Telegram Web
چند روز پیش جادوگر بازی ماین کرفت، نیما را کشت. بچه خیلی ناراحت شد. بغلش کردم و گفتم "چرا اصلا این بازی رو می‌کنی؟" با همون بغض گفت مثل زندگیه دیگه مامان!

پارسال همین روزها بود که آمدیم. یک سال تموم شد و حالا اکثر قفسه‌های فروشگاه‌ها را از حفظم. یک دور کوچک که توی شهر بزنم کلی چهره‌ی آشنا می‌بینم. خوراکی‌های خوشمزه را کشف کرده‌ام و فهمیده‌ام بالاخره چه رنگی سفیدی جلوی موهایم را بهتر می‌پوشاند. هرکداممان یکبار شمع‌های تولدمان را فوت کردیم، از روی سالهای ازدواجمان یک سال رد شد، یلدا، چهارشنبه سوری، تحویل سال و خیلی شب و روزهای خاص دیگر که بیشتر آدم را دلتنگ می‌کرد، پشت سر گذاشتیم.
حالا به قول دوستی، این روزها توی کلابِ "پارسال این موقع‌‌ها" هستیم چون هی برمیگردیم و به عقب نگاه میکنیم. هی یادم می‌افتد که پارسال این موقع چه می‌کردیم و در چه حالی بودیم.
وای از آن روزهای آخر که به هرکاری یک جوری به چشم آخرین بار نگاه می‌کردیم. آخرین بغل‌ها و بوها، آخرین طعم‌ها، آخرین دیدارها.
از طرفی هم وسواس جا گذاشتن یک چیز مهم داشت خُلم میکرد. برای همین مدام لیست وسایل را چک می‌کردم. چندین بار مدارک و ساکها را بررسی کردم. گاهی فکر می‌کنم برخلاف همه‌ی آن چک کردن‌ها، چیزهای مهمی جا گذاشتم، نه مدارک نه چایی‌سازی که توی لباسهای ضخیم پچیدم، نه نبات و زعفران، من آدمها را جا گذاشتم. آنهایی که دوستم داشتند!

آن روز بعد از حرف پسرک، توی چای سازی که با خودم آورده‌‌ام چای دم کردم و همانطور که با قندهای شُل اینجا که زود توی دهن آب می‌شوند، می‌خوردمش، حرفش را هم مزه مزه کردم. زندگی برای دلتنگی‌های ما نه تنها تره خُرد نمیکند، بلکه جادوگرهای بدجنسش را هم می‌‌فرستد تا ما بازی نبریم.

میدانم که یک روزی من سالگرد آمدنمان را گم می‌کنم... یک روزی هم به آن بغل‌ها و بوها برمی‌گردم... ولی حالا و امروز، کاری نمیتوانم بکنم جز اینکه به همین دایره‌ی کوچک آدم‌های اطرافم بگویم چقدر دوستشان دارم و آنهایی هم که دورند ولی یادم هستند را از پشت قاب گوشی ببوسم.
پس لفت دادن از کلاب غمگین "پارسال این موقع‌ها" مهمترین کاری است که باید انجام بدهم... البته بعد از چای، بعد از پنج تا قند...

#فاطمه_شاهبگلو
118👍41
هیچ کاری اندازه‌ی خرید کردن یک آرامش کوتاه مدت را توی دلش پخش نمی‌کرد، به خصوص خرید کردن برای مهمانی... برای مهمانانی که دوستشان داشت و از کنارشان بودن لذت می‌بُرد.
پیچید توی بازار روز و مغازه‌ی میوه فروشی را رفت داخل. برای ته‌دیگ چند سیب زمینی‌ بزرگ برداشت و برای سالادش، گوجه‌های گیلاسی...
رو به‌روی انگورها که ایستاد باز یاد پویا افتاد... یاد آن جلسه‌ی توجیهی‌ که پویا در باب تفاوت نوع و مزه‌ی انگورها برایش گذاشته‌بود، جوری که می‌شد به سبک برنامه‌های تلویزیونی، عنوان "کارشناس انگور خاورمیانه" را برایش انتخاب کرد... ولی حالا اسم هیچکدامشان را بلد نبود چون در تمام آن ده دقیقه که پویا داشت توضیح میداد، او فقط ژست یک شنونده را به خودش گرفته بود... به جایش زُل زده‌بود به اجزای صورت پویا... رنگ متفاوت چشمهایش، جوری که وسط کلامش کنار ابروهایش را می‌خاراند، جای زخم قدیمی بالای گونه‌اش، خط های خیلی نامحسوس پیشانی‌اش... و اصلا گوش نداده‌بود به تفاوت بی‌دانه و یاقوتی و عسگری... تمام آن زمان را رویا بافته‌بود و خودش را تصور کرده‌بود که دست می‌کشد روی ابروهایش...روی آن جای زخم... روی لبهایش...
حالا با خودش می‌گفت چه بد که با تمام آن توضیحات و شرح جزئیات، نفهمیده‌بود که انگور مورد علاقه‌‌‌ی پویا کدام است! به میوه فروش گفت از هرکدام از انگورها نیم کیلو برایش بکشد...

چشمش افتاد به مغازه‌ی پلاستیک فروشی سر نبش که ظروف یکبارمصرف می‌فروخت. می‌دانست که همیشه بعد از رفتن مهمان‌ها یک سری غذا اضافه می‌آید. مادرش هم که خیلی وقت بود با پخت و پز و گاز و آشپزخانه خداحافظی کرده بود. چندباری البته او را به مهمانی‌های دوستانه‌اش دعوت کرده‌بود ولی بعدش حسابی پشیمان شده بود، به خاطر همین از آن به بعد غذاهای مانده از مهمانی را یک جوری می‌کشید توی ظرف یکبارمصرف که انگار از رستوران گرفته... باز هم برای محکم کاری که یک وقت شک نکند که او مهمان داشته و پیرزن تنها را دعوت نکرده، تا می‌رسید ظرف را خالی میکرد توی بشقاب و می‌گذاشت توی مایکروفر بعد با آب و تاب شروع می‌کرد از رستورانی که مثلا رفته‌بود و معده‌ای که مثلا بیشتر جا نداشته و پیشخدمتی که ظرف یکبار مصرف برایش آورده ! مادرش هم میخورد و به جای تشکر، یک بند غُر می‌زد که چرا به جای آشپزی پولش را دور می ریزد... چرا ولخرجی می‌کند... چرا سرو سامان نمی گیرد... چرا موهایش را آبی کرده... چرا چرا چرا....

پول ظرفهای یکبار مصرف را حساب کرد و رفت توی قنادی... برای خریدن نان خامه‌ای و رولت طبق سلیقه‌ی سحر... هفته‌ی پیش توی تماسشان گفته‌بود که "رولتهای ایران هیچ جا پیدا نمیشه! " چیزهای دیگری را هم گفته‌بود که هیچ جا پیدا نمی‌شوند... هفته‌ی قبل‌تر گفته‌بود آلبالوهای ایران، قبل‌ترش سوسیس های ایران.... سحر هربار که با او حرف زده‌بود، از چیزهایی نام بُرده‌بود که آنجا پیدا نمی‌شُدند و او همیشه بعد از تماسشان با خودش حساب میکرد که این چیزها را آخرین بار کی خورده؟ و وقتی می‌دید خیلی وقت است که مثلا رولت و آلبالو یا سوسیس نخورده، فکر می‌کرد پس اگر یک روزی برود، کمتر از سحر اذیت می‌شود چون اصلا اندازه‌ی او شکمو نیست. برون‌گرا هم نیست که اگر یک چیزی برایش خیلی مهم باشد و هیچ جا پیدایش نکند، آن را بلند بلند با بقیه به اشتراک بگذارد. تایپش از آن آدمهاست که توی دلش می‌گوید "کاش بود" و یواشکی به آن چیز فکر می‌کند و نمیگذارد بقیه بفهمند که او دلش چه چیزهایی میخواهد...

خریدها را گذاشت روی میزآشپزخانه و رفت برای آماده شدن... چند لباس مختلف را پوشید تا بالاخره انتخاب کرد...موهایش را باز کرد و گردنبندش را هم انداخت...

سحر با ذوق گفت: "وااااای از این نون خامه‌ای بزرگا"
* خیلی هم بزرگ نیستنا، بذار دوربین رو ببرم نزدیک... ببین این قدری ان!
* "اون انگورا رو..‌. همه رو میخوای خودت بخوری؟ آخ باید پویا رو صدا کنم که عاشق انگوره.... پویاااا بیاااا ببین چقدر انگور داره! "
تا آمد به موهایش دست بکشد یا یقه‌ی لباسش را مرتب‌تر کند، چهره‌ی پویا تمام اسکرین گوشی را پُر کرد...
داشت حرف میزد... ولی باز نمی فهمید از چی... نمی شنید انگار...
و سحر برگشت توی تصویر و گفت انگورهای ایران هیچ جا نیست‌‌‌... پویا خندید و از تصویر به آرامی رفت کنار.‌‌‌.. همه‌ی اجزای صورتش از تصویر بیرون رفت... جای زخم... خط پیشانی...


زنگ‌ِ در را زدند.‌ آقا رضا بود، سرایدار ساختمان که هر شب همین ساعت می‌آمد برای بردن زباله‌ها. ظرفهای یکبار مصرفی که پُرشان کرده‌بود از سالاد و غذا و ته دیگ را تحویلش داد. آقا رضا چندبار تشکر کرد و پرسید اگر مهمون داشتید فردا بیام برای نظافت؟ کاری هست بکنم؟
جواب داد: یه فاتحه برای مادرم بخون...
و در را بست.

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
75😭24👍18
Ey Rafigh Reza Rohani Official
<unknown>
ای رفیق
سارا نائینی
31
🔹شماره صفر:
حکایت آغازین یا آغاز حکایت یا یک چیزی در همین مایه‌ها

از آخرین مطلبی که اینجا نوشته‌ام ۱۶۷ روز می‌گذرد. شاید بهتر بود سه روز بیشتر صبر می‌کردم یا یک هفته زودتر می‌آمدم که رند بشود ولی خب ۱۶۷ به خودی خود برای نبودن و ننوشتن عدد بزرگ و قابل توجهی است ...

حکایت این‌گونه آغاز می‌شود که پنجشنبه هفته قبل، روز بدرقه فاطمه و بچه‌ها، توی قطار به سمت فرودگاه کپنهاگ وقتی داشتم به سفید بی‌انتهای منظره نگاه می‌کردم یک جرقه‌ای زد توی ذهنم که بیا و حکایت این چله‌نشینی را مکتوب کن. مثلا توی اینستا که تار عنکبوت بسته یا حتی توی وبلاگ قدیمی که دیگر قطعا بساز بفروش‌ها کوبیده‌اند تویش شورت و لباس زیر می‌فروشند یا اصلا توی فیس‌بوک با آن اهالی عجیب ‌و غریب و نچسبش یا چه می‌دانم هرجای دیگری که شد. شاید بعدها با خواندن و یادآوریش حس خوشی به دلت آمد.
اصلا خوشت هم نیامد، ثبت کردن که ضرر ندارد. نوشتن همیشه، نوشداروی تنهاییست.

بعد کمی بیشتر فکرم را نشخوار کردم یاد برنامه کاری چلوسیده و کامپکتم افتادم که گاهی وسط شیفت‌های پشت به پشت، حتی فرصت خواب کافی هم ندارم. بعد هم یک لحظه تمام پروژه‌های ناشروع و ناتمام زندگی پربار هنری‌‌م مثل انیمیشن نامه‌ی اعمال روز قیامت از جلوی چشمم رد شد و یاد آن ضرب‌المثل شیرین شیرازی افتادم که می‌گوید: «چرا عاقل کند کاری؟» و دیدم اصلا بهتر است بی‌خیال بشوم.

بعد گفتم تو آدمی هستی که باید زور بالا سرت باشد. بیا و حکایت صفرم را بنویس تا حداقل بمانی توی رودربایستی این‌ ۲کا مخاطب بینوای این خانه که ۱۶۷ روز است نشسته‌اند تلوزیون برفکی مانیما را تماشا می‌‌کنند و لفت نمی‌دهند. نهایتا فراخی که فشارت آورد یک هفت‌-هشت‌تایی حکایت سر هم می‌کنی و می‌گذاری توی منوی خالی این رستوران زنگار بسته‌ی بین راهی. از این ۲کا مخاطب، یحتمل برخی که اصلا یادشان نبود اینجا کجاست حالا مثل آن بینوای همیشه خفته جلوی در کاباره شهرهای متروک فیلم‌های وسترن، بیدار می‌شوند و خاک کلاه مکزیکی‌شان را می‌تکانند و مثل گلوله‌های خار غلتان توی گرد و غبار، لفت خواهند داد و در افق سیاه سفید سینمایی کادر محو می‌شوند. خدا رو چه دیدی؟ بلکم چهارتا مسافر بخت برگشته و راه گم کرده جدید هم گذرشان خورد و خوششان آمد و مانیمارا تورقی کردند، دور هم املتی، نیمرویی، چایی تلخی چیزی زدیم و دشتی کردیم توی دخلمان این سر سیاه زمستون.

بله ... فاطمه و مانیما پنجشنبه هفته پیش رفتند ایران و تا روز برگشتنشان دوست دارم برایتان بیشتر بنویسم.
اما اینکه چه قرار است بنویسم صادقانه هیچ ایده‌ای ندارم.
تلاش‌ می‌کنم حتی‌الامکان طویل نباشد که حوصله‌تان را سر نبرم. سعی می‌کنم که روزنوشت باشد که هم از حال و احوال حدودی ما در این گوشه دورافتاده و سرد اسکاندیناوی بیشتر مطلع شوید هم خاطرات این مدت را برای خودم جایی ثبت کرده باشم.
احتمالا اگر علاقه‌مند باشید در مورد سوئد و فرهنگ مردمانش و حال و هوای مهاجرت چیزهای به درد بخوری دستگیرتان خواهد شد.
سوالی هم اگر داشتید، کامنت بگذارید با کمال میل جواب خواهم داد.

شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
👍5837
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پی‌نوشت:
کپنهاگ پایتخت سوئد نیست اما فرودگاهش نسبت به فرودگاه استکهلم حدود ۲ ساعت به شهر ما نزدیک‌تر است.
سوئد و دانمارک از طریق یک پل روی دریا به هم متصل هستند و با قطار و اتوبوس و خودرو شخصی می‌شود بین دو کشور رفت و آمد کرد.
تمام مسیر تا دانمارک پوشیده بود از برف. اما آن سوی پل اصلا خبری از برف و بارندگی نبود .
35👍15
🔹شماره ۱:
در باب اهمیت شورکورت

سوئدی‌ها به گواهینامه می‌گویند:
شورکورت körkort
و بدون اغراق از نظر اهمیت اگر مهم‌ترین مدرک شناسایی نباشد، کم‌ اهمیت‌تر از کارت شناسایی و پاسپورت هم نیست. سوئد یکی از سختگیرترین کشورهای دنیا در خصوص قوانین راهنمایی و رانندگی است. قوانینی در این کشور بر پایه احترام به عابران پیاده و دوچرخه سواران و کاهش تصادفات منجر به فوت و آسیب دیدگی سرنشینان است.
آوازه گواهینامه این کشور به قدری است که سوئدی‌ها خودشان ادعا می‌کنند که تا همین چند دهه پیش و قبل از اتحادیه اروپا می‌توانسته‌اند بدون نیاز به پاسپورت و سایر مدارک شناسایی با یک برگ گواهینامه سوار ماشین بشوند و بروند مثلا هر کشوری دلشان خواست گشت و گذار کنند و هتل بگیرند و کارهای اداریشان را انجام دهند.

گرفتن گواهینامه هم بسیار پرخرج و هم معمولا فرآیندی طولانی است و به همین خاطر چیز عجیبی نیست که سوئدی‌های مسن بسیاری را ببینید که گواهینامه ندارند یا وقتی کسی گواهینامه می‌گیرد چنان مشعوف می‌شود کعنهو کنکور قبول شده است.

اگر نگاهی به آگهی های کاریابی سوئد بیاندازید قطعا متوجه اهمیت گواهینامه خواهید شد چون یکی از شروط همیشگی استخدام در سوئد داشتن گواهینامه است در حالی که در کمال تعجب بسیاری از این مشاغل، اصلا و ابدا نیازی به رانندگی ندارند.

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم مشغول یک بزم تک نفره هستم با خودم. وقتی ماشین را توی حیاط اداره رانندگی پارک کردم تقریبا مطمئن بودم که این بار هم مردود شده‌ام. پیرمرد ممتحن گفت: قبول شدی.
همینطور بی اراده یکهو چشمم خیس اشک شد. دوست داشتم بغلش کنم و ماچش کنم ولی ترسیدم حریم خصوصیش جریحه دار شود .
پروسه‌ای که هفت ماه طول کشید و چند ده میلیون تومن خرج روی دستم گذاشت به طرز ناباورانه‌ای امروز و‌ در کمال ناامیدی به پایان رسید و امروز بدون شک یکی از بهترین روزهایی بود که بعد از ترک ایران تجربه کردم.

دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
72👍54😭1
آموزشگاهی که توش دوره دیدم عکسم رو گذاشته صفحه اینستاگرامش و تبریک گفته
68👍26😭2
🔹 شماره ۲:
در باب مورک، دپریخون، پلوس گرادر و ویلسون

روزی که بچه‌ها رفتند، همه‌جا پوشیده بود از برف. فردایش دما آمد بالای صفر، رودخانه روبروی پنجره که تماما یخ بسته بود دوباره جاری شد و باران بارید و همه برف‌ها محو شدند.

یکی از مشخصه‌های سوئد، آب و هوای سرد و خشن آن است. موردی که معمولا برای مهاجرین چالش برانگیز است. علاوه بر این در فصل سرد ، دیدن خورشید شبیه یک رویای محال است. روزهای کوتاه و تاریک و ابری حتی خود سوئدی‌ها را که در فصل گرم، خوش‌برخورد و خنده‌رو هستند به محاق افسردگی (دپریخون depression) می‌برد.

خوشبختانه شهری که ما در آن هستیم‌ در جنوب سوئد قراردارد و آفتابی‌ترین شهر این کشور محسوب می‌شود. با اینکه با شهرهای شمال سوئد که ۶ ماه در سال شب و ۶ ماه در سال روز هستند کاملا متفاوت است اما این تاریک بودن روزها، شدیدا کسالت آور و محزون است. حتی منی که در ایران لحظه شماری می‌کردم برای هوای ابری و بارانی ، گاهی شدیدا دلتنگ آفتاب می‌شوم.
مورک (mörk) به سوئدی یعنی تاریک و فصل سرد و تاریک در سوئد، مداوم و گاهی شکنجه‌آور است. حتی خودشان هم که عادت دارند به شرایط، معمولا پناه می‌برند به ورزش و باشگاه و خرید و مهمانی تا سرگرم شوند و زمستان را سر کنند.

اینجا دمای هوا بطور معمول زیر صفر است اما اگر استثنائا بیاید بالای صفر و پلوس گرادر (plus grader) بشود شادمانه و سرمست از خانه می‌زنند بیرون.
در کل شرایط آب و هوا تاثیر چندانی در نوع زندگی اجتماعی سوئدی‌ها ندارد. توی برف و باران هم بچه‌های مدرسه همان کارهایی را می‌کنند که روزهای معمولی می‌کرده‌اند. مردم حتی دوچرخه سواری و پیاده روی را هم تعطیل نمی‌کنند. اصلا تعطیلی مگر در شرایط خیلی خیلی بحرانی معنی ندارد. سیستم حمل و نقل عمومی مثل قبل کارش را انجام می‌دهد و زندگی در جریان است. اما خبری از زیست شبانه نیست. شهر عملا بعد از تاریکی هوا ، به حالت نیمه تعطیل در می‌آید و مردم پناه می‌برند به خانه‌هایشان.

یادم هست دوران دانشجویی وقتی اولین بار آب سمنان را نوشیدم از مزه نسبتا شور آن تعجب کردم که چطور مردم این شهر مزه بد این آب رو تحمل می‌کنند؟ اما بعد از چند ماه چیزی که اذیتم می‌کرد مزه آب نبود، دلتنگی و تنهایی و دور بودن از خانواده بود که نمی‌توانستم به آن عادت کنم.
حالا هم بعد از نزدیک به شانزده ماه زندگی در سوئد جدا آب و هوا برایم آزاردهنده نیست. لباس گرم می‌پوشیم، ویتامین دی می‌خوریم، سرمان را یکجوری گرم می‌کنیم که «سرآید زمستون»
چیزی که آزارت می‌دهد این است که هرچقدر هم خودت را از نظر ذهنی و بدنی برای مهاجرت آماده کرده باشی و هرچقدر هم که منعطف باشی برای پذیرش فرهنگ و زبان و جغرافیای جدید، همیشه حس و حال تام هنکس را داری در cast away.
منتظری یک کشتی یک روزی از دور پدیدار شود و تو را برگرداند به جایی که از آن آمده‌ای.
و اگر هم برگردی احتمالا دلتنگ جزیره‌ای خواهی شد که از آن نجات پیدا کردی.


سه‌شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی

@manima4
54👍28😭7
ایشون ویلسون هستند در فیلم cast away .

اسمش تو عنوان پست بود ولی تو متن توضیحی در موردش ننوشتم.
26😁4👍3
333_dariosh-tu-ghorbati-ke-sarde-tamame-ruz-o-shabhash-eshghe-man…
<unknown>
این ترانه داریوش یکی از محبوب‌ترین ترانه‌هایی بود که دوران دانشجویی تو سمنان گوش می‌دادم. اونجای که میگه تو غربتی که سرده خیلی با آب و هوای سمنان سازگاری نداشت. قسمت شد بعد سال‌ها در یک جغرافیای مناسب با ترانه بهش گوش بدم.
34👍7😁4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینم روشن‌ترین حالت روز حدود ساعت ۱ ظهر
👍2120
🔹 شماره ۳:
حکایت sfi، سانتا لوسیا و سوسن

دولت سوئد برای همه مهاجران یک دوره آموزش زبان سوئدی برگزار می‌کند که اس اف ای نام دارد. شرکت در این دوره برای تمامی افرادی که کد ملی سوئدی یا پرشون نومر داشته باشند، رایگان است.

بعد از ورودمان به سوئد چند هفته‌‌ای برای دریافت کد ملی صبر کردیم و بلافاصله برای sfi ثبت نام کردم. بعد از یک ماه دوره مقدماتی وارد کورس c شدم که کلاس‌هایش هر روز از ۸ صبح تا ۱۲ ظهر برگزار می‌شد. قبل از مهاجرت دو ترم زبان سوئدی آنلاین در ایران گذرانده بودم. نه اینکه مرا بی‌نیاز کرده باشد اما کمی دانش گرامر داشتم و کمی هم لغت و جمله سوئدی بلدم بود که شوک اولیه یک مهاجر در برخورد با زبان سوئدی را کمی خنثی می‌کرد و مرا چند پله از باقی هم‌کلاسی‌هایم جلو انداخت. همین بود که یکجورهای شدم نور چشمی کلاس.

دو معلم داشتیم به نام‌های ماریا و سوسن. ماریا شدیدا سختگیر بود. وقتی مجبور می‌شد که مطلبی را به انگلیسی توضیح دهد مشخصا معذب و عصبانی می‌شد. کم لبخند می‌زد و همیشه فاصله‌ اش را با شاگردها حفظ می‌کرد.

اما سوسن (در حقیقت سوزان - ولی چون سوئدی‌ها حرف ز ندارند سوسن تلفظ می‌کنند) یک فرشته بود که از بالای ابرها هبوط کرده بود روی زمین، لباس معلم‌های sfi را پوشیده بود و رفتارش با من و بچه‌های دیگر بیشتر مادرانه بود تا معلمانه.
لبخند از لبش پاک نمی‌شد، وقتی چیزی را متوجه نمی‌شدیم تعصبی روی زبان سوئدی نداشت و به انگلیسی برایمان توضیح می‌داد. حتی سوئدی را هم طوری شمرده و مهربانانه حرف ‌می‌زد که هرچند نمی‌فهمیدیم ولی متوجه می‌شدیم.
به واسطه آشنایان زیادی که داشت یک‌سری کارهای فوق برنامه هم برایمان ترتیب می‌داد که سایر معلم‌های sfi نه حوصله‌اش را داشتند نه انگیزه اش را.
سوسن بدون هزینه ما را به دفتر روزنامه sydöstran برد تا با روند چاپ روزنامه در شهرمان آشنا بشویم. ما را به سانتا لوسیا برد و با این سنت آشنا شدیم و یکروز هم یک تور رایگان از موزه دریایی کارلسکرونا برایمان ترتیب داد.
ابتدای سال ۲۰۲۳ برای شرکت در یک دوره فنی و حرفه‌ای ناچار شدم کلاس‌های روتین sfi را تمام کنم. ماریا تبریک گفت که موفق شده‌ام در دوره فنی و حرفه‌ای ثبت نام کنم و تشکر کرد که دانش‌آموز خوبی برای او بوده‌ام و ایمیل زد تا زودتر بتوانم در دوره flex sfi ثبت نام کنم که یکروز در هفته و بعد از ظهر برگزار می‌شود.

اما سوسن آخرین روزی که در کلاس بودم یک ویدیو روی پرده کلاس پخش کرد که یک شعر کلاسیک بود از رابرت فراست به نام
«The road not taken»
بعد ‌هم مرا صدا زد و به همه بچه‌ها گفت که از هفته بعد، دیگر همراهشان نخواهم بود و گفت : امیدوارم همانطور که تو راهت برای زندگی پیدا کرده‌ای بقیه بچه‌های کلاس هم بتوانند مسیر خودشان را زودتر پیدا کنند.

آخر جلسه، یک بسته زعفران ناب ایرانی به نشانه قدردانی به سوسن دادم. بی‌اندازه خوشحال شد، بغلم کرد و گفت که یک شیرینی خوشمزه با آن خواهد پخت.
گفتم: این زعفران اورجینال ایرانیه
گفت: تو خودت هم یه آدم اورجینالی

می‌دونید؟ آدم‌ها در طول زندگیشان روزهای خوب و بد زیادی را تجربه می‌کنند. هم تعریف می‌شنوند هم تهدید و توهین . اما بدون اغراق این جمله سوسن یکی از شیرین‌ترین و لذتبخش‌ترین تعریف‌هایی بود که در تمام عمرم شنیده بودم.
خاطره‌ای که تا زنده‌ام فراموش نخواهم کرد.

چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
93👍22😭6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سانتا لوسیا
یکی از سنت‌های سوئدی است. جشنی در ستایش نور و روشنی که هر سال در همین روز یعنی ۱۳ دسامبر برگزار می‌شود. پیشینه آن بر می‌گردد به قدیسه شهیدی به نام لوسیا که در ایتالیا زندگی می‌کرده و به پاسداشت شهادت او دختری زیبا و خوش صدا، تاجی از شمع روشن بر سر می‌گذارد و ترانه می‌خواند و گروه موسیقی همراهیش می‌کند.
سانتا لوسیا یکی از محبوب‌ترین سنت‌های سوئدی است که با وجود ریشه مذهبی ابدا مراسمی دینی محسوب نمی‌شود و بخشی از فرهنگ و سنت سوئد شده است.

این فیلم را سال پیش دقیقا همین امروز گرفتم.
سوسن ما رو برده بود به سالن اپرای مدرسه شهر و گروه کر ترانه‌های سانتا لوسیا را می‌خواندند.

یادم هست در تمام مدت اجرای سرود، سوسن دستهایش را مثل کودکی شگفت زده به هم گره زده بود و از شوق اشک می‌ریخت.
46👍16
11👍5
🔹شماره ۴:
حکایت خالی موحش تنهایی

بعد از چند تا شیفت پی در پی، یک استراحت سه روزه دارم و انگار تازه متوجه رفتن فاطمه و بچه‌ها شده‌ام. مثل یک لگد جانانه توی ساق پا دقیقه ۷۰ بازی فوتبال، حالا که بعد از دقیقه ۹۰ آمده‌ام توی رختکن و بدنم سرد شده می‌بینم تمام جانم سیاه و کبود است و درد دارد.
خالی خود به خود چیز ترسناکی است اما ترکیب آن با تنهایی، موحش، مهیب و هولناک است.
تاریکی، سکوت و گذر آهسته زمان وقتی خالی و تنها باشی گویا ترسناک‌ترند.
تلوزیون را روشن می‌گذارم که غیر از صدای توی مغزم حداقل صدای دیگری هم باشد. از نشیمن که می‌روم توی آشپزخانه اول برق آشپزخانه را روشن می‌کنم بعد بر می‌گردم لامپ نشیمن را خاموش می‌کنم. حتی چند ثانیه تاریکی مطلق را هم نمی‌توانم تاب بیاورم. قفل در ورودی را بی اغراق روزی صد بار بررسی می‌کنم و با اینکه می‌دانم بسته است، هر بار که از جلوی آن رد می‌شوم. قبل از دستشویی و بعد از آن ، قبل از خواب و حتی گاهی وقتی خوابم نمی‌برد به طرز وسواس‌گونه‌ای دوباره و دوباره و دوباره چک می‌کنم.
به وسواسی دچار شده‌ام که یکجور اختلال عصبی است به گمانم. مرور و بررسی مکرر امن بودن. قبل از رفتن سر کار مایکروفر، پلوپز ، ساندویچ ساز، کتری برقی و حتی تلوزیون و چراغ خواب و شارژر موبایلم را از پریز می‌کشم مبادا در نبودنم جرقه نزنند و آتش راه نیفتد.
یک چک لیست از همه کارهای قبل از ترک خانه درست کرده‌ام و با انجام هر کدام، با صدای بلند یک تیک جلوی آن می‌زنم. اما ده قدم از خانه که دور می‌شوم یادم نمی‌آید در را قفل کرده‌ام یا نه؟ ناهارم را برداشتم؟ هندزفری کجاست؟
یک ترس مداوم دارم از کارهایی که باید انجام می‌شده و انجامشان نداده‌ام. ترس آب ندادن به گلدان‌ها، ترس به موقع نپرداختن قبض‌ها. ترس از دیر رسیدن سر کار.
من هیچ وقت انقدر از خانواده‌ام دور نبوده‌ام. دور به معنای حقیقی و این ترس همیشه در تمام وجودم بوده‌است. ترس از دست دادن ... و حالا که خودآگاهانه دارم این از دست دادن را تمرین و تجربه می‌کنم می‌فهمم که حقیقتی به واقع ترسناک و دردناک است.
واقع‌بینانه، گاهی یک چنین درنگ و فاصله‌ای نه تنها بد نیست بلکه لازم است‌. فرای سختی و مشقتی که به آدم تحمیل می‌کند یک درس بزرگ هم دارد. اینکه بعضی وقت‌ها آنقدر به حضور آدم‌های مهم و عزیز عادت می‌کنی که متوجه میزان اهمیت آن‌ها در زندگی خود نیستی.
آدمی باید زور بالای سرش باشد . گاهی تلنگری ناگزیر، مثل هجران یا فقدان باید باشد تا قدردان حضور آدم‌های عزیز زندگیت باشی.

شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
👍3732
🔹 شماره ۵:
حکایت کباب‌تابه‌ای و رویای نیمه‌تمام سوئدی

امروز یک دوست سوئدی به نام یان مهمانم بود. در مورد یان بعدا بیشتر برایتان خواهم گفت.
چطور شد که امروز دعوتش کردم اینجا؟
آها. عکس قبولی گواهینامه را برایش فرستادم و او هم دعوتم کرد برای شام کریسمس و من هم خواستم جبران کنم گفتم بیا برویم یک رستورانی جایی و او هم گفت که چرا رستوران؟ مهم این است که بنشینیم فیکا کنیم (یادم باشد این فیکا را هم بعدا برایتان مفصل تشریح کنم. عجالتا شما در نظر بگیرید گپ زدن همراه با قهوه) و نمی‌دانم یکهو از کجایم درآوردم که بیا خانه ما، برایت غذای ایرانی درست می‌کنم.
سوئدی‌ها هم که بی‌تعارف گفت: چه روزی؟
گفتم: یکشنبه
گفت: چه ساعتی؟
گفتم: ساعت ۱ واسه ناهار
پرسید: تینا و یاکوب را هم بیارم؟
گفتم: نه خودت بیا . وقتی فاطمه و بچه‌ها برگشتند تو هم عهد و عیالت را بیاور.
گفت: اوکی

حالا پسر خوب تو پدرت سرآشپز بوده یا کارنامه درخشان آشپزی ایرانی داری که توی این هیری ویری مهمان دعوت می‌کنی؟

این دو سه روز پر از استرس، خودم را رایزن فرهنگی ایران در سوئد تصور می‌کردم. خانه را ریختم و سابیدم و جارو کشیدم. بعد یاد غذا افتادم که هیچ ایده‌ای نداشتم که باید چه خاکی به سرم بکنم. کلی یوتیوب و پیج آشپزی را زیر و رو کردم و دست آخر تصمیم گرفتم بروم سراغ کم ریسک‌ترین گزینه‌های موجود.
این شد که کباب تابه‌ای و سالاد الویه را به عنوان غذای ایرانی به یان بینوا قالب کردم.
آن بنده خدا هم که هیچ دوست ایرانی دیگری جز من ندارد و احتمالا باور کرد که غذای ایرانی خورده است.
بعد از ناهار یک دست هم فیفا بازی کردیم. توقع داشتم رئال مادریدی، لیورپولی، بایرمونیخی چیزی انتخاب کند ولی به مثابه یک وایکینگ میهن پرست رفت یک تیم دوستاره درپیت از گوتنبرگ برداشت. دیگر انصاف نبود من بروم تیم خوب بردارم ، من هم از مالمو تیم برداشتم و با چهارتا گل بنده خدا را جوری شتک کردم که علاوه بر غذای ایرانی با میهمان‌نوازی ما ایرانی‌ها هم بیشتر آشنا شود.

بعد از چای زعفرانی و دسر یکهو بی مقدمه گفت : ماشین نمیخری؟
گفتم: نه تا وقتی خیالم از بابت ویزا راحت نشده
گفت : پاشو بریم یه چرخی بزنیم. هم یه هوایی میخوری هم شاید پسندیدی یه ماشین برداشتی.

ما هم که پاشدیم رفتیم به این امید که روز تعطیلی جایی باز نیست که متاسفانه بود.

سرتان را درد نیاورم اگر یان دستم را نکشیده بود الان با یک شاسی بلند جلوی در خانه، خدمتتان بودم.
فروشنده یک بیزنس‌من قهار لبنانی بود از آن‌هایی که در کسری از ثانیه مشتری را اسکن و روانشناسی می‌کنند.
منی که رفته بودم برای اینکه غذایم هضم بشود به خودم که آمدم دیدم همه چیز بر وفق مراد است. از دم قسط بدون پیش پرداخت، سر حال، برند معروف، کم مصرف، جادار و اتومات و ...
تنها فاصله من با خرید ماشین و گرفتن سوییچ از آقای لبنانی یک کلیک بود و این داشت مرا می‌ترساند. راستش ما مردم خاورمیانه عادت نداریم همه چیز انقدر خوب و انقدر سریع پیش برود. زندگی انقدر راحت و بی‌دغدغه برایمان مشکوک است و فکر می‌کنیم حتما یک کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است.

بگذریم ... یان به بهانه اینکه بهتر است با همسرم هم مشورت کنم مرا کشید بیرون. ولی در اعماق نگاهش «حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی بابا»ی خاصی موج می‌‌زد.


یکشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
😁69👍289
😁15👍83
این عکس را وقتی یان رفته بود و موقع جمع کردن میز گرفتم. لطفا تذکر ندهید کن این چه وضع پذیرایی است؟ حتی یک رایزن فرهنگی بیشعور هم می‌داند که ماهیتابه را نباید بیاورد سر میز 😂
😁59👍1712😭2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قصه جنگو و شجریان


https://www.tgoop.com/daastaanehsanoo
15👍3
2025/07/14 17:44:23
Back to Top
HTML Embed Code: