در انباریهای تاریک خانهها، اژدهاهای ترسناکی زندگی میکنند که نمیشود دیدشان ولی شک ندارم که چمباتمه زدهاند در آن فضای چند در چندمتری و به آرامی آرزوها، برنامهها، علاقهمندیها و خاطرات آدمها را یکی یکی میبلعند... اژدهاهایی سیری ناپذیر...
اژدهاهایی ساکت...
اژدهاهایی خبیث...
دیروز وقتی دست میکشیدم روی همان ساعت دیواریای که سالهای سال با نگاه کردن به آن مدرسه میرفتم ولی هیچ حس نوستالژیکی سراغم نیامد، فهمیدم یکی از همان اژدهاهای بیانصاف تمام محتویات احساسیاش را جویده و حالا فقط تفالهای از چرخدنده و عقربه زیر انگشتانم است... وقتی وسط کارتنها و جعبهها هرچقدر بیشتر سَر میچرخاندم، بیشتر لاشه میدیدم، حضور اژدهای خوشخوراک حاضر در انباریمان را بیشتر حس میکردم.... چون جعبههایی میدیدم که با دقت بسته بندی شدهبودند و فکر میکردم ارزش معنویشان کمر فلک را خم میکنند ولی حالا حاضر بودم دو دستی بگذارمشان کنار سطل زباله... یا اجسامی که روزی برای خریدن و داشتنشان لحظه شماری کردهبودم، ولی دیگر اشیاء احمقانهای به نظرم میآمدند...
دلم خواست تصور کنم که یک نقاش خُبره جلوی در انباری ایستاده باشد و تصمیم بگیرد همانجا تابلویی بِکِشد... زنی را بکشَد که یک اژدهای ترسناک از گوشهای تاریک به او زل زده ولی زن نترسیده و لبخند میزند و به روبهرویش نگاه میکند...
نقاش کارش که تمام شد، چند قدم به عقب برود و به اثری که خلق کرده، نگاهی بیاندازد... بعد زیرش را امضا کند و اسم اثرش را بگذارد:
(اژدهای زمان)
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
اژدهاهایی ساکت...
اژدهاهایی خبیث...
دیروز وقتی دست میکشیدم روی همان ساعت دیواریای که سالهای سال با نگاه کردن به آن مدرسه میرفتم ولی هیچ حس نوستالژیکی سراغم نیامد، فهمیدم یکی از همان اژدهاهای بیانصاف تمام محتویات احساسیاش را جویده و حالا فقط تفالهای از چرخدنده و عقربه زیر انگشتانم است... وقتی وسط کارتنها و جعبهها هرچقدر بیشتر سَر میچرخاندم، بیشتر لاشه میدیدم، حضور اژدهای خوشخوراک حاضر در انباریمان را بیشتر حس میکردم.... چون جعبههایی میدیدم که با دقت بسته بندی شدهبودند و فکر میکردم ارزش معنویشان کمر فلک را خم میکنند ولی حالا حاضر بودم دو دستی بگذارمشان کنار سطل زباله... یا اجسامی که روزی برای خریدن و داشتنشان لحظه شماری کردهبودم، ولی دیگر اشیاء احمقانهای به نظرم میآمدند...
دلم خواست تصور کنم که یک نقاش خُبره جلوی در انباری ایستاده باشد و تصمیم بگیرد همانجا تابلویی بِکِشد... زنی را بکشَد که یک اژدهای ترسناک از گوشهای تاریک به او زل زده ولی زن نترسیده و لبخند میزند و به روبهرویش نگاه میکند...
نقاش کارش که تمام شد، چند قدم به عقب برود و به اثری که خلق کرده، نگاهی بیاندازد... بعد زیرش را امضا کند و اسم اثرش را بگذارد:
(اژدهای زمان)
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
یک رویای سفید و آرامی دارم که در آن صبح است و با صدای باد بیدار میشوم... میان ملحفههای سفید... عجلهای هم برای بیداری نیست... حتی یک عامل بیرونی وجود ندارد که بخواهم به خاطرش حجم سفید ملحفهها را کنار بزنم و بلند شوم... هیچ فکرو استرسی و هیچ نگرانیای ذهنم را به تصاحب خودش درنیاورده... و صرفا به تماشای قشنگی صبح مینشینم و بس!
شاید یک روز رویای سادهام جامهی عمل تنش کند... شاید... ولی فعلا که در این روزها نگرانیهایم شبیه دستههای پُرتعدادی از کلاغها به ذهنم هجوم میآورند و در کسری از ثانیه سیاهش میکنند با بال زدنهای ممتدشان... میخواهند هرچه هست و نیست را از ریشه جدا کنند و بِبرند... و من مثل یک مترسک کهنه وسط مزرعهای پُر از ذرت، هیچ کاری برای فراری دادنشان از دستم برنمی آید... دستهای کاهیام را در هوا تکان میدهم و فقط کمی از خودم دورشان میکنم... بیشتر از این نمیشود... نمیتوانم... شبیه خیلی چیزهای دیگر که نتوانستم... که نشد...
کاش در آن صبح سفید نگران منفی شدن افعال با نَ لعنتی هم نباشم... تمام نخواستها، نَماندها و نَبودها جا مانده باشند در شب قبل...
نور صبح بتابد بر امواجی از ماندن و خواستن و بودن... شدن و توانستن...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
شاید یک روز رویای سادهام جامهی عمل تنش کند... شاید... ولی فعلا که در این روزها نگرانیهایم شبیه دستههای پُرتعدادی از کلاغها به ذهنم هجوم میآورند و در کسری از ثانیه سیاهش میکنند با بال زدنهای ممتدشان... میخواهند هرچه هست و نیست را از ریشه جدا کنند و بِبرند... و من مثل یک مترسک کهنه وسط مزرعهای پُر از ذرت، هیچ کاری برای فراری دادنشان از دستم برنمی آید... دستهای کاهیام را در هوا تکان میدهم و فقط کمی از خودم دورشان میکنم... بیشتر از این نمیشود... نمیتوانم... شبیه خیلی چیزهای دیگر که نتوانستم... که نشد...
کاش در آن صبح سفید نگران منفی شدن افعال با نَ لعنتی هم نباشم... تمام نخواستها، نَماندها و نَبودها جا مانده باشند در شب قبل...
نور صبح بتابد بر امواجی از ماندن و خواستن و بودن... شدن و توانستن...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
دوستان قدیمی وبلاگی من احتمالا سهیلا خانم را به خاطر دارند. سهیلا خانم از آن آدمهای بامعرفتی است که روزگار هیچ وقت با او مهربان و با معرفت نبوده است. در جوانی همسرش را از دست داد و دست تنها ۳ تا پسرش را بزرگ کرد . متاسفانه هفته گذشته پسر بزرگ سهیلا خانم که ۵ سال در گرجستان زندگی میکرد در جوانی و به دلیل کرونا فوت کرد. حالا سهیلا خانم درمانده و مشتاق دیدار آخر با پسرش است اما گویا هزینههای انتقال پیکر او به ایران گزافتر از آن است که عهده آن بر بیاید. سپاسگزار شما هستم اگر به پاس همدلی با این مادر داغدار در حد توانتان برای حل این مشکل به او کمک کنید.
استوری سهیلا خانم رو اینجا می گذارم . اگر سوالی هم داشتید در خدمتم :
@babakeshaghi
...
استوری سهیلا خانم رو اینجا می گذارم . اگر سوالی هم داشتید در خدمتم :
@babakeshaghi
...
در روزهای اخیر چشمم به پنجرهی ساختمان روبهرویی بود که تازه تحویل ساکنانش شدهبود. من و زن ساختمان روبهرویی هر دو مشغول کار بودیم... آدمهایی در ساعاتی از روز به کمکمان میآمدند و بعد میرفتند... پردهای به پنجرههایمان آویزان نبود.
میشد فهمید که خانهاش کمکم دارد شکل میگرفت... مبل خرید، آمدند و لوسترهایش را نصب کردند، روی میز وسط گلدان بزرگی گذاشت و تمام این اتفاقات با شکلی معکوس در خانهی من در حال رخ دادن بود...
روز آخر که برای بردن چند جعبهی خردهریز به خانه رفتم، در تراس ایستادم ولی دیگر ندیدماش.... به پنجرهاش پرده آویختهبود... ترکیبی از سبز و سفید...
آخرین دورم را توی خانه زدم. خالی بود ولی نشانههایی از حضورمان در گوشه و کنارش دیده میشد. جای دست بچهها اطراف کلیدهای برق یا جای ساعت دیواری... چندثانیهای روبهروی چهارچوب درِ اتاق ایستادم. اعداد قد بچهها آنجا بود، با ذکر ماه و سال... یادم میآمد آن لحظات را که با شیطنت قدشان را بلندتر میکردند یا هی تکان میخورند... چشمهایم را بستم و سر انگشتانم را روی نوشتهها کشیدم. شبیه خط بریل احساسشان میکردم... حسی شبیه درد قد کشیدن و بزرگ شدن...
همین روزها زنِ آن سوی پرده قدِ کودکش را گوشهای از خانه علامت میزند... من هم این سمت، رج به رج پردهای از امید میبافم تا جلوی چشمانم آویزان کنم... با همان ترکیب قشنگ سبز و سفید...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
میشد فهمید که خانهاش کمکم دارد شکل میگرفت... مبل خرید، آمدند و لوسترهایش را نصب کردند، روی میز وسط گلدان بزرگی گذاشت و تمام این اتفاقات با شکلی معکوس در خانهی من در حال رخ دادن بود...
روز آخر که برای بردن چند جعبهی خردهریز به خانه رفتم، در تراس ایستادم ولی دیگر ندیدماش.... به پنجرهاش پرده آویختهبود... ترکیبی از سبز و سفید...
آخرین دورم را توی خانه زدم. خالی بود ولی نشانههایی از حضورمان در گوشه و کنارش دیده میشد. جای دست بچهها اطراف کلیدهای برق یا جای ساعت دیواری... چندثانیهای روبهروی چهارچوب درِ اتاق ایستادم. اعداد قد بچهها آنجا بود، با ذکر ماه و سال... یادم میآمد آن لحظات را که با شیطنت قدشان را بلندتر میکردند یا هی تکان میخورند... چشمهایم را بستم و سر انگشتانم را روی نوشتهها کشیدم. شبیه خط بریل احساسشان میکردم... حسی شبیه درد قد کشیدن و بزرگ شدن...
همین روزها زنِ آن سوی پرده قدِ کودکش را گوشهای از خانه علامت میزند... من هم این سمت، رج به رج پردهای از امید میبافم تا جلوی چشمانم آویزان کنم... با همان ترکیب قشنگ سبز و سفید...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
فردا ما چهارنفر بزرگترین ماجراجویی زندگیمان را شروع میکنیم. برای اولین بار سفری را آغاز خواهیم کرد که تاریخ برگشتش را نمیدانیم و کلید هیچ خانهای در جیبمان نیست. تمام ترسها و دغدغهها و خاطرات و عزیزانمان را گذاشتهایم اینجا بماند چون چمدانهایمان فقط برای امید و دلتنگی جا داشت. میدانم که روزهای سخت و پرچالشی در انتظار ماست اما خوشبینم که از پس همه آنها بر میآییم. اگر بدی از من دیدید یا کدورتی به دل دارید لطفا به بزرگواری خودتان ببخشید و دعای خیر بدرقه راهمان کنید. خدانگهدار .
#بابک_اسحاقی
@manima4
#بابک_اسحاقی
@manima4
#سفرنامه : قسمت اول
🔹
یکشنبه حوالی غروب رسیدیم.
البته قرار بود قبل از ظهر برسیم اما همان اتوبوس جهانگردی که سالی یکبار میآمد و از روی مورچهخوار بینوای کارتون مورچه و مورچهخوار رد میشد آمد و اولین تلنگر بدبیاری در غربت را به گوش ما نواخت.
همه چیز تا ساعت ۸ صبح روز یکشنبه خوب پیش میرفت البته اگر ۱۲ ساعت توقف خود خواسته و خسته کننده در فرودگاه دوحه را در نظر نگیریم.
بگذارید داستان را برایتان به سبک فیلمهای کریستوفر نولان تعریف نکنم و هی فلاشبک و فورواد نکنیم.
شهری که ما درآن ساکن شدهایم شهری است در جنوب سوئد به نام کارلسکرونا. از آنجا که فاصله این شهر تا کپنهاگ (پایتخت دانمارک) بهمراتب نزدیکتر از استکهلم است، مقصد پرواز ما هم کپهناگ بود. ساعت ۱۳:۱۰ روز شنبه ۲۹ مرداد، فرودگاه امام قدس سره شریف و آرمانهایش را با اشک و آه و اندوه ترک کردیم و رسیدیم دوحه. ۱۲ ساعت توقف داشتیم و ساعت ۲ صبح از دوحه به کپنهاگ پرواز کردیم . ممکن است اینجا زرنگ بازی در بیاورید و بگویید معادله درست در نمیآید و چطور ساعت ۱ رفتهای و بعد از سه ساعت پرواز و ۱۲ ساعت توقف ساعت ۲ بامداد از دوحه پریدهاید و اینها. ولی خب زرنگ بازی در نیاورید و اختلاف زمانی را اگر لحاظ کنید خودش درست در میآید.
ساعت هشت و نیم صبح کپنهاگ بودیم. چمدانها را تحویل گرفتیم و بلیط قطار خریدیم و منتظر ماندیم تا بیاید.
اینجا همان اول داستان است که برایتان گفتم که اتوبوس جهانگردی آمد ما را با آسفالت یکی کرد.
کلی برای مانیما لکچر دادیم و فیس و افاده که ای پسرانم! یکی از دلایل ما برای کوچ از وطن همین وقت شناسی و همه چیز سرجای خودش بودن این غربی هاست. من باب مثال ببینید که اینجا روی تابلو نوشته قطار ما راس ساعت ۹ و ۲ دقیقه میآید. پس شک نکنید که ما ساعت ۹ و ۳ دقیقه نشستهایم داخل قطار و داریم با مناظر پشت پنجره عکس یادگاری میگیریم.
اما خب ساعت گذشت و قطار پیدایش نشد. قطار ما که هیچ، اصولا هیچ قطاری دیگر نه آمد و نه رفت.
شده بود شبیه سکانس متروی متروکه فیلمماتریکس. باد خنکی میآمد و یک خس و خاشاکی به سبک فیلمهای وسترن از وسط ایستگاه قل میخورد و یک آقایی هم هرچند دقیقه به زبان دانمارکی پشت بلندگو یک حرفهایی میزد و الکی میخندید؛ یحتمل به ریش ما.
مانیما نگاه معناداری به ما کردند. ما هم به افقهای دور خیره بودیم و خیلی توجهی به نگاه معنادارشان نداشتیم. تا اینکه ساعت نزدیک ۱۱ شد و یک خانمی که مسئول بود آمد و با انگلیسی سخت به ما فهماند کهمنتظر نباشید و اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد.
جمله «حالا ما با ۱۴۰ کیلو بار و ۶ تا چمدان و چهار تا کوله پشتی بدون چرخ دستی چه خاکی توی سرمان بکنیم ؟» نمیدانستم به انگلیسی یا دانمارکی چه میشود وگرنه قطعا میپرسیدم.
این را امروز توی اتوبوس وقتی داشتیم از مرکز شهر به خانه میآمدیم فهمیدم. یک نوجوان در مالمو - سومین شهر سوئد تیراندازی کرده و دو نفر را کشته بود. از بخت بد، مالمو در مسیر ایستگاه قطاری است که ما را از کپنهاگ به شهرمان میرساند. حالا که فکر میکنم صدای آژیرها بلاانقطاع ماشینهای پلیس و آمبولانسها طی آن چند ساعتی که منتظر قطار بودیم معنی و مفهوم پیدا میکند.
اما آن موقع من واقعا خسته و درماندهتر از این بودم که این صداها را در ذهنم ترجمه کنم.
همه خسته بودیم . خسته که نه له و لورده بودیم. شبیه موبایلی که ۵ درصد از شارژش باقی مانده اما مجبور است اپلیکیشن نقشهخوانش را روشن نگه دارد. دور از کشوری که ترکش کردیم و نرسیده به کشوری که قرار بود به آن برویم. گیر افتاده بودیم در شادترین کشور جهان اما بهواقع هیچ دلیلی برای شادی نداشتیم.
فاطمه مستاصل به من نگاه میکرد و من جز لبخند کاری از دستم ساخته نبود. آن لحظه فقط دلم یکی دو متر مربع جا میخواست در هرجای نقشه جغرافیا. فرقی نمیکند. فقط یک جایی که بشود پاهایم را داخلش دراز کنم، چشمهایم را ببندم و تنها به یک چیز فکر کنم: هیچ.
#بابک_اسحاقی
@manima
🔹
یکشنبه حوالی غروب رسیدیم.
البته قرار بود قبل از ظهر برسیم اما همان اتوبوس جهانگردی که سالی یکبار میآمد و از روی مورچهخوار بینوای کارتون مورچه و مورچهخوار رد میشد آمد و اولین تلنگر بدبیاری در غربت را به گوش ما نواخت.
همه چیز تا ساعت ۸ صبح روز یکشنبه خوب پیش میرفت البته اگر ۱۲ ساعت توقف خود خواسته و خسته کننده در فرودگاه دوحه را در نظر نگیریم.
بگذارید داستان را برایتان به سبک فیلمهای کریستوفر نولان تعریف نکنم و هی فلاشبک و فورواد نکنیم.
شهری که ما درآن ساکن شدهایم شهری است در جنوب سوئد به نام کارلسکرونا. از آنجا که فاصله این شهر تا کپنهاگ (پایتخت دانمارک) بهمراتب نزدیکتر از استکهلم است، مقصد پرواز ما هم کپهناگ بود. ساعت ۱۳:۱۰ روز شنبه ۲۹ مرداد، فرودگاه امام قدس سره شریف و آرمانهایش را با اشک و آه و اندوه ترک کردیم و رسیدیم دوحه. ۱۲ ساعت توقف داشتیم و ساعت ۲ صبح از دوحه به کپنهاگ پرواز کردیم . ممکن است اینجا زرنگ بازی در بیاورید و بگویید معادله درست در نمیآید و چطور ساعت ۱ رفتهای و بعد از سه ساعت پرواز و ۱۲ ساعت توقف ساعت ۲ بامداد از دوحه پریدهاید و اینها. ولی خب زرنگ بازی در نیاورید و اختلاف زمانی را اگر لحاظ کنید خودش درست در میآید.
ساعت هشت و نیم صبح کپنهاگ بودیم. چمدانها را تحویل گرفتیم و بلیط قطار خریدیم و منتظر ماندیم تا بیاید.
اینجا همان اول داستان است که برایتان گفتم که اتوبوس جهانگردی آمد ما را با آسفالت یکی کرد.
کلی برای مانیما لکچر دادیم و فیس و افاده که ای پسرانم! یکی از دلایل ما برای کوچ از وطن همین وقت شناسی و همه چیز سرجای خودش بودن این غربی هاست. من باب مثال ببینید که اینجا روی تابلو نوشته قطار ما راس ساعت ۹ و ۲ دقیقه میآید. پس شک نکنید که ما ساعت ۹ و ۳ دقیقه نشستهایم داخل قطار و داریم با مناظر پشت پنجره عکس یادگاری میگیریم.
اما خب ساعت گذشت و قطار پیدایش نشد. قطار ما که هیچ، اصولا هیچ قطاری دیگر نه آمد و نه رفت.
شده بود شبیه سکانس متروی متروکه فیلمماتریکس. باد خنکی میآمد و یک خس و خاشاکی به سبک فیلمهای وسترن از وسط ایستگاه قل میخورد و یک آقایی هم هرچند دقیقه به زبان دانمارکی پشت بلندگو یک حرفهایی میزد و الکی میخندید؛ یحتمل به ریش ما.
مانیما نگاه معناداری به ما کردند. ما هم به افقهای دور خیره بودیم و خیلی توجهی به نگاه معنادارشان نداشتیم. تا اینکه ساعت نزدیک ۱۱ شد و یک خانمی که مسئول بود آمد و با انگلیسی سخت به ما فهماند کهمنتظر نباشید و اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد.
جمله «حالا ما با ۱۴۰ کیلو بار و ۶ تا چمدان و چهار تا کوله پشتی بدون چرخ دستی چه خاکی توی سرمان بکنیم ؟» نمیدانستم به انگلیسی یا دانمارکی چه میشود وگرنه قطعا میپرسیدم.
این را امروز توی اتوبوس وقتی داشتیم از مرکز شهر به خانه میآمدیم فهمیدم. یک نوجوان در مالمو - سومین شهر سوئد تیراندازی کرده و دو نفر را کشته بود. از بخت بد، مالمو در مسیر ایستگاه قطاری است که ما را از کپنهاگ به شهرمان میرساند. حالا که فکر میکنم صدای آژیرها بلاانقطاع ماشینهای پلیس و آمبولانسها طی آن چند ساعتی که منتظر قطار بودیم معنی و مفهوم پیدا میکند.
اما آن موقع من واقعا خسته و درماندهتر از این بودم که این صداها را در ذهنم ترجمه کنم.
همه خسته بودیم . خسته که نه له و لورده بودیم. شبیه موبایلی که ۵ درصد از شارژش باقی مانده اما مجبور است اپلیکیشن نقشهخوانش را روشن نگه دارد. دور از کشوری که ترکش کردیم و نرسیده به کشوری که قرار بود به آن برویم. گیر افتاده بودیم در شادترین کشور جهان اما بهواقع هیچ دلیلی برای شادی نداشتیم.
فاطمه مستاصل به من نگاه میکرد و من جز لبخند کاری از دستم ساخته نبود. آن لحظه فقط دلم یکی دو متر مربع جا میخواست در هرجای نقشه جغرافیا. فرقی نمیکند. فقط یک جایی که بشود پاهایم را داخلش دراز کنم، چشمهایم را ببندم و تنها به یک چیز فکر کنم: هیچ.
#بابک_اسحاقی
@manima
👍1
#سفرنامه : قسمت دوم
🔹🔹
ما حالا دقیقا در ماه عسل مهاجرت قرار داریم. درست شبیه روز اول عید، بعد از سال تحویل که همه چیز پررنگتر و شفافتر و زیباتر از همیشه به نظر میرسد. آدمها انگار مهربانتر هستند. همهچیز متفاوت است. رنگها ، طعمها، بوها و چهرهها. اینجور وقتها باید از قضاوت عجولانه پرهیز کرد و بگذاریم زمان خودش قاضی باشد در شکل گیری نگاه تازه ما به دنیای جدیدی که قدم در آن گذاشتهایم.
پس من اینجا فقط روایت میکنم تا حد امکان بیطرفانه و امیدوارم شنیدن این روایت برای شما هم شنیدنی باشد.
تا آنجا برایتان گفتم که در بدو ورودمان به دانمارک، ایستگاه قطار کپنهاگ به دلایل امنیتی تعطیل و قطار ما لغو شد.
دوباره حاصل تلاش یک عمرمان را که شامل ۶ چمدان سنگین، دو کوله پشتی و دو تا کیف مدرسه منقش به عکس اسکلت بود بار چرخ دستی کردیم و برگشتیم فرودگاه. از کسی چیزی نپرسیدیم که اگر میپرسیدیم هم توفیری نداشت. همراه با سیل جمعیت رفتیم بیرون فرودگاه و این اولین رویارویی ما با آسمان آبی اروپا بود.
اروپا چه اسم عجیب و غریبی
حتی حالا که چهار روز از اقامتمان در اینجا میگذرد پذیرفتن این واقعیت که جدی جدی مهاجرت کردهایم برایم کمی سخت است. بماند که ده روز و یک ماه و یک سال پیش چقدر دورتر و دیرتر بود باور اینکه قرار است حالا اینجا زیر این آسمان آبی و زمین سبز تا نمیدانم کی باید عمر بگذرانم.
آفتاب شدیدتر از آن چیزی بود که توقع داشتم. اینجور وقتها چشم آدم جزییاتی رو میبیند که یکتا هستند. یعنی قطعا دفعات بعدی که از این لوکیشن خاص عبور کنم متوجه حضورشان نخواهم شد. یک صف طویلی بود مشتمل بر صدها مسافر که دقیقه به دقیقه بر تعدادشان افزوده میشد. قرار شده بود ما را با اتوبوس برسانند بدون هزینه (چون بلیط قطار را پرداخته بودیم)
اما هیچ اتوبوسی در کار نبود.
خسته، تشنه ، کلافه و گرمازده از آفتاب ماندیم توی صفی که میلیمتر به میلیمتر جا به جا میشد.
موقع هل دادن چرخ دستیها حسم شبیه جان اسنو بود در گیم آف ترونز وقتی نومیدانه ، پشت به دوربین روبروی سواره نظام دشمن ایستاده بود و شمشیرش را در آسمان میچرخاند. واقعا دیگر رمق نداشتم.
توی صف اتوبوس یک خانم و آقای ایرانی بودند. از آن آدمهایی که دوستشان دارم. از آنهایی که با یک جمله خلاصه چند سال تجربه و زندگی را تقدیمت میکنند. در همان ساعتهایی که منتظر رسیدن اتوبوسها بودیم دنبال راه حل میگشتیم. اینکه برویم به مدیریت ایستگاه اعتراض کنیم یا برگردیم توی ایستگاه تحصن کنیم شاید قطارها دلشان سوخت برگشتند حتی به اینکه یک تاکسی بگیریم و از دانمارک برویم سوئد هم فکر کردیم که خب البته ایدههای خام و احمقانهای بودند.
خانم جوان ایرانی توی صف که استیصال ما را دیده بود گفت: اولین باره میایید اینجا؟
صف رو ببینید. کسی اعتراض میکنه؟ کسی ناراحت به نظر میرسه؟
راست میگفت. پدر صلواتیها یکجوری ریسه میرفتند از خنده که انگار آمدهاند پیک نیک.
خانم جوان ایرانی توی صف گفت: اینجا هم مشکل زیاده اما سیستم طوری طراحی شده که خودش به بهترین شکل خودش رو اصلاح میکنه. واسه همین اعتراض کردن و ناراحت شدن و استرس گرفتن کار بی فایده ایه. کافیه صبر کنید تا مشکل حل بشه. اگر با این شرایط کنار نیاید و ناراحتی کنید سیستم شما رو پس میزنه.
آخ که چقدر شنیدن حرفهایش آرامش بخش بود. حرفهای خانم جوان ایرانی توی صف تمام نشده بود که سواران سرخ پوش لرد بیلیش از دوردست پیدایشان شد. اتوبوسهای قرمز دانمارکی ...
#بابک_اسحاقی
@manima4
🔹🔹
ما حالا دقیقا در ماه عسل مهاجرت قرار داریم. درست شبیه روز اول عید، بعد از سال تحویل که همه چیز پررنگتر و شفافتر و زیباتر از همیشه به نظر میرسد. آدمها انگار مهربانتر هستند. همهچیز متفاوت است. رنگها ، طعمها، بوها و چهرهها. اینجور وقتها باید از قضاوت عجولانه پرهیز کرد و بگذاریم زمان خودش قاضی باشد در شکل گیری نگاه تازه ما به دنیای جدیدی که قدم در آن گذاشتهایم.
پس من اینجا فقط روایت میکنم تا حد امکان بیطرفانه و امیدوارم شنیدن این روایت برای شما هم شنیدنی باشد.
تا آنجا برایتان گفتم که در بدو ورودمان به دانمارک، ایستگاه قطار کپنهاگ به دلایل امنیتی تعطیل و قطار ما لغو شد.
دوباره حاصل تلاش یک عمرمان را که شامل ۶ چمدان سنگین، دو کوله پشتی و دو تا کیف مدرسه منقش به عکس اسکلت بود بار چرخ دستی کردیم و برگشتیم فرودگاه. از کسی چیزی نپرسیدیم که اگر میپرسیدیم هم توفیری نداشت. همراه با سیل جمعیت رفتیم بیرون فرودگاه و این اولین رویارویی ما با آسمان آبی اروپا بود.
اروپا چه اسم عجیب و غریبی
حتی حالا که چهار روز از اقامتمان در اینجا میگذرد پذیرفتن این واقعیت که جدی جدی مهاجرت کردهایم برایم کمی سخت است. بماند که ده روز و یک ماه و یک سال پیش چقدر دورتر و دیرتر بود باور اینکه قرار است حالا اینجا زیر این آسمان آبی و زمین سبز تا نمیدانم کی باید عمر بگذرانم.
آفتاب شدیدتر از آن چیزی بود که توقع داشتم. اینجور وقتها چشم آدم جزییاتی رو میبیند که یکتا هستند. یعنی قطعا دفعات بعدی که از این لوکیشن خاص عبور کنم متوجه حضورشان نخواهم شد. یک صف طویلی بود مشتمل بر صدها مسافر که دقیقه به دقیقه بر تعدادشان افزوده میشد. قرار شده بود ما را با اتوبوس برسانند بدون هزینه (چون بلیط قطار را پرداخته بودیم)
اما هیچ اتوبوسی در کار نبود.
خسته، تشنه ، کلافه و گرمازده از آفتاب ماندیم توی صفی که میلیمتر به میلیمتر جا به جا میشد.
موقع هل دادن چرخ دستیها حسم شبیه جان اسنو بود در گیم آف ترونز وقتی نومیدانه ، پشت به دوربین روبروی سواره نظام دشمن ایستاده بود و شمشیرش را در آسمان میچرخاند. واقعا دیگر رمق نداشتم.
توی صف اتوبوس یک خانم و آقای ایرانی بودند. از آن آدمهایی که دوستشان دارم. از آنهایی که با یک جمله خلاصه چند سال تجربه و زندگی را تقدیمت میکنند. در همان ساعتهایی که منتظر رسیدن اتوبوسها بودیم دنبال راه حل میگشتیم. اینکه برویم به مدیریت ایستگاه اعتراض کنیم یا برگردیم توی ایستگاه تحصن کنیم شاید قطارها دلشان سوخت برگشتند حتی به اینکه یک تاکسی بگیریم و از دانمارک برویم سوئد هم فکر کردیم که خب البته ایدههای خام و احمقانهای بودند.
خانم جوان ایرانی توی صف که استیصال ما را دیده بود گفت: اولین باره میایید اینجا؟
صف رو ببینید. کسی اعتراض میکنه؟ کسی ناراحت به نظر میرسه؟
راست میگفت. پدر صلواتیها یکجوری ریسه میرفتند از خنده که انگار آمدهاند پیک نیک.
خانم جوان ایرانی توی صف گفت: اینجا هم مشکل زیاده اما سیستم طوری طراحی شده که خودش به بهترین شکل خودش رو اصلاح میکنه. واسه همین اعتراض کردن و ناراحت شدن و استرس گرفتن کار بی فایده ایه. کافیه صبر کنید تا مشکل حل بشه. اگر با این شرایط کنار نیاید و ناراحتی کنید سیستم شما رو پس میزنه.
آخ که چقدر شنیدن حرفهایش آرامش بخش بود. حرفهای خانم جوان ایرانی توی صف تمام نشده بود که سواران سرخ پوش لرد بیلیش از دوردست پیدایشان شد. اتوبوسهای قرمز دانمارکی ...
#بابک_اسحاقی
@manima4
#سفرنامه: قسمت سوم
🔹🔹🔹
با اتوبوس از پل اورسوند گذشتیم و به مالمو رسیدیم.
برای اولین قدم بر روی خاک سوئد - سرزمین جدیدمان- راستش برنامههای خاصی در ذهنم داشتم. یعنی یکجور اساطیرگونهای تصورش میکردم. مثلا اینکه مثل دپاردیو در نقش کریستف کلمب با اسلوموشن قدم بر ساحل ناشناخته بگذارم و در پس زمینه موزیک فتح بهشت ونجلیس پلی بشود اما خب انقدر خسته و کلافه بودیم که این فرصت تاریخی از کفم رفت و فراموشش کردم تا همین الان که دارم اینها را مینویسم.
راننده اتوبوس ما یک پیرمرد دانمارکی بود دست کم ۷۰ ساله. تازه من دسته را کم گرفتم. شاید هم ۸۰ ساله بود. ما را نزدیک ایستگاه قطار مالمو پیاده کرد و خودش چمدانهای سنگین یکی ۳۵ کیلویی را آورد پایین. اگر آدم عاقلی بودم قاعدتا باید همانجا حساب کار دستم میآمد که من با ایندیسک کمر آیندهای در این کشور نخواهم داشت. باید همانجا از پیرمرد درخواست میکردم با احترامات فائقه برماندارد ببرد کپنهاگ همانجا یک بلیط برگشت بخریم برویم ایران دوباره از صفر شروع کنیم. راستش این بنیه را در خودم نمیدیدم که بعد از هفتاد و چند سال کار آزگار مجبور باشم چمدان ۳۵ کیلویی اینور و آن ور کنم. فاطمه سریع دوید سمت ایستگاه قطار تا یک چرخ دستی پیدا کند . پیرمرد دانمارکی که استیصال ما را دید درکسری از ثانیه چمدانها را دوباره بار کرد و رفت میدان جلوی ایستگاه را دور زد و با مهربانی دم در ایستگاه، اتوبوس را پارک کرد تا به زحمت کمتری بیفتیم.
در ایستگاه خبری از چرخ دستی نبود. اینترنت هم که نداشتیم و باید از تابلوها می فهمیدیم که باید کدام سکو منتظر بمانیم. بالاخره رسیدیم به ایستگاهی که ما را به شهرمان میرساند. قطار رسید و سوار شدیم. با کوهی از چمدان. اینجا باید یک تشکر از سلیم بکنم. سلیم یکی از هم دانشگاهی های فاطمه است که اتفاقی پروازمان با هم یکی شد. اگر نبود و در جابجایی چمدان ها کمکمان نمیکرد من قطعا الان اینجا ننشسته بودم برایتان مطلب بنویسم و احتمالا یک جایی حد فاصل دانمارک و سوئد نشسته بودم داشتم گریه میکردم.
ممنون سلیم
خوشبختانه با همین بلیطی که خریده بودیم سوار قطار هم شدیم و هزینه اضافی ندادیم. تمام مسیر حدودا سه ساعته از مالمو تا شهر ما پوشیده بود از درخت و سبزه و چمن و رودخانه. توربینهای بادی هم به وفور دیده میشدند. مثل فرفرههایی که از دور برای دل خوش کنک ما می چرخیدند.
انگار نه انگار همین ده روز پیش بود. انگار زمان در این ده روز کش آمده باشد. حس میکنم دارم برایتان خاطرهای دیرتر و دورتر را روایت میکنم.
عصر روز یکشنبه ۲۱ آگوست سال ۲۰۲۲ حوالی ساعت ۴ عصر اگر احیانا از کنار ایستگاه قطار شهر کارلسکرونا در جنوب سوئد عبور کرده باشید یک خانم و یک آقا و دو پسر بچه خسته را میدیدید که با انبوهی از چمدان ایستاده بودند تا یک تاکسی چیزی بیاید سوارشان کند ببرد خانه شان کپه مرگشان را بگذارند. ما همون چهار نفر بودیم.
تصورتان از میدان راهآهن خودمان را بریزید دور. توی ایستگاه پرنده پر نمیزد. اصولا چیزی یا کسی بهنام مسئول هم توی ایستگاه وجود نداشت. یک آقایی با اضافه وزن مبسوط نشسته بود روی نیمکت و داشت با هدفون موسیقی گوش میداد همین.
آدمها میآمدند، میرفتند. مرغهای دریایی در آسمان، وزیدن باد در میان برگ درختان ، تابش سکرآور نور خورشید ، عطر چوب درختان جنگلی در فضا
ولی چه فایده اینا برای ما تاکسی نمیشدند. ما فقط تاکسی می خواستیم و بس.
#بابک_اسحاقی
@manima4
🔹🔹🔹
با اتوبوس از پل اورسوند گذشتیم و به مالمو رسیدیم.
برای اولین قدم بر روی خاک سوئد - سرزمین جدیدمان- راستش برنامههای خاصی در ذهنم داشتم. یعنی یکجور اساطیرگونهای تصورش میکردم. مثلا اینکه مثل دپاردیو در نقش کریستف کلمب با اسلوموشن قدم بر ساحل ناشناخته بگذارم و در پس زمینه موزیک فتح بهشت ونجلیس پلی بشود اما خب انقدر خسته و کلافه بودیم که این فرصت تاریخی از کفم رفت و فراموشش کردم تا همین الان که دارم اینها را مینویسم.
راننده اتوبوس ما یک پیرمرد دانمارکی بود دست کم ۷۰ ساله. تازه من دسته را کم گرفتم. شاید هم ۸۰ ساله بود. ما را نزدیک ایستگاه قطار مالمو پیاده کرد و خودش چمدانهای سنگین یکی ۳۵ کیلویی را آورد پایین. اگر آدم عاقلی بودم قاعدتا باید همانجا حساب کار دستم میآمد که من با ایندیسک کمر آیندهای در این کشور نخواهم داشت. باید همانجا از پیرمرد درخواست میکردم با احترامات فائقه برماندارد ببرد کپنهاگ همانجا یک بلیط برگشت بخریم برویم ایران دوباره از صفر شروع کنیم. راستش این بنیه را در خودم نمیدیدم که بعد از هفتاد و چند سال کار آزگار مجبور باشم چمدان ۳۵ کیلویی اینور و آن ور کنم. فاطمه سریع دوید سمت ایستگاه قطار تا یک چرخ دستی پیدا کند . پیرمرد دانمارکی که استیصال ما را دید درکسری از ثانیه چمدانها را دوباره بار کرد و رفت میدان جلوی ایستگاه را دور زد و با مهربانی دم در ایستگاه، اتوبوس را پارک کرد تا به زحمت کمتری بیفتیم.
در ایستگاه خبری از چرخ دستی نبود. اینترنت هم که نداشتیم و باید از تابلوها می فهمیدیم که باید کدام سکو منتظر بمانیم. بالاخره رسیدیم به ایستگاهی که ما را به شهرمان میرساند. قطار رسید و سوار شدیم. با کوهی از چمدان. اینجا باید یک تشکر از سلیم بکنم. سلیم یکی از هم دانشگاهی های فاطمه است که اتفاقی پروازمان با هم یکی شد. اگر نبود و در جابجایی چمدان ها کمکمان نمیکرد من قطعا الان اینجا ننشسته بودم برایتان مطلب بنویسم و احتمالا یک جایی حد فاصل دانمارک و سوئد نشسته بودم داشتم گریه میکردم.
ممنون سلیم
خوشبختانه با همین بلیطی که خریده بودیم سوار قطار هم شدیم و هزینه اضافی ندادیم. تمام مسیر حدودا سه ساعته از مالمو تا شهر ما پوشیده بود از درخت و سبزه و چمن و رودخانه. توربینهای بادی هم به وفور دیده میشدند. مثل فرفرههایی که از دور برای دل خوش کنک ما می چرخیدند.
انگار نه انگار همین ده روز پیش بود. انگار زمان در این ده روز کش آمده باشد. حس میکنم دارم برایتان خاطرهای دیرتر و دورتر را روایت میکنم.
عصر روز یکشنبه ۲۱ آگوست سال ۲۰۲۲ حوالی ساعت ۴ عصر اگر احیانا از کنار ایستگاه قطار شهر کارلسکرونا در جنوب سوئد عبور کرده باشید یک خانم و یک آقا و دو پسر بچه خسته را میدیدید که با انبوهی از چمدان ایستاده بودند تا یک تاکسی چیزی بیاید سوارشان کند ببرد خانه شان کپه مرگشان را بگذارند. ما همون چهار نفر بودیم.
تصورتان از میدان راهآهن خودمان را بریزید دور. توی ایستگاه پرنده پر نمیزد. اصولا چیزی یا کسی بهنام مسئول هم توی ایستگاه وجود نداشت. یک آقایی با اضافه وزن مبسوط نشسته بود روی نیمکت و داشت با هدفون موسیقی گوش میداد همین.
آدمها میآمدند، میرفتند. مرغهای دریایی در آسمان، وزیدن باد در میان برگ درختان ، تابش سکرآور نور خورشید ، عطر چوب درختان جنگلی در فضا
ولی چه فایده اینا برای ما تاکسی نمیشدند. ما فقط تاکسی می خواستیم و بس.
#بابک_اسحاقی
@manima4
پل اورسوند - ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
https://fa.m.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D9%84_%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%86%D8%AF
https://fa.m.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D9%84_%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%86%D8%AF
Wikipedia
پل اورسوند
پل اورسوند (به سوئدی: Öresundsbron)(به دانمارکی: Øresundsbroen) یک پل دوطرفه جادهای و ریلی است که با عبور از تنگه اورسوند دو کشور سوئد و دانمارک را از طریق زمینی به یکدیگر متصل میکند. ارتباط این مسیر درحقیقت توسط یک پل و یک تونل برقرار شده است، که مجموعاً…
#سفرنامه : قسمت آخر
🔹🔹🔹🔹
« به هیچ ایرانی اعتماد نکن »
این جمله را یکی از رفقای عزیز و قدیمی من درست دو شب قبل از سفر توی گوشم گفت. لحظهی آخر وقتی تلخکامانه همدیگر را در آغوش کشیدیم و گفت : میدونی ممکنه دیگه هیچ وقت نبینیم همو؟ سرش را نزدیک گوشم گرفت و زمزمه کرد: این وصیت من به تو ! به هیچ ایرانی اعتماد نکن.
حالا من اینجا هستم در ایستگاه قطار کارلسکرونا ، بدون اینترنت بدون سیمکارت با کوهی از چمدان، له، خسته ، مستاصل
صاحبخانه گفته بود توی ایستگاه همیشه چند تا تاکسی یا ون هستند برای کمک اما کسی نبود.
اولین چهره خاورمیانهای که دیدم جلو رفتم و کمک خواستم . عرب بود . با انگلیسی شکسته بسته به من فهماند که با اپلیکیشن تاکسی گرفته است. همان لحظه ماشینش رسید. تاکسی نبود. شخصی بود. یک هیوندایی شیک و تر و تمیز. جلو رفتم و پرسیدم چطور میتوانم من هم تاکسی بگیرم؟ یک نگاهی به من کرد . به سوئدی یک چیزهایی پرسید و من به انگلیسی یک چیزهایی گفتم. همین حین یکهو گفت: ایرانی هستی؟ چطوری رفیق؟
و با لبخند دستم را گرفت و فشار داد.
حالا شاید شما فکر کنید که توی این شهر اگر بلند داد بزنید «مممدددد»، هفتاد تا ایرانی بر میگردند سمت شما میگویند : «جان ممد» ولی در واقع اینطور نیست و ایرانیهای این شهر در برابر سایر ملیتهای مهاجر واقعا تعدادشان زیاد نیست و این شانس ما بود که در بدو ورود با یک هموطن روبرو شویم.
گفت میرود مشتری عربش را میرساند و برمیگردد و پنج دقیقهای برگشت. کرایه را با هم طی کردیم. گفت: ۲۰۰ کرون.
زود در ذهنم جمع و تفریق و تبدیل به تومان کردم و دیدم حدود ۶۰۰ هزارتومان آب میخورد. مشخصا داشت میکرد توی پاچهی ما. آخه ۶۰۰ تومن؟ یه تاکسی؟ ولی چاره ای نبود.
مشکل اینجا بود که با وجود صندوق عقب جادار ماشینش، چمدانها جا نمیشدند. بچهها طبق قوانین سوئد حتما باید کمربند ببندند و نمیشد مثلا یکی را توی داشبورد بگذاریم یکی را روی پا بگذاریم و برویم. خودش پیشنهاد داد که دو سرویس برویم. یعنی اول من و بچهها با یکی دو تا چمدان برویم. بعد فاطمه و باقی چمدانها بیایند.
دوباره ماشین حساب شروع کرد به محاسبه. یکمیلیون و ۲۰۰ هزار تومن کرایه تاکسی؟ به به چه شروع شکوهمندانهای .
توی راه که حدودا ۱۰ دقیقه طول کشید روزبه یعنی همان آقای راننده از خودش کمی گفت. اینکه یک روز در میان راننده اتوبوس بین شهری است. اینکه اگر به جای رانندگی مهارت دیگری بلد بود زندگی بهتری میداشت. اینکه از کدام فروشگاهها بهتر است خرید کنم که قیمتمناسب تری دارند. اینکه این شهر انقدر کوچک است که همه ایرانیها همدیگر را میشناسند. وقتی فاطمه را با بقیه چمدانها آورد همان کرایه یک سرویس یعنی ۲۰۰ کرون را گرفت. فردای آن روز وقتی می خواستیم برویم مرکز شهر تا کارت اتوبوس بخریم راننده تاکسی سوئدی با تاکسیمتر برای مسیری به مراتب کوتاهتر دقیقا ۲۰۰ کرون گرفت. اینجا بود که فهمیدم روزبه نه تنها توی پاچه ما نکرده، اتفاقا مرام و معرفت هم به خرج داده است.
بالاخره رسیدیم.
چند هزار کیلومتر دورتر از خانه قبلی مان حالا صاحبخانه کلید یک خانه دیگر را گذاشته بود توی دستم و باید اعتراف کنم که حس عجیبی دارم.
قرارداد را امضا کردیم. خانه را نشانمان داد . نکات و توصیههایش را گفت . کرایه را گرفت. کلید را گذاشت توی دستم . در را بست و رفت.
تا جایی که یادم میآید گلاب به رویتان یک دست به آب رفتم. یک ساندویچی از آذوقه توی راهمان داشتیم که یک لقمه از آن زدم. بعد روی تخت دراز کشیدم .
هوا داشت تاریک میشد. چند لحظه چشمم را بستم و دوباره باز کردم. مثلا شاید پنج دقیقه. پشت پنجره هنوز گرگ و میش بود. اما بچهها خیلی ساکت بودند. فاطمه هم کنارم خوابش برده بود. به ساعت گوشی نگاه کردم.
صبح بود و من تقریبا ۱۰ ساعت خوابیده بودم.
#بابک_اسحاقی
@manima
🔹🔹🔹🔹
« به هیچ ایرانی اعتماد نکن »
این جمله را یکی از رفقای عزیز و قدیمی من درست دو شب قبل از سفر توی گوشم گفت. لحظهی آخر وقتی تلخکامانه همدیگر را در آغوش کشیدیم و گفت : میدونی ممکنه دیگه هیچ وقت نبینیم همو؟ سرش را نزدیک گوشم گرفت و زمزمه کرد: این وصیت من به تو ! به هیچ ایرانی اعتماد نکن.
حالا من اینجا هستم در ایستگاه قطار کارلسکرونا ، بدون اینترنت بدون سیمکارت با کوهی از چمدان، له، خسته ، مستاصل
صاحبخانه گفته بود توی ایستگاه همیشه چند تا تاکسی یا ون هستند برای کمک اما کسی نبود.
اولین چهره خاورمیانهای که دیدم جلو رفتم و کمک خواستم . عرب بود . با انگلیسی شکسته بسته به من فهماند که با اپلیکیشن تاکسی گرفته است. همان لحظه ماشینش رسید. تاکسی نبود. شخصی بود. یک هیوندایی شیک و تر و تمیز. جلو رفتم و پرسیدم چطور میتوانم من هم تاکسی بگیرم؟ یک نگاهی به من کرد . به سوئدی یک چیزهایی پرسید و من به انگلیسی یک چیزهایی گفتم. همین حین یکهو گفت: ایرانی هستی؟ چطوری رفیق؟
و با لبخند دستم را گرفت و فشار داد.
حالا شاید شما فکر کنید که توی این شهر اگر بلند داد بزنید «مممدددد»، هفتاد تا ایرانی بر میگردند سمت شما میگویند : «جان ممد» ولی در واقع اینطور نیست و ایرانیهای این شهر در برابر سایر ملیتهای مهاجر واقعا تعدادشان زیاد نیست و این شانس ما بود که در بدو ورود با یک هموطن روبرو شویم.
گفت میرود مشتری عربش را میرساند و برمیگردد و پنج دقیقهای برگشت. کرایه را با هم طی کردیم. گفت: ۲۰۰ کرون.
زود در ذهنم جمع و تفریق و تبدیل به تومان کردم و دیدم حدود ۶۰۰ هزارتومان آب میخورد. مشخصا داشت میکرد توی پاچهی ما. آخه ۶۰۰ تومن؟ یه تاکسی؟ ولی چاره ای نبود.
مشکل اینجا بود که با وجود صندوق عقب جادار ماشینش، چمدانها جا نمیشدند. بچهها طبق قوانین سوئد حتما باید کمربند ببندند و نمیشد مثلا یکی را توی داشبورد بگذاریم یکی را روی پا بگذاریم و برویم. خودش پیشنهاد داد که دو سرویس برویم. یعنی اول من و بچهها با یکی دو تا چمدان برویم. بعد فاطمه و باقی چمدانها بیایند.
دوباره ماشین حساب شروع کرد به محاسبه. یکمیلیون و ۲۰۰ هزار تومن کرایه تاکسی؟ به به چه شروع شکوهمندانهای .
توی راه که حدودا ۱۰ دقیقه طول کشید روزبه یعنی همان آقای راننده از خودش کمی گفت. اینکه یک روز در میان راننده اتوبوس بین شهری است. اینکه اگر به جای رانندگی مهارت دیگری بلد بود زندگی بهتری میداشت. اینکه از کدام فروشگاهها بهتر است خرید کنم که قیمتمناسب تری دارند. اینکه این شهر انقدر کوچک است که همه ایرانیها همدیگر را میشناسند. وقتی فاطمه را با بقیه چمدانها آورد همان کرایه یک سرویس یعنی ۲۰۰ کرون را گرفت. فردای آن روز وقتی می خواستیم برویم مرکز شهر تا کارت اتوبوس بخریم راننده تاکسی سوئدی با تاکسیمتر برای مسیری به مراتب کوتاهتر دقیقا ۲۰۰ کرون گرفت. اینجا بود که فهمیدم روزبه نه تنها توی پاچه ما نکرده، اتفاقا مرام و معرفت هم به خرج داده است.
بالاخره رسیدیم.
چند هزار کیلومتر دورتر از خانه قبلی مان حالا صاحبخانه کلید یک خانه دیگر را گذاشته بود توی دستم و باید اعتراف کنم که حس عجیبی دارم.
قرارداد را امضا کردیم. خانه را نشانمان داد . نکات و توصیههایش را گفت . کرایه را گرفت. کلید را گذاشت توی دستم . در را بست و رفت.
تا جایی که یادم میآید گلاب به رویتان یک دست به آب رفتم. یک ساندویچی از آذوقه توی راهمان داشتیم که یک لقمه از آن زدم. بعد روی تخت دراز کشیدم .
هوا داشت تاریک میشد. چند لحظه چشمم را بستم و دوباره باز کردم. مثلا شاید پنج دقیقه. پشت پنجره هنوز گرگ و میش بود. اما بچهها خیلی ساکت بودند. فاطمه هم کنارم خوابش برده بود. به ساعت گوشی نگاه کردم.
صبح بود و من تقریبا ۱۰ ساعت خوابیده بودم.
#بابک_اسحاقی
@manima
👍3
توضیح:
این قسمت آخر #سفرنامه بود .
چون در واقع سفر ما همینجا بهپایان رسید. سفر معناش رفتن وگشتن و دیدنه ولی ما یکجا نشینیم و این واژه خیلی بهنظرم مناسب روز نوشتهای دوران مهاجرت نیست. پس باید پرونده این هشتگ #سفرنامه رو میبستم.
این در پاسخ به دوستی که توی کامنتها نوشته بود: نگران شدم.
فاطمه این روزها شدیدا مشغول درس و دانشگاهه . نمیدونم واقعا برسه بنویسه یا نه. اما از طرف خودم قول میدم که حتما مینویسم. از شروع این سفر انقدر انرژی مثبت و بازخورد خوب از شما گرفتم که با کمال میل و رغبت این کار رو انجام خواهم داد. ضمن اینکه بدم نمیاد اتفاقات این روزها رو ثبت بکنم برای بعدهایی که ممکنه خیلی از جزییاتش رو فراموش کرده باشم. پس کجا بهتر از اینجا؟
امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید. سوالی هم اگر داشتید توی کامنتها حتما جواب میدم.
این قسمت آخر #سفرنامه بود .
چون در واقع سفر ما همینجا بهپایان رسید. سفر معناش رفتن وگشتن و دیدنه ولی ما یکجا نشینیم و این واژه خیلی بهنظرم مناسب روز نوشتهای دوران مهاجرت نیست. پس باید پرونده این هشتگ #سفرنامه رو میبستم.
این در پاسخ به دوستی که توی کامنتها نوشته بود: نگران شدم.
فاطمه این روزها شدیدا مشغول درس و دانشگاهه . نمیدونم واقعا برسه بنویسه یا نه. اما از طرف خودم قول میدم که حتما مینویسم. از شروع این سفر انقدر انرژی مثبت و بازخورد خوب از شما گرفتم که با کمال میل و رغبت این کار رو انجام خواهم داد. ضمن اینکه بدم نمیاد اتفاقات این روزها رو ثبت بکنم برای بعدهایی که ممکنه خیلی از جزییاتش رو فراموش کرده باشم. پس کجا بهتر از اینجا؟
امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید. سوالی هم اگر داشتید توی کامنتها حتما جواب میدم.
👍1