Telegram Web
از اواسط بهمن تا عید هردویمان یک نیمچه رژیمی گرفته‌بودیم و وزن هم کم کرده‌بودیم... ولی سیزده روزِ شروع سال را به بی‌خیالی گذراندیم و گذاشتیم نظم زندگیمان حسابی به هم بریزد... بی‌اصول و قانون خوردیم و برای پیاده‌روی و دویدن هم نرفتیم.
شب سیزدهم گفت: بیا خودمون رو وزن کنیم... گفتم: تو رو خدا نه! امشب هم جزء عید حساب میشه، خرابش نکن. باشه فردا ! )

صبح امروز با سرعت داشتیم برمی‌گشتیم به روال عادی زندگی با صبحانه‌ی به موقع...کلاس درس آنلاین... لیست کارها... قبل از اینکه از خانه بزند بیرون ترازو را آورد ...
یاد تمام تخمه‌ها و هله‌هوله‌هایی که شبها حین تماشای Mony heist می‌خوردیم، افتادم. دلم نمی‌خواست بروم روی ترازو... ولی امروز همان شنبه‌ی لعنتی بود که باید همه چیز از سر گرفته میشد... اولین روز هفته و اولین روزِ اجرای برنامه‌ها و کارها و آرزوها که وزن کم‌کردن آسانترین و پیش‌ِپا اُفتاده‌ترینشان بود... با تصور دوسه کیلو چاق شدن رفتم روی ترازو... وقتی دیدم خیلی کم به وزنم اضافه شده از خوشحالی بال در‌آوردم... شروع کردم غلط غلوط این آهنگ اسپانیایی را خواندن... دستش را گرفتم و مجبورش کردم پا‌به‌پای من دورتا دور خانه "بلاچاو" بخواند... و این شنبه‌ی خاص و مهم را به سَبکِ سارقین مسلحی که حین حفرِ تونل از بتن‌ها گذشته‌اند و به خاک رسیده‌اند، گذراندیم... ذوق‌زده... خوشحال... رقصان... آوازخوان... همدل...

کاش یادم بماند که عاقبت هر لذتی تلخی نیست... برخلاف تمام نگرانی‌هایی که همیشه در ذهنم هستند، باید باور کنم که هر کِیف کردنی آخرش قرار نیست کوفتم بشود... و مهمتر اینکه باید بگذارم چیزهای کوچک خوشحالم کنند... رسانای شادی باشم و اجازه بدهم کوچکترین بُراده‌ی انرژی‌بخشی برقصاندم... بخندانتم...

لیست برنامه‌هایم را که با خودکار مشکی نوشته‌بودم از یخچال جدا می‌کنم... مداد قرمز پسرک را قرض می‌گیرم و متفاوت‌تر از تمام خط‌های قبل، اضافه می‌کنم ( تلاش برای خوشحال بودن ) ...

#فاطمه_شاهبگلو

@manima4
خانم زیبا: می‌خوام از دکترم شکایت کنم.

آقای کارمند دفتر خدمات قضایی: چرا؟

خانم زیبا: سینه‌هامو عمل کرده ولی لنگه به لنگه شده

آقای کارمند دفتر خدمات قضایی: چه بد!
(با غم و افسوسی مستتر در صداش)


#من_حرف_میشم_میرم_تو_کله‌ت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
*دو سه تا چیز بگو که وقتی یادشون می‌افتی، میگی می‌ارزید زندگی کنی...

پیمان معادی میگه: اون دست که بهش آفتاب می‌تابید...

منم میگم: اون روز که رفته‌بودیم کت شلوار بخره... آب طالبی خوردیم.‌‌

شب تابستونی نوجوونی، صدای تیتراژ "شب‌به‌خیر تهران" ( بینی جهان را... خود را نبینی) باد که از لابه‌لای درختا می‌اومد و می‌پیچید لای رویاهام...

شب توی ساحل نشسته‌بودیم.‌ با چوب روی شن‌ها فیثاغورث رو برام اثبات می‌کرد. من به ترکیب موج‌ها با صداش گوش می‌دادم.

با بابا دم عید توی بازار آش رشته خوردیم... عطر اون آش... بعدش که دنبال چایی میگشت...

نگاه پسرک وقتی بی‌مقدمه گفت: من تو رو از همه بیشتر دوست دارم... یا اون روزی که دیدم داره واسه خودش می‌رقصه... من رو که دید خجالت کشید و فرار کرد.

اولین حسابی که داشتم باز می‌کردم تا حقوقم رو بریزن... فُرم بانک رو که با غرور پُر می‌کردم.

یه غریبه یهو اومد جلو و گفت: من می‌خونمتون! اوایلِ کانال بود. ذوقمرگ شدم.

#فاطمه_شاهبگلو

@manima4
*زن: ببخشید... می‌خوام بیمه عمرم رو کنسل کنم.

کارمند بیمه: چرا ؟

*زن: چون همسرم توش سهیمه...

کارمند بیمه: سهیم نیست. فقط ذکر کردین که در صورت فوت شما، پول بیمه به ایشون داده بشه. میتونید این بند رو عوض کنید و اطلاعات یه نفر دیگه رو بدید.
.
.
.

زن میره یه گوشه... موبایلش رو در می‌یاره و زنگ میزنه ... (سلام مامان.خوبی؟ ... یه عکس از کارت ملی‌ات بفرست.... زودااا)

#من_حرف_میشم_میرم_تو_کله‌ت
من ادعای خوب و ناب نوشتن ندارم ولی از بین همین گروه کوچک اما بامعرفتی که سالهاست متن‌های تکه پاره‌ام را می‌خوانند، خیلی به من گفته‌اند: انگار اینی که نوشتی از زبان من بود... حرف دل من بود... چقدر خوبه که می‌نویسی... چرا کم می‌نویسی..‌. دوست دارم بنویسی... حالم خوب نیست، برام بنویس...

اینها را از سر تعریف از خودم نگفتم بلکه هدفم پرسیدن یک سوال و رسیدن به یک هدف بود.... ((چرا خودتان نمی‌نویسید؟ چرا حرف دلتان را بین جمله‌های یک نفر دیگر باید پیدا کنید؟ چرا امتحان نمی کنید؟ ))

کجا بهتر از این دنیای بی‌سر و تهِ مجازستان که دستتان را ببرید روی حروف و از هرجایی که دلتان خواست شروع کنید... هیچ قانونی نیست... هیچ قاعده‌ای وجود ندارد... فقط کنار هم گذاشتن کلمات است و بس!
آنقدر هم این دنیای مجازی بزرگ است که می‌شود هر کداممان یک گوشه‌اش بنشینیم و با خیال راحت پاهایمان را دراز کنیم و شروع کنیم به نوشتن و پای هیچ کداممان هم به آن یکی نخورد... دنیای واقعی از آن هم بزرگتر است و هزاران ماجرا برای نوشتن در آن است که مجبور نشویم از روی دست کسی نگاه کنیم... مثلا برای شروع از دنیای واقعی‌تان در مجازی بگویید... به همین سادگی... به فکر خوش آمدن و بد آمدن بقیه هم نباشید...

ویرجینیا وولف در کتاب "اتاقی از آن خود" می‌گوید یک زن برای نوشتن به یک اتاق احتیاج دارد، کمی پول و ذهنی آزاد...
میدانم که متاسفانه آخری را اکثرمان این روزها نداریم.... و جسارت نباشد به وُولف باید به لیستش یک چیزهای دیگری هم اضافه کنم...
مثلا "وقت" ... یک زن برای نوشتن به وقت هم احتیاج دارد... آنقدری که برود توی همان اتاق و در را پشت سرش ببند و ذهن آزاد یا غیرآزادش را بسپارد به قلم و کیبورد... محتاج مسئولیت‌هاییست که صرفا منتظر او نباشند... شاید نیاز داشته باشد به آدم‌هایی که نگویند: (منظورت چی بود؟ واقعی بود؟ )... قطعا برای خوبتر نوشتن به قضاوت نشدن احتیاج دارد... به شجاعت احتیاج دارد... اینکه نترسد از افکار، رویاها، تمایلات و پسِ ذهنش بگوید...
ولی حتی اگر وقت و پول و ذهن آزاد و شجاعت هم ندارید، باز نوشتن را امتحان کنید... گمنام... بی نام... چه اهمیتی دارد... مثلا از اتفاقی که باعث شده حالتان خوب نباشد... یا کسی که دلتان پیشش گیر کرده... یک جای خاطره انگیز ... یک اتفاق معمولی حتی...
نوشتن کمک کننده‌است... حال خوب کُن است... حس خوب خلق کردن و به وجود آوردن... می‌ارزد که به خاطر تجربه‌ی این حس خوب، برای به دست آوردن آن چک لیست ترکیبیِ من و وولف تلاش کنید...

وولف یک روز برای همسرش یادداشت خداحافظی نوشت بعد جیب‌هایش را پُر از سنگریزه کرد تا زودتر رودخانه قورتش بدهد.‌.. ویکی‌پدیا نوشته‌ خودکشی‌اش به‌خاطر افسردگی از جنگ بوده... شاید بگویید این که شد نقض تمام چیزهایی که گفتم... اینکه چرا نوشتن حالش را خوب نکرده پس؟ چرا غرق شدن را انتخاب کرده؟ او که هم پول داشته، هم اتاق هم شجاعت...
جواب من این است: اگر او نمی‌نوشت زودتر به زندگی‌اش پایان می‌داد...

برای تاب آوردن در جنگ‌های این روزهایتان بنویسید... برای دیرتر پُر کردن جیب هایتان از سنگ...

#فاطمه_شاهبگلو

@manima4


(اگر دوست داشتید خوانده شوید، من با کمال میل اینجا منتشر میکنم... یا به سادگی کانال بسازید و من لینکش را می‌گذارم... کلا هر کمکی از دستم بربیاید میکنم)
#بیا_بنویسیم

از دو روز قبل از آن سخنرانی کذایی برگه را در کیفم گذاشتم تا مبادا در لحظه‌ی آخر فراموشم شود. متن سخنرانی‌ام از زیر ذره‌بین رئیس و نائب رئیس انجمن رد شده‌بود تا حرفی نزنم که مبادا به مذاقشان خوش نیاید. شوخی نبود که... باید آنچنان محکم و مطمئن حرف می‌زدم تا ۵۰۰ نفر را مجاب کنم به اینکه اینجا آخرین مامن رستگاریست... بیایید و دستتان را در دست ما بگذارید تا از این منجلاب نجاتتان دهیم.
لحظه‌ی ورود به سالن یادم افتاد کیفم را عوض کرده‌ام و برگه جامانده، نور علی نور شد. من ماندم و سردرگمی...
باخودم گفتم می‌روم آن بالا و از معجزات شربت و قرص و روان‌درمانگرهای این کمپ لاکچری می‌گویم و تمام...
هنوز سلام و احوالپرسی‌های معمول تمام نشده‌بود که دختر زیبا وجوانی در ردیف اول حواسم را پرت کرد. مرد جذابی که کنارش نشسته‌بود هر ازگاهی با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد و دوباره عاشقانه دختر را می‌نگریست.
استیصال و ترس آن پسر، عشقی که در نگاهش بود، دختر زیبا و درمانده که معلوم بود این برزخ ویرانش کرده، همه وهمه مرا برد به همان سالهای نفرین شده... و ناگهان در لحظه خودِ خودِ خودم شدم.
از زخمهایم گفتم، از مارلبرویی که در زیباترین روزهای جوانی گوشه لبِ من و یار جا خوش می‌کرد... از رنجم، از کله‌شقی و دیوانگی آن روزهایم، از عشقی که برباد رفت و منِ ویران شده وسط آن زلزله‌ی هزار ریشتری...از لحظه تلخ خداحافظی‌مان که بیرحمانه گفت: "می‌خواهم بمانم اما نمی‌توانم تا ابد خماری‌ات را ببینم..."
گفتم که در سیاهترین روزهایم، در یک عصر اردیبهشتی ناجی‌ام را دیدم و دوباره عشق اکسیر من شد. پیچکی شد درکنار تراس زیبایی که روزی جای منقل و... بود.
من دوباره برخاستم... نو شدم و امروز : ((سلام .من یک مسافرم))
یکسال است که پاک پاکم
وعشق ، تنها راه رستگاریست

به قلم شکوفه سلامی

(یه کوچولو ویرایش من.)
👍1
#بیا_بنویسیم

تمام شب را بیدار بودم. البته از یک ماه قبل که رزومه‌ام را برای آن شرکت فرستاده بودم وضعم همین بود. پذیرفته‌شدن در آن شرکت برایم مثل یک رویا بود. شنیده‌بودم که، بسیار موفق و خوشنامند اما وارد شدنم به آنجا بسیار بعید و دور از ذهن بود. خوب می‌دانستم که توانایی‌هایم آنقدرها هم بالا نیست ولی سخت به آن کار نیاز داشتم .
تماس گرفتند و ساعت مصاحبه را اعلام کردند. تمام شب کلیه مکالماتمان و سوالات احتمالی را بالا و پایین کردم. مثل بچه‌های کلاس اول لباسهای اتو کشیده را بالای سرم گذاشتم و کفش نوی براق را در ردیف اول جاکفشی قرار دادم.
صبح خیلی زودتر از زمان محاسباتی‌ام حرکت کردم وسوار تاکسی شدم. راننده تاکسی از آن دست راننده‌های بی‌اعصابی بود که با کوچکترین باد ناموافق گوهرفشانی می‌کرد و من خیلی زودتر از مقصدم، پیاده شدم تابیشتر اعصابم سر صبحی تحلیل نرود.
چندقدم اول راکه برداشتم تازه یادم افتاد دفعه اولیست که این کفش را پوشیده‌ام. کم کم پاهایم داغ شد. فکرکردم از در التماس و خواهش واردشوم. برایش توضیح دهم که اگر کمی انعطاف داشته‌باشد، اگر کمتر پاهایم را آزار دهد من هم به او ترفیع میدهم... حتی شاید برای همیشه در ردیف اول قرار بگیرد و سوگلی‌ام بشود. اما انگار حرفهای من آب در هاون کوبیدن بود. کم‌کم تاولها بزرگتر و آبدارتر می‌شد. کارم به لنگیدن کشید... کج و کوله راه می‌رفتم...
به اینجا هم ختم نشد... شدم یک بچه لاک‌پشتِ بی‌جان و نحیف که با کمترین سرعت ممکنه باید قهرمان ماراتون شود.
با پنج دقیقه تاخیر رسیدم .منشی شرکت را که دیدم تا آخر قصه را خواندم، از آن منشی‌های بازرس ژاورگونه که بهشان فرمان آوردن کلاه می‌دهند، می روند و سر می آورند!
خودم را معرفی کردم. فقط یک جمله گفت: (( پنج دقیقه تاخیر دارید ))
گفتم :(( ببخشید))
روی صندلی به انتظار نشستم. دستور دخول دادند. وارد شدم. سعی کردم استوار و محکم قدم بردارم تا لنگ زدنم به چشم نیاید. سلام کردم، جواب این بود : ((تاخیر؟! در اولین روز مصاحبه ؟!)).
بلند گفتم :((عذر می‌خواهم )).
آرام آرام کفش‌ها را از پاهای زخمی‌ام جدا کردم و سعی کردم بادقت به سوالات پاسخ بدهم . داشتم خفه می‌شدم. نمی‌دانم قدرت کدام یک بیشتر بود. کفش تنگ که پایم را می‌فشرد یا بغضی که گلویم را... آخرین سوال را که پرسید نفس راحتی کشیدم.
آقای مدیرِ عصاقورت داده با آن عطرِ الورِ اعجاب‌انگیزش دست برد و عینک کائوچویی‌اش را بالاتر گذاشت تا بهتر به صورتم نگاه کند. میخکوب شدم. خیلی کاریزماتیک‌طور گفت: (تمام شد! منتطر تماس منشی باشید)
تشکر کردم.
موقع بستن در به آرامی گفت :( خانم ! این کفش مکش مرگ ما ، برای اولین روز کاری گزینه مناسبی نبود)...

من انگار در ابرها سیر می‌کردم... خیال کردم سالهاست که می شناسمش...

از آن روز ، جهان من زیبا شد...
و تمام کفش‌های تنگ ظالمی که می‌توانند سرنوشت ساز باشند هم برایم زیبا شدند...

شکوفه سلامی

(کمی ویرایش من)
یه کانال بزنیم شکوفه بره اونجا بشینه و فقط بنویسه... چقدر خوب بودن اینا
#بیا_بنویسیم

نوشته های سمیرا قیاسی

@noghtekht

از ثریا تا ثریا
@sorayashiri98

اتاق کِشدار
@maoquarantine

سی سال معلمی
@sisalmoalemi

نوشته های مهسا وحید پور

@yekroozejadid

روزهای زندگی
@zistanbato

رویای یک گلدان(رمان روانشناسی)

@royayeyekgoldan

تار و پود
@eshgherang

سیپ
@seeplink

نون نوشتن
@noooneneveshtan

فاطمه نوشت
@fatemeh_salehi_nevesht
امروز آخرین روز مدرسه‌ی آنلاینش بود... با هم به پایان رساندیم‌اش... کنار دست پسرک و پابه‌پایش مداد تراشیدم... صدا ضبط کردیم و از تکلیف‌ها عکس گرفتیم. هرچند که تدریس در خانه سخت بود ولی یک تجربه‌ی ارزشمند برای تمرین صبوری و وقت گذراندن بیشتر با بچه‌ها بود... و صد البته کلا بچه بزرگ کردن یک کار سخت است...

امروز که آخرین امتحانش بود یک کار اداری داشتم و نتوانستم کنارش باشم. تمام مدت فکرم پیشش بود... اینکه سوال را خوب خوانده؟ یواش یواش ننویسد و وقت تمام شود... هول نشود... انگار خودم دوباره به یک بچه‌ی نیم‌متری تبدیل شده‌بودم که سر امتحان داشت با استرس گوشه‌‌ی مقنعه‌اش را مچاله می‌کرد...
و بعدش مرور کردم تمام مسیر مادری را... ما مادرها شناسنامه‌هایمان سن حقیقی‌مان را نشان می‌دهند ولی قلب‌هایمان جوان ترند... ما همزمان با به دنیا آوردن بچه‌ها یکبار دیگر به دنیا آمدیم... گریه کردیم تا بغلمان کردند و آرام شدیم.... تاتی تاتی کردیم... قاقا خریدیم... ماما و آبَ گفتیم... چهار دست و پا دورِ خانه چرخیدیم... شیرین زبانی و بدقلقی کردیم... جیش کردن و فین کردن را مرور کردیم... اسباب بازی‌های جدید خریدیم... به کارتون‌های جدید علاقه‌مند شدیم... یاد گرفتیم چطور با کسی دوست بشویم و به دوستمان اسباب بازی بدهیم ولی فقط باید پیش ما با آن بازی کند و نَبَرد خانه‌ی خودشان... فهمیدیم همه‌ی شربت‌ها تلخ نیستند... همه‌ی خوراکی‌ها هم خوشمزه نیستند... فهمیدیم مامان و بابا داشتن چقدر مهم است... داشتن رفیق چقدر باارزش است... پول همیشه خوشحالمان نمی‌کند... کادو گرفتن باحال است... خوش‌خط بودن چقدر خوب است... کله‌ی آدم‌های نقاشی می‌تواند از بدنشان بزرگتر باشد و نقاشی‌هایمان می‌توانند شبیه واقعیت نباشند...
ما مادرها از همان روزی که یک اسم در ستون فرزندِ شناسنامه‌هایمان نوشتند، زیر سال تولدمان یک عدد نامرئی اضافه شد که خودمان فقط می‌بینیم‌‌.‌‌.. سال تولدی دوباره... سالی که سن جدیدمان از آنجا شروع شد...

بیخیال تمام جوگندمی‌ها... فاطمه هستم هشت ساله..‌. کلاس دوم دبستان را امروز تمام کردم... فردا برای خودم جایزه می‌خرم!

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
امروز صبح رفتیم واکسن ورود به مدرسه بزنیم. هی می‌گفتم درد نداره و تو با این کار بزرگ می‌شوی ولی باز لب و لوچه‌اش آویزان بود... از شانسش هم گفتند دیر آمدید و باید قبل از یازده اینجا باشید و ما ساعت یک رفته‌بودیم!
الان هم که تصمیم گرفتم بنویسم، کنارش دراز کشیده‌ام و او با دو تا قصه‌‌ی صوتی پشت سر هم خوابش بُرده... واکسن نزدیم ولی غروب امروز توی حیاط زمین خورد و هردو زانویش خراشید... چند روزیست که اصرار می‌کنند وقتی می‌خواهند بروند با دوستانشان بازی کنند، من نروم و از دور نگاهشان نکنم... هزار و یک خواهش که تو همینجا توی خانه بمان!
یکی دو روز اول یواشکی رفتم و دورتر ایستادم... روز سوم از پشت پنجره و روزهای بعد فقط در قمقمه‌شان آب خنک ریختم... آنها هم دوستشان را صدا کردند و رفتند... حالا که دارم می‌نویسم آرام به زخم روی زانوهایش دست می‌کشم... پسرک بزرگ شد! آنقدر که وقتی زمین خورده گریه نکرده... وقتی به خاطر زمین خوردن‌ مسابقه را باخته، باز هم گریه نکرده...‌ هرچند که ما امروز دیر رفتیم و "قبل از ساعت یازده" من تازه داشتم بین خرواری مدارکِ به دردنخور دنبال کارت واکسن می‌گشتم، ولی پسرک، واکسن نزده بزرگ شد...
وقتی در را باز کردم گفت: خیلی زود تموم شد امروز! خیلی امروز زود غروب شد!
گفتم: پات چی شده؟
و تازه نگاهش افتاد به سر زانوش...

از غروب تا همین حالا، تاب می‌خورم بین احوالات مادر بودنم و روزهای کودکی خودم...
وقتی با چشم‌های ذوق‌زده‌اش از تجربیات جدیدش تعریف می‌کند انگار پشت کِتفم شکافته می‌شود و بال‌های بزرگ و سفیدی می‌زند بیرون... بعد یاد کودکی‌ام می‌افتم و مرور و مرور و شخم زدن‌ و شخم زدن که چرا و چرا آن روزها را دوست داشتم و دارم و خودِ خودم را در آن روزها نه!
چقدر توضیح دادنش سخت است ... و اصلا دقیق هم نمیدانم که دوست دارم توضیح بدهم‌اش یا نه... (همان بزرگترین گرفتاری من در نوشتن، ترس از قضاوت ) ...
عجیب نیست که من تمام سالهای بچگی، هفت‌سنگ‌ها، خستگی‌ها و پادردهای آخرشب به خاطر بازی زیاد، خوردنی‌ها، مشق‌ها و تمام متعلقات آن سالها را بینهایت دوست دارم ولی فاطمه‌ای را که آن بچه بود و آن خاطرات را زندگی کرد را نه... دوستش ندارم... و هیچ‌وقت به شخص او فکر نمی‌کنم... از خاطرات کودکی‌ام، خودم را سانسور می‌کنم... مسخره نیست؟ عجیب نیست؟
فقط محدود به همان کودکی هم نمی‌شود... گاهی کشیده می‌شود و می‌آید جلوتر و جلوتر... بچه‌ی خوبی بودم... و حالا همان صفاتی که مجموعشان یک بچه‌ی خوب را می‌ساخت را دوست ندارم... حالا! ... در این سن و سال... شبی که دقیقا هشت سال از مادر شدنم می‌گذرد و پسر بزرگم آنقدر بزرگ شده‌ که وقتی به خانم قناد می‌گویم این تصویر روی کیک تولد باشد، می‌ترسد از عکس انتخابی‌اش،... و پسر کوچکم برای خودش دوست صمیمی دارد و دلش نمی‌خواهد حتی از دور مراقبش باشم...
در این اوضاع و اینجای زندگی چرا باید بزنم دنده‌عقب و دست راستم را بگذارم پشت صندلی شاگرد و صاف بروم به گذشته‌... و بنشینم به تماشای یک فیلم قدیمی و تکراری ... آن هم فیلمی که نقش اولش را هم دوست ندارم... از بس که خوب است...

#فاطمه_شاهبگلو

@manima4
#بیا_بنویسیم

صبح یک روز اواخر تابستان است... نور از لای پرده حصیری به درون اتاق می‌تابد و روی دیوارها و قالی کاشان با شیارهای اریب می‌گسترد... صدای قُل قُل سماور فضای اتاق را پر کرده و استکان چای روی میز شیشه‌ای بخار می‌کند. عکس پدرم از روی طاقچه به من لبخند می‌زند. وان یکاد و چهار قُل و تمثال قمر بنی هاشم و عکس حاجی آقا حسین بروجردی چهار طرف اتاق را اشغال کرده‌اند. بلند می‌شوم و به کنار پنجره می‌روم و از پشت حصیر نگاه می‌کنم... هندوانه‌ای توی حوض بزرگ و زیبا به آرامی تاب می‌خورد. مارمولکی هوشیار گوشه‌ای از دیوار بالا می‌رود... چند قاصدک پشت پنجره اتاق سر در گوش هم جا خوش کرده‌اند... خبری آورده اند؟ شاید خبری از پدر... باید پرس و جو کنم!
روی دیوار حیاط یک جفت قمری عاشق که سالهاست همسایه‌ی این خانه‌اند، لانه کرده‌اند. پایین پنجره فوجی از مورچه‌های سیاه ریز به ردیف و پشت سر هم مثل یک لشکر منظم حرکت می‌کنند. گویی منتظرند کسی از آنها سان ببیند... شاید هم سردی هوا و نزدیکی پاییز را حس کرده‌اند که چنین با شتاب و جدیت مشغول فعالیت هستند.

صدای غم انگیز قمری، صدای درهم و انبوه گنجشک‌ها روی درخت انار، صدای بازی بچه‌ها در کوچه، صدای رادیو در اتاق بغلی، صدای چرخ خیاطی، صدای آشنای نان خشکی... و همهمه‌ی رهگذران در کوچه نزدیک‌تر از همیشه است.
آسمان آبیست و زلال..‌. مثل دل عاشق و می‌دانم آبی خواهد ماند تا پیش از آنکه نسیم بوی باران را بیاورد.
صدای پا می‌آید، حتما مادر است. فقط اوست که چنین نرم و لطیف می‌خرامد. دلتنگ دیدن چهره مهربانش هستم... هر بار که می‌آیم او را نمی‌بینم. نکند این بار هم حسرت دیدارش به دلم بماند؟ نکند دیدارمان باز هم بیفتد به بعد؟ به قیامت؟ پشت در پنهان می‌شوم. وقتی که آمد چشم‌هایش را از پشت با دستهایم می‌پوشانم و وقتی خندان رو به من برگشت از او می‌پرسم؛ جانان من! این همه وقت کجا بودی؟
انتظارم طولانی می‌شود ، هیچ صدایی جز صدای ضربان قلبم را نمی شنوم... فقط سکوت است و سکوت... این بار هم...
هوا گرگ و میش است. مونا بیدار شده و مشغول آماده کردن صبحانه است، با خنده می‌گوید : چقدر توی خواب حرف می‌زنی! باز خواب مادرت رو دیدی؟
اشکم را از روی گونه‌ام را پاک می‌کنم و می‌گویم: چه فایده ؟! قسمت نیست حتی توی خواب هم ببینمش !

به قلم: علیرضا جمشیدی
(کمی ویرایش من)
*مامان "دفاع مقدس" یعنی چی؟

* * یعنی "جنگ"

* خب چرا بهش نمیگن جنگ؟

....* *

*نمیدونی مامان؟

**میدونم ولی نمی‌تونم برات توضیح بدم.


#من_حرف_میشم_میرم_تو_کله‌ت

@manima4
وقتی در جام جهانی توپ‌مان رفت توی دروازه‌ی اسپانیا ولی گل حسابش نکردند، آنقدر دردم آمد که پتانسیلِ ساعتها زار زدن را داشتم چون دلم می‌خواست "ایران" ببرد...
وقتی که دوست مجازیِ فرنگ نِشینم هفته‌ی پیش لابه‌لای گپ و گفتمان، به "ایران" گفت "خراب شده"، نتوانستم صحبتمان را ادامه بدهم...
وقتی در Homeland به فصلی رسیدم که احمق‌ها "ایران" را آن شکلی به تصویر کشیده‌بودند، عطای تماشای کَری مَتیسون بلوند را به لقایش بخشیدم و بقیه‌ی سریال را نگاه نکردم...
من ایران را دوست دارم به هزار دلیل... یک دنیا نوستالژی، هم‌زبانی با آدم‌ها، عزیزانم که در آن نفس می‌کشند، گذشته‌‌ای که پشت سر گذاشته‌ام، گیتار زدن و "بهت قول میدم" خواندنِ محسن یگانه... برای سنگک و سبزی خوردن و پنیر چرب کاله....
من "ایران" را دوست دارم ولی وطن‌پرست نیستم... اساسا با کلمه‌ی وطن مشکل دارم.... نمی‌گویم چون وطنم اینجاست، نمی‌پرستمش... نه! ... اگر شهروند سوییس هم بودم، سوییس را به عنوان وطنم مقدس نمی‌شمردم... فرقی برایم نمی‌کرد... چون من می‌توانستم در هر جایی از این کره‌ی خاکی چشم باز کنم... توی مدرن‌ترین بیمارستانِ اروپا یا در اتاقک تاریک قبیله‌ای در آفریقا... اما با احتمال یک دویست و شصت و چهارم در ایران به دنیا آمدم... در بیمارستانی در تهران از مادری که خودش در شهرستان نور متولد شده‌بود...
مگر نمی‌دانیم که جهان را آدم‌ها مرزبندی کردند و اسم مساحتِ محصور در آن خط بسته را گذاشتند وطن؟ ... بعد هم این واژه باید مقدس می‌شد تا دست‌مایه‌‌ای برای جنگ و تبعیض و هزار واژه‌ی تلخ دیگر باشد... این کلمه‌ی سه‌حرفی از اول که تقدس نداشت... از اول اصلا وجود نداشت که قداست داشته باشد... الان هم هرجای دنیا که بگویند ( به نام وطن، برای وطن، خاک، میهن...) قطعا هزار نقشه کشیده‌شده برای ساکنان آن سرزمین... حتما یا احساساتشان را لازم دارند یا هزار نقشه کشیده‌اند برای جان و مال‌شان...
من شخصا به فرزندم یاد می‌دهم که هیچ خاکی ارزش این را ندارد که ما بخواهیم جان فدایش کنیم و هیچ وطنی ارزش دو نیم شدن با خمپاره را ندارد! این نظر من است... نظر من که همیشه به عکس آنهایی که شهید شدند، طولانی نگاه می‌کنم. عکس‌هایی که همه‌جا هستند... ورودی شهرها، نقاشی‌های دیواری بزرگ یا سرِ بن‌بست‌های باریک یک روستا... به چهره‌هایشان نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌شد تک‌تکشان زیستن را شکل دیگری تجربه کنند... پُر از لذت و لبخند...

همه‌ی پیامهای پست قبل را خواندم... تا یک جایی هم سعی کردم همراهی کنم ولی دیدم شبیه باقی اختلاف‌نظرهایمان نباید یکدیگر را قانع کنیم...
من به پسرم می‌آموزم که باید زندگی کند و از زندگی‌اش لذت ببرد... و هر مادر دیگری مختار است که به فرزندش فداکاری و رشادت و از خودگذشتگی در راه ارزشهایی از جمله وطن و میهن را بیاموزد...
هرچند در نهایت آنها خودشان تصمیم خواهند گرفت که اگر روزی که به گمانم دور هم نیست از ما، گفتند دشمن پشت در است و باید بروید و با خونتان درخت ایران را آبیاری کنید، فرزندان ما قطعا خودشان انتخاب خواهند‌‌کرد... نه من میتوانم پسرم را در اتاقش زندانی کنم نه شما می‌توانید به زور پوتین پای پسرهایتان کنید...
فقط باید بایستیم و تماشا کنیم ...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
1
دیروقت است و هیچ ماشینی در خیابان نیست با این‌حال منتظریم تا چراغ سبز شود... پوستر کاندیدها را باد تکان می‌دهد... رادیوی ماشین سرودی درباره‌ی ایران پخش می‌کند... بچه‌ها به هم تکیه داده‌اند و خوابشان بُرده...
می‌پرسم: اولین بار کی رای دادی؟
چراغ سبز می‌شود... همان‌طور که راه می‌افتد، می‌گوید: اولین رای‌ام دوم خرداد بود...
آن دوم خرداد را یادم می‌افتد... توی تایم‌هایی که ساعت رای‌گیری را هی تمدید می‌کردند با خواهرم و بابا رفتیم مسجد... من تو نرفتم و جلوی در منتظرشان ماندم...‌ چون اولین رای من دوره‌ی دوم خاتمی بود... صندوقی هم که رای‌ام را داخلش انداختم توی دبیرستانمان بود... شناسنامه‌ام را برداشتم و با دوستم رفتیم... غرق در حس بزرگ شدن و موثر بودن... کِیف کردن از حق انتخاب... حالا هم راستش پشیمان نیستم از هیچ‌کدام از رای‌هایی که دادم...‌ چون کلا دوست داشتم بی‌تفاوت نباشم...
پیام‌گیرِ صدا و سیما پُر از صداهای من است که از رنگ پیراهن گوینده‌ تا پاورپوینت خبر اقتصادی انتقاد کرده‌ام... یک عالمه از صندوق‌های پیشنهادات، برگه هایی با دستخط من را قورت داده‌اند... فرم‌های نظرسنجی را همیشه با دقت خوانده‌ام و پُر کرده‌ام... به درست یا به غلط، نظرم را گفته‌ام و برایم خیلی مهم نبوده که پیشنهادم را بخوانند و به آن عمل کنند یا مثل کاغذ پاره‌ای دور بیندازندش... بیشتر دلم می‌خواست بدانند که من دیده‌ام... من متوجه شده‌ام که فلان چیز درست کار نمی‌کند و فلان محصول بی‌کیفیت است...
ولی حالا و این روزها حسم متفاوت است... ناامید از تمام انتخابها و اعتراض‌هایم وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم جز چند مورد معذرت‌خواهی انگار زورم به تغییر بزرگ‌تری نرسیده‌است... و دیگر نگاهم فرق کرده...
من نابغه نیستم... نخبه و اندیشمند هم نیستم... ولی از دستم دادند... نه فقط برگه‌ی رای‌ام را در صندوق، بلکه آدمی را که هرچند بی‌تاثیر اما تلاشهای کوچکی می‌کرد برای بهتر شدن... برای تغییر... از رفتار یک کارمند در اداره‌ای دولتی تا غلط املایی زیرنویس شبکه خبر... ولی خب تمام شد... تمام شدم...

می‌رسیم دم در خانه... پسر کوچک که لاغرتر است را من بغل می‌کنم و آن یکی، جا می‌گیرد توی بغل بابک...‌ سرشان می‌رسد روی بالش و هیچ نمی‌فهمند که جا‌به‌جایشان کردیم... متوجه ‌نمی‌شوند که همان بادی که داشت به صورتشان می‌خورد، ما را تا کجاها بُرد... از اولین رای پدرشان که حالا چهل سال را رد کرده... تا آخرین رای من... خوابیدند و ندیدند که مادر و پدرشان بین اختلاف نظرهای ریز و درشتشان، یک تفاهم جدید پیدا کردند... حضوری که از خاتمی شروع شد و با روحانی تمام شد...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
👍1
غروب‌ها که بابا حیاط و جلوی در را آب‌پاشی میکرد، الهام سرش را می‌انداخت پایین و سلام سلام کُنان می‌آمد تو... ازش بدم می‌آمد... همسایه بود و چنان روی مخ بود که من را از هر چه همسایه متنفر کرده‌بود.
در ایوان ما باز می‌شد به راهرو و همان ابتدای راهرو آشپزخانه بود. ما در آشپزخانه‌ فرش نینداخته‌بودیم و او فکر می‌کرد اگر لِنگش را جوری وا کند که همانطور با کفش از ایوان بیاید توی آشپزخانه و پایش را روی فرش راهرو نگذارد، کافیست و به ما لطف کرده... ما خودمان هیچ‌وقت با کفش بیرون نمی‌آمدیم تو... ولی او نسبتا بی‌شعور بود... می‌آمد و می‌نشست پشت میز و آدامسش را می‌چسباند روی ظرف نان و بعدش تکه‌تکه نان می‌کَند و می‌خورد و یک نفس با دهان پُر زر می‌زد... من راهنمایی بودم... دخترش چندسال از من کوچکتر بود... جلوی من مدام دعوایش می‌کرد و سرکوفت می‌زد که "خاک بر سرت! این همه باهات درس کار می‌کنم باز می‌ری اون نمره‌ها رو می‌گیری" بعد از من تعریف می‌کرد ولی تعریف‌هایش را هم دوست نداشتم... خودشیفتگی‌اش و بدحرف زدنش با بچه‌ی طفلکی حالم را بد می‌کرد... درک نمی‌کرد که داستان جروبحث‌ها و اختلاف‌هایش با شوهرش برای من جالب نیست... من غروب‌ها یا درس و مشقِ فردا را تند تند می‌نوشتم یا باعجله‌ داشتم یک چیزی سَرِهم می‌کردم برای شام... او با قصه‌های تکراری‌اش از جفای مادرشوهر و مَکر جاری‌هایش یک دفعه ظاهر می‌شد و وقتم را می‌گرفت... بابا هم دلش نمی‌خواست الهام زیاد با من دم‌خور شود ولی با شوهرش سلام علیکی داشت و فکر می‌کرد زشت است که در عالم همسایگی به او چیز برخورنده‌ای بگوید... برای همین الهام تا مدتها می‌آمد و می‌رفت و دهنش را بی‌فکر و ممتد باز می‌کرد... "اینجای خونه‌تون رو این شکلی کنید... فلانی رو دیدی سلام نکن... کتابت رو بیار ازت امتحان بگیرم... اون کی بود اومده‌بود خونتون؟... من یک دوره آرایشگری رفتم، بشین موخوره‌هاتو کوتاه کنم... علی دیشب دیر اومد... من خریت کردم که حرف مامانم رو گوش ندادم و زن علی شدم.‌‌..‌ تو عاقلی شوهر نکنی‌ها... شام رو باید تا هشت بخورید دیرتر بشه معده‌تون داغون میشه... " خلاصه روزهایی که اینستاگرام نبود او یک تنه ترکیبی از تمام صفحات زرد بود... مخلوطِ مغزنابودکُنی از توهمِ تخصص، راهکار و نصیحت و خاطرات پندآموز...

یکی از همان غروب‌ها دوباره آمد... تازه داشتم بادمجان‌ها را می‌شستم برای شام... آماده بودم که بگوید چقدر دیرررر! ولی نگفت... از دستم گرفت و خودش مشغول شد... در سکوتی که هیچ‌وقت از او سراغ نداشتم من را کنار زد و درست کردن شام را کاملا به عهده گرفت... روسری‌اش را در مقایسه با همیشه بیشتر آورده بود جلوی صورتش ولی بی‌فایده بود و می‌توانستم ببینم که گونه و کنار چشمش همرنگ پوست بادمجان‌هاست... دخترش را نیاورده‌بود... برای اولین‌بار من را وارد جزئیات زندگی‌اش نکرد و در عوضش خیلی کوتاه و مرحله به مرحله روش پخت خورشت بادمجان را به من یاد داد...
غوره اگر داشتی بریز!
گوجه‌ها رو چند دقیقه‌ی آخر بچین روش!
حتما آب جوشیده و داغ بریز!
سربادمجان‌ها را نَکَن و درسته سرخشون کن!

غذا آماده شد ولی نرفت...نمی‌خواست برود... دنبال بهانه بود برای ماندن... درس و مشقم را گذاشتم کنار و تنها چیزی که به ذهنم رسید را گفتم...
"یه کم موهامو کوتاه می‌کنی؟"

آن شب طولانی‌ترین زمانی بود که در عمرم به موهایم اختصاص داده‌شده‌بود... وقتی که او پیشبند را باز کرد و من موهای روی زمین را جارو کردم، تمام چراغ‌های همسایه‌ها خاموش شده‌بودند..

آن شب خانه‌ی ما خوابید...

فردا حوالی ظهر دخترش با روپوش مدرسه آمد جلوی در... شوهر الهام توی ماشین نشسته‌بود و به سیگارش پُک می‌زد...‌ دخترک گفت: مامانم رو میگی بیاد؟
گفتم: بیدار که شدم مامانت نبود...

هیچ‌وقت نفهمیدم که او با چادر گل‌گلی و صورت بنفش و صندل‌های پلاستیکی کجا رفته‌بود... بعدها هم چندبار دیگر دیدمش ولی نپرسیدم...
دیگر به خانه‌ی ما نمی‌آمد... چون آن شب چیزی که لابه‌لای غذاپختن‌ ته‌گرفته بود و حین آرایشگری کردن‌ تکه تکه روی زمین ریخته‌بود، غرورش بود...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
#بیا_بنویسیم
نویسنده: رقیه زارع

پدرم در ۴۶ سالگی پدرش را از دست داد و من در ۲۳ سالگی او را... پدرم چیزی حدود ۲ برابر سنِ من از تکیه‌گاهی به نام پدر برخوردار بود.
آن روزها را خوب به یاد دارم. پدرم برای تحمل دردش، برای تحمل آن بی‌پناهی، سیگار پشت سیگار روشن می‌کرد و گه‌گاهی قطرات اشک را از گوشه‌های چشمش پاک می‌کرد تا روی گونه‌هایش جاری نشوند...
بابا حسینم قبل از مرگش خواسته‌بود تا پدرم بنشیند و سرش را بغل بگیرد، اما پدرم قبل از مرگ هیچ چیز نخواسته‌بود. اگر هم چیزی دلش می‌خواست زبان گفتنش را نداشت و این بیشتر به قلبم آتش می‌زند... برای همین دلم می‌خواست قرآن بخوانم برایش تا مثل پول برود به حساب پس انداز آن دنیایش تا هر جا که دلش خواست از ثواب قرائت قرآن بردارد و خرج کند.
چندباری که توفیق داشتم قرآن بخوانم وقتی به عبارت زیبای "و بالوالدین احسانا " می‌رسیدم دلم می‌خواست ۲بار بزنم روی صفحه قرآن و یک قلب قرمز قشنگ پای آن ثبت شود و کامنت بگذارم : تصدق اینجور زیبا سخن گفتنتان بشوم جناب خدااا، کاش برایمان بیشتر این کلام زیبا را باز میکردید... ببخشید که ما خوب تربیت نشدیم و آنقدر لی‌لی به لالایمان گذاشتند که یاد نگرفتیم احسان کردن را. کاش خودتان پیامبری می‌فرستادید برای ارشاد ما فرزندان ناخلف که تا خودمان گرفتار فرزند نشویم از احسان کردن چیزی یاد نمی‌گیریم. کاش گوشِمان را می‌کشیدید و می‌گفتید بنده‌ی ظالم و ستمکارم تو همین یک مامان و یک بابا را داری! اینها محکم‌ترین تکیه‌گاه‌های تو در این دنیا هستند، اینها را از جنسی آفریدم که همه چیز را فدای تو می‌کنند پس کمی بیشتر دریابشان... بیشتر ببوسشان که همه‌ی شیارها و بالا و پایین صورتشان از زحماتی است که برای تو کشیده‌اند و تمام این موهای سفید ماحصل تلاش برای بزرگ کردن توست.
جناب خدا کاش می‌دانستی که یکی دوبار گفتن کافی نبود... باید هر روز جلوی چشممان می‌آوردی...
حالا از ما که گذشت... ما که نتوانستیم یک‌بار بنشینیم و محکم بگوییم آقای بابا ما خیلی زیاد دوستتان داریم و همه چیز شما برای ما دوست داشتنی‌ست..‌ آن صدای خش دارِ بم ... آن نگاه نافذ از چشمان قهوه‌ای رنگتان ... آن دستهای خشن ... حتی تای آستین پیراهنتان ... ما همه‌ی آنچه که به شما مربوط می‌شود را دوست داریم... کاش ما را برای این قصور ببخشید.

اما جناب خدا لطفا در آفرینش بعدی‌تان این باگ را حل بفرمایید.

به قلم رقیه زارع

نوشته‌های بیشتر در اینستاگرامشون 👇
@ro_gh_aye_za_re
😭1
تنبلی

بی‌استعدادی ( به خصوص تو یاد گرفتن چیزایی که نیاز به دقت زیاد دارن )

زیادی اهمیت دادن به نظر مردم

زودرنجی

کار امروز رو به فردا انداختن ( برمی‌گرده به همون تنبلی احتمالا)

ترسو بودن

شکمو بودن

توقع زیادی داشتن از خودم ( مدام به خودم گیر میدم که چرا اینجوری هستی، بهتر باش، فلان جور باش...)

بی‌اعتمادی به خوبی آدما و باور نکردنشون

رویاپردازی ( توی این سن مسخره‌اس به نظرم، شاید هم نیست و برمی‌گرده به همون زیادی گیر دادن به خودم)

از لحظه لذت نبردن و مدام به فکر آینده و گذشته بودن

آب کم خوردن، سالم غذا نخوردن


با معایبم آشنا شدید. خودم هم تازگی‌ها دارم می‌شناسمشون و باهاشون کنار می‌یام.‌ تغییرشون یعنی تغییر خودم... و این سخته! ... چون هر تغییری نیاز به تلاش و پشتکار داره و بر اساس همون عیب اول، من اینکاره نیستم. این رو الان بهش رسیدم. بعد از مدت‌ها که این ایرادات واقعا اذیتم می‌کردند چون نمی‌خواستم گردن بگیرمشون و زیربارشون برم... دوست داشتم نشون بدم که برعکس تمام این‌ها هستم... ولی نبودم... حالا هم نیستم...
چند روز پیش توی یه استوری اینستاگرام سوال پرسیده‌‌بودن که بزرگترین عیبت رو بنویس... من هم نوشتم: تنبلی
ولی کسی که سوال رو پرسیده‌بود کلی با من بحث کرد که نه توووو!!! تنبلی!!! اصلااا و ابدااا و چرااا اینو می‌گی!!!
قاعدتا باید از این حرف‌ها خوشحال می‌شدم ولی بیشتر غمگین شدم که چقدر من تلاش کردم که نشون بدم آدم زرنگی هستم که این آدم اینجور باور کرده... برای چی اون تلاشها رو کردم؟ برای گرفتن نظر مثبت از بقیه؟ پنهان کردن یک عیب برای بها دادن به نظر مردم که خودش یه ایراد بزرگتره؟ نمی‌دونم منظورم رو می‌تونم برسونم یا نه... ساده‌تر بگم میشه این:
اگر قبلا کسی به من می‌گفت بیا امروز بریم یه خرید طولانی، و من حسش رو نداشتم برم (از روی تنبلی)، می‌گفتم باشه می‌یام ... نه برای غلبه بر تنبلی، بلکه برای اینکه اون فکر نکنه که من تنبلم!
حین دست و پنجه نرم کردن با ایراداتی که نام بردم، زیاد پیش می‌اومد که این شکلی با هم تداخل پیدا کنن و همدیگه رو کاور کردن... مثلا چون بی‌اعتمادم به آدم‌ها اکثرا یه سری ترس همراهم هست... ولی همیشه خواستم بگم من بهت اعتماد دارم ولی اون ترس و نگرانی از یه جای دیگه و یه جور دیگه ظاهر میشد و تبدیلم می‌کرد به یه ترسوی واقعی...
تازگی‌ها که آروم آروم دارم با معایبم کنار می‌یام انگار همه چی خوب شده... باید بهتر هم بشه... چون اول راهه و عیب‌هام تازه دارن دونه دونه کَله‌های بی‌ریختشون‌ رو می‌یارن بیرون و یه لبخند زشت بهم می‌زنن تا بیان بغلم و ماچشون کنم... بَدَن ولی جزئی از مَنَن... حسودیشون شده از بس دیدن من دست خوبیهام‌ رو می‌گرفتم و می‌چرخوندم توی شهر و این طفلی‌ها همیشه جاشون پُشت گنجه بوده...
راستی نگم از خوبی‌هام... اعتماد به نفس نسبتا بالا، علاقه به یادگیری در عین بی‌استعدادی، صبوری، توانایی مدیریت وضعیت‌های بحرانی، سرعت بالا تو آشپزی...
کمترن ولی شاید زیاد شدن... شاید هم نه... همینقدرش هم کافیه واسه گذروندن یه زندگی معمولی... برای یه آدم معمولی...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4


(دوست داشتید بزرگترین عیب و بزرگترین حسنتون رو توی کامنتا بگید)
آموزش زبان چینی ( جلسه اول)😂🙈
استاد بابک اسحاقی👇
2025/07/13 18:10:03
Back to Top
HTML Embed Code: