هشت سالش هم نشده کامل... ولی فهمیده وقتی ملایمتر و گوگولیتر صدایش میزنم، برای مشق نوشتن است... اگر فقط اسمش را صدا بزنم بدون پسوند "جان" و "عشقم" سریعتر خودش را به من میرساند اما هروقت کشف کند عاشقانه صدایش زدهام، یک عالمه کِشَش میدهد تا بیاید... سر راه میرود سراغ تلویزیون، خوراکیها... یادش میافتد که چقدر تشنه است... دنبال اسباببازیای که دوماه پیش گم کرده، میگردد... و خلاصه خیلی طول میکشد تا برسد به من...
امروز اصلا یادم رفت که صدایش زدهبودم... دیدم خودم نشستهام سرِ جملهسازی و دفتر دیکته... در حین انتظار طولانیام مدادها را از جامدادی درآوردهبودم و به ترتیب قد بالای دفتر چیدهبودم... خطکش و پاککن و تراش را هم کنارش و او هنوز نیامدهبود که بنشید پُشتِ اینها... فقط چون مهربانانهتر صدایش زدهبودم... همین! شاید این زرنگی و زیرکی را ما هم در کودکیمان داشتهایم... ولی از آن صفتها بوده که پیشِ خیلی چیزهای دیگر در آن سالها جا مانده....
حالا با قدی بلند و موهایی که لابهلایشان پُر از تارهای سفید است، گوش تیز میکنیم که چه کسی مهربانتر صدایمان میزند... چه کسی پسوندهای قشنگتر میگذارد بعد از اسممان... هول میشویم و پریشان دست به سینه میایستیم پیشِ چشمانش...
ما بزرگیم... پسرک کوچک است... او میداند که مشق و تکلیف مدرسهاش مفید و مهم است، ما چه میدانیم؟... هیچ... هیچکس قول نداده که آخرِ آن قشنگ صدا زدنها اتفاقات قشنگی هم میافتد... اتفاق های مفید و مهم... هیچ...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
( برای همه عاشقهای طفلکی پنج قسمت قبل که نمیدانم چرا چندروزی بهشان فکر کردم )
امروز اصلا یادم رفت که صدایش زدهبودم... دیدم خودم نشستهام سرِ جملهسازی و دفتر دیکته... در حین انتظار طولانیام مدادها را از جامدادی درآوردهبودم و به ترتیب قد بالای دفتر چیدهبودم... خطکش و پاککن و تراش را هم کنارش و او هنوز نیامدهبود که بنشید پُشتِ اینها... فقط چون مهربانانهتر صدایش زدهبودم... همین! شاید این زرنگی و زیرکی را ما هم در کودکیمان داشتهایم... ولی از آن صفتها بوده که پیشِ خیلی چیزهای دیگر در آن سالها جا مانده....
حالا با قدی بلند و موهایی که لابهلایشان پُر از تارهای سفید است، گوش تیز میکنیم که چه کسی مهربانتر صدایمان میزند... چه کسی پسوندهای قشنگتر میگذارد بعد از اسممان... هول میشویم و پریشان دست به سینه میایستیم پیشِ چشمانش...
ما بزرگیم... پسرک کوچک است... او میداند که مشق و تکلیف مدرسهاش مفید و مهم است، ما چه میدانیم؟... هیچ... هیچکس قول نداده که آخرِ آن قشنگ صدا زدنها اتفاقات قشنگی هم میافتد... اتفاق های مفید و مهم... هیچ...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
( برای همه عاشقهای طفلکی پنج قسمت قبل که نمیدانم چرا چندروزی بهشان فکر کردم )
بین هزار اتفاق دور و نزدیک پرواز میکردم که دستم بُرید... آمدم چسب زخم بردارم، بطری نوشابه برگشت... آمدم بردارمش، آستین لباسم خیس شد... آمدم غُر بزنم به جان زمین و زمان، یادم افتاد که با فریبا کلاس شنا میرفتیم...
ده سال پیش شاید... جلساتِ اولِ آموزش همه چیز خوب بود... دستهای دوست هوایم را داشت... ولی آن جلسهای که گفتند همه بروند آنطرف که عمیق است، من دلم هُری ریخت... بلد بودم... یاد گرفتهبودم ولی تمام جلسات بعد تا آخرش از کنارِ میلهی لبه استخر تکان نخوردم... همه شیرجه زدند... دورههای بعدتر و پیشرفتهتر را ثبتنام کردند و من فقط یادم ماند که مربیهای شنا و نجات غریقها از خوشفرمترین زنان جهان هستند...
بابک هم زیاد تلاش کرد شنا یادم بدهد... تمام دفعاتی که با هم توی آب بودیم میگفت که هوایم را دارد...میگفت نترس و شنا کن ... هربار، هردفعه، هرچه بیشتر اصرار میکرد دستهایم دور گردنش محکمتر گره میخورد و سفتتر میچسبیدم به امنیت حضورش... او هم بیخیال شد... از یک جایی به بعد هم عطای شناگر شدن من را به لقایش بخشید... پسرها را برمیداشت و سه تایی میزدند به آب... هم بیشتر خوش میگذشت، هم من منتظرشان میماندم با حوله و لباسِ آماده، هم گردن و سرشانههایش قرمز نمیشد...
به آدمها مگر چقدر باید زمان داد که سوارِ ترسشان بشوند... یابوی دیوانهی ترس، بالاخره یک جایی دست از لگد پرتاب کردن میکشد و اجازه میدهد نوازشش کنی...
من هم سیل ترسهای کهنه را که یک دفعه هجوم میآوردند و نتیجهشان میشود انگشت بریده را دوست ندارم... مثل پیوندهای پلیمری رشد میکنند و پخش میشوند توی سرم... هرکجا که قطعشان میکنم دو سَرِ دیگر در میآورند برای رشد... فشار می آوردند به ذهنم...
کارِ دستمال نبود پاک کردن آن حجم از نوشابهی رها شده... این را حالا میفهمم که دو تکه دستمال را کثیف کردم... باید شنا یاد میگرفتم... باید تلاش میکردم... باید روی ترسم پا میگُذاشتم... این را هم حالا میفهمم... حالا که میدانم چقدر پتانسیلِ غرق شدنم در ترسهای آزاردهنده، بالاست... حالا که تمام نجات غریقهای جذاب دنیا باید جمع شوند تا بفهمند چه شکلی میشود در عمق یک میلیمتری از ترکیب خون و نوشابه غرق شد...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
ده سال پیش شاید... جلساتِ اولِ آموزش همه چیز خوب بود... دستهای دوست هوایم را داشت... ولی آن جلسهای که گفتند همه بروند آنطرف که عمیق است، من دلم هُری ریخت... بلد بودم... یاد گرفتهبودم ولی تمام جلسات بعد تا آخرش از کنارِ میلهی لبه استخر تکان نخوردم... همه شیرجه زدند... دورههای بعدتر و پیشرفتهتر را ثبتنام کردند و من فقط یادم ماند که مربیهای شنا و نجات غریقها از خوشفرمترین زنان جهان هستند...
بابک هم زیاد تلاش کرد شنا یادم بدهد... تمام دفعاتی که با هم توی آب بودیم میگفت که هوایم را دارد...میگفت نترس و شنا کن ... هربار، هردفعه، هرچه بیشتر اصرار میکرد دستهایم دور گردنش محکمتر گره میخورد و سفتتر میچسبیدم به امنیت حضورش... او هم بیخیال شد... از یک جایی به بعد هم عطای شناگر شدن من را به لقایش بخشید... پسرها را برمیداشت و سه تایی میزدند به آب... هم بیشتر خوش میگذشت، هم من منتظرشان میماندم با حوله و لباسِ آماده، هم گردن و سرشانههایش قرمز نمیشد...
به آدمها مگر چقدر باید زمان داد که سوارِ ترسشان بشوند... یابوی دیوانهی ترس، بالاخره یک جایی دست از لگد پرتاب کردن میکشد و اجازه میدهد نوازشش کنی...
من هم سیل ترسهای کهنه را که یک دفعه هجوم میآوردند و نتیجهشان میشود انگشت بریده را دوست ندارم... مثل پیوندهای پلیمری رشد میکنند و پخش میشوند توی سرم... هرکجا که قطعشان میکنم دو سَرِ دیگر در میآورند برای رشد... فشار می آوردند به ذهنم...
کارِ دستمال نبود پاک کردن آن حجم از نوشابهی رها شده... این را حالا میفهمم که دو تکه دستمال را کثیف کردم... باید شنا یاد میگرفتم... باید تلاش میکردم... باید روی ترسم پا میگُذاشتم... این را هم حالا میفهمم... حالا که میدانم چقدر پتانسیلِ غرق شدنم در ترسهای آزاردهنده، بالاست... حالا که تمام نجات غریقهای جذاب دنیا باید جمع شوند تا بفهمند چه شکلی میشود در عمق یک میلیمتری از ترکیب خون و نوشابه غرق شد...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
#کتاب
از دوستی که قبولش دارم پرسیدم: به نظرت از کتابی که خیلی طرفدار داره انتقاد کنم؟ آخه توی نقد کتاب اونقدری صاحب نظر نیستم که بخوام "سهشنبهها با موری" رو بکوبم ... دوستم گفت: بگو و بکوب و راحت باش! من هم که رفیقباز ...
خلاصه آمدم بگویم که بینهایت شعاری و سطحی بود... چطور اینهمه آدمِ کتابخون دوستش داشتند؟ چطور امتیازش توی goodreads بالای چهاره؟
یک استاد دانشگاه به اسم موری که بیمار است و رو به مرگ... سهشنبهها شاگرد قدیمیاش مینشیند روبهرویش و موری ناناستاپ به او راه و روش زندگی یاد میدهد... و آن لابهلا شما شرح کاملی هم میخوانید از وضعیت جسمانی وخیم موری.... مثلا پنج خط از شروع سرفههایی فجیع تا پایان آنها ... آب دماغ پاک کردنش چهار خط کامل... به سختی ادرار کردنش که نصف صفحه هم توضیح داشت گاهی...
من به شخصه دوست دارم یک سلسله اتفاق را بخوانم و شگفتزده شوم و به این نتیجه برسم که مثلا عشق از پول مهمتر است... خودم کشف کنم... نه اینکه یک نفر نصیحتهای تکراری و هزاربار گفتهشده را تحویلم بدهد... آنهم یک مرفه که آشپز و خدمتکار و پرستار دارد و بعید است نصف درسهای زندگی را خودش پاس کردهباشد... موری از مصائب روزگار دقیقا چه میداند وقتی در اتاقش را میزنند و میگویند غذا آماده است، به کمرش لوسیون میزنند و فیزیوتراپش مدام ماساژش میدهد... چطور باید از حرفهایش درس زندگی گرفت وقتی سبک زندگیاش متفاوت از اکثریت هر جامعهای است؟
از طرف دیگر آن دانشجو هم فقط گوش میکند... همین... بحثی شکل نمیگیرد... اختلاف نظری نمیبینی... هرچه استادش میگوید او بهبه و چهچهکنان تایید میکند...
یکبار غرق در کف و خون از معرفت استاد، پرسید: قاعدهای هست که بفهمیم ازدواجی موفق میشود یا نه؟
موری جواب داد: اگه به همسرت احترام نگذاری به دردسر می افتی. اگر ندونی چطور با اون به سازش برسی با مشکل رو به رو میشی... (غیب میگفت لامصب! ) و این مهمترین صحبت آنها در فصل ازدواج بود...
در فصل خانواده هم در باب اهمیتِ داشتنِ خانواده فرمود: اگر خانواده نداشتم حالا که بیمار شدهام کی از من مراقبت میکرد ... (باورتان میشود؟)
با سرچ اسم این کتاب در اینستاگرام میتوانید تمام ده،دوازده جملهی قصار و ارزشمندش را بخوانید که انگار کل کتاب را خواندهاید...
یک خوبی دارد البته ... وقتی یک نفر از شما خواست به او کتابی معرفی کنید و میشناختیدش که حوصلهی پیچیدگیها و فراز و فرودهای یک ماجرا را ندارد و صرفا میخواهد چندجا کتاب را دربیاورد که بگوید اهل مطالعه است و مُشتی موعظهی گُل درشت در فکر فرو میبردش، به او "سهشنبههاباموری" را معرفی کنید و لبخند بزنید...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
از دوستی که قبولش دارم پرسیدم: به نظرت از کتابی که خیلی طرفدار داره انتقاد کنم؟ آخه توی نقد کتاب اونقدری صاحب نظر نیستم که بخوام "سهشنبهها با موری" رو بکوبم ... دوستم گفت: بگو و بکوب و راحت باش! من هم که رفیقباز ...
خلاصه آمدم بگویم که بینهایت شعاری و سطحی بود... چطور اینهمه آدمِ کتابخون دوستش داشتند؟ چطور امتیازش توی goodreads بالای چهاره؟
یک استاد دانشگاه به اسم موری که بیمار است و رو به مرگ... سهشنبهها شاگرد قدیمیاش مینشیند روبهرویش و موری ناناستاپ به او راه و روش زندگی یاد میدهد... و آن لابهلا شما شرح کاملی هم میخوانید از وضعیت جسمانی وخیم موری.... مثلا پنج خط از شروع سرفههایی فجیع تا پایان آنها ... آب دماغ پاک کردنش چهار خط کامل... به سختی ادرار کردنش که نصف صفحه هم توضیح داشت گاهی...
من به شخصه دوست دارم یک سلسله اتفاق را بخوانم و شگفتزده شوم و به این نتیجه برسم که مثلا عشق از پول مهمتر است... خودم کشف کنم... نه اینکه یک نفر نصیحتهای تکراری و هزاربار گفتهشده را تحویلم بدهد... آنهم یک مرفه که آشپز و خدمتکار و پرستار دارد و بعید است نصف درسهای زندگی را خودش پاس کردهباشد... موری از مصائب روزگار دقیقا چه میداند وقتی در اتاقش را میزنند و میگویند غذا آماده است، به کمرش لوسیون میزنند و فیزیوتراپش مدام ماساژش میدهد... چطور باید از حرفهایش درس زندگی گرفت وقتی سبک زندگیاش متفاوت از اکثریت هر جامعهای است؟
از طرف دیگر آن دانشجو هم فقط گوش میکند... همین... بحثی شکل نمیگیرد... اختلاف نظری نمیبینی... هرچه استادش میگوید او بهبه و چهچهکنان تایید میکند...
یکبار غرق در کف و خون از معرفت استاد، پرسید: قاعدهای هست که بفهمیم ازدواجی موفق میشود یا نه؟
موری جواب داد: اگه به همسرت احترام نگذاری به دردسر می افتی. اگر ندونی چطور با اون به سازش برسی با مشکل رو به رو میشی... (غیب میگفت لامصب! ) و این مهمترین صحبت آنها در فصل ازدواج بود...
در فصل خانواده هم در باب اهمیتِ داشتنِ خانواده فرمود: اگر خانواده نداشتم حالا که بیمار شدهام کی از من مراقبت میکرد ... (باورتان میشود؟)
با سرچ اسم این کتاب در اینستاگرام میتوانید تمام ده،دوازده جملهی قصار و ارزشمندش را بخوانید که انگار کل کتاب را خواندهاید...
یک خوبی دارد البته ... وقتی یک نفر از شما خواست به او کتابی معرفی کنید و میشناختیدش که حوصلهی پیچیدگیها و فراز و فرودهای یک ماجرا را ندارد و صرفا میخواهد چندجا کتاب را دربیاورد که بگوید اهل مطالعه است و مُشتی موعظهی گُل درشت در فکر فرو میبردش، به او "سهشنبههاباموری" را معرفی کنید و لبخند بزنید...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
اسباب بازیهایی که تکههای زیاد دارند مثل پازل و جورچین و لگوهای ریز را توی اتاق خودشان نمیگذارم چون پخش میکنند همهجا و جمع کردنشان از زیر دستوپای گوریلها و دایناسورها سخت است واقعا... توی کمدِ خودم زیر لباسهایی که آویزان شدهاند جا میدهمشان... دراز کشیده بودم که پسرک آمد بالای سرم و گفت یکی از آنها را میخواهد... برداشت و مثل ۹۰درصد مردها که وقتی چیزی برمیدارند یادشان میرود در کمد یا کشو را دوباره ببندند، رفت و من ماندم روبهروی رگال لباسها... بلوزها و پیراهنها زدهشده به چوب... خیلی اهل لباس خریدن نیستم... و چیزهایی که میخرم را زیاد میپوشم، برای همین از اکثرشان دو جین خاطره دارم... همانطور که سرم روی بالش بود چرخیدم به سمت کمد... چقدر سبز دارم... آخی... سفیدی که عاشقش بودم... یعنی بازهم اندازهام میشود؟ برای این یک شومیز هم که شده، دوباره شبها باید بروم بدوم... سعی میکنم از هر کدامشان یک خاطره به یاد بیاورم... اولی خیلی باب سلیقهام نبود و لازم بود خوب فکر کنم تا توی ذهنم تصویرها کنار هم شکل بگیرند... برای دومی کمی مکث لازم داشتم... سومی را زیاد پوشیدهبودم چون رنگ و مدلش را دوست داشتم و زیاد خاطره یادم آورد...
و چهارمی.... نه فکر لازم داشت نه مکث... هیچ چیز لازم نبود که یادم بیاندازد دستهایش را که دورم حلقه شدهبود... توی آغوشش میشد گم شد و چشم بست به تمام تلخیها و نگرانیها... پرسیدم: مییاد بهم؟ همانطور که رو به دوربین موبایل لبخند میزدیم، گفت عالی شدی!... بعد گفتیم سیییییب! .... خندیدیم...
تاروپود لباس چهارم از ثانیه به ثانیهی آن خاطره مشغول بافتنِ طنابی بودند برای دور گلویم... و داشتند موفق هم میشدند در خفهکردنم... بلند شدم... یک نفس عمیق کشیدم... چهارمی را از چوبلباسی جدا کردم... بغلش کردم... سَرَم را.... و تمام موهایم را ... و خاطراتش را کشیدم زیر پتو....
پسرک چند دقیقهی بعد دوباره آمد... "مامان اون لگو اژدهاییه رو میخوام! "
گفتم برش دار... تمامشان را بردار... فقط عزیزدل یاد بگیر کارَت که تمام شد، درها را ببندی... تمام درها را پشت سرت ببند... درهایی که باز رهایشان میکنی مثل نفسِ آتشین یک اژدها میتوانند بسوزانند ...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
و چهارمی.... نه فکر لازم داشت نه مکث... هیچ چیز لازم نبود که یادم بیاندازد دستهایش را که دورم حلقه شدهبود... توی آغوشش میشد گم شد و چشم بست به تمام تلخیها و نگرانیها... پرسیدم: مییاد بهم؟ همانطور که رو به دوربین موبایل لبخند میزدیم، گفت عالی شدی!... بعد گفتیم سیییییب! .... خندیدیم...
تاروپود لباس چهارم از ثانیه به ثانیهی آن خاطره مشغول بافتنِ طنابی بودند برای دور گلویم... و داشتند موفق هم میشدند در خفهکردنم... بلند شدم... یک نفس عمیق کشیدم... چهارمی را از چوبلباسی جدا کردم... بغلش کردم... سَرَم را.... و تمام موهایم را ... و خاطراتش را کشیدم زیر پتو....
پسرک چند دقیقهی بعد دوباره آمد... "مامان اون لگو اژدهاییه رو میخوام! "
گفتم برش دار... تمامشان را بردار... فقط عزیزدل یاد بگیر کارَت که تمام شد، درها را ببندی... تمام درها را پشت سرت ببند... درهایی که باز رهایشان میکنی مثل نفسِ آتشین یک اژدها میتوانند بسوزانند ...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
شام تقریبا آماده بود... میخواستم سالاد را درست کنم و دنبال بشقاب مینیونی بگردم که شارژ هندزفریام تمام شد و موسیقی شبیه یک باد پخش شد توی خانه... انگار نتها داشتند پرده و تابلوها را تکان میدادند...
پرسیدم: حواستو پرت نمیکنه؟ قطعش کنم؟ ... گفت: نه! ...
دیگر لازم نبود توی دلم و زیرلب بخوانم... میشد با خواننده اوج بگیرم و با هم فرود بیاییم کفِ آشپزخانه... تا آب کاهو خشک شود با چاقو و خیار میرقصیدم... نیما دنبال نوشابهای که قایم کردهبودم، میگشت... مانی هم غُر میزند که چرا ماکارونیها را گوشتی کردهام... قول دادم که فقط تهدیگ بخورد ولی وِلکُنش اتصالی کردهبود و بیخیال نمیشد... وسط رقصِ نصفهنیمهام در هیاهوی آشپزخانه، با خواننده فیت داد و گفت: این آهنگو برام بفرست! ... از جناب چاقو که مجبور بودم همراهیِ دوست داشتنیاش را متوقف کنم، عذرخواهی کردم و گفتم: سبک تو نیست... تو خوشت نمییاد ازش ...
با تعجب نگاهم کرد و گفت: خیلی قشنگه که ...
درست میگفت... قشنگ بود ولی دقیقا میدانستم که الان و حالا برایش قشنگ است... میشناسمش و شک ندارم که اگر هروقت دیگری این آهنگ را بشنود ... هروقتی... مثلا یک صبح زودی که خوابآلوده است یا دمغروبی که خسته و کلافه... اگر این موسیقی پخش بشود توی ماشین قطعا دست راستش را از فرمون جدا میکند و میزند آهنگ بعدی...
باید جواب میدادم حالا دوست داریاش که بچهها دارند وسایل شام را میبرند... مرغعشقهای خستگیناپذیرمان یک نفس سروصدا میکنند... بوی کاهو و خیار میآید و من پُر از اشتباه با خواننده میخوانم و احمقانه میرقصم... این ترانه را با این بکگراند دوستداری...
مانی شکایتم را بُرد پیش پدرش که ماکارونیها را کثیف کردهام... او هم به سادگی خودش را راحت کرد و توی گوشش گفت مامان بلد نیست غذای خیلی خوشمزه درست کنه! ... تقریبا هم راست میگفت... از همانجا به خیلی کارهای دیگر خودم نگاه کردم... من نه بلدم کوک بخوانم نه دلفریب برقصم... بلد نیستم سالاد را دیزاین کنم و ظرفها را جوری بگذارم سرِ جایشان که دنبالشان نگردم... بلد نیستم نیم لیتر نوشابه را جایی پنهان کنم که بچهی نیموجبیام پیدا نکند... من میدانم که خیلی چیزهای دیگر را هم بلد نیستم ولی در عوض بلدم زندگی کنم...
بلدم تصویر پس زمینهای بسازم تا تو از آهنگی خوشت بیاید که سلیقهات نیست...
میبینی... من بلدم سلیقهات را تغییر دهم... من بلدم جهانت را پُر از صداهایی کنم که خودم دوستشان دارم... و باور دارم که صداها حجم خیلی بزرگی از جهاناند...
عزیزدل من بلدم جهانت را عوض کنم!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
پرسیدم: حواستو پرت نمیکنه؟ قطعش کنم؟ ... گفت: نه! ...
دیگر لازم نبود توی دلم و زیرلب بخوانم... میشد با خواننده اوج بگیرم و با هم فرود بیاییم کفِ آشپزخانه... تا آب کاهو خشک شود با چاقو و خیار میرقصیدم... نیما دنبال نوشابهای که قایم کردهبودم، میگشت... مانی هم غُر میزند که چرا ماکارونیها را گوشتی کردهام... قول دادم که فقط تهدیگ بخورد ولی وِلکُنش اتصالی کردهبود و بیخیال نمیشد... وسط رقصِ نصفهنیمهام در هیاهوی آشپزخانه، با خواننده فیت داد و گفت: این آهنگو برام بفرست! ... از جناب چاقو که مجبور بودم همراهیِ دوست داشتنیاش را متوقف کنم، عذرخواهی کردم و گفتم: سبک تو نیست... تو خوشت نمییاد ازش ...
با تعجب نگاهم کرد و گفت: خیلی قشنگه که ...
درست میگفت... قشنگ بود ولی دقیقا میدانستم که الان و حالا برایش قشنگ است... میشناسمش و شک ندارم که اگر هروقت دیگری این آهنگ را بشنود ... هروقتی... مثلا یک صبح زودی که خوابآلوده است یا دمغروبی که خسته و کلافه... اگر این موسیقی پخش بشود توی ماشین قطعا دست راستش را از فرمون جدا میکند و میزند آهنگ بعدی...
باید جواب میدادم حالا دوست داریاش که بچهها دارند وسایل شام را میبرند... مرغعشقهای خستگیناپذیرمان یک نفس سروصدا میکنند... بوی کاهو و خیار میآید و من پُر از اشتباه با خواننده میخوانم و احمقانه میرقصم... این ترانه را با این بکگراند دوستداری...
مانی شکایتم را بُرد پیش پدرش که ماکارونیها را کثیف کردهام... او هم به سادگی خودش را راحت کرد و توی گوشش گفت مامان بلد نیست غذای خیلی خوشمزه درست کنه! ... تقریبا هم راست میگفت... از همانجا به خیلی کارهای دیگر خودم نگاه کردم... من نه بلدم کوک بخوانم نه دلفریب برقصم... بلد نیستم سالاد را دیزاین کنم و ظرفها را جوری بگذارم سرِ جایشان که دنبالشان نگردم... بلد نیستم نیم لیتر نوشابه را جایی پنهان کنم که بچهی نیموجبیام پیدا نکند... من میدانم که خیلی چیزهای دیگر را هم بلد نیستم ولی در عوض بلدم زندگی کنم...
بلدم تصویر پس زمینهای بسازم تا تو از آهنگی خوشت بیاید که سلیقهات نیست...
میبینی... من بلدم سلیقهات را تغییر دهم... من بلدم جهانت را پُر از صداهایی کنم که خودم دوستشان دارم... و باور دارم که صداها حجم خیلی بزرگی از جهاناند...
عزیزدل من بلدم جهانت را عوض کنم!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
Divaneh
Damahi
میترسمازاین کشورِخوسیدهی خوشبخت
بیدار بشُم این طرف مرز نباشی
تو خوو زمین باشُم و بارونی و گندم
بیدار بِشُم اما کشاورز نباشی
میترسُم از اینجا بری و خونه بورومبه
له شم تو به معماری آوار بخندی
آواره بشُم مملکتم دستِ تو باشه
هیهات اگر ارتش موهاته نبندی
هیهات اگر ارتش موهاته نبندی
هیهات اگر ارتش موهاته نبندی
هیهات اگر ارتش موهاته نبندی
گروه داماهی
@manima4
بیدار بشُم این طرف مرز نباشی
تو خوو زمین باشُم و بارونی و گندم
بیدار بِشُم اما کشاورز نباشی
میترسُم از اینجا بری و خونه بورومبه
له شم تو به معماری آوار بخندی
آواره بشُم مملکتم دستِ تو باشه
هیهات اگر ارتش موهاته نبندی
هیهات اگر ارتش موهاته نبندی
هیهات اگر ارتش موهاته نبندی
هیهات اگر ارتش موهاته نبندی
گروه داماهی
@manima4
چند دقیقهی آخرِ بیدار بودنِ بچهها برایم زمان ناب و خاصیست... پتو را میکشم تا زیر گردنشان و خم میشوم روی گونههایشان...
به دیوار کنارِ تختشان نقاشیهایشان را چسباندهام... با هم البته چسباندیم... به مانی که شب به خیر گفتم، گفت: مامان ببین، نیما بعضی از نقاشیهامو کَنده و انداخته زمین...
نشستم روی زمین، کنار تخت نیما... برق خاموش... نقاشیهای کَندهشده توی دستم... آرام و یک جوری که مانی نفهمد، پرسیدم چرا اینا رو کَندی عزیزدلم؟
با ناراحتی گفت: آخه عصبانی بودم، اون منو اذیت کردهبود...
همان داستان عبرتآموز که یک نفر توی عصبانیت میخ میزند به دیوار، بعدا که عصبانیتش از بین میرود، جای میخها روی دیوار مانده، را تعریف کردم. آخرش فقط نقاشیها را تشبیه کردم به آن میخها... ولی به جای اینکه محو مساله آموزشی و پند و اندرزم بشود، در نهایت به من زُل زد و پرسید: "خب وقتی عصبانیام چی کار کنم؟ "
توی همان تاریکی برق چشمهایش را میدیدم. گفتم تا بیست بشمر...آرام آرام... سریع نه! ... بعد خواستم بروم که دوباره چسباندم زمین با گفتن اینکه "مامان، تو خودت چی کار میکنی؟" ... مامان اینا رو از کجا بلدی؟ مامان، تو تا چند میشمری؟ ...
قشنگ پشیمان میکند آدم را... دقیقا باید چه جوابی میدادم؟ میگفتم که همین غروبی که چندساعت بیشتر از آن نگذشته، اندازهی تا صد و بیست میلیون شمردن عصبانی بودم... میگفتم که دلم دیواری میخواست قدِ دیوارچین که رویش پُر از نقاشی باشد و من همهشان را بِکَنم... دلم میخواست کسی که باعث عصبانیتم بود، بیاید روبهرویم بنشیند و بگوید ببخشید... و من نبخشم... و عین دختربچهها شلخته و طولانی گریه کنم...
با گفتن " فردا سه تایی همه رو میچسبونیم دوباره" از اتاق بیرون آمدم ...
دورهای آخرشب را توی خانه زدم... یکی دوساعتی گذشت... دراز کشیدم... چشمهایم را که بستم، باز یادم آمد... بلند شدم و نشستم و خواستم به هر روشی که میشد، یک عالمه میخ فرو کُنم توی دیوار و به درک که تا ابد جایش بماند... برق چشمهایش به یادم آمد... "مامان تو خودت چی کار میکنی؟"
دوباره سرم رفت روی بالش ... پتو را کشیدم تا زیر گلویم... یک... دو... سه...
و حس کردم دخترکی روی زمین، کنار تختم، توی تاریکی گریه میکرد... طولانی و شلخته...
هجده... نوزده... بیست...
@manima4
به دیوار کنارِ تختشان نقاشیهایشان را چسباندهام... با هم البته چسباندیم... به مانی که شب به خیر گفتم، گفت: مامان ببین، نیما بعضی از نقاشیهامو کَنده و انداخته زمین...
نشستم روی زمین، کنار تخت نیما... برق خاموش... نقاشیهای کَندهشده توی دستم... آرام و یک جوری که مانی نفهمد، پرسیدم چرا اینا رو کَندی عزیزدلم؟
با ناراحتی گفت: آخه عصبانی بودم، اون منو اذیت کردهبود...
همان داستان عبرتآموز که یک نفر توی عصبانیت میخ میزند به دیوار، بعدا که عصبانیتش از بین میرود، جای میخها روی دیوار مانده، را تعریف کردم. آخرش فقط نقاشیها را تشبیه کردم به آن میخها... ولی به جای اینکه محو مساله آموزشی و پند و اندرزم بشود، در نهایت به من زُل زد و پرسید: "خب وقتی عصبانیام چی کار کنم؟ "
توی همان تاریکی برق چشمهایش را میدیدم. گفتم تا بیست بشمر...آرام آرام... سریع نه! ... بعد خواستم بروم که دوباره چسباندم زمین با گفتن اینکه "مامان، تو خودت چی کار میکنی؟" ... مامان اینا رو از کجا بلدی؟ مامان، تو تا چند میشمری؟ ...
قشنگ پشیمان میکند آدم را... دقیقا باید چه جوابی میدادم؟ میگفتم که همین غروبی که چندساعت بیشتر از آن نگذشته، اندازهی تا صد و بیست میلیون شمردن عصبانی بودم... میگفتم که دلم دیواری میخواست قدِ دیوارچین که رویش پُر از نقاشی باشد و من همهشان را بِکَنم... دلم میخواست کسی که باعث عصبانیتم بود، بیاید روبهرویم بنشیند و بگوید ببخشید... و من نبخشم... و عین دختربچهها شلخته و طولانی گریه کنم...
با گفتن " فردا سه تایی همه رو میچسبونیم دوباره" از اتاق بیرون آمدم ...
دورهای آخرشب را توی خانه زدم... یکی دوساعتی گذشت... دراز کشیدم... چشمهایم را که بستم، باز یادم آمد... بلند شدم و نشستم و خواستم به هر روشی که میشد، یک عالمه میخ فرو کُنم توی دیوار و به درک که تا ابد جایش بماند... برق چشمهایش به یادم آمد... "مامان تو خودت چی کار میکنی؟"
دوباره سرم رفت روی بالش ... پتو را کشیدم تا زیر گلویم... یک... دو... سه...
و حس کردم دخترکی روی زمین، کنار تختم، توی تاریکی گریه میکرد... طولانی و شلخته...
هجده... نوزده... بیست...
@manima4
شنیدهبودم که پسرِ جوانش را تازه از دست داده... و میدانستم زنیست که حرف زدن را دوست دارد... اینروزها مُخم جای خالیای برای شنیدن از درد ندارد و حسابی شلوغ و نامرتب است.
برای همین میخواستم جای دیگری بروم ولی خب او تنها آرایشگری بود که تا دیروقت کار میکرد و با برنامهی من هماهنگ میشد... کارش هم البته خوب است... الکی نمیگوید وااای فلان کار را کجا کردهای که خراب کردهاند، واااای چرا پیش خودم نیامدی، وااای من محشرم و همه افتضاحاند... خلاصه دلایل انتخابش زیاد شدند و فقط ماند شنیدن از درد، که میشد هندزفری چارهی آن باشد... پس رفتم پیش خودش...
از بس دیر رفتم، همکارهایش همه رفتهبودند... خودش با روپوش و ماسک سفید به استقبالم آمد و خوشوبشِ کوتاهی کردیم... قبل از اینکه قیچی و وسایل رنگ را آماده کند، جوری که ببیند هندزفری را گذاشتم توی گوشم و کتابم را پِلی کردم... او هم آرام و بیعجله کارش را شروع کرد... انگار روحش توان سرکار آمدن نداشت و فقط به جسمش گفتهبود بیاید کار من را راه بیاندازد و خودش توی تختخواب پسرش و زیر پتوی او دراز کشیدهبود و گریه میکرد...
تمام مدتی که باید منتظر میماندیم تا رنگدانههای تارهای سفید و سیاه شکست بخورند و رنگ جدید را بپذیرند، او قرآن خواند... من داستان گوش میدادم ... من از غم فراری بودم و او قرآنی را میخواند که عکس جوانی زیبا توی جلدش چاپ شدهبود... وقتی قدم میزدم که بتوانم سرعت عقربهها را بیشتر کنم، عکس را دیدم... یک پرچم سبز مُحَرم و آن پنجرههای مربعی که شام غریبانها تویشان شمع روشن میکنند، پشت سر پسرجوان بود... دورتادورم آینه بود و چشمم هی به خودم میافتاد که از شنیدن این زن فرار میکردم... احمقانه نبود؟ دقیقا نگران چی بودم؟ نهایتش با جملههایی تکراری که همه در این شرایط بلدند، میشد سروته همدردی را درآورم... ولی نمیخواستم غمگین باشم... به خاطر همین است که این روزها به جای فیلم، پابهپای بچهها انیمیشن نگاه میکنم... یا تمام آهنگهایی که پاکشان کردم و سحر و دنیا گوش میکنم... یاد تمام فولدرهای عکسی که هیدن کردمشان، افتادم ....پیجهایی که آنفالو کردم و کانالهای لبریز از خبرهای بد که از تمامشان لفت دادم و فقط یک کانال جوک را نگه داشتم که میخوانم و میخندم... به خاطر تمام اینها میخواستم دو دستی بچسبم به زنی که توی گوشم قصه تعریف میکرد نه این زن رنجور که گونههایش به رنگِ سبزهی پژمردهی عید در سیزده فروردین شدهبود از بس چشمهای غمگینش آنها را آب داده بود...
آخرهای کار بود... به موهایم که ریخته شدهبود کف زمین نگاه میکردم و ممنون بودم از سشوآر که علاوه بر اینکه گرمایش پیچ و تابهای خیس را خشک میکرد، غُرشش غول سکوت را هم که وسط سالن نشستهبود، میبلعید...
همانطور که لباس میپوشیدم، تشکر کردم... وقت کارت کشیدن گفتم حسابی از قیمتها بیخبر بودم از بس که این روزها دیربهدیر میآیم... گفت: (هرچقدر که راضی هستی بده، من که این همه به پول حلال اهمیت میدادم چنین بلایی به سرم اومد، خدا به دادم برسه اگه....)
تمام شد... مثل مِسی از لای تمام مدافعان در کسری از ثانیه رد شد و گل را کوبید به طاق دروازه... دیوار دفاعیام به چشم برهم زدنی فروریخت...
نشستم... شلوغیهای ذهنم را زدم کنار تا جا برای حرفهای او هم باز شود... (عزیزدلم، نگید اینجوری، وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم، گفتم بهتره چیزی نگم که یادتون نیفته،) ...
(یادم نیفته؟ مگه میشه، ...)
روحش پتو را کنار زد و از تختخواب پسر مُردهاش بلند شد و آمد نشست بین ما... حرف زد... گوش دادم... بغض کرد... غمگین شدم... هرچه جمله بلد بودم که ویژهی آن لحظات بود، پشت سرهم ردیف کردم... در همدردی فجیعم ولی همان چند دقیقه که حرف زدیم فکر کنم نه تنها به او، بلکه به خودم هم حس بهتری دست داد... چون یادم آمد که غم بشر جزئی انکارناپذیر از زندگیست... با تمام فراموش کردنها و پنهان کردنها و دروغ گفتنها باز هم هست... باز هم می آید...
شب روبهروی آینه خودم را تماشا کردم... از خودم سلفی گرفتم... و زیرلب برای آن جوان زیبا فاتحه خواندم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
برای همین میخواستم جای دیگری بروم ولی خب او تنها آرایشگری بود که تا دیروقت کار میکرد و با برنامهی من هماهنگ میشد... کارش هم البته خوب است... الکی نمیگوید وااای فلان کار را کجا کردهای که خراب کردهاند، واااای چرا پیش خودم نیامدی، وااای من محشرم و همه افتضاحاند... خلاصه دلایل انتخابش زیاد شدند و فقط ماند شنیدن از درد، که میشد هندزفری چارهی آن باشد... پس رفتم پیش خودش...
از بس دیر رفتم، همکارهایش همه رفتهبودند... خودش با روپوش و ماسک سفید به استقبالم آمد و خوشوبشِ کوتاهی کردیم... قبل از اینکه قیچی و وسایل رنگ را آماده کند، جوری که ببیند هندزفری را گذاشتم توی گوشم و کتابم را پِلی کردم... او هم آرام و بیعجله کارش را شروع کرد... انگار روحش توان سرکار آمدن نداشت و فقط به جسمش گفتهبود بیاید کار من را راه بیاندازد و خودش توی تختخواب پسرش و زیر پتوی او دراز کشیدهبود و گریه میکرد...
تمام مدتی که باید منتظر میماندیم تا رنگدانههای تارهای سفید و سیاه شکست بخورند و رنگ جدید را بپذیرند، او قرآن خواند... من داستان گوش میدادم ... من از غم فراری بودم و او قرآنی را میخواند که عکس جوانی زیبا توی جلدش چاپ شدهبود... وقتی قدم میزدم که بتوانم سرعت عقربهها را بیشتر کنم، عکس را دیدم... یک پرچم سبز مُحَرم و آن پنجرههای مربعی که شام غریبانها تویشان شمع روشن میکنند، پشت سر پسرجوان بود... دورتادورم آینه بود و چشمم هی به خودم میافتاد که از شنیدن این زن فرار میکردم... احمقانه نبود؟ دقیقا نگران چی بودم؟ نهایتش با جملههایی تکراری که همه در این شرایط بلدند، میشد سروته همدردی را درآورم... ولی نمیخواستم غمگین باشم... به خاطر همین است که این روزها به جای فیلم، پابهپای بچهها انیمیشن نگاه میکنم... یا تمام آهنگهایی که پاکشان کردم و سحر و دنیا گوش میکنم... یاد تمام فولدرهای عکسی که هیدن کردمشان، افتادم ....پیجهایی که آنفالو کردم و کانالهای لبریز از خبرهای بد که از تمامشان لفت دادم و فقط یک کانال جوک را نگه داشتم که میخوانم و میخندم... به خاطر تمام اینها میخواستم دو دستی بچسبم به زنی که توی گوشم قصه تعریف میکرد نه این زن رنجور که گونههایش به رنگِ سبزهی پژمردهی عید در سیزده فروردین شدهبود از بس چشمهای غمگینش آنها را آب داده بود...
آخرهای کار بود... به موهایم که ریخته شدهبود کف زمین نگاه میکردم و ممنون بودم از سشوآر که علاوه بر اینکه گرمایش پیچ و تابهای خیس را خشک میکرد، غُرشش غول سکوت را هم که وسط سالن نشستهبود، میبلعید...
همانطور که لباس میپوشیدم، تشکر کردم... وقت کارت کشیدن گفتم حسابی از قیمتها بیخبر بودم از بس که این روزها دیربهدیر میآیم... گفت: (هرچقدر که راضی هستی بده، من که این همه به پول حلال اهمیت میدادم چنین بلایی به سرم اومد، خدا به دادم برسه اگه....)
تمام شد... مثل مِسی از لای تمام مدافعان در کسری از ثانیه رد شد و گل را کوبید به طاق دروازه... دیوار دفاعیام به چشم برهم زدنی فروریخت...
نشستم... شلوغیهای ذهنم را زدم کنار تا جا برای حرفهای او هم باز شود... (عزیزدلم، نگید اینجوری، وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم، گفتم بهتره چیزی نگم که یادتون نیفته،) ...
(یادم نیفته؟ مگه میشه، ...)
روحش پتو را کنار زد و از تختخواب پسر مُردهاش بلند شد و آمد نشست بین ما... حرف زد... گوش دادم... بغض کرد... غمگین شدم... هرچه جمله بلد بودم که ویژهی آن لحظات بود، پشت سرهم ردیف کردم... در همدردی فجیعم ولی همان چند دقیقه که حرف زدیم فکر کنم نه تنها به او، بلکه به خودم هم حس بهتری دست داد... چون یادم آمد که غم بشر جزئی انکارناپذیر از زندگیست... با تمام فراموش کردنها و پنهان کردنها و دروغ گفتنها باز هم هست... باز هم می آید...
شب روبهروی آینه خودم را تماشا کردم... از خودم سلفی گرفتم... و زیرلب برای آن جوان زیبا فاتحه خواندم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
پاییزِ پارسال بعد از کلاس با هم میرفتیم تا ایستگاه مترو... یا یک وقتهایی که حرفمان گل میانداخت میرساندم تا دمِ تاکسیها...
بینهایت مبادی آداب بود... دوتایی که بودیم بیشتر حرف میزد ولی میدیدم که توی جمع، انتخاب اولش سکوت است... خجالتی بود و به همین خاطر برایم جالب بود که کلاس بازیگری میرفت... من هم حسابی بیانصافی میکردم و فقط توی ذوقش میزدم که داری پولت را هدر میدهی، آخه تو کجا و بازیگری کجا ! از سنات غافلی! علاوه بر چهره و استایل و هزار فاکتور دیگر که هیچکدام را نداری، مگر توی ایران میشود با کلاس رفتن بازیگر شد؟ باید پارتی داشتهباشی، حسابی پول خرج کنی... و نامهربانانه با هر تبری که می شد میزدم به ریشهی امیدواریاش... ولی او فقط میخندید و میگفت: میشه! میدونم میشه! ...
همکلاسی بودنمان که تمام شد، ارتباطمان به ردوبدل کردنِ گاه به گاهِ چند پیام خلاصه شد...
دیشب اتفاقی توی یکی از سریالهای شبکه خانگی دیدمش... نقش خوبی هم بود... از اینکه حرفهایم اشتباه بود، خوشحال شدم... از اینکه چقدر خوب میکرد که به جملههای ناامیدکنندهام میخندید، ذوق کردم... اسمش در تیتراژ انگار داشت میرقصید و تمام تبرهایم را خُرد میکرد و تکهتکه میریخت روی زمین...
تلویزیون را خاموش کردم و روبهروی صفحهی سیاهش که ایستادم، جلد سیاه آن دفتر صدبرگ یادم آمد... دفتری که بیرونش شبیه دفتر ریاضیام بود... ولی بازش که میکردی به جای فرمولها و نمودارها، عکسهای بازیگرانی را میدیدی که به ورقهایش چسبانده شدهبودند... از مجلههای سینمایی یا تبلیغ فیلمهای اکران شده در روزنامههای بابا بریده بودمشان... راستش بهانهها و دلیلهایم آنقدر زیاد بودند که همان موقع هم میدانستم که این فقط یک آرزو است و بس! حتی همان شبها هم که رفت و برگشتم از صفحهی یک تا صد، دو ساعتی طول میکشید، به خودم نمیگفتم: میدونم میشه!
هیچ تبری لازم نبود تا بزند به ریشهی رویای هدیه تهرانی شدنم... به سادگی در همان صفحهی اول جا گذاشتمش ... و تمام... من نخ آرزویم را آنقدر شُل گرفتم که یک نسیم هم میتوانست از دستم در بیاوردش چه برسد به طوفانهایی که آمدند و رفتند...
صفحهی چتمان را باز میکنم... آخرین پیامش یک تبریک کپی شده به مناسبت روز زن بود... خواستم برایش بنویسم:
(دیدمت، دمت گرم، موفق باشی) ولی پشیمان شدم و نوشتم:
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی
قصه اینست چه اندازه کبوتر باشی
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
بینهایت مبادی آداب بود... دوتایی که بودیم بیشتر حرف میزد ولی میدیدم که توی جمع، انتخاب اولش سکوت است... خجالتی بود و به همین خاطر برایم جالب بود که کلاس بازیگری میرفت... من هم حسابی بیانصافی میکردم و فقط توی ذوقش میزدم که داری پولت را هدر میدهی، آخه تو کجا و بازیگری کجا ! از سنات غافلی! علاوه بر چهره و استایل و هزار فاکتور دیگر که هیچکدام را نداری، مگر توی ایران میشود با کلاس رفتن بازیگر شد؟ باید پارتی داشتهباشی، حسابی پول خرج کنی... و نامهربانانه با هر تبری که می شد میزدم به ریشهی امیدواریاش... ولی او فقط میخندید و میگفت: میشه! میدونم میشه! ...
همکلاسی بودنمان که تمام شد، ارتباطمان به ردوبدل کردنِ گاه به گاهِ چند پیام خلاصه شد...
دیشب اتفاقی توی یکی از سریالهای شبکه خانگی دیدمش... نقش خوبی هم بود... از اینکه حرفهایم اشتباه بود، خوشحال شدم... از اینکه چقدر خوب میکرد که به جملههای ناامیدکنندهام میخندید، ذوق کردم... اسمش در تیتراژ انگار داشت میرقصید و تمام تبرهایم را خُرد میکرد و تکهتکه میریخت روی زمین...
تلویزیون را خاموش کردم و روبهروی صفحهی سیاهش که ایستادم، جلد سیاه آن دفتر صدبرگ یادم آمد... دفتری که بیرونش شبیه دفتر ریاضیام بود... ولی بازش که میکردی به جای فرمولها و نمودارها، عکسهای بازیگرانی را میدیدی که به ورقهایش چسبانده شدهبودند... از مجلههای سینمایی یا تبلیغ فیلمهای اکران شده در روزنامههای بابا بریده بودمشان... راستش بهانهها و دلیلهایم آنقدر زیاد بودند که همان موقع هم میدانستم که این فقط یک آرزو است و بس! حتی همان شبها هم که رفت و برگشتم از صفحهی یک تا صد، دو ساعتی طول میکشید، به خودم نمیگفتم: میدونم میشه!
هیچ تبری لازم نبود تا بزند به ریشهی رویای هدیه تهرانی شدنم... به سادگی در همان صفحهی اول جا گذاشتمش ... و تمام... من نخ آرزویم را آنقدر شُل گرفتم که یک نسیم هم میتوانست از دستم در بیاوردش چه برسد به طوفانهایی که آمدند و رفتند...
صفحهی چتمان را باز میکنم... آخرین پیامش یک تبریک کپی شده به مناسبت روز زن بود... خواستم برایش بنویسم:
(دیدمت، دمت گرم، موفق باشی) ولی پشیمان شدم و نوشتم:
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی
قصه اینست چه اندازه کبوتر باشی
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
👍1
#کتاب
کلا از آن دسته از آدمها بودم که معتقدند تربیت بچه بیفایده است و بچهها چه بخواهیم یا نه، یک ورژنی شبیه خودمان میشوند. همیشه هم برای حرفم سند میآوردم که فلان بچه را ببین! عینِ باباش نیست؟ دیدی دقیقا مثل مامانش حرف میزنه؟ ... و مثال از همه بارزترش هم خودم بودم. وقتی رفتارهایی را مدام تکرار میکردم که جزء خصایص پدرم بود... حتی با اینکه به شخصه منتقد اصلی آن رفتارها بودم ولی حالا انجامشان میدادم... پرتکرار... رفتارهایی شبیه "ضعف در نه گفتن" یا بزرگ جلوه دادن مسائل بیاهمیت...
خلاصه دو دَستی چسبیدهبودم به این تئوری که بچههایمان در آینده قرار است در بهترین حالت بشوند (ما) !
تا به حال هم دنبال راهی برای تغییر اوضاع نبودم. خب... ما که خوبیم... مشکلی نمیماند... از کتابها و مباحث تربیت کودک هم فراری بودم... چون نمیشد... با فلسفهام همسو نبود... چرا باید در این مورد مطالعه میکردم وقتی معتقد بودم که پسرم از همان روز به دنیا آمدنش، مشخص بوده که چه رفتارها، نقاط ضعف و خصوصیتهایی خواهد داشت... فقط کافی بود با آنها کنار بیایم و آنها را بپذیرم.
اینروزها که وقت آزاد بیشتری دارم، زیادتر به کارها و رفتارهایم زوم میکنم و میبینم با اینکه بعضی اخلاقهایم را اصلا دوست ندارم، نمیتوانم تغییرشان بدهم... چون برایم سخت است... آدمها این شکلی شناختهاند من را... خودم هم... با این عیبها خو گرفتهام و سالهای سال با خودم حملشان کردهام... ولی بچهها چی؟ آنها چیزی که زیاد دارند زمان است و باید علاوه بر زمان، والدی را داشتهباشند که اگر هم از بهتر شدن خودش ناامید است، برای بهتر بودن آنها تلاش کند...
جایی خواندم (( کسی که نظرش عوض نمیشود یا احمق است یا مُرده! ))
نظر من هم در ارتباط با تربیت بچهها تغییر کردهاست... باید بخوانم... یاد بگیرم... و انجام دهم... و مطمئنم در این مسیر، خودم هم تغییر میکنم... هرچند کم....
با #تربیت_بدون_فریاد شروع کردم. مسلما مغز گچگرفتهام در مقابل اصول تربیتی، در اوایلِ کتاب حسابی اذیت شد ولی آنقدر خوب پیش رفت و دستورالعملهای سادهای داشت که احتمال دارد دوباره هم بخوانمش...
به نظرم این اینستاگرامیها که میگویند پُستشان را share کنیم تا بیشتر دیدهشوند، خیلی نابودند... ولی به سبک آنها میخواهم بگویم این نوشته را فوروارد کنید برای پدر و مادرها و بگویید در روزهای شلوغشان این کتاب را جا بدهند...
از تمام کتاب فقط ده خطش را یاد بگیریم و به کار ببریم، بچههای بهتری خواهیم داشت... بهتر بگویم: ( والدین بهتری خواهیم بود)
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
کلا از آن دسته از آدمها بودم که معتقدند تربیت بچه بیفایده است و بچهها چه بخواهیم یا نه، یک ورژنی شبیه خودمان میشوند. همیشه هم برای حرفم سند میآوردم که فلان بچه را ببین! عینِ باباش نیست؟ دیدی دقیقا مثل مامانش حرف میزنه؟ ... و مثال از همه بارزترش هم خودم بودم. وقتی رفتارهایی را مدام تکرار میکردم که جزء خصایص پدرم بود... حتی با اینکه به شخصه منتقد اصلی آن رفتارها بودم ولی حالا انجامشان میدادم... پرتکرار... رفتارهایی شبیه "ضعف در نه گفتن" یا بزرگ جلوه دادن مسائل بیاهمیت...
خلاصه دو دَستی چسبیدهبودم به این تئوری که بچههایمان در آینده قرار است در بهترین حالت بشوند (ما) !
تا به حال هم دنبال راهی برای تغییر اوضاع نبودم. خب... ما که خوبیم... مشکلی نمیماند... از کتابها و مباحث تربیت کودک هم فراری بودم... چون نمیشد... با فلسفهام همسو نبود... چرا باید در این مورد مطالعه میکردم وقتی معتقد بودم که پسرم از همان روز به دنیا آمدنش، مشخص بوده که چه رفتارها، نقاط ضعف و خصوصیتهایی خواهد داشت... فقط کافی بود با آنها کنار بیایم و آنها را بپذیرم.
اینروزها که وقت آزاد بیشتری دارم، زیادتر به کارها و رفتارهایم زوم میکنم و میبینم با اینکه بعضی اخلاقهایم را اصلا دوست ندارم، نمیتوانم تغییرشان بدهم... چون برایم سخت است... آدمها این شکلی شناختهاند من را... خودم هم... با این عیبها خو گرفتهام و سالهای سال با خودم حملشان کردهام... ولی بچهها چی؟ آنها چیزی که زیاد دارند زمان است و باید علاوه بر زمان، والدی را داشتهباشند که اگر هم از بهتر شدن خودش ناامید است، برای بهتر بودن آنها تلاش کند...
جایی خواندم (( کسی که نظرش عوض نمیشود یا احمق است یا مُرده! ))
نظر من هم در ارتباط با تربیت بچهها تغییر کردهاست... باید بخوانم... یاد بگیرم... و انجام دهم... و مطمئنم در این مسیر، خودم هم تغییر میکنم... هرچند کم....
با #تربیت_بدون_فریاد شروع کردم. مسلما مغز گچگرفتهام در مقابل اصول تربیتی، در اوایلِ کتاب حسابی اذیت شد ولی آنقدر خوب پیش رفت و دستورالعملهای سادهای داشت که احتمال دارد دوباره هم بخوانمش...
به نظرم این اینستاگرامیها که میگویند پُستشان را share کنیم تا بیشتر دیدهشوند، خیلی نابودند... ولی به سبک آنها میخواهم بگویم این نوشته را فوروارد کنید برای پدر و مادرها و بگویید در روزهای شلوغشان این کتاب را جا بدهند...
از تمام کتاب فقط ده خطش را یاد بگیریم و به کار ببریم، بچههای بهتری خواهیم داشت... بهتر بگویم: ( والدین بهتری خواهیم بود)
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
یکی از مادرها که نمایندهی کلاس پسرم است، در گروه سوالی پرسید و در ارتباط با موضوعی نظرمان را خواست... مادر یکی از بچهها با جزئیات، مخالفتش را با آن مساله بیان کرد. داشتم نظرش را میخواندم که متوجه غلطهای املایی زیادش شدم... حتی یکجا نوشته بود: (متعصفانه)
خندهام گرفتم. هیچ رقم نمیشد ربطش داد به اشتباه تایپی... گوشی را کنار گذاشتم و مشغول کارهایم شدم... همانطور هم داشتم فکر میکردم واقعا چطور میشود "متاسفانه" را آن شکلی نوشت؟ من اگر از املای لغتی مطمئن نباشم حتما چک میکنم... نه! من از این غلطها ندارم، که بعد با خودم گفتم : کجا را میگویی؟ کجا غلط نداشتی؟ توی گروه! تو که اصلا چیزی ننوشتی... خیلیهای دیگر هم چیزی ننوشتند... ما نظرمان را نگفتیم... اکثرمان در مقابل سوالی که پرسیدهشده بود، بیتفاوت بودیم...
و فکر کردم که کُنِش نداشتن بدتر است یا غلط املایی داشتن؟ بیسوادی کدامش است دقیقا ؟ ...
بارها و بارها تحصیلکردههایی دیدهام که برای ثانیهای نتوانستهام همصحبتیشان را تاب بیاورم... چون سالها درس و تحقیق و انبار کردن انواع مدرکها روی هم، فقط به غرورشان اضافه کردهبود و بس! ...
یا بیاییم یک فلاش بَک بزنیم به صفحههای مجازیمان... برای اتفاقهای تلخ و ناگواری که این سالها افتاده... آبانماهها... اعدامها... گرانیها و حقخواهیها چه کسانی بیشتر واکنش نشان دادهاند؟ ... کدام قشر؟ من که بیشتر آدمهای معمولی یادم میآید... همینها که احتمال دارد در هشتگ زدنهایشان، خیلی لغات را غلط بنویسند... قبول دارید آنها همیشه پُررنگتر بودهاند؟
نمیدانم میتوانم منظورم را برسانم یا نه... میخواهم بگویم آن زن امروز با همان غلط املایی فجیعش ولی بیان مخالفتش خیلی چیزها یاد میداد به بقیه... یاد میداد که سواد، درست کنار هم گذاشتنِ حروف نیست... او سواد روابط اجتماعی داشت... او مسئولیتپذیری را یاد میداد، ادب را و ارزش قائل شدن برای کسی که نظرت را خواسته...
باسواد بودن معنی گستردهای دارد که املا میتواند یک گوشهاش باشد... ولی متعصفانه روز به روز بیسوادها بیشتر میشوند!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
خندهام گرفتم. هیچ رقم نمیشد ربطش داد به اشتباه تایپی... گوشی را کنار گذاشتم و مشغول کارهایم شدم... همانطور هم داشتم فکر میکردم واقعا چطور میشود "متاسفانه" را آن شکلی نوشت؟ من اگر از املای لغتی مطمئن نباشم حتما چک میکنم... نه! من از این غلطها ندارم، که بعد با خودم گفتم : کجا را میگویی؟ کجا غلط نداشتی؟ توی گروه! تو که اصلا چیزی ننوشتی... خیلیهای دیگر هم چیزی ننوشتند... ما نظرمان را نگفتیم... اکثرمان در مقابل سوالی که پرسیدهشده بود، بیتفاوت بودیم...
و فکر کردم که کُنِش نداشتن بدتر است یا غلط املایی داشتن؟ بیسوادی کدامش است دقیقا ؟ ...
بارها و بارها تحصیلکردههایی دیدهام که برای ثانیهای نتوانستهام همصحبتیشان را تاب بیاورم... چون سالها درس و تحقیق و انبار کردن انواع مدرکها روی هم، فقط به غرورشان اضافه کردهبود و بس! ...
یا بیاییم یک فلاش بَک بزنیم به صفحههای مجازیمان... برای اتفاقهای تلخ و ناگواری که این سالها افتاده... آبانماهها... اعدامها... گرانیها و حقخواهیها چه کسانی بیشتر واکنش نشان دادهاند؟ ... کدام قشر؟ من که بیشتر آدمهای معمولی یادم میآید... همینها که احتمال دارد در هشتگ زدنهایشان، خیلی لغات را غلط بنویسند... قبول دارید آنها همیشه پُررنگتر بودهاند؟
نمیدانم میتوانم منظورم را برسانم یا نه... میخواهم بگویم آن زن امروز با همان غلط املایی فجیعش ولی بیان مخالفتش خیلی چیزها یاد میداد به بقیه... یاد میداد که سواد، درست کنار هم گذاشتنِ حروف نیست... او سواد روابط اجتماعی داشت... او مسئولیتپذیری را یاد میداد، ادب را و ارزش قائل شدن برای کسی که نظرت را خواسته...
باسواد بودن معنی گستردهای دارد که املا میتواند یک گوشهاش باشد... ولی متعصفانه روز به روز بیسوادها بیشتر میشوند!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
در طول روز بین حرفام با اطرافیان، زیاد پیش مییاد که جملهای به دلم بشینه و ثبت بشه توی ذهنم... یه وقتایی یادداشت میکنم و میگم بهش یه چیزایی اضافه کنم و اینجا بنویسم... ولی امروز فکر کردم اون جمله خاصها یا اون دیالوگها رو همونطوری دستنخورده، همونجور که شنیدمشون کپی کنم اینجا.
با هشتگ ( #من_حرف_میشم_میرم_تو_کلهت)
#فاطمه_شاهبگلو
با هشتگ ( #من_حرف_میشم_میرم_تو_کلهت)
#فاطمه_شاهبگلو
*دوست نداری یه وقتایی بغلش کنی، بوسش کنی؟
☆ خیلی. ولی نمیکنم
*چرا خب؟
☆اینجوری راحتترم. احساس که بیاد وسط بیشتر از کاراش ناراحت میشم.
#من_حرف_میشم_میرم_تو_کلهت
☆ خیلی. ولی نمیکنم
*چرا خب؟
☆اینجوری راحتترم. احساس که بیاد وسط بیشتر از کاراش ناراحت میشم.
#من_حرف_میشم_میرم_تو_کلهت
قدم میزدم بین شلوغیهای آخر اسفند... یک نفر کنار خیابان مجسمهی گوروت میفروخت... گوروت قهرمانیست که قدرتش در استقامت و دوامِ اَبَرانسانی است، ویکی پدیا نوشته حتی در برابر آتش هم مقاوم است. یادم آمد که پسرها دوستش دارند... ایستادم و به مدلهای مختلفش نگاه کردم و تصمیم گرفتم همان را بخرم که یک قلب قرمز توی دستش است... همانطور که فروشنده میپیچدش توی کاغذ و من پیشِ خودم به خوشحال شدن بچهها فکر میکردم، گفت: خانم میتونید توش سبزه هم سبز کنید!
خیلی به رسوم و اعتقادات قدیمی پایبند نیستم، ولی شنیدهبودم در سالی که عزیزی را از دست دادهای، نباید سبزه بگذاری... دستت برای سبز کردن خوب نیست... من هم نمیخواستم این کار را بکنم...
راستش سال پُردردی بود... بارها رو در رو از خدا پرسیدم: واقعا قرار است این سالی که گذشت را جزئی از عمرم حساب کنی؟ و بحثمان کِش پیدا میکرد... قبول نمیکرد... میگفتم یک جِرزَنی تمام و کمال است... او هم میگفت قوانین بازی از اولش همین بوده!... من قهر میکردم و میگفتم یک روز میزنم زیر میزِبازی و بلند میشوم... قانعم نمیکرد... توجیه نمیشدم... مگر کلا دههی چهارم زندگی چندتا سال داشت که یکیش باید این شکلی به آخر میرسید...
گوروت را ماروِل خلق کرده و من را... و ما را خدایی که همین نزدیکیست... فرقمان با قهرمانهای ماروِل این است که تواناییهایمان را نمیدانیم... سطح قدرت و استقامتمان را هنوز کشف نکردهایم... نمیدانیم چقدر میتوانیم تاب بیاورم... ولی شکستناپذیرتر از تمامشان، بارها از دل آتشِ داغ، خودمان را تکاندهایم و سالم آمدهایم بیرون... از زیر تابوتها و پشت درِ غسالخانهها طوری برگشتهایم به زندگی و پشت میزِ کار که خودِ خدا آمده زده روی شانهمان و حالمان را پرسیده!
حالا که فقط چند روز به اتمامِ تقویم امسال مانده، به سبزهام آب میپاشم... گوروت با قلب قرمزش کنار حسن یوسفِ پشت پنجره، منتظر بهار است...
سالی که گذشت متاسفانه جزء عمرمان حساب شد... ولی در عوضش مرحلهای را پشت سر گذاشتیم که همه برچسبهای قدرتمان را دیدند... ما زنده ماندیم... ما پشتِسر گذاشتیم...
حالا هم نه تنها قاعدهی بازی را بر هم نمیزنیم بلکه چند روز بعد، کنار هفتسین مینشینیم و با قلبهای قرمزمان رو به سال جدید لبخند میزنیم... ما قهرمانهای واقعی که ویکیپدیا نمیشناسدمان....
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
خیلی به رسوم و اعتقادات قدیمی پایبند نیستم، ولی شنیدهبودم در سالی که عزیزی را از دست دادهای، نباید سبزه بگذاری... دستت برای سبز کردن خوب نیست... من هم نمیخواستم این کار را بکنم...
راستش سال پُردردی بود... بارها رو در رو از خدا پرسیدم: واقعا قرار است این سالی که گذشت را جزئی از عمرم حساب کنی؟ و بحثمان کِش پیدا میکرد... قبول نمیکرد... میگفتم یک جِرزَنی تمام و کمال است... او هم میگفت قوانین بازی از اولش همین بوده!... من قهر میکردم و میگفتم یک روز میزنم زیر میزِبازی و بلند میشوم... قانعم نمیکرد... توجیه نمیشدم... مگر کلا دههی چهارم زندگی چندتا سال داشت که یکیش باید این شکلی به آخر میرسید...
گوروت را ماروِل خلق کرده و من را... و ما را خدایی که همین نزدیکیست... فرقمان با قهرمانهای ماروِل این است که تواناییهایمان را نمیدانیم... سطح قدرت و استقامتمان را هنوز کشف نکردهایم... نمیدانیم چقدر میتوانیم تاب بیاورم... ولی شکستناپذیرتر از تمامشان، بارها از دل آتشِ داغ، خودمان را تکاندهایم و سالم آمدهایم بیرون... از زیر تابوتها و پشت درِ غسالخانهها طوری برگشتهایم به زندگی و پشت میزِ کار که خودِ خدا آمده زده روی شانهمان و حالمان را پرسیده!
حالا که فقط چند روز به اتمامِ تقویم امسال مانده، به سبزهام آب میپاشم... گوروت با قلب قرمزش کنار حسن یوسفِ پشت پنجره، منتظر بهار است...
سالی که گذشت متاسفانه جزء عمرمان حساب شد... ولی در عوضش مرحلهای را پشت سر گذاشتیم که همه برچسبهای قدرتمان را دیدند... ما زنده ماندیم... ما پشتِسر گذاشتیم...
حالا هم نه تنها قاعدهی بازی را بر هم نمیزنیم بلکه چند روز بعد، کنار هفتسین مینشینیم و با قلبهای قرمزمان رو به سال جدید لبخند میزنیم... ما قهرمانهای واقعی که ویکیپدیا نمیشناسدمان....
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آخرین روز سال...
مانی تخممرغ رنگی جوکری درست کرد، نیما مردعنکبوتی...
بابکِ متنفر از شلوغی وسط شلوغیها...
نیما توی فروشگاه کنار نوشابه ها میرقصید تا براش بخریم...
سنبلها....
بردیمشون آرایشگاه...
خودم با پس زمینه تلویزیون که داره عصر جدید نشون میده و آخرین کَل کَل امسالمون سرِ رای دادن...
هفت سین...
@manima4
مانی تخممرغ رنگی جوکری درست کرد، نیما مردعنکبوتی...
بابکِ متنفر از شلوغی وسط شلوغیها...
نیما توی فروشگاه کنار نوشابه ها میرقصید تا براش بخریم...
سنبلها....
بردیمشون آرایشگاه...
خودم با پس زمینه تلویزیون که داره عصر جدید نشون میده و آخرین کَل کَل امسالمون سرِ رای دادن...
هفت سین...
@manima4