شیفت شب هستم. نشسته ام سر کار ولی فقط جسمم اینجاست. فکر و روح و روانم اما یکجایی در ارتفاع نمیدانم چندپایی یک جایی بین آسمان و زمین نزدیک مرزهای ایران و ترکیه است.
چهل و سه روز پیش فاطمه و بچهها رفتند ایران و حالا دارند برمیگردند.
راستش دلم میخواست این مدت بیشتر مینوشتم ولی انقدر سرم را با کار مشغول کردم که نشد. البته از یکجایی به بعد خودم هم تمایلی نداشتم.
بخواهم به طور خلاصه بگویم : این مدت یا مشغول کار بودم یا خواب
تنهایی را پناه بردم به کار و موسیقی و پادکست و سریال
سوپرانو را یکبار دیگر از اول تا آخر دیدم و یک عالمه فیلم و سریال دیگر. کم مانده بود نتفلیکس و HBO ایمیل بدهند که بنده خدا کاه از خودت نیست کاهدان که از خودت است، به اکانت ما رحم نمیکنی به چشم و چال خودت رحم کن لااقل.
راستش اگر این مدت به طرز کابوسگونهای گذشته بود الان متریال بیشتری مهیا بود برای ننه من غریبم بازی و مظلوم نمایی.
شب آخر قبل رفتن، مانیما را بغل کرده بودم و دورهمی غصه خوردیم. وقتی خوابشان برد انقدر ماچ و بوسشان کردم. نمیدانستم که چطور این همه وقت نبودنشان را تاب بیاورم ولی راستش حالا که فکر میکنم میبینم آنقدر ها هم سخت نبود. یعنی انقدر مشغله و مشغولیت داشتم که فرصت فکر کردن و دلتنگی و غصه خوردن پیدا نشد.
دلم برایشان یک ذره شده و دارم پر پر میزنم برای لحظهای که بر میگردند و بغلشان میکنم ولی صادقانه بخواهم اعتراف کنم با همه سختیهایش تجربه خوبی بود. دلچسب نبود اما خوب بود. خوب و سخت. مثل صعود به یک قله که به خودت افتخار میکنی که از پس سختیها و فراز و نشیب راه برآمدهای.
راستش یکجورهایی من هم همراهشان به سفر رفتم. سفر به خودم و راضیم از این ماجراجویی بیخطر.
این مدت چندین و چندبار برف آمد. یکبارش یکجوری بود که حتی سوئدیها را هم غافلگیر کرد. ابرهای عجیب نیمکره شمالی ، غروب و طلوع خورشید، بارش برف، زمین و آسمان خاکستری و دریا و جنگل پوشیده از برف و یخ گاهی تصاویری بینظیر میساختند شبیه کارت پستال، گاهی آسمان چنان میبارید شبیه سریال از سرزمین شمالی با همان موسیقی بینظیر در پس زمینه تصویر . یک چیزهایی که هیچ وقت ندیده بودم یا اگر دیده بودم انگار این تنها بودن تبدیلشان کرده بود به یک سکانس جادویی.
چندین بار خواستم عکس و فیلم بگیرم ولی عکس و دوربین هیچ وقت نمیتواند راوی صادقی باشد از درک شخصی آن لحظه. تسلیم شدم و گفتم بگذار اینها را همینطوری توی ذهنم نگه دارم برای روزهای پیری و کوری. مثل یک راز بین خودم و خودم.
نشستهام و دارم کار میکنم اما فکرم در ارتفاع نمیدانم چند پایی، بین زمین و آسمان است. عزیزانم از مرزهای پرگهر به سلامت عبور میکنند و من نفس راحتی میکشم.
نشستهام و مدام صفحه فلایت ترکر را نگاه میکنم و فاطمه و بچهها هر بار که صفحه را رفرش میکنم، کمی بیشتر به من و خانه نزدیکتر میشوند.
#بابک_اسحاقی
@manima4
چهل و سه روز پیش فاطمه و بچهها رفتند ایران و حالا دارند برمیگردند.
راستش دلم میخواست این مدت بیشتر مینوشتم ولی انقدر سرم را با کار مشغول کردم که نشد. البته از یکجایی به بعد خودم هم تمایلی نداشتم.
بخواهم به طور خلاصه بگویم : این مدت یا مشغول کار بودم یا خواب
تنهایی را پناه بردم به کار و موسیقی و پادکست و سریال
سوپرانو را یکبار دیگر از اول تا آخر دیدم و یک عالمه فیلم و سریال دیگر. کم مانده بود نتفلیکس و HBO ایمیل بدهند که بنده خدا کاه از خودت نیست کاهدان که از خودت است، به اکانت ما رحم نمیکنی به چشم و چال خودت رحم کن لااقل.
راستش اگر این مدت به طرز کابوسگونهای گذشته بود الان متریال بیشتری مهیا بود برای ننه من غریبم بازی و مظلوم نمایی.
شب آخر قبل رفتن، مانیما را بغل کرده بودم و دورهمی غصه خوردیم. وقتی خوابشان برد انقدر ماچ و بوسشان کردم. نمیدانستم که چطور این همه وقت نبودنشان را تاب بیاورم ولی راستش حالا که فکر میکنم میبینم آنقدر ها هم سخت نبود. یعنی انقدر مشغله و مشغولیت داشتم که فرصت فکر کردن و دلتنگی و غصه خوردن پیدا نشد.
دلم برایشان یک ذره شده و دارم پر پر میزنم برای لحظهای که بر میگردند و بغلشان میکنم ولی صادقانه بخواهم اعتراف کنم با همه سختیهایش تجربه خوبی بود. دلچسب نبود اما خوب بود. خوب و سخت. مثل صعود به یک قله که به خودت افتخار میکنی که از پس سختیها و فراز و نشیب راه برآمدهای.
راستش یکجورهایی من هم همراهشان به سفر رفتم. سفر به خودم و راضیم از این ماجراجویی بیخطر.
این مدت چندین و چندبار برف آمد. یکبارش یکجوری بود که حتی سوئدیها را هم غافلگیر کرد. ابرهای عجیب نیمکره شمالی ، غروب و طلوع خورشید، بارش برف، زمین و آسمان خاکستری و دریا و جنگل پوشیده از برف و یخ گاهی تصاویری بینظیر میساختند شبیه کارت پستال، گاهی آسمان چنان میبارید شبیه سریال از سرزمین شمالی با همان موسیقی بینظیر در پس زمینه تصویر . یک چیزهایی که هیچ وقت ندیده بودم یا اگر دیده بودم انگار این تنها بودن تبدیلشان کرده بود به یک سکانس جادویی.
چندین بار خواستم عکس و فیلم بگیرم ولی عکس و دوربین هیچ وقت نمیتواند راوی صادقی باشد از درک شخصی آن لحظه. تسلیم شدم و گفتم بگذار اینها را همینطوری توی ذهنم نگه دارم برای روزهای پیری و کوری. مثل یک راز بین خودم و خودم.
نشستهام و دارم کار میکنم اما فکرم در ارتفاع نمیدانم چند پایی، بین زمین و آسمان است. عزیزانم از مرزهای پرگهر به سلامت عبور میکنند و من نفس راحتی میکشم.
نشستهام و مدام صفحه فلایت ترکر را نگاه میکنم و فاطمه و بچهها هر بار که صفحه را رفرش میکنم، کمی بیشتر به من و خانه نزدیکتر میشوند.
#بابک_اسحاقی
@manima4
این چندخط بماند اینجا به یادگار از تجربه سفرم به ایران:
* در کل حضور آدمها در کنارت به واسطهی دانستن اینکه به زودی تو را نخواهند داشت، با کیفیتتر است... و تجربهی این نوع حضور، حس جالبیست. مثلا اینکه درگیر و پرمشغله باشند ولی وقت گذراندن با تو را انتخاب کنند... سیر باشند ولی غذایی که دوست داری را برایت آماده کنند و با تو هم سفره شوند... بیحوصله و خسته باشند ولی پابهپایت خیابانها را گز کنند... شاید کمی خودخواهانه باشد... ولی راستش برایم مهم نبود. منی که همیشهی خدا در این عمر سی و چندساله ام حساب کتاب کردهام که مبادا ناخواسته مزاحم کسی باشم و توی تعارفات، بیشتر خواستههایم را نگفتهام، آن چند هفته گذاشتم شبیه خودم نباشم و لذت ببرم...
*چیزهای زیادی بود که آن روزهای آخر خوب بستهبندی کرده بودم و فکر میکردم اولین باری که برگردم، حتما با خودم میآورم... سراغ هر کدامشان که رفتم، فقط به دستخط خودم که با ماژیک رویشان توضیحاتی ثبت کردهبود، نگاه کردم و دوباره گذاشتمشان همانجا که بودند... اشیای بیجان تغییر نمیکنند... ما جاندارها عوض می شویم و ارزش چیزها برایمان کم و کمتر میشود...
*کمی استرس داشتم برای زمان طولانیای که در راهم و مسئولیت بچهها... مدام همه چیز را چک می کردم... با یک نفر هم کلام شدم و بیشتر از نیمی از راه، به سرعت برق گذشت... انگار که نشسته باشیم روی نیمکتی توی یک پارک، قصهی زندگیاش را سرتا ته برایم گفت... عکسهای توی گالریاش را نشانم داد... از فرزند پروری گفتیم تا سختی های مهاجرت... در آخر هم بدون اینکه حتی اسم هم را بپرسیم خداحافظی کردیم... با خودم فکر کردم با اینکه این روزها آدمهای قصهگو، آنها که حرف دارند برای زدن، خیلی کماند، او چقدر به موقع آمد و سرگرمم کرد و نگرانیهایم را پر داد...
*انگار که دوری و نبودن، از دوست داشتن، عشق میسازد... تمام معادلههای یک رابطه کهنه را به هم میزند و تو را برمیگرداند به روزهایی که هنوز رنگ تکرار زندگی روی همه چیز ننشسته بود... آن روزهایی که نوازشش میتوانست قلبت را در بدنت جابهجا کند... این حس هم فوقالعاده بود... شبیه زیست دوبارهی بیست سالگی... حس مجدد بوهایی که لابهلای روزها گمشان کردهبودی...
*این روزهایی که نبودم، چندین بار دعوت دوستان را رد کرده بود و ترجیح داده بود روزهایش را با کار یا تلویزیون شب کند... دو سه روز بعد از آمدنم، مهمانی دعوت بودیم. نگاهش میکردم وقتی که داشت آماده میشد... وقتی که بین پیراهن ها انتخاب میکرد یا خودش را توی آینه چک میکرد... قشنگ بود ولی کمی این حس را دوست نداشتم که من باید باشم تا او شاد باشد... میدانم... شاید نوع شادی او، نوع لذت بردنش از زندگی با من متفاوت است... ولی این هم حس عجیبی بود که به سراغم آمد و دوست داشتم ثبتش کنم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
* در کل حضور آدمها در کنارت به واسطهی دانستن اینکه به زودی تو را نخواهند داشت، با کیفیتتر است... و تجربهی این نوع حضور، حس جالبیست. مثلا اینکه درگیر و پرمشغله باشند ولی وقت گذراندن با تو را انتخاب کنند... سیر باشند ولی غذایی که دوست داری را برایت آماده کنند و با تو هم سفره شوند... بیحوصله و خسته باشند ولی پابهپایت خیابانها را گز کنند... شاید کمی خودخواهانه باشد... ولی راستش برایم مهم نبود. منی که همیشهی خدا در این عمر سی و چندساله ام حساب کتاب کردهام که مبادا ناخواسته مزاحم کسی باشم و توی تعارفات، بیشتر خواستههایم را نگفتهام، آن چند هفته گذاشتم شبیه خودم نباشم و لذت ببرم...
*چیزهای زیادی بود که آن روزهای آخر خوب بستهبندی کرده بودم و فکر میکردم اولین باری که برگردم، حتما با خودم میآورم... سراغ هر کدامشان که رفتم، فقط به دستخط خودم که با ماژیک رویشان توضیحاتی ثبت کردهبود، نگاه کردم و دوباره گذاشتمشان همانجا که بودند... اشیای بیجان تغییر نمیکنند... ما جاندارها عوض می شویم و ارزش چیزها برایمان کم و کمتر میشود...
*کمی استرس داشتم برای زمان طولانیای که در راهم و مسئولیت بچهها... مدام همه چیز را چک می کردم... با یک نفر هم کلام شدم و بیشتر از نیمی از راه، به سرعت برق گذشت... انگار که نشسته باشیم روی نیمکتی توی یک پارک، قصهی زندگیاش را سرتا ته برایم گفت... عکسهای توی گالریاش را نشانم داد... از فرزند پروری گفتیم تا سختی های مهاجرت... در آخر هم بدون اینکه حتی اسم هم را بپرسیم خداحافظی کردیم... با خودم فکر کردم با اینکه این روزها آدمهای قصهگو، آنها که حرف دارند برای زدن، خیلی کماند، او چقدر به موقع آمد و سرگرمم کرد و نگرانیهایم را پر داد...
*انگار که دوری و نبودن، از دوست داشتن، عشق میسازد... تمام معادلههای یک رابطه کهنه را به هم میزند و تو را برمیگرداند به روزهایی که هنوز رنگ تکرار زندگی روی همه چیز ننشسته بود... آن روزهایی که نوازشش میتوانست قلبت را در بدنت جابهجا کند... این حس هم فوقالعاده بود... شبیه زیست دوبارهی بیست سالگی... حس مجدد بوهایی که لابهلای روزها گمشان کردهبودی...
*این روزهایی که نبودم، چندین بار دعوت دوستان را رد کرده بود و ترجیح داده بود روزهایش را با کار یا تلویزیون شب کند... دو سه روز بعد از آمدنم، مهمانی دعوت بودیم. نگاهش میکردم وقتی که داشت آماده میشد... وقتی که بین پیراهن ها انتخاب میکرد یا خودش را توی آینه چک میکرد... قشنگ بود ولی کمی این حس را دوست نداشتم که من باید باشم تا او شاد باشد... میدانم... شاید نوع شادی او، نوع لذت بردنش از زندگی با من متفاوت است... ولی این هم حس عجیبی بود که به سراغم آمد و دوست داشتم ثبتش کنم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
تصمیم به خرید رفتن داشتم، که برف شروع شد... لباس گرم بیرون را درآوردم، دست کردم توی کشو و اولین چیزی که لمس کردم را بیرون کشیدم و پوشیدم. بعدش هم چای را روشن کردم، موزیک را زیاد کردم و شروع کردم به تاب خوردن توی خانه... میرقصیدم، به هم ریختگیها را جمع و جور میکردم، به شام فکر میکردم، حرفهایی که باید به استادم میگفتم را مرور میکردم، با خواننده همراه میشدم و اوجهای آهنگ را بالاتر میخواندم... خلاصه در جهان دیگری بودم که زنگ در را زدند. از چشمی نگاه کردم و دیدم یک دختر و پسر جوان پشت در ایستادهاند... با خودم فکر کردم لابد از همسایهها هستند و صدای موسیقی اذیتشان کرده سر ظهر... اول صدا را کمتر کردم بعد هم چشم چرخاندم که ببینم چیزی هست که روی لباسم بپوشم... که دوباره زنگ زدند... بیخیال شدم و همان شکلی، در را باز کردم.
دختر شروع کرد به معرفی خودش و دوستش و گفت میخواهند چند دقیقه وقتم را بگیرند تا درباره ی کتاب مقدس با من حرف زدند!
در حالیکه تعجب کرده بودم، گفتم وقت دارم و مشکلی نیست.
شروع کردند... به گفتن از کسی که جهان را ساخته و آن را میگرداند... از یافتن سعادت و صلح برای انسانها میگفتند... بروشور و کتابچه دادند، از تبلتشان برایم کلیپ پخش کردند و خواستند توی سمینار آنلاینشان که رایگان است شرکت کنم و سوالاتم را دربارهی ریشهی مشکلات بشر بپرسم... اینکه چرا با وجود راهنمایی های کتاب مقدس، آدمها در آرامش و سعادت نیستند...
چه قابی بود! سوررئال!
از آنها که میشد صحنهی متفاوت و تاثیرگذار یک فیلم باشد: آرام برف ببارد، یک زن و مرد با موهایی بلوند و چشمهایی روشن برای زنی با موی سیاه از قلب خاورمیانه، درس دین میدادند... زنی که با موهای باز و پیراهن کوتاه سرخابی رو به آنها گفتهبود که مسلمان است! اگر واقعا صحنهی یک فیلم بود، باید کارگردان از بهت زن خاورمیانهای یک کلوزآپ میگرفت. باید اینجا صحنه میپرید به خاطرات او... مثل حفظ کردن اصول دین با مادربزرگش، سخنرانیهای مدیر و معلمهای مدرسهاش برای رفتن به بهشت... روزههای بیسحری... چادری که با دقت تنظیم میکرد تا سرنماز از سرش نیفتد... اعتقادها و باورهای پاکی که همانجا... شاید جایی حوالی نوجوانی جا مانده بودند.
از تصاویر مات و کمرنگ خاطرات، دوباره برگردیم به تصویر چهارچوب در... با صدای پس زمینهی ناصر زینلی از اسپیکر... ترکیبی بود برای خودش...
تبلیغاتشان که تمام شد، کمی هم خوش و بش عادی کردیم و بعد رفتند...
در را که بستم رفتم توی آشپزخانه... برای خودم چای ریختم و کنار پنجره نشستم.
به بروشورشان نگاه کردم و فکر کردم کاش واقعا چنین سمیناری بود که جواب را داشت، جوابی که میشد به چاره تبدیلش کرد و بشر را رساند به آرامش...
کاش همه چیز بشر اینقدر پیچیده نبود....
کاش میشد آرامش و سعادت مثل همین برف آرام آرام میبارید روی شانهی همه...
رایگان...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
دختر شروع کرد به معرفی خودش و دوستش و گفت میخواهند چند دقیقه وقتم را بگیرند تا درباره ی کتاب مقدس با من حرف زدند!
در حالیکه تعجب کرده بودم، گفتم وقت دارم و مشکلی نیست.
شروع کردند... به گفتن از کسی که جهان را ساخته و آن را میگرداند... از یافتن سعادت و صلح برای انسانها میگفتند... بروشور و کتابچه دادند، از تبلتشان برایم کلیپ پخش کردند و خواستند توی سمینار آنلاینشان که رایگان است شرکت کنم و سوالاتم را دربارهی ریشهی مشکلات بشر بپرسم... اینکه چرا با وجود راهنمایی های کتاب مقدس، آدمها در آرامش و سعادت نیستند...
چه قابی بود! سوررئال!
از آنها که میشد صحنهی متفاوت و تاثیرگذار یک فیلم باشد: آرام برف ببارد، یک زن و مرد با موهایی بلوند و چشمهایی روشن برای زنی با موی سیاه از قلب خاورمیانه، درس دین میدادند... زنی که با موهای باز و پیراهن کوتاه سرخابی رو به آنها گفتهبود که مسلمان است! اگر واقعا صحنهی یک فیلم بود، باید کارگردان از بهت زن خاورمیانهای یک کلوزآپ میگرفت. باید اینجا صحنه میپرید به خاطرات او... مثل حفظ کردن اصول دین با مادربزرگش، سخنرانیهای مدیر و معلمهای مدرسهاش برای رفتن به بهشت... روزههای بیسحری... چادری که با دقت تنظیم میکرد تا سرنماز از سرش نیفتد... اعتقادها و باورهای پاکی که همانجا... شاید جایی حوالی نوجوانی جا مانده بودند.
از تصاویر مات و کمرنگ خاطرات، دوباره برگردیم به تصویر چهارچوب در... با صدای پس زمینهی ناصر زینلی از اسپیکر... ترکیبی بود برای خودش...
تبلیغاتشان که تمام شد، کمی هم خوش و بش عادی کردیم و بعد رفتند...
در را که بستم رفتم توی آشپزخانه... برای خودم چای ریختم و کنار پنجره نشستم.
به بروشورشان نگاه کردم و فکر کردم کاش واقعا چنین سمیناری بود که جواب را داشت، جوابی که میشد به چاره تبدیلش کرد و بشر را رساند به آرامش...
کاش همه چیز بشر اینقدر پیچیده نبود....
کاش میشد آرامش و سعادت مثل همین برف آرام آرام میبارید روی شانهی همه...
رایگان...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
Forwarded from پیاده راه | مهردادحجتی (Mehrdad Hodjati)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اولین روز سال نو :
صبح:
ساعت نه امتحان داشتم. از ترم قبل جا مونده بود چون روز امتحان اصلی ایران بودم و حالا باید با آنها که درس را افتادهبودند، در تکرار امتحان شرکت میکردم. نیم ساعت زودتر پشت در جلسه بودم و جزوهام را نگاه میکردم. (تفاوتم با بقیه دانشجوها همین استفاده از جزوه های کاغذیست. تقریبا هیچ کس با خودکار و کاغذ کاری ندارد) نوع امتحان "
توی اولین صبح اولین روز سال نو، بعد از جواب دادن به چهل تا سوال با جزوهی باز و قدرت AI، احساس کردم بهترین جوابهایی که میشد نوشت، رو ننوشتم... و در ادامه حسی از ترکیب کنجکاوی و خیالپردازی به سراغم اومد و فکر کردم به کارهایی که اگر با صدِتوانم انجام میدادم، چی میشدن... اصلا صدِ توان من کجاست....
ظهر:
با یانی رفتیم رستوران برای ناهار.
یک زن پنجاه ساله، شاداب و پر انرژی، سیگاری، قدبلند، با اعتماد به نفس، تُن صدای خاص، سینگل، مادر، چتری، چشم رنگی، خوش صحبت
میگفت بیشتر از بیست سال توی زندگیای بودم که آزاد نبودم چون همسرم شغل شلوغی داشت و تمام مسئولیت خانه و بچه داری با من بوده... میگفت در تمام دوران تاهلش حتی یک روز هم مرخصی از کارهای خانه و بچه ها نداشته... منظورش از آزادی چیزهایی بود از قبیل یک سفر کوتاه، یک شب خوابیدن خانهی مادرش، یک دورهمی چندساعته با دوستانش.... همیشه سه تا بچه بوده که باید به آنها میرسیده و همسری که به او نیاز داشته...
بچهها که بزرگ شدند، به ازدواجش پایان داده. داشت با لذت از روزهایش و کارهای تکراری و شاید حوصله سربرَش تعریف میکرد. میگفت یک وقتهایی بعد از تمام شدن کار مینشینم توی ماشین ولی روشنش نمیکنم. از اینکه مجبور نیستم بروم سمت خانه لذت میبرم... همینجوری مینشینم توی ماشین موزیک گوش میدهم، سیگار میکشم یا رانندگی میکنم به هرسمتی به جز خانه....
از اینکه موبایلم زنگ نمیخورد لذت میبرم، به کسی جواب نمیدهم که کی میرسم و به شام فکر نمیکنم لذت میبرم. از اینکه توی خانه به حرفهای کسی گوش نمیدهم لذت میبرم. هروقت دلم خواست تمیزکاری میکنم و هروقت نخواست، نمیکنم...
نوع آزادیای که دربارهاش حرف میزد جالب بود.
شب:
به بچهها تاکید میکردم که اگر سیب میخواهید از ظرف میوه بردارید نه از هفت سین، و طبق معمول می گفتند چرا؟ و جواب درستی نداشتم. گفتم چون اونها قرمزترن و من جداشون کردم برای هفت سین، و باز چرا؟ ... چون قشنگتره... چرا... و در نهایت نه تنها سیب، تخم مرغها را هم دادم خوردند. دوستم با خانوادهاش آمدند عیددیدنی... چای که میخوردیم ماجرای اصرار بچه ها به خوردن بخشی از هفت سین را برایش تعریف کردم. گفت کار درستی کردند... به نقل از مادر و مادربزرگش میگفت خوردنیهای هفت سین باید خورده شود، سکهاش هم باید خرج شود تا برکت به خانه بیاید.
فکر کردم این سنت دیرینهی ایرانی هنوز چیزهایی برای شگفت زده کردن من دارد... هنوز قصههایی هست که من با این سنم نشنیدم... نوروز هنوز میتواند یک چیزی از جیبش دربیاورد و نشانم بدهد و من بگویم چه جالب..!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
صبح:
ساعت نه امتحان داشتم. از ترم قبل جا مونده بود چون روز امتحان اصلی ایران بودم و حالا باید با آنها که درس را افتادهبودند، در تکرار امتحان شرکت میکردم. نیم ساعت زودتر پشت در جلسه بودم و جزوهام را نگاه میکردم. (تفاوتم با بقیه دانشجوها همین استفاده از جزوه های کاغذیست. تقریبا هیچ کس با خودکار و کاغذ کاری ندارد) نوع امتحان "
کتابباز
" بود. جزوه را گذاشتم کنار دستم و همزمان دوتا هوش مصنوعی هم باز کردم. جواب اولی را کپی میکردم توی دومی و میگفتم چک کن، جواب دومی را هم با اسلایدهای خود درس مقایسه میکردم. خلاصه نویسیهای کاغذیام را ورق میزدم. بعد از امتحان به بابک که اومده بود دنبالم گفتم کاش امتحانش اینجوری نبود، مثل همهی قبلی ها یه چیزهای مشخصی رو میخوندم و یه کاری رو تحویل میدادم و یه نتیجهی معمولی میگرفتم... ولی حالا به خاطر این سبک، استادش گفته فقط نتایج عالی امکان پاس شدن دارند نه نتایج معمولی و من فکر کنم عالی ننوشته بودم... چون اصولاً آدم نتیجهی عالی نیستم... توی اولین روز سال نو، گفتم که من هیچ وقتِ هیچ وقت صدِ خودم رو برای هدفی نگذاشتم. برای هیچ کاری من توان صدم رو استفاده نکردم. اینکه به این نتیجه برسی یه حسرت عجیب برات به وجود می یاره که اگرررر میذاشتم، چی میشد؟ چیزی که ازش بیخبرم... اکثرا با درصدهای خیلی کم کارم راه افتاده و با درصدهای حدود پنجاه و شصت شاید به یه موفقیت نسبی رسیدم و همون ارضام کرده...توی اولین صبح اولین روز سال نو، بعد از جواب دادن به چهل تا سوال با جزوهی باز و قدرت AI، احساس کردم بهترین جوابهایی که میشد نوشت، رو ننوشتم... و در ادامه حسی از ترکیب کنجکاوی و خیالپردازی به سراغم اومد و فکر کردم به کارهایی که اگر با صدِتوانم انجام میدادم، چی میشدن... اصلا صدِ توان من کجاست....
ظهر:
با یانی رفتیم رستوران برای ناهار.
یک زن پنجاه ساله، شاداب و پر انرژی، سیگاری، قدبلند، با اعتماد به نفس، تُن صدای خاص، سینگل، مادر، چتری، چشم رنگی، خوش صحبت
میگفت بیشتر از بیست سال توی زندگیای بودم که آزاد نبودم چون همسرم شغل شلوغی داشت و تمام مسئولیت خانه و بچه داری با من بوده... میگفت در تمام دوران تاهلش حتی یک روز هم مرخصی از کارهای خانه و بچه ها نداشته... منظورش از آزادی چیزهایی بود از قبیل یک سفر کوتاه، یک شب خوابیدن خانهی مادرش، یک دورهمی چندساعته با دوستانش.... همیشه سه تا بچه بوده که باید به آنها میرسیده و همسری که به او نیاز داشته...
بچهها که بزرگ شدند، به ازدواجش پایان داده. داشت با لذت از روزهایش و کارهای تکراری و شاید حوصله سربرَش تعریف میکرد. میگفت یک وقتهایی بعد از تمام شدن کار مینشینم توی ماشین ولی روشنش نمیکنم. از اینکه مجبور نیستم بروم سمت خانه لذت میبرم... همینجوری مینشینم توی ماشین موزیک گوش میدهم، سیگار میکشم یا رانندگی میکنم به هرسمتی به جز خانه....
از اینکه موبایلم زنگ نمیخورد لذت میبرم، به کسی جواب نمیدهم که کی میرسم و به شام فکر نمیکنم لذت میبرم. از اینکه توی خانه به حرفهای کسی گوش نمیدهم لذت میبرم. هروقت دلم خواست تمیزکاری میکنم و هروقت نخواست، نمیکنم...
نوع آزادیای که دربارهاش حرف میزد جالب بود.
شب:
به بچهها تاکید میکردم که اگر سیب میخواهید از ظرف میوه بردارید نه از هفت سین، و طبق معمول می گفتند چرا؟ و جواب درستی نداشتم. گفتم چون اونها قرمزترن و من جداشون کردم برای هفت سین، و باز چرا؟ ... چون قشنگتره... چرا... و در نهایت نه تنها سیب، تخم مرغها را هم دادم خوردند. دوستم با خانوادهاش آمدند عیددیدنی... چای که میخوردیم ماجرای اصرار بچه ها به خوردن بخشی از هفت سین را برایش تعریف کردم. گفت کار درستی کردند... به نقل از مادر و مادربزرگش میگفت خوردنیهای هفت سین باید خورده شود، سکهاش هم باید خرج شود تا برکت به خانه بیاید.
فکر کردم این سنت دیرینهی ایرانی هنوز چیزهایی برای شگفت زده کردن من دارد... هنوز قصههایی هست که من با این سنم نشنیدم... نوروز هنوز میتواند یک چیزی از جیبش دربیاورد و نشانم بدهد و من بگویم چه جالب..!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
چندوقت پیش، لا به لای جوین شدن آدمها به تلگرام به خاطر بازی همستر، یک اسم به چشمم خورد...
Fatemeh joined the telegram
و فاطمه خودم بودم.
نه خودِ الان ام... نه این فاطمهی سی و نه ساله که شبها زود میخوابد و رویاهای قبل از خوابش دیگر چیزهای پیچیدهای نیستند...
فاطمهی بیست ساله به تلگرام جوین شده بود. همان که با بابا رفته بود توی موبایل فروشی و از بین شمارههایی که مغازهدار خوانده بود، این را برداشته بود. بابا همانجا دو سه بار شماره را با خودش تکرار کرد و مغازه دار با خنده گفته بود: ایشون حفظ شدن حله دیگه!
با پول خودش اولین قسطش را همان شب دادهبود. خودش کنار پیشخوان کارت کشیده بود و برگهی رسید را جوری تا کرده بود و گذاشته بود یک کنار که انگار سند یک کاخ است... روز بعد هم شمارهاش را به رئیس و همکارایش داده بود... بعد از آن هم سر تاریخهای دقیق میرفت و کنار همان پیشخوان، کارت را می کشید و رسیدش را اضافه میکرد به قبلیها.
حالا من، فاطمهی در مزر چهل سالگی، یادم نیست دقیق چندتا قسط شد... حتی قیمتش هم یادم نیست... فقط یادم هست که بعد از اتمام قسطها، یک روز خط قطع شد. رفتم مغازه و پرسیدم چی شده؟ اول گفتند چون شما خط رو سند نزنید، توسط مخابرات سوزونده شده... از چندجا پرسیدم و جواب درست و حسابی دستم را نگرفت.
از یک طرف وقت و حوصلهی این را نداشتم که هی پیگیری کنم، و از یک طرف هم اصلا دلم نمیخواست شمارهام عوض شود. توی همان چندماه به کلی آدم آن شماره را داده بودم. چندبار دیگر به مغازه سر زدم و پرسیدم و آخرین بار یک آقای جدید آنجا بود و گفت فلانی کلاهبردار بوده و با خیلی ها همین کار رو کرده و باید برید شکایت کنید... خط من فروخته شده بود به یک نفر دیگر و آن یک نفر دیگر هم به حرفهای من پشت گوشی اهمیت نمیداد و میگفت من پول دادهام و این خط را خریده ام. گفتم به درک و یک ایرانسل گرفتم... تا به امروز...
حالا با این جوین شدن لعنتی، نشستم با یک تیشه شخم زدم تصمیم بیست سال پیشم را... از فاطمهی بیست ساله عصبانی شدم که چرا نرفته دنبال حقش... چرا بی عُرضه بازی درآورده؟
ولی فاطمهی بیست ساله هی جوابم را میداد... میگفت نه که حالا تو دنبال همه چیز را می گیری! هزار بار بعد از آن هم از این به درک ها گفتی حالا زورت به من رسیده! پا میشدم میرفتم دنبال یک آفتابه دزد توی دادگاه پاسگاه ها فقط به خاطر اینکه شماره رو عوض نکنم؟ حالا کردم... چی شد مگه!
گفتم اصلا حرف زدن با بیست ساله ها بیفایدهاس... ولش کن... که هی ادامه داد... هی بحث کرد... بیست ساله ها که ول نمی کُنند... گفت چرا شماره رو دیدی ناراحت شدی؟ چرا برات مهم بود؟ بگو...
محل ندادم... دنبالم اومد... آخر گفتم چون اون شب بابا توی موبایل فروشی حفظش کرده بود...
گفت مگه حالا زندهاس که بخواد بهت زنگ بزنه؟ اصلا زنده هم بود، مگه خط ایرانو جواب میدی؟ اصلا جواب هم بدی...... و دیگه داد زدم سرش... گفتم نه! هیچکدوم این اتفاقا نمیتونه بیفته ولی دیگه به اون شماره نگو بی ارزش!
انداختمش بیرون...
بعد نشستم و تلگرام رو باز کردم. زدم روی همون شماره که جوین شده بود... پروفایلش یک جادهی سیاه بود که زیرش نوشته بود: «تاریکیهامون هم فرق داشت»
چند خط برای صاحب اون اکانت نوشتم... هی ادیت کردم، هی ادیت کردم و در نهایت پاک کردم... احساس کردم باید به تصمیم فاطمهی بیست ساله احترام بذارم... در رو باز کردم و آوردمش تو... گفتم راست میگی، هیچ کس قرار نیست حالا به اون خط زنگ بزنه...
بغل کردیم همدیگه رو و گریه کردیم... با اینکه شبیه هم نبودیم... با اینکه تاریکی هامون با هم فرق داشت....
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
Fatemeh joined the telegram
و فاطمه خودم بودم.
نه خودِ الان ام... نه این فاطمهی سی و نه ساله که شبها زود میخوابد و رویاهای قبل از خوابش دیگر چیزهای پیچیدهای نیستند...
فاطمهی بیست ساله به تلگرام جوین شده بود. همان که با بابا رفته بود توی موبایل فروشی و از بین شمارههایی که مغازهدار خوانده بود، این را برداشته بود. بابا همانجا دو سه بار شماره را با خودش تکرار کرد و مغازه دار با خنده گفته بود: ایشون حفظ شدن حله دیگه!
با پول خودش اولین قسطش را همان شب دادهبود. خودش کنار پیشخوان کارت کشیده بود و برگهی رسید را جوری تا کرده بود و گذاشته بود یک کنار که انگار سند یک کاخ است... روز بعد هم شمارهاش را به رئیس و همکارایش داده بود... بعد از آن هم سر تاریخهای دقیق میرفت و کنار همان پیشخوان، کارت را می کشید و رسیدش را اضافه میکرد به قبلیها.
حالا من، فاطمهی در مزر چهل سالگی، یادم نیست دقیق چندتا قسط شد... حتی قیمتش هم یادم نیست... فقط یادم هست که بعد از اتمام قسطها، یک روز خط قطع شد. رفتم مغازه و پرسیدم چی شده؟ اول گفتند چون شما خط رو سند نزنید، توسط مخابرات سوزونده شده... از چندجا پرسیدم و جواب درست و حسابی دستم را نگرفت.
از یک طرف وقت و حوصلهی این را نداشتم که هی پیگیری کنم، و از یک طرف هم اصلا دلم نمیخواست شمارهام عوض شود. توی همان چندماه به کلی آدم آن شماره را داده بودم. چندبار دیگر به مغازه سر زدم و پرسیدم و آخرین بار یک آقای جدید آنجا بود و گفت فلانی کلاهبردار بوده و با خیلی ها همین کار رو کرده و باید برید شکایت کنید... خط من فروخته شده بود به یک نفر دیگر و آن یک نفر دیگر هم به حرفهای من پشت گوشی اهمیت نمیداد و میگفت من پول دادهام و این خط را خریده ام. گفتم به درک و یک ایرانسل گرفتم... تا به امروز...
حالا با این جوین شدن لعنتی، نشستم با یک تیشه شخم زدم تصمیم بیست سال پیشم را... از فاطمهی بیست ساله عصبانی شدم که چرا نرفته دنبال حقش... چرا بی عُرضه بازی درآورده؟
ولی فاطمهی بیست ساله هی جوابم را میداد... میگفت نه که حالا تو دنبال همه چیز را می گیری! هزار بار بعد از آن هم از این به درک ها گفتی حالا زورت به من رسیده! پا میشدم میرفتم دنبال یک آفتابه دزد توی دادگاه پاسگاه ها فقط به خاطر اینکه شماره رو عوض نکنم؟ حالا کردم... چی شد مگه!
گفتم اصلا حرف زدن با بیست ساله ها بیفایدهاس... ولش کن... که هی ادامه داد... هی بحث کرد... بیست ساله ها که ول نمی کُنند... گفت چرا شماره رو دیدی ناراحت شدی؟ چرا برات مهم بود؟ بگو...
محل ندادم... دنبالم اومد... آخر گفتم چون اون شب بابا توی موبایل فروشی حفظش کرده بود...
گفت مگه حالا زندهاس که بخواد بهت زنگ بزنه؟ اصلا زنده هم بود، مگه خط ایرانو جواب میدی؟ اصلا جواب هم بدی...... و دیگه داد زدم سرش... گفتم نه! هیچکدوم این اتفاقا نمیتونه بیفته ولی دیگه به اون شماره نگو بی ارزش!
انداختمش بیرون...
بعد نشستم و تلگرام رو باز کردم. زدم روی همون شماره که جوین شده بود... پروفایلش یک جادهی سیاه بود که زیرش نوشته بود: «تاریکیهامون هم فرق داشت»
چند خط برای صاحب اون اکانت نوشتم... هی ادیت کردم، هی ادیت کردم و در نهایت پاک کردم... احساس کردم باید به تصمیم فاطمهی بیست ساله احترام بذارم... در رو باز کردم و آوردمش تو... گفتم راست میگی، هیچ کس قرار نیست حالا به اون خط زنگ بزنه...
بغل کردیم همدیگه رو و گریه کردیم... با اینکه شبیه هم نبودیم... با اینکه تاریکی هامون با هم فرق داشت....
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
روی هم پنجاه سالمان نبود. با یک انگشتر خیلی خوشگل، نامزدش شده بودم و هنوز نمیدانستم وقتی میخواهد یک چیزی بخرد چندین و چند روز سرچ می کند. هنوز نمیدانستم که با هر پس اندازی دلش میخواهد یک ذره بین بردارد و بیفتد توی دنیای تکنولوژی و بگردد و بگردد... دوتایی میخواستیم بریم بازار... وقتی که می آمد دنبالم، حداقل یک ساعتی درگیر آماده شدن بودم. توی آرایشگاه هایی که پوست آدم را می کندند، مش و هایلایت کرده بودم، کمرم آنقدر باریک بود که همه ی کمربندها سوراخ کم می آوردند. با حوصله ی زیاد سشوار می کشیدم، مژههایی که توی ریمل زدن به هم چسبیده بودند را یکی یکی باز می کردم و صدبار نتیجه ی کار را توی آینه چک می کردم. با هم رفتیم دوربین خریدیم. یک Canon دیجیتال کامپکت با کیف و متعلقاتش... چندسال لذتش را برد. با حوصله عکس می گرفت و با دقت عکس هایش را پوشه بندی میکرد. شمال میرفتیم، طالقان میرفتیم، مهمانی، دورهمی... همیشه از قبلش باطری های دوربین را میزد به شارژ... و من مهمترین سوژه اش بودم، برای لنزش ژست میگرفتم، غر میزدم که یکی دیگه... و باز هم یکی دیگه... وقت هایی که عکسهای تکراری و چشم بسته و کج و معوج را پاک میکردم، ناراحت میشد، میگفت تمامشان باید بمانند...
چند سال بعد یک Nikon نیمه حرفهای خریدیم، دیگر لازم نبود باطری ها را شارژ کنیم. شب قبل از به دنیا آمدن مانی، دوربین را گذاشت روی پایه و دوتایی نشستیم رو به لنزش و حرف زدیم. بابک گریه اش گرفت، من دلشوره داشتم، و نیکون با حوصله حرفهایمان را خطاب به یگانه سوژهی عکاسی روزهای آتی، ثبت کرد. من تا امروز فقط یکبار آن فیلم را تماشا کردم. همان یکبار هم نتوانستم تا آخر ببینم... بگذریم.... و پُررنگ ترین تصویری که از آن دوربین دارم، برای فردا صبحش است توی بیمارستان... بابک بلوز و شلوار سفید پوشیده بود و نیکون سیاه از گردنش آویزان، داشت به من که لباس اتاق عمل پوشیده بودم، دلداری میداد چون فراتر از ترس بودم... وحشت کرده بودم... استرس و ناشتایی طولانی ترکیبی در من ساخته بود که روی صندلی چرخدار رسما می لرزیدم... بابک از رفتنم توی اتاق عمل فیلم گرفت... و از آن به بعد تمام درایوها، تمام پوشه ها، تمام فایل ها شد مانی... حتی من هم دیگر تکراری ها را پاک نمیکردم... مانی رو به نیکون، اولین کلماتش را گفت.... راه رفت... برادر دار شد...
چند روز پیش بستهی خرید آنلاینش رسید... درست حدس زدید... دوربین بود. یک Canon حرفهای خریده بود. نیما بیچاره اش کرد. حتی نگذاشت لذت آنباکسینگ اش را ببرد. همه چیز را برمیداشت، بدون مکث سوال می کرد...چطوری باید برای یوتیوب فیلم بگیرم؟ چطوری از بازی آنلاینم فیلم بگیرم؟ میخواست خودش با دوربین کار کند. برای چند لحظه استیصال را در چهرهی بابک دیدم. آخر به این نتیجه رسیدند که نیما بشود سوژه و رو به دوربین حرف بزند تا بابک آپشن هایش را چک کند... یک ساعتی رفتند توی اتاق ولی سرو صدایشان می آمد...
شام میپختم و فکر میکردم به روزهای خیلی دوری که صاحب تمام درایوها بودم... به تمام آن چه در من تغییر کرده... از آن اولین دوربین تا امروز و اینجا.... موهایی که حالا دیگر خودم رنگ میکنم و دور کمری که هیچ وقت به آن روزها برنگشت. به آدم ها فکر کردم. آنها که جلوی دوربین های قبلی خندیدند و الان با این دوربین ... اینجا نیستند... یا کلا نداریمشان... غرق افکار درهمم بودم که دیدم با دوربینش رو به رویم ایستاده... با همان ذوق... با همان نگاه... گفتم: آخه این شکلی! .... بعد رو به لنزش خندیدم.... زوم کرد روی صورتم و گفت: خیلی هم خوشگلی...
نیما آمد دوربین را گرفت و رفت....
بغلش کردم و گفتم: فکر میکنی دوربین بعدی رو کی میخری؟
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
چند سال بعد یک Nikon نیمه حرفهای خریدیم، دیگر لازم نبود باطری ها را شارژ کنیم. شب قبل از به دنیا آمدن مانی، دوربین را گذاشت روی پایه و دوتایی نشستیم رو به لنزش و حرف زدیم. بابک گریه اش گرفت، من دلشوره داشتم، و نیکون با حوصله حرفهایمان را خطاب به یگانه سوژهی عکاسی روزهای آتی، ثبت کرد. من تا امروز فقط یکبار آن فیلم را تماشا کردم. همان یکبار هم نتوانستم تا آخر ببینم... بگذریم.... و پُررنگ ترین تصویری که از آن دوربین دارم، برای فردا صبحش است توی بیمارستان... بابک بلوز و شلوار سفید پوشیده بود و نیکون سیاه از گردنش آویزان، داشت به من که لباس اتاق عمل پوشیده بودم، دلداری میداد چون فراتر از ترس بودم... وحشت کرده بودم... استرس و ناشتایی طولانی ترکیبی در من ساخته بود که روی صندلی چرخدار رسما می لرزیدم... بابک از رفتنم توی اتاق عمل فیلم گرفت... و از آن به بعد تمام درایوها، تمام پوشه ها، تمام فایل ها شد مانی... حتی من هم دیگر تکراری ها را پاک نمیکردم... مانی رو به نیکون، اولین کلماتش را گفت.... راه رفت... برادر دار شد...
چند روز پیش بستهی خرید آنلاینش رسید... درست حدس زدید... دوربین بود. یک Canon حرفهای خریده بود. نیما بیچاره اش کرد. حتی نگذاشت لذت آنباکسینگ اش را ببرد. همه چیز را برمیداشت، بدون مکث سوال می کرد...چطوری باید برای یوتیوب فیلم بگیرم؟ چطوری از بازی آنلاینم فیلم بگیرم؟ میخواست خودش با دوربین کار کند. برای چند لحظه استیصال را در چهرهی بابک دیدم. آخر به این نتیجه رسیدند که نیما بشود سوژه و رو به دوربین حرف بزند تا بابک آپشن هایش را چک کند... یک ساعتی رفتند توی اتاق ولی سرو صدایشان می آمد...
شام میپختم و فکر میکردم به روزهای خیلی دوری که صاحب تمام درایوها بودم... به تمام آن چه در من تغییر کرده... از آن اولین دوربین تا امروز و اینجا.... موهایی که حالا دیگر خودم رنگ میکنم و دور کمری که هیچ وقت به آن روزها برنگشت. به آدم ها فکر کردم. آنها که جلوی دوربین های قبلی خندیدند و الان با این دوربین ... اینجا نیستند... یا کلا نداریمشان... غرق افکار درهمم بودم که دیدم با دوربینش رو به رویم ایستاده... با همان ذوق... با همان نگاه... گفتم: آخه این شکلی! .... بعد رو به لنزش خندیدم.... زوم کرد روی صورتم و گفت: خیلی هم خوشگلی...
نیما آمد دوربین را گرفت و رفت....
بغلش کردم و گفتم: فکر میکنی دوربین بعدی رو کی میخری؟
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
و یک دیکتاتور دیگر فروریخت...
یکی از مصائب بزرگ خاورمیانهای بودن این است که هیچ چیز در زندگی نفرین شده آدمهای این جغرافیا، خطی و راحت و ساده نیست.
و کوچکترین حقایق در زندگی باقی مردم دنیا، برای مردم خاورمیانه گره خورده به بیشمار پارامتر واضح و مخفی.
مثل یک کلاف سردرگم ، مثل یک ریسمان صد گره، مثل یک معادله هزار مجهولی.
قاعدتا باید از سقوط دیکتاتورها خوشحال بود ولی
فکر کردن به میلیاردها دلار پولی که برای بقای این دیکتاتور از جیب ملت ما خرج شد
فکر کردن به جانها و جوانهایی که حیف و مفت، قربانی استمرار یک ایدئولوژی ناکارآمد شدند
و فکر کردن به این که در این بر و بوم بلاخیز، رفتن یک دیکتاتور، هیچ وقت تضمینی بر آرامش و آسایش مردم آن سرزمین در آینده نبوده است، حزنانگیز، ترسناک و نومید کننده است.
یک دیکتاتور دیگر فروریخت ...
اما افسوس که لبخندهای مردم خاورمیانه، همیشه پیش درآمد اشک است.
#بابک_اسحاقی
@manima4
یکی از مصائب بزرگ خاورمیانهای بودن این است که هیچ چیز در زندگی نفرین شده آدمهای این جغرافیا، خطی و راحت و ساده نیست.
و کوچکترین حقایق در زندگی باقی مردم دنیا، برای مردم خاورمیانه گره خورده به بیشمار پارامتر واضح و مخفی.
مثل یک کلاف سردرگم ، مثل یک ریسمان صد گره، مثل یک معادله هزار مجهولی.
قاعدتا باید از سقوط دیکتاتورها خوشحال بود ولی
فکر کردن به میلیاردها دلار پولی که برای بقای این دیکتاتور از جیب ملت ما خرج شد
فکر کردن به جانها و جوانهایی که حیف و مفت، قربانی استمرار یک ایدئولوژی ناکارآمد شدند
و فکر کردن به این که در این بر و بوم بلاخیز، رفتن یک دیکتاتور، هیچ وقت تضمینی بر آرامش و آسایش مردم آن سرزمین در آینده نبوده است، حزنانگیز، ترسناک و نومید کننده است.
یک دیکتاتور دیگر فروریخت ...
اما افسوس که لبخندهای مردم خاورمیانه، همیشه پیش درآمد اشک است.
#بابک_اسحاقی
@manima4
Forwarded from شطحی بر فراق و فاصله (داود)
پست امشب ، بمناسبت اغاز سال نو میلادی تقدیم به بابک اسحاقی ، در سوئد
Forwarded from شطحی بر فراق و فاصله (داود)
اگر یارم شوی ، ولووی خوشگل می خرم، شاید
نشد دویست و ششی با خونِ دل می خرم ،شاید
ولنتاین از امام زاده حسن یک حلقه انگشتر
کریسمس هم برایت کاج نوئل می خرم ، شاید
اگر یارم شوی ویزای شینگن روی شاخش هست
پاریس در شانزالیزه ، برج ایفل می خرم ، شاید
یک اسپاسیوا از روسی ، بلد باشی میریم مسکو
توی راه بستنی با تست تافل می خرم ،شاید
سر راه قبل برلین توی لندن یک پاساژ دیدم
برایت یک پلیور ، از بروکسل می خرم ، شاید
وقتی از موزه لوور امدیم بیرون گرسنه ات شد
دو چیز برگر با دوغ و فلافل می خرم ، شاید
از یک فشن توی میلان مد سپتامبر یا نوامبر
مایو ، ریبن ، بیکینی کامل می خرم ، شاید
(بیا وسط غزل ،ماه عسل اصلا بریم سوئد خونه ی بابک اینا !)
برایش سوغاتی هم بابا نوئل می خرم ، شاید
از انجا می رویم مادرید، نکند بارسایی باشی؟!
بلیط ال کلاسیکو ، ناغافل می خرم ، شاید
والنسیا عجب جایی است ، جزایر قناری هم
و ناز دو بلوندی را توو ساحل می خرم ، شاید
اگر یارم شوی برگشتنی میریم مشهد حتما
لواشک با نوشابه ، اشترودل می خرم ، شاید
میریم بستنیٕ طلاب و یا ششلیک در شاندیز
اگر پول باشه در کارتم عزیز دل می خرم ، شاید
نشد دویست و ششی با خونِ دل می خرم ،شاید
ولنتاین از امام زاده حسن یک حلقه انگشتر
کریسمس هم برایت کاج نوئل می خرم ، شاید
اگر یارم شوی ویزای شینگن روی شاخش هست
پاریس در شانزالیزه ، برج ایفل می خرم ، شاید
یک اسپاسیوا از روسی ، بلد باشی میریم مسکو
توی راه بستنی با تست تافل می خرم ،شاید
سر راه قبل برلین توی لندن یک پاساژ دیدم
برایت یک پلیور ، از بروکسل می خرم ، شاید
وقتی از موزه لوور امدیم بیرون گرسنه ات شد
دو چیز برگر با دوغ و فلافل می خرم ، شاید
از یک فشن توی میلان مد سپتامبر یا نوامبر
مایو ، ریبن ، بیکینی کامل می خرم ، شاید
(بیا وسط غزل ،ماه عسل اصلا بریم سوئد خونه ی بابک اینا !)
برایش سوغاتی هم بابا نوئل می خرم ، شاید
از انجا می رویم مادرید، نکند بارسایی باشی؟!
بلیط ال کلاسیکو ، ناغافل می خرم ، شاید
والنسیا عجب جایی است ، جزایر قناری هم
و ناز دو بلوندی را توو ساحل می خرم ، شاید
اگر یارم شوی برگشتنی میریم مشهد حتما
لواشک با نوشابه ، اشترودل می خرم ، شاید
میریم بستنیٕ طلاب و یا ششلیک در شاندیز
اگر پول باشه در کارتم عزیز دل می خرم ، شاید
مانیما
اگر یارم شوی ، ولووی خوشگل می خرم، شاید نشد دویست و ششی با خونِ دل می خرم ،شاید ولنتاین از امام زاده حسن یک حلقه انگشتر کریسمس هم برایت کاج نوئل می خرم ، شاید اگر یارم شوی ویزای شینگن روی شاخش هست پاریس در شانزالیزه ، برج ایفل می خرم ، شاید یک اسپاسیوا…
مطمئنی اسم شاعر داووده؟ 😂
مطمئنی اینو به تو تقدیم کرده؟
مطمئنی اینو به تو تقدیم کرده؟
مانیما
مطمئنی اسم شاعر داووده؟ 😂 مطمئنی اینو به تو تقدیم کرده؟
شاه بگلو اینجا با اکانت مانیما کامنت گذاشتی من سه ساعت و نیم سرگیجه گرفتم که داود چطوری اومده تو کانال ما پست گذاشته ؟
با توجه اینکه ریال هر روز بیارزشتر میشود، به نظر شما بهترین گزینه برای سرمایهگذاری یا حفظ ارزش پول در ایران کدام است؟
Anonymous Poll
18%
خرید ملک و آپارتمان
0%
خرید خودرو
8%
خرید دلار و یورو
64%
خرید طلا
1%
خرید سهام
4%
خرید بیتکوین
4%
خرید رمزارز
چقدر نوشتن این پست سخت است با اینکه بارها به چطور نوشتنش فکر کرده بودم.
فکر کنم بهترین کار این باشد که حس و حال خودم رو برایتان وصف کنم تا مشتاق بشوید مطلب را تا آخر بخوانید.
من حال یک پسر بچه شعف زده را دارم.
گویی در میانه جنگ جهانی دوم وقتی نازیها با بیشمار هواپیمای بمبافکن، آسمان لندن را تیره و تار کردهاند و این پسر بچه دریچهای پیدا کرده است به یک جانپناه مخفی پر از آذوقه. دوست دارم بدوم توی خیابان و فریاد بکشم و دست هر عابر ناشناسی را که میبینم بگیرم و با خودم به این پناهگاه ببرم.
سرتان را درد نیاورم چون قرار است تعداد زیادی از شماها که تا اینجا با حیله و ترفند نویسنده برای خواندن پستش، آمدهاید و صبوری کردهاید، بعد از خواندن پاراگراف بعدی بروید به زندگیتان برسید و احتمالا بعدها با نوتیفیکیشن بعدی پست مانیما برگردید.
راستش از خودم ناراحتم که بیشتر از این توان ندارم برای تحریک کنجکاوی شما . کاملا هم حق دارید البته. من خودم هم باشم احتمالا دست پسر بچه شعف زدهای را که دارد دستم را میکشد ببرد داخل یک دالان تاریک و ناشناخته پس میزنم.
من هم مثل خیلی از شماها که در نظرسنجی قبلی شرکت کردید به یکی از گزینهها رای دادم .
گزینه انتخابی من بیتکوین بود که حتما اسمش را شنیدهاید.
من هم تا چند ماه پیش مثل شما فقط اسمش را شنیده بودم و داشتم راحت زندگی خودم را میکردم. اما اتفاقی افتاد که «بدانم همی که نادانم» و زندگی من را تغییر داد.
من ابدا توقع ندارم که زندگی شما هم دستخوش تحولات بنیادی بشود و حدس میزنم که نخواهد شد چون چندین تلاش قبلی من برای صحبت با نزدیکترین و معتمدترین انسانهای زندگیم در مورد بیتکوین، تلاشهای نافرجامی بودهاند.
روی صحبت من آن ۱۴ نفری که مثل من به بیتکوین رای دادند هم نیستند چون آنها احتمالا خودشان هم پیاله من باشند. روی صحبتم کسانی هستند که احتمالا به پاس این چند سال رفاقت مجازی که با هم داشته ایم اندک آبرویی پیششان دارم.
مثل آن پیرمردهای ریشوی تابلو به دست وسط خیابانهای شلوغ نیویورک قرار نیست هشدار بدهم که دنیا در آستانه تمام شدن است .
فقط میخواهم دعوتتان کنم به بیشتر دانستن. بیشتر خواندن و فکر کردن خارج از چارچوبهای مرسوم و متداول
به بیشتر دانستن در مورد پدیده بیتکوین
اینکه به بیتکوین به چشم یک پول توی اینترنت نگاه نکنید که مثل ترن هوایی پارک ارم بالا و پایین میرود.
حقیقت این است که بیتکوین بسیار بسیار فراتر از درک و تصور من و شماست.
بیتکوین میتواند یک طریقت یا فلسفه برای زندگی باشد، بسیار بالاتر و ارزشمندتر از مفهوم ساده یک پول دیجیتالی .
در دنیایی که روز به روز تیرهتر و تلختر و ناامید کننده تر میشود، بیتکوین یک روزنه کوچک امید است برای بهتر شدن دنیا.
اینکه در ابتدا گفتم چقدر نوشتن این پست سخت است برای همین بود.
الان که دارم خودم را جای شمایی که اینها را میخوانید میگذارم میگویم نویسنده این متن قطعا تحت تاثیر دراگ است که این گلواژهها را تلاوت میکند.
و سرانجام میرسیم به آن سکانس مشهور فیلم ماتریکس که مورفیوس دستهایش را به سمت نئو دراز میکند و قرصهای آبی و قرمز را به او نشان میدهد.
شما مخاطبان نازنین من این انتخاب را دارید که یکی از این دو قرص را انتخاب کنید:
قرص آبی یعنی اینکه هرچه گفتم و شنیدید را فراموش خواهید کرد و به ناآگاهی لذتبخشتان از دنیای بیتکوین ادامه خواهید داد. چون من قرار نیست در کانال مانیما چیزی در مورد بیتکوین بنویسم.
قرص قرمز اما حقیقت ناخوشایندی را بر شما عیان میکند که شما را به حسرت وا خواهد داشت که چرا انقدر دیر با این دنیا آشنا شدهاید.
گیمرها به بازیکن شل دست و تازه کار میگویند نوب. من هم با افتخار نوب بیتکوین هستم و امیدوارم بتوانم روزی یک بیتکوینر باشم و نوشتن این پست احتمالا اولین گام این مسیر طولانی بود.
نمیتوانم قانعتان کنم که مثل من به بیتکوین نگاه کنید. نمیتوانم تضمین کنم که تحولی عمیق و بزرگ در زندگی شما ایجاد بکند. اما کمی جواب برای سوالهای احتمالی شما بلدم و تا دلتان بخواهد وقت دارم برای صحبت در مورد بیتکوین
@babakeshaghi
میتوانم داستان آشناییم با بیتکوین را برایتان تعریف کنم و مسیر رسیدنم به این بینش و باور را با شما به اشتراک بگذارم.
دوستان خوبی دارم که میتوانند به سوالات پیچیدهتر شما که خودم از عهده جواب دادنشان بر نمیآیم پاسخ دهند و میتوانم شما را به آنها وصل کنم.
راستش من خودم نهایتا چهار پنج تا فن کمربند سفید بلدم که در اینجا از آن خواهم نوشت:
@edb21m
برای شما انتخاب کنندگان قرص قرمز، تنها کاری که از دستم بر میآید اینست که دستتان را بگیرم و در باشگاه استاد ساتوشی ناکاموتو را نشانتان بدهم.
باقی بستگی دارد به جهد و تلاش خودتان.
.12Jan25. 93k
فکر کنم بهترین کار این باشد که حس و حال خودم رو برایتان وصف کنم تا مشتاق بشوید مطلب را تا آخر بخوانید.
من حال یک پسر بچه شعف زده را دارم.
گویی در میانه جنگ جهانی دوم وقتی نازیها با بیشمار هواپیمای بمبافکن، آسمان لندن را تیره و تار کردهاند و این پسر بچه دریچهای پیدا کرده است به یک جانپناه مخفی پر از آذوقه. دوست دارم بدوم توی خیابان و فریاد بکشم و دست هر عابر ناشناسی را که میبینم بگیرم و با خودم به این پناهگاه ببرم.
سرتان را درد نیاورم چون قرار است تعداد زیادی از شماها که تا اینجا با حیله و ترفند نویسنده برای خواندن پستش، آمدهاید و صبوری کردهاید، بعد از خواندن پاراگراف بعدی بروید به زندگیتان برسید و احتمالا بعدها با نوتیفیکیشن بعدی پست مانیما برگردید.
راستش از خودم ناراحتم که بیشتر از این توان ندارم برای تحریک کنجکاوی شما . کاملا هم حق دارید البته. من خودم هم باشم احتمالا دست پسر بچه شعف زدهای را که دارد دستم را میکشد ببرد داخل یک دالان تاریک و ناشناخته پس میزنم.
من هم مثل خیلی از شماها که در نظرسنجی قبلی شرکت کردید به یکی از گزینهها رای دادم .
گزینه انتخابی من بیتکوین بود که حتما اسمش را شنیدهاید.
من هم تا چند ماه پیش مثل شما فقط اسمش را شنیده بودم و داشتم راحت زندگی خودم را میکردم. اما اتفاقی افتاد که «بدانم همی که نادانم» و زندگی من را تغییر داد.
من ابدا توقع ندارم که زندگی شما هم دستخوش تحولات بنیادی بشود و حدس میزنم که نخواهد شد چون چندین تلاش قبلی من برای صحبت با نزدیکترین و معتمدترین انسانهای زندگیم در مورد بیتکوین، تلاشهای نافرجامی بودهاند.
روی صحبت من آن ۱۴ نفری که مثل من به بیتکوین رای دادند هم نیستند چون آنها احتمالا خودشان هم پیاله من باشند. روی صحبتم کسانی هستند که احتمالا به پاس این چند سال رفاقت مجازی که با هم داشته ایم اندک آبرویی پیششان دارم.
مثل آن پیرمردهای ریشوی تابلو به دست وسط خیابانهای شلوغ نیویورک قرار نیست هشدار بدهم که دنیا در آستانه تمام شدن است .
فقط میخواهم دعوتتان کنم به بیشتر دانستن. بیشتر خواندن و فکر کردن خارج از چارچوبهای مرسوم و متداول
به بیشتر دانستن در مورد پدیده بیتکوین
اینکه به بیتکوین به چشم یک پول توی اینترنت نگاه نکنید که مثل ترن هوایی پارک ارم بالا و پایین میرود.
حقیقت این است که بیتکوین بسیار بسیار فراتر از درک و تصور من و شماست.
بیتکوین میتواند یک طریقت یا فلسفه برای زندگی باشد، بسیار بالاتر و ارزشمندتر از مفهوم ساده یک پول دیجیتالی .
در دنیایی که روز به روز تیرهتر و تلختر و ناامید کننده تر میشود، بیتکوین یک روزنه کوچک امید است برای بهتر شدن دنیا.
اینکه در ابتدا گفتم چقدر نوشتن این پست سخت است برای همین بود.
الان که دارم خودم را جای شمایی که اینها را میخوانید میگذارم میگویم نویسنده این متن قطعا تحت تاثیر دراگ است که این گلواژهها را تلاوت میکند.
و سرانجام میرسیم به آن سکانس مشهور فیلم ماتریکس که مورفیوس دستهایش را به سمت نئو دراز میکند و قرصهای آبی و قرمز را به او نشان میدهد.
شما مخاطبان نازنین من این انتخاب را دارید که یکی از این دو قرص را انتخاب کنید:
قرص آبی یعنی اینکه هرچه گفتم و شنیدید را فراموش خواهید کرد و به ناآگاهی لذتبخشتان از دنیای بیتکوین ادامه خواهید داد. چون من قرار نیست در کانال مانیما چیزی در مورد بیتکوین بنویسم.
قرص قرمز اما حقیقت ناخوشایندی را بر شما عیان میکند که شما را به حسرت وا خواهد داشت که چرا انقدر دیر با این دنیا آشنا شدهاید.
گیمرها به بازیکن شل دست و تازه کار میگویند نوب. من هم با افتخار نوب بیتکوین هستم و امیدوارم بتوانم روزی یک بیتکوینر باشم و نوشتن این پست احتمالا اولین گام این مسیر طولانی بود.
نمیتوانم قانعتان کنم که مثل من به بیتکوین نگاه کنید. نمیتوانم تضمین کنم که تحولی عمیق و بزرگ در زندگی شما ایجاد بکند. اما کمی جواب برای سوالهای احتمالی شما بلدم و تا دلتان بخواهد وقت دارم برای صحبت در مورد بیتکوین
@babakeshaghi
میتوانم داستان آشناییم با بیتکوین را برایتان تعریف کنم و مسیر رسیدنم به این بینش و باور را با شما به اشتراک بگذارم.
دوستان خوبی دارم که میتوانند به سوالات پیچیدهتر شما که خودم از عهده جواب دادنشان بر نمیآیم پاسخ دهند و میتوانم شما را به آنها وصل کنم.
راستش من خودم نهایتا چهار پنج تا فن کمربند سفید بلدم که در اینجا از آن خواهم نوشت:
@edb21m
برای شما انتخاب کنندگان قرص قرمز، تنها کاری که از دستم بر میآید اینست که دستتان را بگیرم و در باشگاه استاد ساتوشی ناکاموتو را نشانتان بدهم.
باقی بستگی دارد به جهد و تلاش خودتان.
.12Jan25. 93k
منوچهر والی زاده هم پرکشید.
درست یک روز بعد از ایرج رضایی.
در فاصله خیلی کم از حسین عرفانیان و منوچهر اسماعیلی و جلال مقامی و چنگیز جلیلوند و بهرام زند و ناصر طهماسب.
انگار در عرض یکی دوسال، بزرگترین گنجینههای یک هنر همگی به تاراج رفته باشند و این به شدت غمانگیز است.
هنری که وجود نداشت اگر این گنجینهها نبودند و باعث بالیدنش نمیشدند.
مرگ هنرمندان، معمولا متاثر کننده است اما من شخصا از شنیدن خبر درگذشت هنرمندان دوبله به طرز عجیبی به هم میریزم.
انگار یک عزیز ، یک رفیق یا یک خویشاوند را از دست داده باشم.
من با مرگ بهرام زند ساعتها گریه کردم. منوچهر اسماعیلی که فوت کرد واقعا یکی دو روز دل و دماغ نداشتم. و امروز که خبر رفتن منوچهر والی زاده را شنیدم جدا روز مزخرفی سپری کردم.
با مرگ منوچهر اسماعیلی، آنتونی کویین و محمدعلی کشاورز و اکبرعبدی و جمشید آریا و داش آکل و رضا تفنگچی و شعبون استخونی هم مردند.
با مرگ بهرام زند، ناوارو و شرلوک هولمز و لینچان با مرگ حسین عرفانیان ، دی دی و همفری بوگارت و جک نیکلسون و مورگان فریمن و سیلوستر استالونه و ژان پل بلموندو. با مرگ چنگیز جلیلوند، فردین و بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی و ایرج قادری هم مردند.
و امروز با مرگ منوچهر والی زاده، لوک خوش شانس و تام هنکس و تام کروز و جیم کری و ویل اسمیت و آدام سندلر انگار برای همیشه خاموش شدند.
فکر میکنم دلیلی که باعث میشه درگذشت هنرمندان دوبلاژ انقدر غم انگیز و متاثر کننده باشه اینه که مرگ هنرمند دوبلاژ فقط مرگ «یک» هنرمند نیست، هرکدوم از اونها که میمیرند دهها هنرمند محبوب دیگه هم میمیرند و انگار تکه بزرگی از خاطرات و نوستالژیهای ما هم باهاشون محو میشه.
#بابک_اسحاقی
@manima4
درست یک روز بعد از ایرج رضایی.
در فاصله خیلی کم از حسین عرفانیان و منوچهر اسماعیلی و جلال مقامی و چنگیز جلیلوند و بهرام زند و ناصر طهماسب.
انگار در عرض یکی دوسال، بزرگترین گنجینههای یک هنر همگی به تاراج رفته باشند و این به شدت غمانگیز است.
هنری که وجود نداشت اگر این گنجینهها نبودند و باعث بالیدنش نمیشدند.
مرگ هنرمندان، معمولا متاثر کننده است اما من شخصا از شنیدن خبر درگذشت هنرمندان دوبله به طرز عجیبی به هم میریزم.
انگار یک عزیز ، یک رفیق یا یک خویشاوند را از دست داده باشم.
من با مرگ بهرام زند ساعتها گریه کردم. منوچهر اسماعیلی که فوت کرد واقعا یکی دو روز دل و دماغ نداشتم. و امروز که خبر رفتن منوچهر والی زاده را شنیدم جدا روز مزخرفی سپری کردم.
با مرگ منوچهر اسماعیلی، آنتونی کویین و محمدعلی کشاورز و اکبرعبدی و جمشید آریا و داش آکل و رضا تفنگچی و شعبون استخونی هم مردند.
با مرگ بهرام زند، ناوارو و شرلوک هولمز و لینچان با مرگ حسین عرفانیان ، دی دی و همفری بوگارت و جک نیکلسون و مورگان فریمن و سیلوستر استالونه و ژان پل بلموندو. با مرگ چنگیز جلیلوند، فردین و بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی و ایرج قادری هم مردند.
و امروز با مرگ منوچهر والی زاده، لوک خوش شانس و تام هنکس و تام کروز و جیم کری و ویل اسمیت و آدام سندلر انگار برای همیشه خاموش شدند.
فکر میکنم دلیلی که باعث میشه درگذشت هنرمندان دوبلاژ انقدر غم انگیز و متاثر کننده باشه اینه که مرگ هنرمند دوبلاژ فقط مرگ «یک» هنرمند نیست، هرکدوم از اونها که میمیرند دهها هنرمند محبوب دیگه هم میمیرند و انگار تکه بزرگی از خاطرات و نوستالژیهای ما هم باهاشون محو میشه.
#بابک_اسحاقی
@manima4