Telegram Web
می‌رسیم آخر جمله و اگر بغل دستش ننشسته باشم، جمله‌ی بعدی را دنباله‌ی قبلی می‌نویسد... اگر کنارش باشم یادآوری میکنم و می‌گویم نقطه بگذار!
با همان مداد سیاه نقطه می‌گذارد....
می‌گویم با قرمز!
مدادهایش را جابه‌جا می‌کند و نقطه‌ی سیاه را قرمز می‌کند.
جمله‌ی بعد را می‌گویم... ادامه‌ی قبلی می‌نویسد... چند بار گفته‌ام چون توی دیکته، جمله ها به هم مرتبط نیستند، بعد از نقطه، برو خط بعد.‌‌.. ولی بی‌فایده است و او خط را ادامه می‌دهد تا برسد به آخرش و مجبور شود که برود خط بعدی...
دیگر تصمیم گرفتم بی‌خیال این تذکرها بشوم... همین که هم‌زمان بخواهد به درست نوشتن و خوش‌خط نوشتن فکر کند، بس است... حالا در ادامه‌ی "گرگ در جنگل زندگی ‌می‌کند"، بنویسد "آناناس شیرین است"... بی‌ربط و بی‌نقطه..‌.

من درحال حاضر اکثر چیزهایی که می‌توانم به او یاد بدهم، آنهایی هستند که برایش نماد عینی و کاربردی دارند...‌‌‌ نقطه گذاشتن و قبول اینکه جایی که رسیده‌ای، آخرش است همان درس سختیست که یک روز معلم بدخُلق روزگار همانطور که مُشت می‌کوبد روی میز، یادش خواهد داد...
خودم نفهمیدم کِی و کجا‌ این درس را به این خوبی بلد شدم طوری که حتی می‌توانم تدریسش کنم و توضیح بدهم چطور و کجا باید تمامش کنی و بروی سرخط ! نخواستی بروی سرخط هم، همانجا بنشین و دوباره و صدباره چیزی را که خلق کرده‌ای، تماشا کن... کِیف کن، گریه کن، لبخند بزن، دلتنگ شو، عصبانی باش! ولی بعد از آن نقطه‌ی قرمزی که گذاشتی، دیگر ادامه نده...

آرزو می‌کنم که زندگی فقط روی آناناسی‌اش را به او نشان بدهد ولی اگر روزی خواست یکی از آن دیکته‌های سختش بگوید، پسرک یاد گرفته باشد که نباید تا ته‌اش برود و بلد باشد آن نقطه‌ی کوفتی را دقیقا به موقع بگذارد...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
از در که اومد تو با ناراحتی و عصبانیت گفتم: این دوتا امروز خیلی منو اذیت کردن...

با جدیت رفت سمت‌شون گفت: واقعا؟ کدومتون بیشتر اذیت کرده؟ ( مانی سریع نیما رو نشون داد! )
رفت سمت نیما، بغلش کرد و محکم ماچش کرد... گفت دمت گرم! و رو به مانی گفت: تو هم دیگه کم کاری نکنی ها! نهایت تلاشت رو بکن!


@manima4
امروز، راس ساعت چهار‌ و‌ سی و‌پنج‌ دقیقه صبح، در خواب مردم.

دعوا شده بود. چند تا آشنا و چند تا غریبه سر موضوعی که‌ ربطی به من نداشت درگیر شدند. یک نفر چاقویش را کشید‌ و پرت کرد سمت‌ من. چاقو مستقیم آمد خورد‌ به شاهرگم و‌ در‌ کسری از ثانیه بین هیاهو و فریاد آدم های آشنا و‌ غریبه، چشم‌ هایم سیاه شد و‌ همانطور که‌ رگ‌ گردنم را نومیدانه‌ فشار‌ می‌دادم‌ مردم
و با ترس از‌ خواب بیدار شدم.

معمولا جزییات خواب‌ها یادم نمی‌ماند. به‌ فکرم رسید که اسکرین شات بگیرم تا حداقل ساعت مرگم یادم بماند. چهار‌ و سی‌و پنج دقیقه بود.

راستش خوشحال بودم از اینکه زنده ام .
به‌ نظرم‌ مردن در اسفند به هر شکل و‌ شیوه‌ای ، خواسته یا ناخواسته، حتی در خواب ، ناعادلانه است.
آدم باید مردن را بگذارد بعدتر.
مثلا بعد سیزده یا اواخر خرداد یا حتی پاییز.

صبح که‌ می‌آمدم شرکت‌ دیدم‌ درخت‌های میوه دوباره شکوفه داده‌اند.
به این‌ خانمی که چند روز پیش قرص اعصاب خورد و‌ خمیازه آخر را کشید فکر‌ کردم. به عمویم که سه‌ماه‌ پیش سر خاک بابا، سرحال از قدیم‌ها گفت و هفته‌ پیش خودش را به‌ خاک سپردیم فکر کردم. به چند صد نفری که هر روز به‌ خاطر‌ یک ویروس کوچک یا یک جنگ بزرگ می‌میرند فکر کردم.

حیف است آدم فرصت دیدن دوباره شکوفه‌ها، فرصت نو شدن سال، فرصت قدم زدن زیر خنکای باران بهار را داشته باشد و بمیرد.
حتی حالا که دنیا را گند برداشته و مرگ به آسان‌ترین‌ شکل ممکن رواج دارد، مردن به‌ وقت اسفند انصافا حیف است.
ما که ۳۵۱ روز نکبتی سال را دوام آورده‌ایم ، بیا این‌ ۱۴ روز باقی مانده از ۱۴۰۰ را هم صبوری کنیم.

هزار و چهارصد که تمام شد، صد سال، یک قرن کامل، وقت‌داریم برای سر فرصت و حوصله مردن ...

#بابک_اسحاقی
@manima4
👍1
کتابهایی که در ۱۴۰۰ خواندم یا شنیدم:

اگر برای شروع مطالعه به اطلاعات بیشتری مثل اسم انتشارات، کیفیت ترجمه یا موارد دیگر نیاز داشتید، خوشحال میشم بتونم کمکی کنم.
ستاره‌دارها رو (کاملا طبق سلیقه‌ی شخصی) پیشنهاد میکنم.


--آشیانه ‌ی اشراف ( ایوان تورگینف )

--یک روز مانده به عیدپاک (زویاپیرزاد)

--پنج نفری که در بهشت ملاقات می‌کنید (میچ آلبوم)⭐️

--زوربای یونانی ( نیکوس کازانتزاکیس)⭐️

--دیوانه بازی ( کریستن بوبن )⭐️

--نام من سرخ ( اورهان پاموک )⭐️

--اِما ( جین ایر)

--ناطوردشت ( جی دی سلینجر)⭐️

--خنده در تاریکی ( ولادمیر نابوکوف)

--تمام آنچه پسر کوچکم باید درباره ی دنیا بداند ( فردریک بکمن)⭐️

--هر روز راه خانه دورتر می‌شود ( فردریک بکمن )

--میرا (کریستوفر فرانک)

--دور از خانه ی پدری‌ام ( جیل مک گیورینک)

--شوخی‌های کیهانی (ایتالو کالوینو)

--ویکنت دونیم شده ( ایتالو کالوینو)

--بارون درخت نشین ( ایتالو کالوینو )

--جغرافیای من و تو ( جنیفر اسمیت)

--جنگل نروژی ( هاروکی موراکامی)⭐️

--مردان بدون زنان ( هاروکی موراکامی)

--کجا ممکن است پیدایش کنم ( هاروکی موراکامی)

--دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد (آنا گاوالدا)

--گریز دلپذیر (آنا گاوالدا)

--بادبادک باز ( خالد حسینی )⭐️

__هنر ظریف بی خیالی ( مارک منسون)⭐️

__اثر مرکب ( دارن هاردی )


#فاطمه_شاهبگلو

@manima4
بابک دوتا خاطره واسه بچه ها داره تعریف میکنه👇
Audio
Audio
درباره ی ۱۴۰۰ بگید


بهترین کاری که کردم:
کمک کردن به درس و مشق بچه ها توی دومین سال تحصیلی کرونایی... فقط ما مادرا میدونیم که چقدر باید بابت این دوسال به خودمون افتخارکنیم. واقعا بعضی وقتها سخت و طاقت فرسا می‌شد ولی ارزشمند بود و من خوشحالم که وقت و انرژیش رو داشتم .

بهترین رفتاری که در پیش گرفتم:
دور شدن از فاکتورهای مرسوم زیبایی مثل نداشتن ریشه‌ی موی سفید، اصرار به رژیم غذایی برای لاغری... قبلا هم زیاد خودمو به خاک و خون نمی‌کشیدم که زیبا باشم ولی همون حد رو هم کمتر کردم و چندتا اینفلوئنسری هم که به خاطر ظاهرشون دنبال میکردم رو آنفالو کردم.

بهترین کتابی که خوندم:
نام من سرخ(اورهان پاموک)
از اون کتابا که فقط یه قصه نیست ... آدمو میبره وسط یه تاریخ و تمدن... لابه‌لای فرهنگ و هنر همسایه آروم آروم قصه‌ رو هم می‌شنوی...

بهترین فیلمی که دیدم:
نمیتونم انتخاب کنم.‌ حافظه‌ام یاری نمیکنه یا چیزی که خیلی پررنگ توی ذهنم نشسته باشه، یادم نمی یاد.
شما بگید!

بهترین انیمیشن: ران اشتباه رفته

بهترین آهنگ:
من موسیقی فاخر و وزین گوش نمیدم. از بین همین خواننده‌های معمولی یه چیزایی سیو میکنم واسه شنیدن... "ماهی" گرشا رضایی و آهنگای دیگه‌اش/ "دست من نیست" شادمهر/ "سفرناک" دوباره/ چندتا آهنگ آخر معین زد/ "کجا بودی" چاووشی...
من خیلی زود به زود آهنگای پلی لیستم رو پاک میکنم ولی "سهراب پاکزاد" هم امسال آهنگاش اومدن توی پلی لیستم و موندن...

بهترین سریال:
بین سریالهای ایرانی به نظرم همین که آدم قسمت بعدی رو حاضر باشه ببینه، کافیه... این اتفاق برای من فقط با "خاتون" و "زخم کاری" افتاد.
از بین خارجی‌هایی هم که دیدم
مینی سریال "صحنه‌هایی از یک ازدواج" و سریال چندفصلی "خانم میزل شگفت انگیز" رو بیشتر از بقیه چیزایی که دیدم دوست داشتم.

بدترین سریال: فصل آخر خانه‌ی کاغذی/ بازی مرکب


بهترین پادکست:
"رواق" و "انسانک"
دنیای پادکست خیلی بزرگه و هنوز راهم رو توش پیدا نکردم. ولی این دوتا عالی هستن... مثل یه دانشگاه میشه ازشون فارغ التحصیل شد...

بهترین هدیه: هندزفری جدید از بابک مهربون


بهترین تغییر:
خوابم رو کم کردم.

بدترین تغییر:
دل نازک شدم فک کنم، مطمئن نیستم بشه با این کلمه توصیفش کرد، ولی بیشتر ناراحت میشم و بیشتر گریه‌ام میگیره...

بیشترین حرفی که به خودم زدم:
" به درک که چی میگن! "
بازم بیشتر و بیشتر باید این رو با خودم تکرار کنم، چون هنوز یه جاهایی به نظرات و افکار بقیه درباره‌ی خودم اهمیت میدم...


بهترین ها و بدترین هاتونو بگید.
یا از همین موضوعاتی که من گذاشتم، یا هرموضوعی...
منم چیز دیگه‌ای به ذهنم رسید، اضافه میکنم

@manima4
👍1
#کتاب
(تمام آنچه هرگز به تو نگفتم)

دوست داشتم اولین کتابی که در سال جدید می‌خوانم، کتاب خوبی باشد. از آنها که به یاد آدم می‌مانند. فکر میکنم این اتفاق افتاد.
با شروع داستان و با توجه به اسم آسیایی نویسنده، حدس زدم با داستانی شبیه به قلم جومپا لاهیری طرف هستم، در باب مهاجرت و سختی هم خوردن در جامعه‌ی جدید.‌ ولی جلوتر که رفتم فهمیدم سلست اینگ نخواسته اولین کتابی که می‌نویسد شبیه کتابهای دیگر باشد.

