tgoop.com/maktuob/4033
Last Update:
در باره نوشتن این بخش با خودم درگیر بودم. کلنجار رفتم! بنویسم؟ ننویسم؟ می توانم بنویسم؟
واقعیت این است که در صدر نعمت های خداوند در زندگیم، نعمت ایرانی بودن، مسلمان شیعه بودن، داشتن پدر و مادری است که تا ندارند. من باور ندارم که انسان ها با مرگ تمام می شوند. پدر و مادر می میرند و تمام می شوند. چنین نیست. ۱۴ سال است که مادرم در گذشته و ۸ سال از زمان درگذشت پدرم می گذرد. اما آنان مثل زمان حیاتشان بلکه پر رنگ تر و درخشنده تر در زندگیم حضور دارند. عطر حضورشان را احساس می کنم. موسیقی صدایشان در گوشم زنده و پر طنین است. گرمی دست مادرم را بر پیشانی ام حس می کنم. به روایت محمود درویش: « لَمْسَةَ اُمّی!» روسری مادرم توی سجاده نمازم است. در هر نمازی سر بر شانه او می گذارم. حافظ سرود:
در نمازم خم ابروی توام یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
برای من یاد خم ابروی مادرم خوشترین یادهاست. روسری مادرم فریاد محراب است. در سفر و حضر روسری را همراهم می برم. گارسیا مارکز در آغاز کتاب خاطراتش: « زندگی به عنوان روایت» - کتاب مارکز نیز مثل بیگانه آلبر کامو با کلمه « مادرم!» آغاز می شود. البته تفاوت از زمین تا آسمان است. تفاوت بیگانه و آشنا، تفاوت کسی که مادرش را گم کرده و مانند مورسو نمی داند چه روز یا شبی مادرش در گذشته است. با گارسیا مارکز که مادرش معنا و بنیاد زندگی اوست. مادرش را یافته است.- جمله جذابی دارد. نوشته است.
« زندگی در حقیقت آنی نیست که ما زندگی می کنیم. بلکه زندگی آن چیزی است که هر کسی به یاد می آورد. چگونه آن یاد را روایت می کنیم. این روایت، زندگی است!» در باره این جمله که ویترین کتاب مارکز است هرچه بیشتر بیندیشید، عمیق تر و زیباتر می شود. تا جایی که مانند دریا موّاج، رنگارنگ و بیکرانه می نماید.
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/4033