نبات برای سه ماهت بسه! محسن به جبهه غرب رفت در ارتفاعات شمشی در دهم تیرماه سال ۶۰ در کردستان شهید شد. شهادت محسن سه روز پس از شهادت آیه الله بهشتی و بیش از هفتاد نفر از شخصیت های دولت و مجلس بود. مادربزرگم با شهادت محسن دیگر در این دنیا نبود. دل کنده شده بود. ساکت شده بود. در خلوت خودش گریه می کرد. زمزمه می کرد. پدرم گفته بود او را سر مزار محسن نبرند. چندین بار از شدت گریه و اندوه فراق محسن از حال رفته بود. خانه عمه بزرگم عمه خانم آغا توی خیابان کشتارگاه بود. گورستان و مزار شهیدان انتهای همان خیابان بود. مادر بزرگم رفته بود خانه عمه ام. التماس کرده بود که او را سر مزار محسن ببرند. عمه ام و شوهرش حاج یدالله مخالفت کرده بودند. گفته بودند آقا نور گفته تو طاقت سر مزار رفتن نداری. مادر بزرگم گریه کرده بود. گفته بود دل تنگم. شما را به خدا ببریدم. تسلیم شده بودند. او را سر مزار محسن برده بودند. سر مزار محسن را قسم داده بود. گفته بود: «محسن جان مرا پیش خودت ببر.» آنقدر گریه کرده بود که از حال رفته بود. او را با تاکسی به خانه آوردند. دو روز بعد فوت کرد.

BY مكتوب


Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/4023

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

More>> ‘Ban’ on Telegram Add up to 50 administrators A Hong Kong protester with a petrol bomb. File photo: Dylan Hollingsworth/HKFP. Polls
from us


Telegram مكتوب
FROM American