دختری می‌میرد. با توجه به اسم کتاب منتظر هستی پدر و مادر رازهای دختر را یکی یکی کشف کنند، ولی با رازهای تمام خانواده آشنا می‌شوی. به گذشته بُرده می‌شوی و دلیل رفتارهای نامعقول آدم ها را کشف میکنی. ملموس و قابل درک در زندگی‌های خودمان...
این کتاب بزرگترین حرفش، "حرف زدن" است. صحبت کردن، گفتن، درمیان گذاشتن، و هر فعل مترادف دیگری...
به عنوان کسی که همیشه دوست دارم چای بریزم و بنشینم بغل دست یک نفر که برایم مهم است و بگویم "خب، تعریف کن!" واقعا این کتاب را دوست داستم. چون به نظرم حرف زدن همان اتفاق ساده‌ایست که در خانواده‌ها نمی‌افتد.
من فکر می‌کنم دلخوری‌ها و دلتنگی‌ها به خاطر مطرح نکردن و تلنبار شدن به بمب‌های ساعتی تبدیل می‌شوند. بمب‌هایی که می‌توانند محکمترین خانه‌ها را به مخروبه‌ای با یک مشت خاک تبدیل کنند.

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
قرار است برویم خرید تا عیدی هایشان را به فنا بدهند و حال کنند.
به خودم قول داده‌ام دخالت نکنم و بگذارم هرچه دوست دارند، بردارند... نگویم "از اینها که داری" یا "این به درد نمی‌خوره".
مسیر و جهت هم ندهم به تصمیمشان... آخ که چه بعداز ظهر سختی خواهد شد برای کسی که این همه سال نظر داده است! نه فقط در انتخاب هدیه برای بچه‌ها، برای خیلی چیزها... ساعت تماشای فلان برنامه تا جنس و رنگ لباس مناسب برای کل خانواده، زنگ موبایل خانواده تا سلیقه‌ی عصرانه خوردن خانواده... چرا خب... اصلا کره و پنیر را بمالند روی هم و بخورند...
خلاصه آرام آرام در قرن جدید رها می‌کنم این نیمچه کنترلگری را... سهل تر می‌گیرم تا ببینم چه پیش می آید.
از همین امروز عصر پشت در اسباب‌‌بازی فروشی، تمرین سنگین را شروع می‌کنم تا بروم برای قهرمانی! تمرین سکوت و تمرکز روی جمله‌ی قصار "به من ربطی ندارد"
امروز عصر یک تنه شهر را قشنگ می‌کنم، با دخالت نکردن، نظر ندادن، کنار ایستادن...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
درست برعکس فروردینی که دست و پاهایش را مدام کِش می‌داد و هی این پهلو و آن پهلو میشد و قصد نداشت از زیر پتوی چهارصد و یک بیرون بیاید، اردیبهشت چنان به چشم‌برهم زدنی خیز برداشت که چای تازه ‌دم‌اش هم از دهن اُفتاد و امان نداد تصمیم بگیریم که قند برداریم یا پولکی...
بهار کلا سر تا ته‌اش فصل عجیب و غریبیست... خدا گویا خیلی دلش نبوده که روزهای این فصل را اینقدر بلند کُند... توی رودربایستی رخ گلگون بهارخانم که با چادر گل‌گلی‌اش هی می‌رفته و می‌آمده، یک امضا انداخته زیر درخواستش و دستور داده روزها طولانی‌تر شوند!
ولی چون قلباً نبوده کمتر بنی بشری می‌بینی تمام آن تایم اضافه شده را چرت نزند و بیکار و بی‌هدف و مدهوش گوشه‌ای ولو نشده باشد... گرد خواب و کرختی و خستگی بهار یک جوری به جنبندگان مستولی می‌شود که گویا هیچ کاری نداشته‌اند و ندارند و نخواهند داشت...
راستش را بگویم همینِ بهار را دوست دارم...
اینکه میدانی چقدر کار داری ولی سرت را می‌سپری به بالش و کوسن روی کاناپه... با خودت فکر میکنی سال تازه است، فصل تازه است، برای تمام دغدغه‌ها و تصمیمات و نگرانی‌هایت یک عالمه وقت هست... سه فصل دیگر مانده... یک عمر است خودش... عمر یک نطفه تا تولد...
و بهار همان فصل آوانتاژ است... فصل جرزنی... چُرت... بی‌خیالی... هیچ‌کاری نکردن... از شنبه شروع میکنم‌ها... حالا وقت هست... باشه برای بعد... فصل امپراطوری بی‌حس و حال‌ها... فصل لَش کردن و بی‌هدفی با بکگراند باران و عطر گلهای باغچه...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
از لیوانی که آخرین روز سی و شش سالگی‌ام را در خود جا داده بود، بنویسم؟ ...
تعطیلی مدرسه‌ها به خاطر آلودگی هوا و چهار تا فروشگاه رفتن برای خرید یک جنس و در آخر هم پیدا کردنش را بگذارم جزئی از نیمه‌ی خالی؟
اینکه از برنامه‌ی ده صفحه‌ای سال جدید، هنوز نیم خط اش را هم عملی نکرده‌ام چی؟ این هم فکر کنم نیمه‌ی خالیست. نه؟ اینکه هنوز اجازه میدهم توسط حرفهای ساده به هم بریزم؟ تا به این سن، هنوز کنترل درست احساسات دستم نیست! مدام فکر میکنم به گذشته و آینده! من تمام اینها را نیمه‌ی خالی این سی و شش سال می‌دانم...

اینکه فردا هم روزی شبیه خیلی از روزهای گذشته را تکرار میکنم، چی؟ کدام نیمه‌‌ی لیوان است؟
صبح موهایم را جلوی آینه شانه میکنم... ارزن می‌ریزم توی قفس و آب پای گلدان‌ها... چای را داغ سر می‌کشم... توی نت می‌چرخم و پیامهای تبریک احتمالی را با گل و قلب جواب میدهم... ظهر وقتی که کیف به دوش به طرفم می‌دوند تا شروع کنند قدِ چهارساعت خاطره از کلاس تعریف کنند، هندزفری را می‌چپانم توی جیبم... تاکید میکنم "دستاتونو دوبار بشورید"... اصرار میکنند جوکر را ببینیم و من قبول نمیکنم و قانون چهارتایی دیدن را یادآوری میکنم... آرایش می‌کنم... قبل از فوت کردن شمع، آرزو میکنم... کیک را یکجوری تقسیم می‌کنم که یک کم برای آخرشب هم بماند... لامپ را خاموش میکنم... عکسهایمان را در تاریکی نگاه میکنم...‌ حرص میخورم که چرا آنجا که من خوبم، بچه‌ها چشمشان بسته افتاده... نت را قطع میکنم... آلارم را فعال میکنم و میخوابم...

شاید این تمام نیمه‌ی پُر لیوان است...
لیوانی که صاحبش زنی‌است که باید بیشتر و بیشتر تلاش کند تا پُر ها را ببیند... و نگذارد آن لبه‌‌های شیشه‌ای خالی حالش را به هم بریزد...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
1
چند روز پیش مدرسه‌ پسرم‌ جشن خودکار داشتند. جشنی در روزهای پایانی کلاس سوم به مناسبت اینکه‌ دیگر انقدر بزرگ شده‌اند که به‌جای مداد، با خودکار بنویسند. نفری ۲۵ تومن از والدین گرفته‌ بودند برای خرید‌خودکار.
عکس‌های جشن را که نگاه کردم برایم جالب بود که چقدر تعداد دانش آموز‌ها کم است. بعد مشخص شد که همه‌ بچه‌ها توی جشن نبوده‌اند. به بچه‌هایی که ۲۵ تومن پرداخت کرده بودند، خودکار و‌ آبمیوه داده بودند. ولی بچه هایی که والدینشان پول نریخته‌اند را اصلا نبرده‌اند به‌ جشن. بعد از جشن فقط یک آبمیوه به آنها داده‌اند.
پسرم گفت چند تا از بچه‌هایی که به جشن‌ راهشان نداده‌ بودند، از ناراحتی گریه کردند.

داشتم به این فکر می‌کردم که احتمالا چقدر حس تحقیر و تبعیض و‌ نفرت در وجود این طفل معصوم‌ها شکل گرفته است به‌ خاطر نرفتن به جشن. آن هم به خاطر ۲۵ تومن‌ ناقابل. حسی که شاید تا آخر عمر فراموشش نکنند.
اینکه‌ والدین این‌ مبلغ را نداشته‌اند، یا داشته‌اند و نداده‌اند یا نخواسته‌اند بدهند موضوع بحثم نیست.
منظورم‌ مدیریت جشن است.
مسئول برگزاری این جشن‌ قطعا بودجه‌ای برای این کار داشته که به بچه‌هایی که به جشن نرفته‌ بودند آبمیوه داده . توقع ندارم دست بکند توی جیبش و برای مدرسه هزینه بکند.
ولی واقعا نمی شد طور بهتری مدیریت‌ کرد داستان را؟ نمی‌شد اصلا جشن نگرفت؟ یا خودکار ارزان‌تری برای همه بچه‌‌ها می‌خرید؟
نمی‌شد باعث ناراحتی و‌ دلشکستگی کسی نمی‌شد؟

مدیریت یک علم است. تقوا و اخلاقیات و عدل خیلی خوب است‌ ولی مدیریت سواد می‌خواهد. دانش و شعور می‌خواهد که متاسفانه آقای مدیر مدرسه پسرم با اینکه ظاهرا انسان‌ مودب و‌ فرهیخته ای هم است، در واقع از این دانش و شعور بی بهره مانده.

فکر‌ کن یک آدم به ظاهر فرهیخته و تحصیلکرده از مدیریت یک مدرسه و‌ یک‌ مساله به این‌ سادگی برنمی‌آید.

حالا به جای یک مدرسه کوچک یک کشور بزرگ را تصور‌ کنید و به جای چند دانش آموز دبستانی، مثلا ۸۰ میلیون انسان را.

اگر مدیریت اقتصاد و معیشت این مردم‌ را بسپرید به یک آدم‌ کم سواد و بی‌تجربه، به نظر شما چه اتفاقی بزای مردم آن‌ کشور خواهد افتاد؟


#بابک_اسحاقی
@manima4
چای کیسه‌ای را توی لیوان آبجوش تکان می‌دهد و از قرارش با خیاط می گوید... خیاطی که قرار است لباس سفید ساده‌ای برایش بدوزد تا بپوشد و امضاها را بیاندازد زیر تمام تعهدات یک ازدواج...

هیچ ردِ پایی از عمری چهل ساله، در صورت و اندامش مشخص نیست... شاید اگر ریزبینی مُفصلی به خرج بدهی، فقط کمی مدلِ استخوانی دست‌هایش خبر از عدد شناسنامه‌اش بدهند... وگرنه او را زنی می‌توان دید در اوایل سی... همان سن رویایی که بعضی معتقدند زیباترین روزهای یک زن است...

می‌پُرسم چرا همین شکلی ادامه نمی‌دهید؟ شما که این سبکِ زندگی بدون تعهد و امضا را دوست داشتید.‌.. کنار هم مانده بودید...می‌گفتی این فقط عشق است که تعهد را تعیین میکند... خوش بودید... مشکلی نداشتید... دقیقا برای چی دستمال گره میزنی به سَری که درد نمی‌کند؟

چتری‌های خوش رنگش را کنار می‌زند و می‌گوید: به خاطر خانواده‌ها... به خاطر جامعه... و همانطور که چای را پُررنگ و پُررنگ‌تر می‌کرد، محکم و قاطع گفت که عشق، اولویتِ اول و آخرش است... تاکید کرد که اگر هر لحظه‌ای از زندگی جدید، احساس کند عشقی در میان نیست، ساک‌اَش را می‌بَندند و از آن زندگی می‌زند بیرون...

به چشم‌های اُمیدوارش نگاه کردم و دلم نیامد بگویم ( ساک‌اَت را دمِ دست بگذار )

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
2025/07/12 14:15:44
Back to Top
HTML Embed Code: