یک پیچی، یک مُهرهای، یک تکه آهنی که دقیقا نمیدانم کجاست و چی را به چی وصل میکرده، در محوطهی پشت پنجره شُل شده... باد که میآید، تکانهای آن قطعه صدای گوشخراشی تولید میکند... به خصوص شبها که سکوت است، تکرار آن صدا آزاردهندهتر میشود و کمی خوابیدن را برایم سخت میکند...
دیشب همانطور که کوهی از پوست تخمه را خالی میکردم توی سطل و خوابآلود و بیحوصله دستی به آشپزخانه میکشیدم، گفتم: این صدائه خیلی رو مُخه! فردا برو بگو یه کاریش بُکُنن!
گفت: کدوم صدا؟
یک انگشت سبابهام را شبیه تابلوی سکوت بیمارستانها گرفتم جلوی بینیام و با آن یکی به پنجره اشاره کردم و گفتم: گوش کن! این!
میفهمم که همانجا برای اولینبار متوجه آن صدای آزاردهنده شده... ولی میگوید: باشه! میگم!
با اینکه سالگرد ازدواجمان است یک روز عادی شبیه اکثر روزها را پشت سر میگذاریم... میرسد خانه و چای میخوریم... سر موضوعات بیخود و بیربط با هم بحث میکنیم... ناراحت میشوم... شطرنج بازی میکنیم... میخنداندم... به تمام سوالهایم درباره خروج آمریکاییها از افغانستان جواب میدهد... فیلم میبینیم... پوست تخمههای او یکی در میان توی ظرف نمیافتند... غُر میزنم... شاتوت را با بستنی سنتی میریزد توی مخلوطکن، میگویم افتضاح میشود ولی گوش نمیکند...حتی خودش هم نتیجهی کارش را نمیخورد... بچهها وقتِ خواب قصه گفتن او را میخواهند... شاکی میشود که چرا تبدیل شارژش را زدهام به پرینتر...میخندانمش...
قبل از خواب فکر میکنم یک چیزی بنویسم از سیزدهسالی که همسقف بودیم... با خودم میگویم حتما باید عاشقانه باشد؟ اصلا عشق در زندگی مشترکی که اینقدر از عمرش گذشته چه شکلیست؟
سکوت اتاق را صدای گوشخراش آن تکه آهنِ حیران توی حیاط میشکند... ولی مثل شبهای قبل اذیتم نمیکند... چون به او گفتهام و گفته: باشه! یعنی خیالم دیگر باید راحت باشد...
سرم را میگذارم روی بالش و با خودم میگویم عاشقانهی یک زندگی در اولین شبِ چهاردمین سالش میتواند این شکلی باشد... بگویی چیزی اذیتت میکند و او بگوید حلِش میکنم...
حتی اگر آن چیز را نَشنَود، نبیند و حس نکند...
حتی اگر زورش نرسد...
نتواند...
نشود...
ولی بگوید (باشه) تا خاطرت را آسوده کند...
و تو (باشه)اش را باور کنی...
همین...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
دیشب همانطور که کوهی از پوست تخمه را خالی میکردم توی سطل و خوابآلود و بیحوصله دستی به آشپزخانه میکشیدم، گفتم: این صدائه خیلی رو مُخه! فردا برو بگو یه کاریش بُکُنن!
گفت: کدوم صدا؟
یک انگشت سبابهام را شبیه تابلوی سکوت بیمارستانها گرفتم جلوی بینیام و با آن یکی به پنجره اشاره کردم و گفتم: گوش کن! این!
میفهمم که همانجا برای اولینبار متوجه آن صدای آزاردهنده شده... ولی میگوید: باشه! میگم!
با اینکه سالگرد ازدواجمان است یک روز عادی شبیه اکثر روزها را پشت سر میگذاریم... میرسد خانه و چای میخوریم... سر موضوعات بیخود و بیربط با هم بحث میکنیم... ناراحت میشوم... شطرنج بازی میکنیم... میخنداندم... به تمام سوالهایم درباره خروج آمریکاییها از افغانستان جواب میدهد... فیلم میبینیم... پوست تخمههای او یکی در میان توی ظرف نمیافتند... غُر میزنم... شاتوت را با بستنی سنتی میریزد توی مخلوطکن، میگویم افتضاح میشود ولی گوش نمیکند...حتی خودش هم نتیجهی کارش را نمیخورد... بچهها وقتِ خواب قصه گفتن او را میخواهند... شاکی میشود که چرا تبدیل شارژش را زدهام به پرینتر...میخندانمش...
قبل از خواب فکر میکنم یک چیزی بنویسم از سیزدهسالی که همسقف بودیم... با خودم میگویم حتما باید عاشقانه باشد؟ اصلا عشق در زندگی مشترکی که اینقدر از عمرش گذشته چه شکلیست؟
سکوت اتاق را صدای گوشخراش آن تکه آهنِ حیران توی حیاط میشکند... ولی مثل شبهای قبل اذیتم نمیکند... چون به او گفتهام و گفته: باشه! یعنی خیالم دیگر باید راحت باشد...
سرم را میگذارم روی بالش و با خودم میگویم عاشقانهی یک زندگی در اولین شبِ چهاردمین سالش میتواند این شکلی باشد... بگویی چیزی اذیتت میکند و او بگوید حلِش میکنم...
حتی اگر آن چیز را نَشنَود، نبیند و حس نکند...
حتی اگر زورش نرسد...
نتواند...
نشود...
ولی بگوید (باشه) تا خاطرت را آسوده کند...
و تو (باشه)اش را باور کنی...
همین...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
امضا کنید: کارزار مخالفت با طرحهای محدودکننده اینترنت بینالمللی و فیلترینگ شبکههای اجتماعی
https://www.karzar.net/internet
https://www.karzar.net/internet
توی کلینیک با فاصلهی یک صندلی، کنار هم نشستهبودیم. سرِ کلافِ صحبت را خودش باز کرد و علت مراجعهام را پرسید... ظریف و خوشگل و خوشلباس بود با چشمهایی رنگی... از آن چشمها که معلوم نیست چه رنگیاند و هی باید زل بزنی و دقت کنی تا کشف کنی طوسیاند یا آبی یا... اولش برای اینکه وقت بیشتری داشتهباشم برای نگاهکردن به چشمهای متفاوتش با کمال میل رشتهی کلام را گرفتم ولی بعد صحبتمان حسابی گل انداخت ...
میگفت بعد از مدتها رفتن و آمدن و خرج کردن از کارت اعتباری و اعصاب و رَوانش، هفتهی پیش آب پاکی را ریختهاند روی دستش و گفتهاند به طور طبیعی باردار نمیشوی... حالا هم همسرش پایهاش نیست برای پیگیری و شروع روشهای غیرطبیعی و قاطع اعلام کرده کلا بچه نمیخواهد، والسلام! و به عنوان یک پیشنهاد به او هم گفته تو هم بیخیال شو!
ولی او بیخیال نشدهبود و نمیخواست هم بشود...
وقتی پرسیدم چرا پیگیری؟ جواب داد چون از نخواستناش مطمئن نیستم. چون الان سی و سه ساله است، اگر چهل سالگی پشیمون شد چی؟ اگر چندسال بعد گفت کاش بچه داشتیم چی؟
گفتم: خب میگی خودت نیومدی! خودت نخواستی!
همانطور که با انگشتهای ظریف و کشیدهاش با نسخهی توی دستش بازی میکرد، گفت: اگه وِلَم کرد رفت چی...
ته دلم میدانستم که ول کردن و رفتن سادهترین کار دنیاست برای کسی که بهانه داشتهباشد... هر چیز و هر کسی را هم میشود ول کرد... آنقدر دور از ذهن و عجیب نبود نگرانیاش... ولی صرفا برای دلگرمی خواستم بگویم چنین چشمهایی را نمیشود ول کرد...
ولی نگفتم...
مکث کردم... فکر کردم... گذاشتم چند دقیقهای سَرِ کلاف گپ و گفتمان گم بشود و روی صندلیِ بینمان که برچسبِ "نشستن ممنوع" داشت، غول سکوت بنشیند...
قبل از اینکه منشی صدایش بزند تا برود داخل، با جملهی "بد به دلت راه نده" خودم را از زنی که درونش کشمکشی بود، تبدیل کردم به تیپیکال یک زن موعظهگر... و نهایتا پایان صحبتمان هم از "شمارهام را سیو کن" تبدیل شد به "موفق باشید" ...
کاش وقتی بیرون آمد، من آنجا نبودم... کاش روی تمام صندلیها نوشتهبودند "نشستن ممنوع" و من آنجا ننشستهبودم... اصلا کاش اولِ بعضی رابطهها هم مینوشتند "ول کردن ممنوع" ... نه هر رابطهای... فقط آنهایی که یک نفر اینقدر دوست داشتناش عمیق است که از حالا غصهی سالها بعد را میخورد که نکند یک روزی محبوبش برود... محبوبی که حتی به دل او راه هم نیامده...
هنگام خارج شدن به نشانهی خداحافظی سری برایم تکان داد... انگار اشکهایش هم رنگی بود... نه آبی... نه طوسی... نمیدانم... نفهمیدم...
فقط فهمیدم که "بد به دلت راه نده" مزخرفترین نصیحتیاست که میشود به کسی کرد...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
میگفت بعد از مدتها رفتن و آمدن و خرج کردن از کارت اعتباری و اعصاب و رَوانش، هفتهی پیش آب پاکی را ریختهاند روی دستش و گفتهاند به طور طبیعی باردار نمیشوی... حالا هم همسرش پایهاش نیست برای پیگیری و شروع روشهای غیرطبیعی و قاطع اعلام کرده کلا بچه نمیخواهد، والسلام! و به عنوان یک پیشنهاد به او هم گفته تو هم بیخیال شو!
ولی او بیخیال نشدهبود و نمیخواست هم بشود...
وقتی پرسیدم چرا پیگیری؟ جواب داد چون از نخواستناش مطمئن نیستم. چون الان سی و سه ساله است، اگر چهل سالگی پشیمون شد چی؟ اگر چندسال بعد گفت کاش بچه داشتیم چی؟
گفتم: خب میگی خودت نیومدی! خودت نخواستی!
همانطور که با انگشتهای ظریف و کشیدهاش با نسخهی توی دستش بازی میکرد، گفت: اگه وِلَم کرد رفت چی...
ته دلم میدانستم که ول کردن و رفتن سادهترین کار دنیاست برای کسی که بهانه داشتهباشد... هر چیز و هر کسی را هم میشود ول کرد... آنقدر دور از ذهن و عجیب نبود نگرانیاش... ولی صرفا برای دلگرمی خواستم بگویم چنین چشمهایی را نمیشود ول کرد...
ولی نگفتم...
مکث کردم... فکر کردم... گذاشتم چند دقیقهای سَرِ کلاف گپ و گفتمان گم بشود و روی صندلیِ بینمان که برچسبِ "نشستن ممنوع" داشت، غول سکوت بنشیند...
قبل از اینکه منشی صدایش بزند تا برود داخل، با جملهی "بد به دلت راه نده" خودم را از زنی که درونش کشمکشی بود، تبدیل کردم به تیپیکال یک زن موعظهگر... و نهایتا پایان صحبتمان هم از "شمارهام را سیو کن" تبدیل شد به "موفق باشید" ...
کاش وقتی بیرون آمد، من آنجا نبودم... کاش روی تمام صندلیها نوشتهبودند "نشستن ممنوع" و من آنجا ننشستهبودم... اصلا کاش اولِ بعضی رابطهها هم مینوشتند "ول کردن ممنوع" ... نه هر رابطهای... فقط آنهایی که یک نفر اینقدر دوست داشتناش عمیق است که از حالا غصهی سالها بعد را میخورد که نکند یک روزی محبوبش برود... محبوبی که حتی به دل او راه هم نیامده...
هنگام خارج شدن به نشانهی خداحافظی سری برایم تکان داد... انگار اشکهایش هم رنگی بود... نه آبی... نه طوسی... نمیدانم... نفهمیدم...
فقط فهمیدم که "بد به دلت راه نده" مزخرفترین نصیحتیاست که میشود به کسی کرد...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
شب و خواب و سکوت خودشون رو پخش کردهبودند توی خونه... پاورچین پاورچین از کنار تخت رد شدم و سعی کردم تنها با کمک حس لامسه از لای خرت و پرتهای توی کشو پاکت پول پیدا کنم... یکدفعه پرسید "دنبال چی میگردی؟" وقتی فهمیدم هنوز خوابش نبرده، با خیال راحت چراغ رو روشن کردم و گفتم: "مانی دندونش رو گذاشته زیر بالشش، میخوام پول بذارم براش"...برای بدخواب کردنش معذرتخواهی کردم و با پاکت گلگلی اومدم بیرون...
وقتی پاکت رو جا میدادم زیر بالش مانی، پادشاه هفتادم رو هم قطعا رد کردهبود و به شکل کج و معوجی خودش رو گره زدهبود به پتو... همونطور که سرگرم مرتب کردن اتاقشون بودم، تصور کردم صبحه... مانی بیدار شده و پاکت رو با ذوق داره به نیما نشون میده... خب... نیما چی؟ ناراحت میشه؟ آره، ممکنه... ولی باید صبر کنه! دندون اون که نیفتاده، باید یاد بگیره که هر چیزی وقتی داره... یعنی اگه برای نیما هدیه نذارم، یاد نمیگیره که هرچیزی وقتی داره؟
حالا دیگه اسباببازیها رو مرتب نمیکردم، بلکه فقط وسطشون نشستهبودم و حس میکردم که همیشه توی مصرف شادی صرفهجو بودم ... انگار که احساس خوب رو آنتیبیوتیکوار تنظیم میکنم که سرِ روز و تایم مشخصی مصرف کنم...
خیلی اوقات خبرهای خوب رو نگفتم که نکنه الکی امیدوار کنم کسی رو... نظرم رو یا حس مثبتم رو پنهان کردم که بعدا نگن تو که موافق بودی، بیا این عواقبش... خیلی اوقات شده که شادیهای ریز و درشت رو توی کیسه نگه داشتم برای بعد...
چند روز پیش برای هر دوشون قمقمه خریدهبودم که ببرند مدرسه...
عصرها که میرن دوچرخهسواری، یکیدوبار خواستند قمقمههای جدیدشون رو ببرن ولی من توی همون قبلیها آب پُر کردم...
من خوشحالی رو نگه داشتم برای بعد... کدوم بعد؟ مدرسهای که شاید اصلا باز نشه و بچهای که شاید دیگه با اون خوشحال نشه...
ماسیدهترین نوع شادیها، همین شادیهای به عقب افتادهان... چیزی که میتونه الان و حالا و امروز خودمون یا عزیزامون رو خوشحال کنه ولی ما با کنار هم قرار دادن چندتا دلیل، فکر میکنیم بمونه برای بعد بهتره... برای بعد... قسمت غمگینترش هم اونجاست که شاید اون زمان، دیگه اون اتفاق خوشحالمون نکُنه...
هیچ بعدی نباید باشد...
زندگی باید همین حالا خوشحالمون کنه...
همین فردا صبح که نیما ببینه با اینکه هیچ دندونی از لثهاش جدا نشده، هدیه گرفته... بذار فکر کنه پری دندون اوسکوله یا چون دندون برادرش اُفتاده، اون هم مستحق پول نو و تانشدهاس... اصلا به درک که سه هفتهی دیگه مدرسهها باز میشن یا نمیشن... فردا غروب که سرپایینی مورد علاقهاش رو رکاب زد و رسید کنار جدول با قمقمهی جدیدش، خوشحالی رو خنک و تازه سَر بکشه...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
وقتی پاکت رو جا میدادم زیر بالش مانی، پادشاه هفتادم رو هم قطعا رد کردهبود و به شکل کج و معوجی خودش رو گره زدهبود به پتو... همونطور که سرگرم مرتب کردن اتاقشون بودم، تصور کردم صبحه... مانی بیدار شده و پاکت رو با ذوق داره به نیما نشون میده... خب... نیما چی؟ ناراحت میشه؟ آره، ممکنه... ولی باید صبر کنه! دندون اون که نیفتاده، باید یاد بگیره که هر چیزی وقتی داره... یعنی اگه برای نیما هدیه نذارم، یاد نمیگیره که هرچیزی وقتی داره؟
حالا دیگه اسباببازیها رو مرتب نمیکردم، بلکه فقط وسطشون نشستهبودم و حس میکردم که همیشه توی مصرف شادی صرفهجو بودم ... انگار که احساس خوب رو آنتیبیوتیکوار تنظیم میکنم که سرِ روز و تایم مشخصی مصرف کنم...
خیلی اوقات خبرهای خوب رو نگفتم که نکنه الکی امیدوار کنم کسی رو... نظرم رو یا حس مثبتم رو پنهان کردم که بعدا نگن تو که موافق بودی، بیا این عواقبش... خیلی اوقات شده که شادیهای ریز و درشت رو توی کیسه نگه داشتم برای بعد...
چند روز پیش برای هر دوشون قمقمه خریدهبودم که ببرند مدرسه...
عصرها که میرن دوچرخهسواری، یکیدوبار خواستند قمقمههای جدیدشون رو ببرن ولی من توی همون قبلیها آب پُر کردم...
من خوشحالی رو نگه داشتم برای بعد... کدوم بعد؟ مدرسهای که شاید اصلا باز نشه و بچهای که شاید دیگه با اون خوشحال نشه...
ماسیدهترین نوع شادیها، همین شادیهای به عقب افتادهان... چیزی که میتونه الان و حالا و امروز خودمون یا عزیزامون رو خوشحال کنه ولی ما با کنار هم قرار دادن چندتا دلیل، فکر میکنیم بمونه برای بعد بهتره... برای بعد... قسمت غمگینترش هم اونجاست که شاید اون زمان، دیگه اون اتفاق خوشحالمون نکُنه...
هیچ بعدی نباید باشد...
زندگی باید همین حالا خوشحالمون کنه...
همین فردا صبح که نیما ببینه با اینکه هیچ دندونی از لثهاش جدا نشده، هدیه گرفته... بذار فکر کنه پری دندون اوسکوله یا چون دندون برادرش اُفتاده، اون هم مستحق پول نو و تانشدهاس... اصلا به درک که سه هفتهی دیگه مدرسهها باز میشن یا نمیشن... فردا غروب که سرپایینی مورد علاقهاش رو رکاب زد و رسید کنار جدول با قمقمهی جدیدش، خوشحالی رو خنک و تازه سَر بکشه...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
❤1
این ترانه را تقدیم میکنم به دوستی که به زودی میرود...
تقدیم به خودِ نازنینت که قشنگترین نگاه را به دنیا داری... خوشحالم که میروی... و ناراحتم که دیگر کنارم ندارمت... حس و حال عجیب و غریبیاست ...
مسافر قشنگم، چشمهای درشت مشکیات قرار نیست به این سادگیها از دنیایم حذف بشوند و باید و باید بازهم وقت و بیوقت انگشتم را بکشم روی صفحهی گوشی و بدون اینکه نگاهی به خودم بیندازم، تماسمان چشم در چشم برقرار شود... تو را با تغییر کشورت از دست نخواهم داد چون تو میتوانستی از تهِ گودال سیاه ناامیدی، با همان دستان استخوانیات من را بیرون بِکِشی...
فرقی نداشت کدام گوشه از شهر... سرعتمان در رسیدن به هم مثالزدنی بود... و من خیالم راحت بود از آمدنت، کمکت، دیدنت و داشتنت...
تو با این همه حس زندگی، ثروت مطلقی برای هر جامعهای... اغراق نیست اگر بگویم که جا داشت به مناسبت ورودت، تعطیل رسمی اعلام کنند... نخند! ... باور کن با رفتنت انگار ده هیچ به آلمان باختیم...
لطفا بیشتر بنویس از این به بعد
@delaramnevesht
تقدیم به خودِ نازنینت که قشنگترین نگاه را به دنیا داری... خوشحالم که میروی... و ناراحتم که دیگر کنارم ندارمت... حس و حال عجیب و غریبیاست ...
مسافر قشنگم، چشمهای درشت مشکیات قرار نیست به این سادگیها از دنیایم حذف بشوند و باید و باید بازهم وقت و بیوقت انگشتم را بکشم روی صفحهی گوشی و بدون اینکه نگاهی به خودم بیندازم، تماسمان چشم در چشم برقرار شود... تو را با تغییر کشورت از دست نخواهم داد چون تو میتوانستی از تهِ گودال سیاه ناامیدی، با همان دستان استخوانیات من را بیرون بِکِشی...
فرقی نداشت کدام گوشه از شهر... سرعتمان در رسیدن به هم مثالزدنی بود... و من خیالم راحت بود از آمدنت، کمکت، دیدنت و داشتنت...
تو با این همه حس زندگی، ثروت مطلقی برای هر جامعهای... اغراق نیست اگر بگویم که جا داشت به مناسبت ورودت، تعطیل رسمی اعلام کنند... نخند! ... باور کن با رفتنت انگار ده هیچ به آلمان باختیم...
لطفا بیشتر بنویس از این به بعد
@delaramnevesht
امروز با مانی و نیما انیمیشن اژدهای آرزوها رو تماشا کردیم (ورژن چینی علاءالدین و چراغ جادو)
تموم که شد از مانی و نیما پرسیدم اگه من اژدهای آرزوها باشم چه آرزوهایی میکنید؟
آرزوهای نیما:
۱. زودتر بزرگ بشم
۲. کرونا از بین بره
۳. خیلی خوب شنا یاد بگیرم
آرزوهای مانی:
۱. شماره پاش بشه ۶۵ ( دوست داره شماره پاهاش از همه بیشتر باشه)
۲. هیچکس نمیره مخصوصا خودش
۳. یه توله دایناسور خونگی داشته باشه
#بابک_اسحاقی
@manima4
تموم که شد از مانی و نیما پرسیدم اگه من اژدهای آرزوها باشم چه آرزوهایی میکنید؟
آرزوهای نیما:
۱. زودتر بزرگ بشم
۲. کرونا از بین بره
۳. خیلی خوب شنا یاد بگیرم
آرزوهای مانی:
۱. شماره پاش بشه ۶۵ ( دوست داره شماره پاهاش از همه بیشتر باشه)
۲. هیچکس نمیره مخصوصا خودش
۳. یه توله دایناسور خونگی داشته باشه
#بابک_اسحاقی
@manima4
وقتی با ذوق وارد فروشگاه لوازم التحریر شدم و به بچهها گفتم چیزهایی که دوست دارید برای اول مهرتان بخرید، با بیتفاوت بودنشان تعجب کردم... وقتی که به جای جامدادی و پاککن و تراش فانتزی رفتند سمت اسباببازیها و پیکسلها فهمیدم شروع سال تحصیلی آنقدرها برایشان جذاب نیست که برای من و همسن و سالهایم بود... برای ما مدرسه جور دیگری بود...
مدرسه، حیاطش و مسیرش تنها شبکهی اجتماعی ما بودند... اینستاگرام و فیسبوک و تیک تاکمان همانجا بود... کلوز فرندهایمان بغل دستیمان بودند یا میز عقبی و جلویی نشستهبودند... پلیاستیشن و ایکسباک مان خلاصه میشد در همان زنگ ورزشِ هفتهای یکبار... با یک اتود جدید تکالیف ریاضی شیرینتر میشد... و طرح روی دفترمان تعیین کنندهی میزان علاقهمان به آن درس بود... دفتر قشنگها برای درسهای عزیزتر بودند... نوشت افزارِ نو، جلد کردن کتابها و کلا مهرماه حال و هوایش لذتبخش بود...
حالا توقع داریم بچهها از دنیای جدیدشان که لبریز از سرگرمکنندههاست با دیدن یک جامدادی مثل ما بخندند و شب بگذارند کنار بالششان... توقع داریم از بین رنگارنگ ترین انیمیشنها و بازیها، با طرح روی دفتر فانتزی خوشحال شوند... بچههایی که کلیپهای با کیفیت و شاد و شنگولی را در یوتیوب دیدهاند، حالا باید با فضای بیروح شبکهی آموزش یا کلاس آنلاینشان ارتباط برقرار کنند... مدرسه حالا فقط یک بخش معمولی و غیرهیجان انگیز از زندگی بچههاست... کرونا هم که آمد و قوز بالای قوز شد...
من کتابها را جلد کردم... به سلیقهی خودم دفتر و جامدادی و نوشتافزار خریدم... یک قفسه از کتابخانه را برای کلاس اولیام خالی کردم... میز و صندلی تحریر را برای مشق نوشتنشان آماده کردم... تلاش بیشتری برای ایجاد ذوق و هیجان از دستم برنمیآید... به جز اینکه تاکید کنم یادگرفتن لذت بخش است و قول بدهم با هم انجامش میدهیم... و بگویم لذت یادگرفتن را تو ببر... لذت کنارت وقت گذراندن و تماشایت را من میبرم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
مدرسه، حیاطش و مسیرش تنها شبکهی اجتماعی ما بودند... اینستاگرام و فیسبوک و تیک تاکمان همانجا بود... کلوز فرندهایمان بغل دستیمان بودند یا میز عقبی و جلویی نشستهبودند... پلیاستیشن و ایکسباک مان خلاصه میشد در همان زنگ ورزشِ هفتهای یکبار... با یک اتود جدید تکالیف ریاضی شیرینتر میشد... و طرح روی دفترمان تعیین کنندهی میزان علاقهمان به آن درس بود... دفتر قشنگها برای درسهای عزیزتر بودند... نوشت افزارِ نو، جلد کردن کتابها و کلا مهرماه حال و هوایش لذتبخش بود...
حالا توقع داریم بچهها از دنیای جدیدشان که لبریز از سرگرمکنندههاست با دیدن یک جامدادی مثل ما بخندند و شب بگذارند کنار بالششان... توقع داریم از بین رنگارنگ ترین انیمیشنها و بازیها، با طرح روی دفتر فانتزی خوشحال شوند... بچههایی که کلیپهای با کیفیت و شاد و شنگولی را در یوتیوب دیدهاند، حالا باید با فضای بیروح شبکهی آموزش یا کلاس آنلاینشان ارتباط برقرار کنند... مدرسه حالا فقط یک بخش معمولی و غیرهیجان انگیز از زندگی بچههاست... کرونا هم که آمد و قوز بالای قوز شد...
من کتابها را جلد کردم... به سلیقهی خودم دفتر و جامدادی و نوشتافزار خریدم... یک قفسه از کتابخانه را برای کلاس اولیام خالی کردم... میز و صندلی تحریر را برای مشق نوشتنشان آماده کردم... تلاش بیشتری برای ایجاد ذوق و هیجان از دستم برنمیآید... به جز اینکه تاکید کنم یادگرفتن لذت بخش است و قول بدهم با هم انجامش میدهیم... و بگویم لذت یادگرفتن را تو ببر... لذت کنارت وقت گذراندن و تماشایت را من میبرم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
.
مدتها بود که از تماشای فیلمی انقدر جانم جلا پیدا نکرده بود و حالم قشنگ نشده بود.
جان آدم چطور جلا پیدا میکند و حالش چطور قشنگ میشود با دیدن یک فیلم؟
شما را نمیدانم ولی من وقتی اینطور میشوم که هم لبخند باشم و هم اشک، هم غم باشم و هم شعف؛ توامان
بعد هم که اسامی عنوانبندی آخر فیلم دارند بالا و پایین میروند، یک آهی از اعماق جوارحم بربیاید و بگویم : من اگه فیلمساز میشدم یه همچین فیلمی میساختم.
دیشب اما بعد از تماشای کریستوفر رابین من دلم نمیخواست فیلمی شبیه کریستوفر رابین بسازم؛ بلکه با تمام وجود دلم میخواست دقیقا خود خود همین فیلم را ساخته بودم.
و حالا که نه فیلمسازم و نه فیلمی خواهم ساخت دلم میخواهد، حداقل از این به بعد برای مانیما و فاطمه مردی باشم مثل کریستوفر رابین.
#بابک_اسحاقی
@manima4
مدتها بود که از تماشای فیلمی انقدر جانم جلا پیدا نکرده بود و حالم قشنگ نشده بود.
جان آدم چطور جلا پیدا میکند و حالش چطور قشنگ میشود با دیدن یک فیلم؟
شما را نمیدانم ولی من وقتی اینطور میشوم که هم لبخند باشم و هم اشک، هم غم باشم و هم شعف؛ توامان
بعد هم که اسامی عنوانبندی آخر فیلم دارند بالا و پایین میروند، یک آهی از اعماق جوارحم بربیاید و بگویم : من اگه فیلمساز میشدم یه همچین فیلمی میساختم.
دیشب اما بعد از تماشای کریستوفر رابین من دلم نمیخواست فیلمی شبیه کریستوفر رابین بسازم؛ بلکه با تمام وجود دلم میخواست دقیقا خود خود همین فیلم را ساخته بودم.
و حالا که نه فیلمسازم و نه فیلمی خواهم ساخت دلم میخواهد، حداقل از این به بعد برای مانیما و فاطمه مردی باشم مثل کریستوفر رابین.
#بابک_اسحاقی
@manima4
👍1
دنبال نیمکت خالی میگشتم اما پارک تقریبا شلوغ بود و همه پُر بودند... کمی دورتر یک نیمکت بزرگ دیدم که پیرمردی یک طرفش نشستهبود... حالِ ایستاده منتظر ماندن را نداشتم، رفتم و طرف دیگر نشستم. خورشید آرام آرام میخواست برود و آخرین نورهای بیجانش را روانهی صورتم میکرد... من و پیرمرد هر دو در سکوت به آدمهایی که رد میشدند نگاه میکردیم... توی آن هیاهوی غروب خیرهبودیم به روبهرو... من خودِ او را هم سرِحوصله از نظر گذراندم... خط اتوی شلوارش، سرآستینی که با دقت تا شده و برگشتهبود، چروکهای گونه و گردنش... پسربچهای خیلی سریع با اسکوتر از جلویش رد شد و او سری تاسفبار تکان داد... حتما خیلی وقت بود که بچهای دور و برش نبوده و به آرامش، حسابی عادت کردهبود... خواستم جملهای در مذمت اسکوتر بگویم تا حرف بزنیم که زنگ موبایلم تمام تصمیمات معاشرتیام را تکهپاره کرد...
"کوووشی؟ توی لوکیشنیام که فرستادی"
دستم را بالا بردم و تکان دادم تا پیدایم کند... تُند به سمتم آمد... نشست بین من و پیرمرد... نزدیکتر به من...حرف میزد... حرف میزدم... میخندیدیم... از آدامس خوشمزهاش برداشتم... به او تکیه دادم و عکسهای سفرش را دیدم... دربارهی هر عکس چند جملهی مختصر برایم توضیح داد... از بچهها گفتم... از کارش گفت... نسیمی توی شالش پیچید و موهایش را آشفته کرد، دست دراز کردم و پیشانیاش را از خرماییها رهاندم...
"بستنی بخوریم؟"
بلند که شدیم، آن سرِ دیگرِ نیمکت خالی بود... به اطراف هم که نگاه انداختم، پیرمرد نبود... اصلا متوجه رفتنش نشدهبودم... راستش اولین بار نبود که یک نفر در سکوت رفتهبود و من نفهمیدهبودم...
او فقط یادم انداخت...
یادم آورد که همیشهی همیشه، ساکتها و تنهاها اگر بروند آب از آب تکان نمیخورد...
مرا یاد تمام آنهایی انداخت که آنقدر آرام ترکمان میکنند که انگار هوا را هم جابهجا نمیکنند چه برسد حواسمان را... چون ما فقط وقتی متوجه بودن آنها میشویم که خودمان هم تنها باشیم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
"کوووشی؟ توی لوکیشنیام که فرستادی"
دستم را بالا بردم و تکان دادم تا پیدایم کند... تُند به سمتم آمد... نشست بین من و پیرمرد... نزدیکتر به من...حرف میزد... حرف میزدم... میخندیدیم... از آدامس خوشمزهاش برداشتم... به او تکیه دادم و عکسهای سفرش را دیدم... دربارهی هر عکس چند جملهی مختصر برایم توضیح داد... از بچهها گفتم... از کارش گفت... نسیمی توی شالش پیچید و موهایش را آشفته کرد، دست دراز کردم و پیشانیاش را از خرماییها رهاندم...
"بستنی بخوریم؟"
بلند که شدیم، آن سرِ دیگرِ نیمکت خالی بود... به اطراف هم که نگاه انداختم، پیرمرد نبود... اصلا متوجه رفتنش نشدهبودم... راستش اولین بار نبود که یک نفر در سکوت رفتهبود و من نفهمیدهبودم...
او فقط یادم انداخت...
یادم آورد که همیشهی همیشه، ساکتها و تنهاها اگر بروند آب از آب تکان نمیخورد...
مرا یاد تمام آنهایی انداخت که آنقدر آرام ترکمان میکنند که انگار هوا را هم جابهجا نمیکنند چه برسد حواسمان را... چون ما فقط وقتی متوجه بودن آنها میشویم که خودمان هم تنها باشیم...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
سال اول دبیرستان، یک دبیر فیزیک داشتیم که فرق داشت.
دبیر فیزیک قبلی یک دانشجوی جوان و نابلد بود چند سال بزرگتر از خودمان و بچههای شرور کلاس انقدر اذیت و مسخرهاش کردند، انقدر با لوله خودکار، کاغذ تفی پرت کردند به کاپشن چرمش که قهر کرد و رفت.
اما این دبیر فیزیک فرق داشت.
جا افتاده، مجرب و کوتاه قامت با یک دست کت و شلوار نیمدار ولی تمیز.
یکجور ابهت ذاتی داشت. یکجور جذبه و وقار و جنتلمنی یونیک و منحصر به فرد.
اولین روزی که وارد کلاس شد چیزی که بیشتر از همه توی چشم میآمد یک زخم بزرگ زشت بود روی گونه راستش. یک زخم قدیمی شبیه سوختگی عمیق. انگار سالها پیش یک اتوی داغ بزرگ را چسبانده باشند به صورتش یا یک بطری بزرگ اسید را سر حوصله روی گونهاش خالی کرده باشند.
وقتی از تجربیاتش در کلاسهای درس، از خاطرات دانشجوییش در آمریکا و از ضرورت وجود فیزیک در زندگی آدمها میگفت، من فقط به زخم قدیمی آقای دبیر چشم دوخته بودم. این ناهنجاری ظاهری بخش بزرگی از فیزیک آقای دبیر را بهخودش اختصاص داده بود جوری که شخصا نمیتوانستم چشم از آن بردارم.
اما آن سال آقای دبیر، بچههای کلاس را مثل اسبهای سرکش و وحشی رام و اهلی کرد. نه سختگیر بود و نه ترسناک. به تمام معنا محترم بود. آنقدر محترم که از شرورترین همکلاسیهایم هم کاری جز کرنش انگار برنمیآمد.
من هر جلسه آخر کلاس به یک بهانهای میرفتم پیش آقای دبیر و سوال میپرسیدم.
سوالات بهغایت بیربط.
از تفنگهای لیزری و موجودات فضایی و مثلث برمودا گرفته تا تئوری انیشتین و ماشین زمان و سرعت نور. حتی گاهی به خاطر تجربه زندگی در فرنگ از او سوالات زبان انگلیسی میپرسیدم. او هم به واسطه آشنایی با پدرم همیشه با روی خوش جوابم را میداد.
اما اینها همه بهانه بودند برای بیشتر وقت گذراندن با آقای دبیر.
من با تمام وجود شیفته او بودم و از هر فرصتی برای خودشیرینی و بیشتر به چشمش آمدن استفاده میکردم.
آخرین جلسه سال تحصیلی وقتی برای همه ما آرزوی موفقیت کرد، رفتیم تک تک با او دست دادیم و خداحافظی کردیم و من یکبار دیگر چشمم افتاد به زخم بزرگ و دلخراش روی گونه آقای دبیر.
راستش متعجب شدم.
از اینکه انگار جز همان جلسه اول که آقای فیزیک خودش را معرفی کرد تا آن روز آخر این زخم را حتی یکبار هم ندیده بودم.
چطور میشد که یک سال تحصیلی تمام، هفتهای دو جلسه سر کلاس فیزیک زل زده باشم به آقای دبیر و متوجه زخمی به این بزرگی و زشتی نشده باشم ؛ جوری که انگار اصلا اینچنین زخمی روی صورتش نداشته است؟
#بابک_اسحاقی
@manima4
دبیر فیزیک قبلی یک دانشجوی جوان و نابلد بود چند سال بزرگتر از خودمان و بچههای شرور کلاس انقدر اذیت و مسخرهاش کردند، انقدر با لوله خودکار، کاغذ تفی پرت کردند به کاپشن چرمش که قهر کرد و رفت.
اما این دبیر فیزیک فرق داشت.
جا افتاده، مجرب و کوتاه قامت با یک دست کت و شلوار نیمدار ولی تمیز.
یکجور ابهت ذاتی داشت. یکجور جذبه و وقار و جنتلمنی یونیک و منحصر به فرد.
اولین روزی که وارد کلاس شد چیزی که بیشتر از همه توی چشم میآمد یک زخم بزرگ زشت بود روی گونه راستش. یک زخم قدیمی شبیه سوختگی عمیق. انگار سالها پیش یک اتوی داغ بزرگ را چسبانده باشند به صورتش یا یک بطری بزرگ اسید را سر حوصله روی گونهاش خالی کرده باشند.
وقتی از تجربیاتش در کلاسهای درس، از خاطرات دانشجوییش در آمریکا و از ضرورت وجود فیزیک در زندگی آدمها میگفت، من فقط به زخم قدیمی آقای دبیر چشم دوخته بودم. این ناهنجاری ظاهری بخش بزرگی از فیزیک آقای دبیر را بهخودش اختصاص داده بود جوری که شخصا نمیتوانستم چشم از آن بردارم.
اما آن سال آقای دبیر، بچههای کلاس را مثل اسبهای سرکش و وحشی رام و اهلی کرد. نه سختگیر بود و نه ترسناک. به تمام معنا محترم بود. آنقدر محترم که از شرورترین همکلاسیهایم هم کاری جز کرنش انگار برنمیآمد.
من هر جلسه آخر کلاس به یک بهانهای میرفتم پیش آقای دبیر و سوال میپرسیدم.
سوالات بهغایت بیربط.
از تفنگهای لیزری و موجودات فضایی و مثلث برمودا گرفته تا تئوری انیشتین و ماشین زمان و سرعت نور. حتی گاهی به خاطر تجربه زندگی در فرنگ از او سوالات زبان انگلیسی میپرسیدم. او هم به واسطه آشنایی با پدرم همیشه با روی خوش جوابم را میداد.
اما اینها همه بهانه بودند برای بیشتر وقت گذراندن با آقای دبیر.
من با تمام وجود شیفته او بودم و از هر فرصتی برای خودشیرینی و بیشتر به چشمش آمدن استفاده میکردم.
آخرین جلسه سال تحصیلی وقتی برای همه ما آرزوی موفقیت کرد، رفتیم تک تک با او دست دادیم و خداحافظی کردیم و من یکبار دیگر چشمم افتاد به زخم بزرگ و دلخراش روی گونه آقای دبیر.
راستش متعجب شدم.
از اینکه انگار جز همان جلسه اول که آقای فیزیک خودش را معرفی کرد تا آن روز آخر این زخم را حتی یکبار هم ندیده بودم.
چطور میشد که یک سال تحصیلی تمام، هفتهای دو جلسه سر کلاس فیزیک زل زده باشم به آقای دبیر و متوجه زخمی به این بزرگی و زشتی نشده باشم ؛ جوری که انگار اصلا اینچنین زخمی روی صورتش نداشته است؟
#بابک_اسحاقی
@manima4
یکی دو هفتهای میشه که تقریبا هر روز، یکی از همکارهای شرکت، شیرینی به دست وارد میشه و جیغ و دست و هورا که به سلامتی صاحب فرزند شده.
خب این اتفاق عادیه که همکارها حال خوبشون رو با بقیه تقسیم بکنن ولی خب نه همیشه برای بچه دار شدن، یه وقت برای فارغ التحصیلی، یهوقت برای خرید خونه و ماشین و مناسبتهای اینچنینی.
ولی این مورد که تقریبا هر روز و صرفا برای فرزندآوری شیرین کام بشیم تا جایی که من حافظهم یاری میکنه در این حجم انبوه سابقه نداشته.
نشستیم با یکی از رفقا در چرایی و چیستی این رخداد بیشتر غور کردیم و بعد از یک مقدار کار کارشناسی، رد پای این داستان رو در دورکاریهای پارسال زمستون پیدا کردیم.
با سپاس از ستاد ملی مقابله با کرونا
#بابک_اسحاقی
@manima4
خب این اتفاق عادیه که همکارها حال خوبشون رو با بقیه تقسیم بکنن ولی خب نه همیشه برای بچه دار شدن، یه وقت برای فارغ التحصیلی، یهوقت برای خرید خونه و ماشین و مناسبتهای اینچنینی.
ولی این مورد که تقریبا هر روز و صرفا برای فرزندآوری شیرین کام بشیم تا جایی که من حافظهم یاری میکنه در این حجم انبوه سابقه نداشته.
نشستیم با یکی از رفقا در چرایی و چیستی این رخداد بیشتر غور کردیم و بعد از یک مقدار کار کارشناسی، رد پای این داستان رو در دورکاریهای پارسال زمستون پیدا کردیم.
با سپاس از ستاد ملی مقابله با کرونا
#بابک_اسحاقی
@manima4
#کتاب ( خنده در تاریکی)
یک جایی از کتاب، قصه به اینجا میرسید که پیرمردی که با زن جوان و زیبایی سرخوشانه زندگی میکرد و غافل بود از اینکه زن، شخص دیگری را دوست دارد، در تصادفی بیناییاش را از دست داد.... زن و معشوقش خانهای گرفتند و با پیرمردِ کور شروع به زندگی کردند...
در تمام دقایقی که پیرمرد فکر میکرد دو نفرند، سه نفر بودند... آن شخص سوم وقت شام با آنها سرمیز مینشست و در سکوت کامل غذا میخورد... وقتهایی که زن برای پیرمرد روزنامه میخواند... حرف میزد... دلبری میکرد.... در تمام آن لحظات، مردِ دوم هم بود...
شاید به نظر عجیب بیاید... مسخره یا اغراقآمیز.... ولی فقط حضور فیزیکی نیست که یک جمع دونفره را سه نفره میکند... و چقدر تلخ که انگار همه جا پُر شده از آدمهایی که بین دو نفر دیگر نشستهاند...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
یک جایی از کتاب، قصه به اینجا میرسید که پیرمردی که با زن جوان و زیبایی سرخوشانه زندگی میکرد و غافل بود از اینکه زن، شخص دیگری را دوست دارد، در تصادفی بیناییاش را از دست داد.... زن و معشوقش خانهای گرفتند و با پیرمردِ کور شروع به زندگی کردند...
در تمام دقایقی که پیرمرد فکر میکرد دو نفرند، سه نفر بودند... آن شخص سوم وقت شام با آنها سرمیز مینشست و در سکوت کامل غذا میخورد... وقتهایی که زن برای پیرمرد روزنامه میخواند... حرف میزد... دلبری میکرد.... در تمام آن لحظات، مردِ دوم هم بود...
شاید به نظر عجیب بیاید... مسخره یا اغراقآمیز.... ولی فقط حضور فیزیکی نیست که یک جمع دونفره را سه نفره میکند... و چقدر تلخ که انگار همه جا پُر شده از آدمهایی که بین دو نفر دیگر نشستهاند...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
👍1
یک ناظم بداخلاق داشتیم که واژهی ترسناک هم برازندهاش بود... انگار وقتی میخواست برای آمدن به مدرسه آماده شود، میرفت جلوی آینه و یک کاری میکرد که بدقیافهتر بشود تا بچهها بیشتر ازش حساب ببرند...
یک معلم پرورشی داشتیم که میگفت که اگر در قندان را نگذارید اجنهها به قند دست میزنند...
یک دبیر ورزش هم یادم می آید که تقریبا باحالترین و خوشتیپ ترین عضو دفتر بود.. یک روز که یکی از بچهها دل دردش را بهانه کرد و گفت امکان دویدن ندارد، با مشت زد توی دلش...
یک معلم ریاضی هم داشتیم که به کسی که خوب جواب نمیداد رسما فحش میداد....
معلمهای زمان ما فاجعه بودند... من دانشآموز بیحاشیه و خوبی بودم ولی بالای نود درصدش از ترس بود.... از ترس تحقیر شدن در جمع ... و همین دلیلی بود که توی دانشگاه دیگر درس نخواندم. چون ترسی نبود و کسی هم خبردار از نمره هایم نمیشد...
این برچسب شغل انبیاء و زحمتکش و فلان و بیسار را روی همهی معلمها نزنیم. خیلیهایشان صرفا یک شغل برای کسب درآمد پیدا کردهبودند و به واسطهی همان شغل، کودکی و نوجوانی عدهای را به گند کشاندند... قبول ... نظام آموزشی هم درست نبوده و نیست... ولی بچهای که در جمع فحش بشنود و از کلاس بیرونش کنند و سر صف اسمش را داد بزنند قرار است به چه چیزی تبدیل شود؟
هیچ شغلی و هیچ نقشی برای آدمِ نفهم، ارزش و تقدس نمیآورد... درست شبیه مادری که بچهای را به دنیا میآورد ولی روانش را با کارهای نادرست می آزارد... هر دو پشت بزرگی اسمشان قایم میشوند...
لعنت بر هرچه معلم بد و تلخ که وفورشان در سالهای مدرسه رفتن ما بیچارهها بود... امیدوارم خیر نبینند که هنوز موضوع خوابهای ترسناکِ منِ سی و چندسالهاند... لعنتیهای عوضی...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
یک معلم پرورشی داشتیم که میگفت که اگر در قندان را نگذارید اجنهها به قند دست میزنند...
یک دبیر ورزش هم یادم می آید که تقریبا باحالترین و خوشتیپ ترین عضو دفتر بود.. یک روز که یکی از بچهها دل دردش را بهانه کرد و گفت امکان دویدن ندارد، با مشت زد توی دلش...
یک معلم ریاضی هم داشتیم که به کسی که خوب جواب نمیداد رسما فحش میداد....
معلمهای زمان ما فاجعه بودند... من دانشآموز بیحاشیه و خوبی بودم ولی بالای نود درصدش از ترس بود.... از ترس تحقیر شدن در جمع ... و همین دلیلی بود که توی دانشگاه دیگر درس نخواندم. چون ترسی نبود و کسی هم خبردار از نمره هایم نمیشد...
این برچسب شغل انبیاء و زحمتکش و فلان و بیسار را روی همهی معلمها نزنیم. خیلیهایشان صرفا یک شغل برای کسب درآمد پیدا کردهبودند و به واسطهی همان شغل، کودکی و نوجوانی عدهای را به گند کشاندند... قبول ... نظام آموزشی هم درست نبوده و نیست... ولی بچهای که در جمع فحش بشنود و از کلاس بیرونش کنند و سر صف اسمش را داد بزنند قرار است به چه چیزی تبدیل شود؟
هیچ شغلی و هیچ نقشی برای آدمِ نفهم، ارزش و تقدس نمیآورد... درست شبیه مادری که بچهای را به دنیا میآورد ولی روانش را با کارهای نادرست می آزارد... هر دو پشت بزرگی اسمشان قایم میشوند...
لعنت بر هرچه معلم بد و تلخ که وفورشان در سالهای مدرسه رفتن ما بیچارهها بود... امیدوارم خیر نبینند که هنوز موضوع خوابهای ترسناکِ منِ سی و چندسالهاند... لعنتیهای عوضی...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
- عجب هواییه... سیگار داری؟
-- مگه تو باز میکشی؟
- فقط وقتایی که اینجوری بوی خاک بلند میشه. حالا داری؟
--اره. ته کشوئه...
- این؟ این که خالیه!
-- ای بابا... نفهمیدم که کی تموم شده...
- مهم نیست، حالا چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ داره زنگ میخوره!
-- حس حرف زدن ندارم...
- کیه؟
-- مهتاب
- یه زمانی چشمت چسبیدهبود به صفحهی گوشی و لحظهشماری میکردی زنگ بزنه...
-- آره...خیلی دوسش داشتم
- الان نداری؟؟
-- نه...
- راست میگی؟
-- آره! اون موقعها یه جای مخصوص توی قلبم داشت ولی انگار الان اونجا خالیه و مثل همین سیگار، ته کشیدنِ دوست داشتنِش رو اصلا نفهمیدم...
- اگه آخرین نخهای این سیگارو خودت کشیدهبودی، یادت موندهبود که توی پاکت هیچی نیست....
-- یعنی چی؟
- جاسازات کاردرست نیست...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
-- مگه تو باز میکشی؟
- فقط وقتایی که اینجوری بوی خاک بلند میشه. حالا داری؟
--اره. ته کشوئه...
- این؟ این که خالیه!
-- ای بابا... نفهمیدم که کی تموم شده...
- مهم نیست، حالا چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ داره زنگ میخوره!
-- حس حرف زدن ندارم...
- کیه؟
-- مهتاب
- یه زمانی چشمت چسبیدهبود به صفحهی گوشی و لحظهشماری میکردی زنگ بزنه...
-- آره...خیلی دوسش داشتم
- الان نداری؟؟
-- نه...
- راست میگی؟
-- آره! اون موقعها یه جای مخصوص توی قلبم داشت ولی انگار الان اونجا خالیه و مثل همین سیگار، ته کشیدنِ دوست داشتنِش رو اصلا نفهمیدم...
- اگه آخرین نخهای این سیگارو خودت کشیدهبودی، یادت موندهبود که توی پاکت هیچی نیست....
-- یعنی چی؟
- جاسازات کاردرست نیست...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
انیشتین جوان با زنی ازدواج میکنه که عاشق فیزیک و دانشمند شدن بوده... انیشتین وقتی نداشته که خرج خانوادهاش کنه... یا سرکار بوده یا روی تحقیقات و نظریههاش کار میکرده. رویای دانشمند شدن اون زن لا به لای مسئولیتهای زندگی و بچهها گم و گور میشه...
توی یه مهمونی زن انیشتین، ماری کوری رو میبینه... بعد از کمی گپ و گفت از ماری کوری میپرسه: تو چطوری هم خانواده و هم کارِت رو مدیریت کردی؟ چطور به هر دوش رسیدی؟ چطوری تونستی؟
ماری کوری میگه: نتونستم...
بچههام حاضر نیستن حتی باهام حرف بزنن!
سریال نابغه_فصل یک
@manima4
توی یه مهمونی زن انیشتین، ماری کوری رو میبینه... بعد از کمی گپ و گفت از ماری کوری میپرسه: تو چطوری هم خانواده و هم کارِت رو مدیریت کردی؟ چطور به هر دوش رسیدی؟ چطوری تونستی؟
ماری کوری میگه: نتونستم...
بچههام حاضر نیستن حتی باهام حرف بزنن!
سریال نابغه_فصل یک
@manima4