Telegram Web
مرگ ، ابدیت و سوانته پابو

۱. مرگ
اگر قرار باشد فهرستی از چالش‌ها و سختی‌های مهاجرت بنویسم، احتمالا فهرست بلندبالایی از آب درخواهد آمد ولی مطمئنم که حدس هم نمی‌زنید اولین و مهم‌ترین آن‌ها، یعنی همان سخت‌ترین چالشی که در صدر فهرست باید اسمش را نوشت، مرگ باشد. آن‌هم نه هر مرگی، مرگ خودم.
روزهای اول اینجا آمدن، ما که بزرگ بودیم هم تعادل درست و حسابی نداشتیم چه برسد به این طفلکی‌ها. انگار زندگیمان جت لگ شده باشد نه فقط ساعت خوابمان.
برای بغض برای زدن زیر میز برای گریه، نیاز به بهانه نداشتیم. این وسط شب که می‌شد، لامپ اتاق که شیفتش را تحویل چراغ خواب می‌داد ما یک محمود کریمی کم داشتیم که برایمان نوحه بخواند. مانی و نیما می‌زدند زیر گریه که ما می‌خواهیم برگردیم. ما اینجا را دوست نداریم. دوست و‌ رفیق نداریم. زبانشان را بلد نیستیم و ...
اوایل حرفشان، قصه‌دلتنگی و تنهایی بود. بعدتر داستان شد ترس. ترس از مرگ. از مرگ من . مرگ ما...
برای تنهایی‌شان دوست پیدا کردند. یوتیوب جایگزین دلتنگی فیلیمو شد. تماس تصویری جای بازی حضوری را گرفت و تا توانستیم سعی کردیم که برای هرچیزی که قبلا داشتند‌ و بعد از این سفر، از آن محروم شده بودند یک آلترناتیوی پیدا کنیم. اما آن شب که با بغض گفتند: اگر ایران بودیم و شما می‌مردید ما میرفتیم پیش عمه، می‌رفتیم پیش همسایه ها کمک می‌گرفتیم. اما اینجا اگه بمیرید ما چیکار کنیم؟ تنها می‌مونیم ...
آن شب لال شدم چون واقعا جوابی نداشتم.


۲.ابدیت
برعکس مانی و نیما، در دوران کودکی من شب‌ها، کابوس قبل از خواب من نه مرگ، که ابدیت بود. بی‌اغراق، شاید نزدیک ۳ سال از عمرم ، هر شب من با این ترس به رختخواب می‌رفتم و گاهی ساعت‌ها به آن فکر می‌کردم و عذاب می‌کشیدم تا خوابم ببرد. کم زمانی نبود. این ترس این فکر که حتی همین حالا هم توضیح دادنش برایم سخت است چه برسد به آن موقع داشت مثل خوره جانم را می‌خورد. به این فکر می‌کردم که خب اگر مرگ پایان کبوتر نیست و ما موجودات بی‌کرانی هستیم تا کی قرار است همینطوری برویم و‌ برویم و برویم؟ این بی‌انتها بودن عمر مرا شدیدا می‌ترساند. اینکه زندگی پایان نداشت. اینکه تمام‌ نمی‌شد. واقعا یک مقطعی مثلا از ۹ تا ۱۲ سالگی من هر شب با این ترس می‌خوابیدم و خواب و خوراک را از من گرفته بود. گاهی حتی این ترس در طول روز هم به سراغم می‌آمد و حتی همین حالا هم که به آن فکر می‌کنم، یادآوریش تنم را می‌لرزاند.
غیر از خود ترس این قابل بیان نبودنش بیشتر آزارم‌می‌داد. اینکه به هرکس می‌گفتم تعجب می‌کرد. اینکه همه به دنبال زندگی جاودان هستند و من نیم وجب بچه را ابدیت می‌ترساند. کم کم مثل همه چالش ‌های بزرگ این چالش هم فراموش شد. یک رادیو ترانزیستوری خریدم و شب‌ها با صدای راه شب خوابیدم و خودم را تمرین را دادم که هر وقت ترس آمد به جانم به چیزهای دیگری فکر کنم. می‌دانستم که ابدیت برایم‌ ترسناک است اما در این بازی ذهنی انقدر ورزیده شده بودم که بتوانم دیگر توی مخم راهش ندهم.

۳. سوانته پابو
آموزش تکنیک فرافکنی ذهنی کارگر نیفتاد. می‌گفتند نمی‌توانیم به مرگ تو فکر نکنیم. قول دادم سیگارم را ترک کنم که دیرتر بمیرم. قول دادم که با احتیاط و از‌ کنار بروم که بلایی سرم نیاید. اما مانی و نیما مشکلشان با‌ مرگ، اساسی و‌ ساختاری بود. اصولا با این مقوله از پایه و اساس مشکل داشتند. نه تنها از مرگ من بلکه از مرگ خودشان هم می‌ترسیدند. آن هم نه مرگ زود و در شرف اتفاق ، دلشان نمی‌خواست در پیری هم فوت بشوند. اصلا دلشان نمی‌خواست که پیر بشوند.
وقتی همه راه‌های دیگر صلح‌آمیز و جوانمردانه  به بن بست رسیدند ناچار شدم دست به دامن ساینس فیکشن بشوم. برایشان از سرعت رعدآسای پیشرفت علم و فناوری گفتم. از هوش مصنوعی و ابرکامپیوترها که‌می‌توانند سرعت پیشرفت انسان را چند برابر بکنند. از اینکه تا وقتی شما دو تا به سن جوانی برسید دانشمندان برای مریضی‌ها، برای پیری و حتی احتمالا برای مرگ، دوا و درمان و واکسن خواهند ساخت. گفتند باور نمی‌کنیم. این داستان از قضا مصادف شد با همان روزهای اهدای جوایز نوبل. به مانی و نیما گفتم باور نمی‌کنید؟ همین آقای سوانته پابو را ببینید که همشهری خودمان هم هست و به خاطر تحقیقاتش در تعیین توالی ژنوم نئاندرتال‌ها، نوبل پزشکی گرفته است. همین آقای دکتر یکی از همان دانشمندهایی است که دارد سفت و سخت و لاینقطع توی آزمایشگاه‌های فوق پیشرفته، روی داروی مرگ کار می‌کند. درست است که هنوز به نتیجه نرسیده است. اما تا شما دو تا بزرگ و قد بلند بشوید، به احتمال قریب به یقین موفق خواهد شد.
اینطور شد که مانیما صبح اول وقت یک نقاشی کشیدند خطاب به آقای دکتر که چه نشسته‌ای؟ پا شو زودتر دارو را بساز
من هم برای شوخی نقاشی را ایمیل کردم برای پابو
و در کمال تعجب به بیست و‌چهار ساعت نکشید که پروفسور جواب ایمیلم را داد .

#بابک_اسحاقی
@manima4
71👍19👏14
صبح زود است تقریبا... دخترک افغان دستش می‌خورد و موزیکش play می‌شود... 'تو که چشمات خیلی قشنگه"... به جز دوتا صندلی که من و او اشغال کرده‌ایم، تمام صندلی‌های اتوبوس خالیست ولی با عجله‌ قطعش می‌کند و نمیخواهد مزاحم من بشود...

نمی‌دانست من را از آن صندلی جدا کرده و تا کجاها بُرده...
به بیشتر از یک دهه‌ پیش که این آهنگ هیت شده‌بود... از یک خواننده‌ی زن که "داف" نبود و اصلا با این کلمه کیلومترها فاصله داشت. حتی فرزاد حسنی گاو، توی یک برنامه مهرنوش را زشت خطاب کرده بود.
بابا هم حفظ شده بود... حفظ که نه... غلط غلوط می‌خواندش... توی حیاط نشسته بودیم و او داشت سعی‌ می‌کرد تا آن شاخه‌‌‌ی درخت انگور که روی زمین افتاده‌بود را به شاخه‌ی بالایی وصل کند... می‌خواند و هرجا که یادش نمی‌آمد، فقط آهنگش را میزد... "می‌دونستی که لالای لالالای لای لا لالای..."

خیلی وقت است که مهرنوش را توی اینستاگرام دنبال میکنم. چند روز پیش یک ویدئو پُست کرده‌بود از جمع کوچکی که کنار هم، ترانه‌ی سوسن را می‌خواندند... خودش بالای جمع نشسته‌بود...خیلی زیبا و دلنشین.. پیک‌اش توی دستش و با ترانه‌ی سوسن می‌خواند.
مادرم آن آهنگ سوسن را حفظ بود...غروب تابستانهای خیلی دور که توی بالکن می‌نشستیم، میخواندش... بدون غلط... از معدود خاطرات شفافم از اوست...
آن شب با پُست مهرنوش و همخوانی آن جمع گریه کردم. یاد تمام سفرهایی افتادم که کوتاه نبودند... دلهایی که رضا نمی‌شدند...

امروز هم گریه کردم... یاد آن شاخه‌ی تاک افتادم... همان که وصل نمیشد به شاخه‌ی بالایی... و می‌اُفتاد روی زمین...

اگر ده سال پیش کسی به من میگفت یک روز توی شهری خیلی خیلی دورتر از آن حیاط و بالکن، این زن به فاصله‌ی چند روز، دوبار اشکم را در می‌آورد، محال بود باور کنم...
محال...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
😭54👍3027
https://www.instagram.com/reel/CrJkOtWMJ9n/?igshid=ZWIzMWE5ZmU3Zg==

اینستاگرام مهرنوش
Mehrnooshmusic
👍7
ما چهارنفر، همیشه یک تیم بوده‌ایم. تک و تنهایی شاید خاص و ویژه نباشیم و پر از ایراد و اشکال به نظر بیاییم ولی با هم که هستیم، دست هم را که می‌گیریم، یک تیم شکست ناپذیریم. زندگی به واقع، همیشه لبخند و خوشی نیست. ما هم گاهی با هم دعوایمان می‌شود و گاهی از هم دلخور می‌شویم اما بی هم و‌ بدون هم ، دوام‌ نمی‌آوریم. ما با هم مثل بولدوزر میزنیم به دل کوه سختی. مثل هالند چنان می‌دویم که ترس‌ها تکل بزنند زیر پایمان خودشان مصدوم و محروم می‌شوند. ما با هم بودیم و کنار هم بودیم که توانستیم نه ماه تمام ، سرمای غربت و شب‌های طولانی اسکاندیناوی را تاب بیاوریم.
زندگی در تنهایی، با وجود همه سختی‌ها و بدی‌هایش، یک مزیت بزرگ هم داشت. اینکه ما بیشتر از قبل به هم وابسته شدیم و بیشتر از قبل فهمیدیم که چقدر همدیگر را دوست داریم. تنها بودن، یادمان داد که چقدر بیشتر به وجود هم نیاز داریم و چقدر بدون هم دنیا، سخت‌تر و سردتر است.

نوزدهم اردیبهشت روز تولد مشترک دو تا از پایه‌های تیم خوب ماست. خجسته و فرخنده باشه این روز قشنگ که سی و هشت سال قبل عشق و همراه زندگی من، فاطمه رو به دنیا آورد و سی سال بعد از اون ، پسر شیرین و ‌بی‌نظیرم نیما رو ... تولدتون مبارک تکه‌های وجود من . تولدتون مبارک
https://www.instagram.com/p/Cr_5uzZNBuC/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
119👍7
Hossein Zaman - Zendoni (Www.ManotoMusic1.Com)
(Www.ManotoMusic1.Com)
«حسین زمان»
صدای غمگینی نداشت بلکه
غمی بود که به صدا درآمده باشد
و ترانه‌هایش را عجیب دوست داشتم
سفر به خیر
روحت در آرامش

@manima4
😭1815👍6
25😭14
خدابیامرز بابا مثل خیلی از پدرهای تیپیکال ایرانی معمولا وقتی به خانه بر می‌گشت سعی می‌کرد دست خالی نباشد. همیشه میوه‌ای خوراکی چیزی با خودش می‌آورد. گاهی اوقات هم‌ شگفتانه‌های عجیب و غریبی رو می‌کرد. مثلا صندوق عقب ماشین را باز می‌کرد و یک سگ یا یک جفت خرگوش یا چهارتا اردک یا یک کارتن پر از جوجه یکروزه بیرون می‌آورد و ما سه نفر، تا چند هفته، شب و‌ روزمان رنگارنگ می‌شد.
یکبار هم نمی‌دانم از کجا، یک جفت چاپ استیک برداشته بود آورده بود خانه. یک جفت چاپ استیک چوبی که رنگ سرامیکی با کیفیتی داشت و با حروف الفبای ژاپنی رویش چیزی نوشته شده بود.

در مقام مقایسه، این چاپ استیک برای ما که پای تلوزیون با اوشین و هانیکو بزرگ شده بودیم‌ حکم لباس ابرقهرمان محبوبمان را داشت برای یک بچه امروزی. در حدی که توی خانه دعوا راه افتاد بین من و مریم و نرگس. دعوا که می‌گویم دعوای معمولی نبودها. قشنگ از این‌هایی که نیاز باشد دبیرکل سازمان ملل اظهار نگرانی شدید بکند و طرفین دعوا را دعوت به آرامش و خویشتن‌داری بکند.
هریک از ما سه نفر برای به دست آوردن آن چاپ استیک که اسمش را گذاشته بودیم «قاشق ژاپنی» حاضر بودیم خون بریزیم و پا بگذاریم روی علقه و ارتباط نسبی و ژنتیکی‌مان.
این چاپ استیک نازنین چندین بار تا آستانه شکستن توسط مامان رفت و چند باری هم مفقود شد و رفت همان‌ مخفیگاه‌های عجیب و غریبی که فقط عقل مامان‌ها، اجنه و مامورهای کا گ ب به آن می‌رسد و برای مدت معتنابهی آب خنک خورد و بعد ما سه تا انقدر غلط کردیم و پی‌پی خوردیم می‌گفتیم و قول می‌دادیم که دیگر دعوا نکنیم که مامان برش می‌گرداند ولی چه فایده؟
بازگشت چاپ استیک همان و شروع جنگ‌های نامنظم پارتیزانی برای تصاحب آن همانا.
تا اینکه به درخواست مامان، بابا یک روز تشکیل جلسه داد و قوانین سفت و سختی در خصوص نحوه استفاده از چاپ استیک وضع کرد. قرار شد چاپ استیک فقط و فقط در روزهایی که ناهار یا شام ماکارونی داریم استعمال شود و در صورت استفاده با کشک بادمجان، کتلت، قورمه سبزی و اطعمه‌ای از این قبیل با شخص استفاده کننده برخورد انضباطی صورت بگیرد. دوم اینکه برنامه منظم و مشخصی وجود داشته باشد و مشخص باشد که هر دفعه نوبت کدام یکی از ما سه نفر است که با قاشق ژاپنی غذا بخورد.

مانی و نیما هم خیلی دوست دارند غذا‌خوردن با چاپ استیک را یاد بگیرند. اصلا همین اصرار آن‌ها بود که خاطره چاپ استیک را برایم زنده کرد. چند باری هم گشتم ولی اینجا جز چاپ استیک یکبار مصرف چیزی پیدا نکردم.

یک همسایه نازنین داریم. یک زوج ایرانی- چینی که بی اغراق پنجاه-شصت درصد از احساس رضایت پس از مهاجرتمان را مدیون این دو نفر هستیم. بس که رفیق و مشتی و با معرفت هستند و نگذاشتند ما اینجا خیلی غربت را حس کنیم. اتفاقا همسایه ما قرار است که تابستان برود چین و قول داده است برای ما یک چاپ استیک باکیفیت و مقبول سوغاتی بیاورد. می‌دانم که ما هم دعوا‌های خونینی در پیش داریم و حقیقتش از همین حالا من بیشتر از مانی و نیما برای سوغاتی‌ ذوق و شوق دارم.
پس اجازه بدهید از همین تریبون اعلام کنم که اگر قرار باشد لیستی برای استفاده از چاپ استیک درست کنیم، قطعا باید اسم داداش بزرگ ولی عقل نرسیده مانی و نیما هم توی آن لیست باشد.

#بابک_اسحاقی
@manima4
77😁28👍18
مانیما pinned «خدابیامرز بابا مثل خیلی از پدرهای تیپیکال ایرانی معمولا وقتی به خانه بر می‌گشت سعی می‌کرد دست خالی نباشد. همیشه میوه‌ای خوراکی چیزی با خودش می‌آورد. گاهی اوقات هم‌ شگفتانه‌های عجیب و غریبی رو می‌کرد. مثلا صندوق عقب ماشین را باز می‌کرد و یک سگ یا یک جفت خرگوش…»
81
.
راستش اصلا نفهمیدیم که چطور اینطور شد. طبق معمول بودیم که یک روز صبح آمدیم که بیاییم بیرون، دیدیم باید کاپشن‌هایمان را دربیاوریم و بگذاریم توی گنجه و با تی‌شرت و شلوارک بزنیم بیرون.
به همین سوی چراغ، انگار که فصل بهار نداشتیم و زمستان یکهو تابستان شد. یک صبح تا بعد از ظهر همه جا پر شد از شکوفه و عصر باد آمد همه شکوفه‌ها را چید با خودش برد نمی‌دانم به کجا. یا مثلا تا همین یک هفته پیش درست پشت پنجره اتاق، جز باد و باران، یک شاخه همخون و جدامانده و خشک هم بود که نمی‌دانستیم چیست و یکهو امروز پنجره را که باز کردیم فهمیدیم ارغوان است.
با متانت خاصی در باد می‌رقصید و عطر سکرآورش سوار بر نسیم آمد و از پنجره رد شد، توی خانه چرخ زد و نشست توی مشاممان.

فاطمه می‌گوید: قبول داری اوضاع به طرز مشکوکی خوب و عجیب است؟ همه آدم‌هایی که با ما هجرت کرده‌اند یک ترسی توی چشمهایشان دارند که ما نداریم. همگی وزن کم کرده‌اند از فکر و خیال. من و تو پس چرا انقدر عین خیالمان نیست؟ خوش می‌گذرد، لبخند می‌زنیم و چاق‌تر شده‌ایم. نکند مشکل از ما باشد که زیادی بی‌خیالیم؟ راستی من و تو دلمان چرا انقدر الکی قرص است؟

من اتفاقا دلم قرص نیست. ولی فکر می‌کنم غصه خوردن برای آن‌چه شده و ترسیدن از آن‌چه نیامده ابلهانه‌ترین کار دنیاست.
به فاطمه می‌گویم: سال بعد همین موقع، ارغوان باز هم هست اما معلوم نیست من و تو کجای دنیا باشیم. برو بایست کنار ارغوان، بگذار از شما دو نفر، عکس یادگاری بگیرم.

#بابک_اسحاقی
@manima4
93👍22
قطار در حرکت بود.‌ من هم تکیه داده‌بودم و سعی می‌کردم خودم را به زور بخوابانم. بچه‌ها که خوراکی‌شان را خواستند، مجبور شدم بلند بشوم و بروم سراغ کوله‌ای که بالای سرم بود. حین دوباره جا زدن کوله پشتی، چشمم افتاد به صفحه‌ی موبایل دختری که صندلی جلویی نشسته‌بود. داشت توی اینستاگرام یک منظره‌ی سرسبز را لایک می‌کرد.

وقتی که دوباره نشستم سرجایم، صورتم را چرخاندم به سمت پنجره، تا جایی که سرعت چرخ‌های قطار فرصت تماشا می‌دادند، فقط سرسبزی دیده می‌شد و بس! تمام قاب پنجره منظره بود ولی او به خاطر اینکه نور اذیتش نکند، پرده را تا آخر پایین کشیده‌بود.
یک دفعه‌ یاد بچه‌ای افتادم که داشت تلاش میکرد همان شیرین‌کاری‌ای را بکند که مادرش توی اینستا از یک بچه‌ی دیگر دیده‌بود و با صدای بلند خندیده بود... و یادم آمد بچه‌ی واقعی در گرفتن آن خنده موفق نبود.

فکر می‌کنم که ما...مادر آن بچه، دختر صندلی جلویی، من و خیلی‌های دیگر... همیشه‌ چیزهای زیادی برای تماشا داشته‌ایم ولی خیلی اوقات سراغ اشتباهی‌ها رفته‌ایم.
انگار دلبری‌های چشم‌نواز آن دورها، توجهمان را دزدیده‌اند و بُرده‌اند و نمی‌گذارند از آنچه که کنار دستمان اتفاق می‌افتد لذت ببریم. برای هرچه که دور از ماست، قلبهای ریز و قرمز می‌فرستیم و برای هر آنچه کنار گوشمان رخ میدهد، یا پرده‌ها را تا آخر پایین می‌کشیدیم یا تلاش می‌کنیم خودمان را بخوابانیم...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
👍10655
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرار به سوی پیروزی

@manima4
8👍3
اگر قرار باشد فهرست حسرت‌های زندگیم را بنویسم، احتمالا یکی از این حسرت‌ها این باشد که چرا آن بعد از ظهر گرم یکشنبه، گوشی را در نیاوردم و از عکس العمل آن‌ها فیلم نگرفتم؟

نه به این دلیل که ممکن بود از آن ویدیوهای وایرال بشود که میلیون‌ها ویو می‌خورند، به این دلیل که بعضی لحظات زندگی آدم، واقعا حیف است که ثبت نشوند و فقط در خاطر یک‌نفر باقی بمانند و بس.
اما قبل از اینکه بخواهم ماجرای آن بعد از ظهر گرم یکشنبه را تعریف کنم لازم است کمی مقدمه بچینم تا حس و حال و کیفیت آن لحظه را بهتر درک کنید.

بطور خلاصه اگر بخواهم بگویم زندگی مانی و نیما در فوتبال خلاصه شده است. این داستان بعد از مهاجرت ما اتفاق افتاد چون وقتی ایران بودیم در عوالم دیگری سیر می‌کردند. اما اینجا انگار فوتبال پناهگاه و ملجاءی باشد برای این دو، تا یادشان برود که تمام دوستان و آشنایانشان هزاران کیلومتر دورتر زندگی می‌کنند. بهانه‌ای باشد برای پیدا کردن دوست، دلیلی باشد برای شروع ارتباط با بچه‌هایی که تنها زبان مشترکشان فوتبال است.
و زبان فوتبال ساده‌تر از سوئدی، انگلیسی، عربی یا فارسی این بچه‌ها را با هم پیوند می‌دهد.
دیگر مهم نیست که حرف‌های خانم معلم را سر کلاس نمی‌نفهمند، مهم نیست که از آداب و رسوم سوئدی‌ها چیزی سر در نمی‌آورند. مهم نیست که از یک دین و فرهنگ و قاره و کشور دیگر آمده باشند، چون فوتبال آمده تا جای خالی همه چیز را برایشان پر کند. اینجاست که آدم دوست دارد مثل فردوسی پور بگوید: واقعا چیه این فوتبال؟

فوتبال تقریبا در تمام زندگی مانی و نیما رسوخ کرده است. عاشق رونالدو هستند و نمی دانم چرا یک کینه عجیبی از مسی دارند. لباس‌های فوتبالی تقریبا همیشه تنشان است و کفش استوک دار توی پایشان. مثل سوباسا اوزارا که توپ فوتبال بخش جدا نشدنی وجودش بود، با فوتبال بیدار می‌شوند با فوتبال صبحانه و ناهار و شام می‌خورند و شبها با فوتبال خوابشان می‌برد و در تمام مدت روز هم دارند در مورد ستاره های مورد علاقه شان، تعداد جام‌ها، کفش طلا و جایزه پوشکاش حرف می‌زنند. یوتیوب که می‌بینند فوتبالی است، ایکس باکس و گوشی فقط فیفا بازی می‌کنند و حتی نقاشی هم که می‌کشند تیم فوتبال است‌ و‌ ترکیب چهار چهار دو.

راستش من خاطره خوبی از اشتراک گذاری فیلم‌ها و کارتون‌ها خاطره انگیز کودکیم با مانی و نیما ندارم.
مثلا سندباد، گزینه شماره یک رویابافی کودکانه‌ من بود. گاهی شبها سوار بر قالی پرنده بر فراز صحاری سوزان، بادیه به بادیه همراه سند‌باد و علی بابا و بابا علاءالدین می‌رفتم و ماجراجویی می‌کردم. اما همین سندباد نازنین مرا، مانی و نیما بیشتر از پنج دقیقه تاب نیاوردند.
آن روز جوری خورد توی ذوقم که والله خود فومیو کوروکاوا و استودیو نیپون انیمیشن ژاپن دلشان برایم سوخت و آمده بودند داشتند به من دلداری می‌دادند که بابا غصه نخور! اینا نسل جدیدن و علایقشون با ما فرق داره و ...

با وجود این خاطره تلخ روزی که داشتند در‌مورد بهتر بودن پله یا مارادونا کل کل می‌کردند، گفتم که بچه‌ها می‌دونستید پله تو یه فیلم سینمایی هالیوودی بازی کرده؟

این را که گفتم سکوت همه جا را فرا گرفت. مانی و‌نیما یکجور خاصی که انگار حقیقت بزرگی را عامدانه، سال‌ها از آن‌ها پنهان کرده باشم گفتند: چییییی؟ پله ؟ فیلم سینمایی؟ کی؟
گفتم : خیلی وقت پیش مثلا ۴۰ سال
گفتند: اون وقت تو الان داری به ما میگی؟

ماجرای آن بعد از ظهر گرم یکشنبه هم دقیقا از همینجا شروع شد‌ که من مایوسانه توی گوگل سرچ کردم «فرار به سوی پیروزی» و نسخه دوبله شده فیلم را در تلوزیون پلی کردم . در کمال تعجب نه تنها بی خیال نشدند بلکه غر هم نزدند. پلان به پلان فیلم، پا به پای من به تماشا آمدند تا آن صحنه شورانگیز قیچی برگردان پله که به نظرم یکی از بی‌نظیرترین سکانس‌های تاریخ سینماست.

تا به حال انقدر این دو تا بچه را شگفت زده و مبهوت در لذت و خوشی ندیده بودم. انگار خودشان سربازان اسیر متفقین باشند و جلوی فوتبالیست‌های جرزن هیتلر یزید کافر کامبک افسانه‌ای زده باشند. انگار خودشان وسط سانتیاگو برنابئو گل فینال چمپیونز لیگ را زده باشند.
پله که به هوا رفت، مانی و نیما هم همراهش رفتند هوا. پله با دنده شکسته قیچی برگردان جادوییش را زده بود ، توپ توی گل بود و‌ صحنه آهسته گل هم چند بار دیگر تکرار شده بود و حتی افسر گشتاپو هم به احترام گل او ایستاده و کف زده بود ولی مانی و نیما هنوز توی هوا بودند و پایین نیامده بودند. با چشم‌های گشاد و دهان باز، در سکوت یکدیگر را نگاه می‌کردند و بعد از چند ثانیه بهت‌انگیز چنان فریادی کشیدند که به گمانم تمامی اهالی جنوب اسکاندیناوی شنیدند.

اگر قرار باشد فهرست حسرت‌های زندگیم را بنویسم، احتمالا یکی از این حسرت‌ها این باشد که چرا آن بعد از ظهر گرم یکشنبه، گوشی را در نیاوردم و از عکس العمل آن‌ها فیلم نگرفتم؟

#بابک_اسحاقی
@manima4
85👍9
44👍8
Channel photo updated
2025/07/14 12:45:51
Back to Top
HTML Embed Code: