Telegram Web
نشسته‌ ام توی اتوبوس
داریم با مانی و‌ نیما از‌ مدرسه بر‌می‌گردیم
بیرون بارون شدیدی میاد
تلوزیون توی اتوبوس داره از خونه میگه
از ایران

توی سرم جنگه
توی‌ دلم آتیش
توی چشمام بارون

و همه‌ش این جمله رو تکرار می‌کنم:
من از ایران رفتم
ایران از من نرفت

#بابک_اسحاقی
@manima4
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای آزادی
برای آزادی
برای آزادی

#بابک_اسحاقی
@manima4
👍1
لای لای
سارنگ سیفی زاده
برای خواهران و برادران مظلومم در کردستان که دژخیمان دشمن به خاکشان یورش برده اند.


#سنندج
#زن_زندگی_آزادی
اونجا که حسین رونقی زیر فشار کفتارهای امنیتی داد میزنه : دادسرا

نمیدونم سرم رو به کد‌وم دیوار بکوبم. کدوم داد؟ کدوم دادسرا؟ پیش کدوم قاضی؟ کدوم عدل حسین جان؟

کاش یک درصد حسین رونقی شجاعت تو وجودمون بود. یک هزارم حتی ...
دموکراسی عزل

کارل پوپر درباره دموکراسی

کارل پوپر، فیلسوف انگلیسی می‌گوید دموکراسی نه به معنای حاکمیت مردم است، نه حاکمیت اکثریت! مردم یا اکثریت هیچ‌وقت حکومت نکرده‌اند. مبنا و معیار دیگری نیاز است. آنچه دموکراسی را دموکراسی می‌کند «توانایی و حقِ عزل حاکمان است از سوی مردم، بدون خونریزی و براندازی».

وآنچه دیکتاتوری را دیکتاتوری می‌کند، «بی‌نصیب ماندن مردم از این توان و حق است، مگر با انقلاب و سرنگونی».

دموکراسی این سؤال افلاطونی را که «چه‌کس باید حکومت کند؟» کنار می‌زند و به جای آن می‌پرسد «چگونه باید حکومت کرد؟»

چنان باید حکومت کرد که شرورترین و رذل‌ترین حاکم را بتوان پایین آورد.

اگر این درس مهم و اساسی پوپر را بسط دهیم، می‌توانیم بگوییم حکومت دموکراتیک، نهادها و قوانین و دستگاه‌هایی دارد که از این توان و حق مردمی حمایت می‌کنند.

بر این اساس، خطاست اگر دموکراسی را به مجلس و رأی و چیزهایی از این جنس، تقلیل دهیم.

صندوق رأی و پارلمان، دموکراسی را تضمین نمی‌کنند. مقصود این نیست که دموکراسی بدون رأی گرفتن از مردم ممکن است، بلکه هر رأی‌گرفتنی، به معنای اجرای دموکراسی نیست.

البته که انتخابات ابزار لازم و ضروری است، اما این وسیله باید در خدمت غایتِ دموکراسی باشد؛ حقیقت انتخاباتِ و دموکراسی، عزل است نه نصب!

برای دستیابی به دموکراسی، به دستگاه و نظامی نیاز است که از حق و حقوق مردمان، و در ذیل آن حقِ عزل، پشتیبانی کند.
این‌گونه متون برای آموزش عمومی و افزایش آگاهی عامه مردم بسیار لازم است. بخصوص این‌روزها که در بسیاری از کشورها، همه در حال فکر کردن به راه چاره هستند؛ اینکه از کجا ضربه خورده‌اند و چرا همه‌ حرکت‌ها و جنبش‌های عدالت‌خواهانه به نتیجه نمیرسد؟

***

ژنرال شارل دوگل در جنگ جهانی دوم، رهبر آزادی بخش فرانسه بود. او بعد از جنگ به ریاست جمهوری رسید و غیر از تلاش‌هایی که برای آزادسازی فرانسه از اشغال آلمانِ نازی کرد، از اقدامات ارزشمند او آزاد سازی ۱۲ مستعمره آفریقایی فرانسه بود. او در سال ۱۹۶۹، رفراندومی برای اصلاحات قانونی و اجتماعی برگزار کرد.

دوگل مدعی بود برای رفع مشکلاتی که اعتراضات وسیع سال ۱۹۶۸ یکی از نشانه‌هایش بود، رئیس جمهور به قدرت و اختیارات بیشتری نیاز دارد.

مردم فرانسه علی‌رغم احترامی که برای شارل دوگل قائل بودند، به آن رفراندوم رأی منفی دادند و دوگل که نتوانسته بود اعتماد و موافقت مردم را جلب کند، از قدرت کناره‌گیری کرد. درس بزرگ مردمِ فرانسه برای مردم دنیا این بود که: سوابقِ جانفشانی و خدمت یک قهرمان, دلیل و توجیه کافی برای سپردن مقدرات زندگی یک ملت و کشور به دست آن قهرمان نیست؛ چون به سادگی امکان هیولا شدن را به قهرمان می‌دهد.

دموکراسی، متضمن برابری افراد جامعه و تبعیت حاکم از ملت است، هیچ حاکم فرهمندی نباید اختیار بیابد اراده‌اش را بر ملت تحمیل کند. دموکراسی فقط آن نیست که بتوان با رأی مردم کسی را به مقامی منصوب کرد، بلکه دموکراسی آنست که بشود آنکس را که در مسند قدرت است، با رأی مردم از قدرت عزل کرد.

در جامعهٔ برخوردار از دموکراسی، هیچ کسی در هیچ مکانیزمی نباید اختیاراتی بر ملت بیابد که بعداً نتوان جز به جنگ و جبر از او پس گرفت.

هیچ فضیلتی اعم از زهد، علم، قول، عهد و سوابق، ضمانت نمی‌کند که شخص حاکم، منافع خودش یا صنف و گروهش را در پای حقیقت و یا پای مردم قربانی کند. پس قدرت باید محدود، موقت، قابل نظارت و قابل استرداد باشد.

این سر رشته‌ای است که اگر در جامعه‌ای گم شود، زندگی در آن جامعه، زندان و جهنم می‌شود و هر بار وعده تازه‌ای برای رهایی و رستگاری، ما را به دنبال خود می‌کشد تا روزی برسد که بتوان از جهنمی که خود ساخته‌ایم نجات یابیم.

اگر در سال ۱۹۶۹، مردم طبق میل ژنرال دوگل رأی داده بودند، احتمالاً امروز دوگل به شدت فردی منفور شده بود مثل ژنرال فرانکو، معمرقذافی، موگابه، صدام حسین، حاکمان کره شمالی، کوبا، جمهوری اسلامی و... و تا آخر عمر دوگل رئیس جمهور می‌ماند و هرگز بدون جنگ داخلی و انقلاب و شورش نمی‌شد قدرت را از او پس گرفت و به منتخبی دیگر انتقال داد، چه رسد به تحت تعقیب قرار دادن رئیس جمهور مجرم یا جنایتکار.
درس گرفتن از تاریخ شرطِ عقل است و مجازاتِ درس نگرفتن از تاریخ, تکرار تمام مصایب تاریخ...
بالاخره روزی که منتظرش بودیم فرا رسید
روزی فراموش نشدنی برای برلین
روزی سرنوشت ساز برای ایران
۲۲ اکتبر رو گوشه تقویمتون بنویسید
بعدها درباره‌ش زیاد خواهیم شنید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به قول دوستی، این دست رو باید بوسید.
.
قسمت اول
جمعه ۲۱ اکتبر - بندر ترلبوری - ساعت ۵:۳۰ دقیقه:
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
هوا سرد است و شیشه ماشین بخار گرفته و ما منتظریم.
ماشین جلویی ما پلاک آلمان است. روی‌پلاکش نوشته شده D.  ضبط ماشین دارد ترانه شادمهر پخش می‌کند. تقدیر و به نظرم این ترانه بزرگترین شاهکار شادمهر است.
آلبرت دارد از ترموس مسافرتی قهوه می‌نوشد. و من سعی می‌کنم در فضای گرگ و میش بیرون ماشین، وسعت بندرگاه را تخمین بزنم.
تعداد خودروهای داخل صف دقیقه به دقیقه بیشتر می‌شوند.
ساعت ۲:۴۵ دقیقه جلوی خانه آلبرت بودم. یک کوله‌پشتی، یک کیسه حاوی قمقمه آب و چهار عدد ساندویچ الویه و کمی هم قند و چای کیسه‌ای همراهم بود. مسیر را در ۲ ساعت و‌ نیم طی کردیم. البته بهتر است بگویم تاختیم. آلبرت که البته اسم واقعی او، این‌ نیست، تمام راه از تجربه زندگی در سوئد برایم گفت. از خاطرات تلخ و شیرینش با ایرانی‌های ساکن شهر.
یک جایی بین حرفهایش گفتم: ببین آلبرت! من آدمی نبودم که تنهایی پا به این سفر بگذارم. من اصولا اهل خطر و‌ سفر نیستم. امنیت خانه را با هیچ سفر دلپذیری عوض نمی‌کنم و واقعا ممنونم از اینکه بهانه شدی برای رفتن. اگر تو نبودی من قطعا الان اینجا نبودم. و از این بابت جدا از تو ممنونم و امیدوارم بتوانم محبتت را یک جایی یک جوری، خوب جبران کنم.
تریلی‌های لهستانی بی‌محابا از کشتی بیرون می‌آیند و برای راه گرفتن و زودتر خارج شدن از بندر با هم کل کل می‌کنند، بوق می‌زنند و وحشیانه رانندگی می‌کنند. وضعیت بغرنج و ترسناکی است. مشابه این‌وضعیت دیوانه کننده را شاید فقط در دوران سربازی وقتی افسر راهنمایی رانندگی بودم در شلوغی کثافت پل فردیس دیده بودم. این حجم از بی قانونی، کمی برای مردم منضبط و قانونمدار سوئد ترسناک است و این را حتی منی که فردا تازه دومین ماه حضورم در این کشور است هم به خوبی درک می‌کنم.
مردی با کاور زرد فسفری می‌آید جلوی صف ماشین‌ها و اشاره می‌کند که راه بیفتیم. شماره‌های روی کاغذ را نگاه می‌کنیم و مسیر را ادامه می‌دهیم. ماشین از روی پل رد می‌شود و وارد کشتی می‌شویم. بدون شک، عظمت کشتی از بیرون مشخص نیست. چند طبقه بالا می‌رویم و با اشاره یک خانم کاور پوش در جایی که برایمان مشخص کرده است پارک می‌کنیم. همه چیز برایم یک تجربه جدید است. سفر به کشوری جدید با کشتی و خودرو.
رستوران باز است. راننده‌های کامیون با شکم‌های برآمده که محصول مستقیم پشت فرمان نشینی است، نشسته‌اند پشت میز و با ولع غذا می‌خورند. هوای داخل کشتی مطبوع است. نه سرد و نه گرم.
بوی غذا و قهوه را می‌شود استشمام کرد. کشتی سر ساعت حرکت می‌کند. قرار است ۶ ساعت داخل کشتی باشیم.
خورشید به آرامی طلوع می‌کند. من روی عرشه کشتی ایستاده‌ام. به مرغ‌های دریایی و به خراش کف‌ آلودی که کشتی روی بدن دریا کشیده است و ادامه دارد تا بندر بزرگی که حالا کم کم دارد به نقطه‌ای کوچک تبدیل می‌شود نگاه می‌کنم. اگر سال پیش این‌ موقع کسی به من می‌گفت که صبح جمعه ۲۱ اکتبر سال بعد در عرشه یک کشتی در دریای بالتیک ایستاده‌ای ، حتما نگاهی عاقل اندر سفیه به او می‌انداختم و می‌گفتم: دریای بالتیک کجای نقشه دنیاست؟

#بابک_اسحاقی
@manima4
قسمت دوم
جمعه ۲۱ اکتبر - برلین - ساعت ۲۲ :
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
یک حمام داغ خستگی تنم را در کرده‌ است. انگار توی همین دو ماه به سرمای سوئد خو گرفته‌ام. حس می‌کنم اتاق خیلی گرم است. لای پنجره را باز می‌کنم تا کمی خنکی بیاید داخل. بوی پاییز می‌آید. بوی بلوط وحشی و نم خورده زیر باران. دارم مسیر راهپیمایی فردا را چک می‌کنم. صفحات اینستاگرام را مرور می‌کنم.
سکوت پشت پنجره حکمفرماست اما در صفحات اینستا آتش زبانه می‌کشد. درد ، گلوله، باتوم، گاز اشک‌ آور، فریاد ، نعره ، فحش ، خون...
کاش ایران اینطور نبود. کاش این همه درد نداشت. کجای دنیا را سراغ دارید که مردم را به جرم خواستن زندگی بهتر به خون بکشند؟

برگردیم به صبح.
بندر روستوک در مقایسه با ترلبوری بسیار بزرگ‌تر است. این را از تعداد کشتی‌ها و جرثقیل‌ها و انبارهای بزرگ کانتینر می‌شد فهمید.
به محض ورود به کشتی، یک تیم ورزشی دختران سوئدی هم دقیقا همان سالنی که ما نشستیم نشستند. آلبرت سوال پرسید. کشتی‌گیر بودند. برای مسابقات، عازم آلمان شده بودند. راستش ظاهرشان به هر ورزشی می‌خورد جز کشتی. پر سر و صدا و شلوغ و به محض ورود به سالن خیلی خاکی و خودمانی بند و بساطشان را پهن کردند روی زمین و ولو شدند. البته مجهز به پتو و بالش و لوازم خواب بودند. من و آلبرت هم ساندویچ‌هایمان را خوردیم و از خدا خواسته ولو شدیم روی زمین. البته کشتی، کابین استراحت هم داشت ولی خب باید از قبل رزرو می‌کردیم که نکرده بودیم. دراز کشیدم، کلاه کاپشنم را کشیدم روی سرم و خوابیدم. حرکت‌های کشتی وقتی روی کف سالن خوابیده بودم انگار بهتر حس می‌شد. نگران بودم یک وقت دریازده بشوم و حالم به هم بخورد. کمی تهوع آور بود واقعا.

بیدار که شدم دیدم از آلبرت فقط یک لنگه کفش باقی مانده و بس.  دخترهای کشتی‌گیر همچنان بلند بلند حرف‌ می‌زدند و با هم شوخی می‌کردند. چشم چرخاندم ولی خبری از آلبرت نبود. بالاخره بعد از یک ساعت پیدایش شد. گفت از جیغ و داد دخترها کلافه شده و رفته گوشه دیگری دراز کشیده است.
بلندگوی کشتی هر اعلامیه ای را به سه زبان می‌گفت: سوئدی ، آلمانی و انگلیسی
بلندگو گفت تا نیمساعت دیگر به روستوک می‌رسیم و سر ساعت هم رسیدیم.

اتوبانی که از روستوک به برلین می‌‌رفت دو بانده بود. تفاوت عجیب و غریبی با چیزی که در سوئد دیده بودم نداشت، ماشین‌ها کمی سریع‌تر رانندگی می‌کردند و انگار همه چیز در ابعاد بزرگتری ساخته شده بود. نکته قابل توجه تعداد زیاد توربین‌های بادی و پنل‌های خورشیدی بود. در کشوری که زیاد میانه خوبی با آفتاب ندارد این‌ همه منبع انرژی سبز برایم جالب بود. در مقایسه، ایران با دریایی از انرژی‌ ارزان قیمت و آن‌ همه کویر و انرژی لایزال خورشیدی، چرا باید بی‌بهره باشد از انرژی‌های پاک؟ چرا ما نباید بزرگترین تامین کننده انرژی دنیا باشیم در این قحط سال برق و نفت و بنزین؟

به محض حرکت باران شروع شد. چند باری هم ترافیک شد اما دلیلش را نفهمیدیم. نه تصادفی نه اتفاق خاصی.
حدود ساعت ۴ رسیدیم برلین . هتل جمع و جور و باحالی داشتیم . پشت پنجره، درخت‌ها انگار پاییز را جشن گرفته بودند. همه نوع طیف رنگی پاییزی می‌شد لابه لایشان دید. زرد، قرمز، نارنجی
به پیشنهاد آلبرت رفتیم فروشگاه کمی خرید کردیم و بعد یک رستوران ترکیه‌ای غذا خوردیم. شهر ما در مقایسه با برلین یک دهات مدرن به نظر می‌رسد. در یک پیاده روی طولانی، هم ساختمان‌های بلند دیدیم هم متکدی هم ترافیک. چیزهایی که در شهر ما وجود ندارند. و از همه مهم‌تر زندگی شبانه. شهر با وجود تاریک شدن هوا هنوز زنده بود. در حالی که شهر ما سر ساعت ۷ کرکره‌هایش را می‌کشد پایین و در تاریکی فرو می‌رود.
هرچه می‌خواهم به چیزی جز تجمع فردا فکر کنم نمی‌شود. تنها آرزویم این است که بتوانیم رکورد ۵۰ هزارنفره تورنتو را بزنیم و ۲۲ اکتبر برلین تیتر اول روزنامه‌های دنیا بشود. به آلبرت می‌گویم : فکر‌ کن اسماعیلیون فراخوان بده برای ایران، میدون آزادی، چند میلیون نفر جمع میشن به نظرت؟

چشم‌هایم را می‌بندم
زیاد راه رفتیم امروز
زانویم گز گز می‌کند.
چقدر هیجان دارم برای فردا
خدا کنه خوابم ببره


#بابک_اسحاقی
@manima4
2025/07/12 05:11:24
Back to Top
HTML Embed Code: