خیابان مثل چاقو رد خون روی گلویش بود
خیابان صفبهصف، نامرد و دشمن روبرویش بود
تن مادر سپر بود و دل دختر که میترسید
شهیدان از خجالت پشتشان در گور میلرزید
نه بیگانه که یک لشکر خودی ما را کتک میزد
به چشمان خدا، فوارههای خون شتک میزد
به سوگ هم در آغوش خیابان گریه میکردیم
به آرامی ولی بر شانهی هم تکیه میکردیم
زنان، خرمن به خرمن موی خود در بادها چیدند
زنان در موج موی خود، مث دریا خروشیدند
پسر با اشک خواهر، زخم خود را شست و روئین شد
خیابان در خیابان، شهر مرده، آتش آجین شد
به هر شلیک پاییزی که برگ از شاخه میافتاد
به نام زن به نام زندگی، آزادی گل میداد
خیابانمثل ما فریادی از خون در گلویش بود
خیابان مثل ما چشمان دختر آبرویش بود
زنان خرمن به خرمن موی خود در بادها چیدند
زنان در موج موی خود مث دریا خروشیدند
پسر با اشکخواهر،زخم خود را شست و روئین شد
خیابان در خیابان شهر مرده، آتش آجین شد
خیابان صفبهصف، نامرد و دشمن روبرویش بود
تن مادر سپر بود و دل دختر که میترسید
شهیدان از خجالت پشتشان در گور میلرزید
نه بیگانه که یک لشکر خودی ما را کتک میزد
به چشمان خدا، فوارههای خون شتک میزد
به سوگ هم در آغوش خیابان گریه میکردیم
به آرامی ولی بر شانهی هم تکیه میکردیم
زنان، خرمن به خرمن موی خود در بادها چیدند
زنان در موج موی خود، مث دریا خروشیدند
پسر با اشک خواهر، زخم خود را شست و روئین شد
خیابان در خیابان، شهر مرده، آتش آجین شد
به هر شلیک پاییزی که برگ از شاخه میافتاد
به نام زن به نام زندگی، آزادی گل میداد
خیابانمثل ما فریادی از خون در گلویش بود
خیابان مثل ما چشمان دختر آبرویش بود
زنان خرمن به خرمن موی خود در بادها چیدند
زنان در موج موی خود مث دریا خروشیدند
پسر با اشکخواهر،زخم خود را شست و روئین شد
خیابان در خیابان شهر مرده، آتش آجین شد
سلام
اسم من خدانور است
بلوچم
حتی شناسنامه ندارم
اما عاشق رقصیدن هستم
چهل روز پیش جمهوری اسلامی به من شلیک کرد و من درست در روز تولدم
در ۲۷ سالگی کشته شدم
من دنبال آزادی بودم
ایران که آزاد باشد
بالای ابرها
شادمانه
با لبخند
آزاد
دوباره خواهم رقصید...
من خدانور هستم
و فردا چهلم من است
چهلم شهدای جمعه خونین زاهدان
شهدای گمنام
شهدای بیعکس
شهدای بیشناسنامه
#بابک_اسحاقی
@manima4
اسم من خدانور است
بلوچم
حتی شناسنامه ندارم
اما عاشق رقصیدن هستم
چهل روز پیش جمهوری اسلامی به من شلیک کرد و من درست در روز تولدم
در ۲۷ سالگی کشته شدم
من دنبال آزادی بودم
ایران که آزاد باشد
بالای ابرها
شادمانه
با لبخند
آزاد
دوباره خواهم رقصید...
من خدانور هستم
و فردا چهلم من است
چهلم شهدای جمعه خونین زاهدان
شهدای گمنام
شهدای بیعکس
شهدای بیشناسنامه
#بابک_اسحاقی
@manima4
👎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
توی رگهای ما
به جای خون
خشم جریان دارد
و این یعنی پایان محتوم ظلم
به جای خون
خشم جریان دارد
و این یعنی پایان محتوم ظلم
سه سال پیش چنین روزهایی آموزشگاه زبان میرفتم. استاد جوان و خوش تیپی داشتیم... آن روز لعنتی با چهرهای گرفته و سر تا پا سیاهپوش آمد سر کلاس... برخلاف دیگر روزها حوصله نداشت، گروه بندیمان کرد که با هم حرف بزنیم و خودش تکیه داد به صندلی و زُل زد به صفحهی گوشی...
با پُستهای این یکی دو روز اینستاگرام یادش افتادم... یاد آن وقتی که کنار تخته ایستاد و گفت بعد از کلاس میرود که به خانوادهی دوستش تسلیت بگوید... بغض داشت و حرف زدن سختش بود... کوتاه و متخصر گفت دوستش را در آن "سانحهی هوایی" از دست داده!
هنوز نمیدانست...
هنوز نمی دانستیم...
خواستم پیامی بدهم و برایش از آن روز بنویسم ولی پشیمان شدم... دیدم توی پروفایلش سفید پوشیده و میخندد، نخواستم پرتاش کنم به روزی که نزدیک بود جلوی یک کلاس ده نفره بزند زیر گریه...
هرچند که شاد فرض کردن آدمها با استناد به لبخند عکس پروفایل و رنگ لباسشان، رویای سادهلوحانهای بیش نیست... ولی تلخی ماجرا اینجاست که در همین سالهایی که گذشت، لبخند حتی از پروفایلها هم پر کشید....
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
با پُستهای این یکی دو روز اینستاگرام یادش افتادم... یاد آن وقتی که کنار تخته ایستاد و گفت بعد از کلاس میرود که به خانوادهی دوستش تسلیت بگوید... بغض داشت و حرف زدن سختش بود... کوتاه و متخصر گفت دوستش را در آن "سانحهی هوایی" از دست داده!
هنوز نمیدانست...
هنوز نمی دانستیم...
خواستم پیامی بدهم و برایش از آن روز بنویسم ولی پشیمان شدم... دیدم توی پروفایلش سفید پوشیده و میخندد، نخواستم پرتاش کنم به روزی که نزدیک بود جلوی یک کلاس ده نفره بزند زیر گریه...
هرچند که شاد فرض کردن آدمها با استناد به لبخند عکس پروفایل و رنگ لباسشان، رویای سادهلوحانهای بیش نیست... ولی تلخی ماجرا اینجاست که در همین سالهایی که گذشت، لبخند حتی از پروفایلها هم پر کشید....
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
👍5
سوالی که حین مصاحبهی آنلاین روی صفحهی مانیتور ظاهر شد، این بود:
"اگر مجبور باشی یک کار تکراری را برای مدتی انجام بدهی، چطور اجازه نمیدهی تکراری بودنش برایت آزاردهنده شود؟"
سوال محو شد و تایمر شروع کرد به کم کردن ثانیهها... باید جواب میدادم.
ذهنم را جمع و جور کردم و رو به دوربین به تمام صبحهایی فکر کردم که شبیه هم به شب رساندم... یادم آمد که تکرار روزهای زندگی را اکثر اوقات دوست داشتم... شاید از ترس سرزده آمدن درد و رنجی یک دفعهای، روزهای شبیه به هم را بیشتر میخواستم.
باید الان این را بگویم؟ بگویم که به نظرم، به جز وقتهایی که غمی بیمقدمه میآید، روال زندگی سراسر تکرار است؟ جواب خوبی هست؟
یا قصه ببافم که فلان میکنم و بیسار میکنم تا اثر تکرار را از بین ببرم و کارم را به بهترین نحو ممکن انجام دهم؟!
از کدام مسیر بروم؟ راهکارهای مفید و کاربردی لیست کنم برایشان؟
نگویم اینکه بدانم فردا و پس فردا و روز بعدش قرار است چه شکلی بگذرد، هیچ وقت آنقدری اذیتم نکرده...
نگویم دستهای تکرار شوندهی او را دور گردنم، بوسههای محکم لپ بچهها را هررررشب قبل خواب، چیدمان هرروزهی کیفشان هر صبح زود، صندلی کنار پنجرهی کتابخانه، یخچال بستنیها در فروشگاه همیشگی و شادمهرهای هزاربار گوش داده را به تجربههای جدید و غیرتکراری ترجیح میدهم...
نهایتا میگویند: نه!
خودم را صاف میکنم و رو به دوربین میگویم:
تکرار چیزی نیست که من را اذیت کند. زندگی با تمام تکرارش برایم آزاردهنده نیست، چون دوستش دارم. پس فقط کافیست چیزی که تکرارش میکنم را دوست داشته باشم... همین!
دکمهی استاپ را میزنم و میروم سوال بعد..
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
"اگر مجبور باشی یک کار تکراری را برای مدتی انجام بدهی، چطور اجازه نمیدهی تکراری بودنش برایت آزاردهنده شود؟"
سوال محو شد و تایمر شروع کرد به کم کردن ثانیهها... باید جواب میدادم.
ذهنم را جمع و جور کردم و رو به دوربین به تمام صبحهایی فکر کردم که شبیه هم به شب رساندم... یادم آمد که تکرار روزهای زندگی را اکثر اوقات دوست داشتم... شاید از ترس سرزده آمدن درد و رنجی یک دفعهای، روزهای شبیه به هم را بیشتر میخواستم.
باید الان این را بگویم؟ بگویم که به نظرم، به جز وقتهایی که غمی بیمقدمه میآید، روال زندگی سراسر تکرار است؟ جواب خوبی هست؟
یا قصه ببافم که فلان میکنم و بیسار میکنم تا اثر تکرار را از بین ببرم و کارم را به بهترین نحو ممکن انجام دهم؟!
از کدام مسیر بروم؟ راهکارهای مفید و کاربردی لیست کنم برایشان؟
نگویم اینکه بدانم فردا و پس فردا و روز بعدش قرار است چه شکلی بگذرد، هیچ وقت آنقدری اذیتم نکرده...
نگویم دستهای تکرار شوندهی او را دور گردنم، بوسههای محکم لپ بچهها را هررررشب قبل خواب، چیدمان هرروزهی کیفشان هر صبح زود، صندلی کنار پنجرهی کتابخانه، یخچال بستنیها در فروشگاه همیشگی و شادمهرهای هزاربار گوش داده را به تجربههای جدید و غیرتکراری ترجیح میدهم...
نهایتا میگویند: نه!
خودم را صاف میکنم و رو به دوربین میگویم:
تکرار چیزی نیست که من را اذیت کند. زندگی با تمام تکرارش برایم آزاردهنده نیست، چون دوستش دارم. پس فقط کافیست چیزی که تکرارش میکنم را دوست داشته باشم... همین!
دکمهی استاپ را میزنم و میروم سوال بعد..
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
👍6
شش ماه گذشت و فکر میکنم تمام این مدت برام خلاصه شده توی یک سری لحظاتی که یادم موندن و احساسی که اون لحظه بهم دست داده!
همین! نه بیشتر نه کمتر...
یک سری تصویر و حس که بدون اینکه بخوام توی ذهنم ثبت شدن... بعضیهاشون رو مینویسم...
*داشتم چمدونها رو باز میکردم، از بیرون صدای شادمهر اومد... اشکم دراومد یهو...
*مانی با آب و تاب تعریف می کرد که چه جوری یه قاب عکس چوبی ساخته. گفت میخواد نجار بشه!
*بابک نبود، امتحان داشتم، استرس گرفتهبودم و کارام موندهبود... هوئیتین (دوست چینیام) برام شام آورد گفت میدونم درس داری!
*با نگرانی بچهها رو میذاشتم مدرسه، چون فکر میکردم تنهان و دوستی ندارن و اذیت میشن... ولی اون روز صبح وقتی رسیدیم، یه پسری با ذوق دوئید سمتشون و اسمشون رو صدا زد... انگار منتظرشون بود! میخواستم از خوشحالی بمیرم... میخواستم برم بغلش کنم...
*شب یلدا دورهم بودیم، دوازده سیزده نفر تقریبا... بابک کتاب حافظ رو باز کرد... یکی از قشنگترین غزلها اومد... حافظ خوندن اون شب بابک یادم نمیره!
*مکالمهی ناراحت کنندهای با معلم مانی داشتم، دربارهی خجالتی بودنش... اعصابم به فنا رفت... تا دانشگاه پیاده رفتم. توی کتابخونه، اینستا رو باز کردم... اعدام بود و تلخی... یهو یه دختر سوئدی گوشیش رو وصل کرد به اسپیکر و یه آهنگی رو با صدای بلند پلی کرد... آهنگه انگار از زبون من بود... دیگه گریهام در اومد (همیشهی همیشه توی کتابخونه سکوته و هیچ وقت موزیکی پخش نمیشه، همون یه بار بود... انگار مخصوص من بود)
*دوستم شب ولنتاین بهم هدیه داد... گفت با اولین حقوقش خریده!
*اون شب که سر حوصله موهامو شونه کرد... گفت الکی نگرانی، همه چی خوب میشه... لحنش هم مثل دستاش گرم بود...
* واسه جشن سال نو، نیما قرار بود شعر بخونه... ما که رسیدیم با همکلاسیهاش پشت پردهی صحنه نشسته بودن... اونجوری که پرده رو میزد کنار و ریز ریز بهمون میخندید... اون ذوقش یادم نمیره!
*آرش و سمیرا که از یه شهر دیگه اومدهبودن پیشمون، اون دوتا صبحی که از اتاق میرفتم بیرون و توی پذیرایی مهمون خوابیدهبود... حسش عالی بود!
*آخر شب استوریهای مهدکودک رو میدیدم، عموساسان داشت واسه بچهها آهنگ میزد... صدای هیاهو و همهمهی سرظهر مهدکودک میاومد... دلم یهو تنگ شد! هیچ وقت فکر نمیکردم با آهنگ عموی موسیقی مهد گریه کنم.
*جوری که مانی قارهها رو برام توضیح میداد، گفت میخواد بره دور دنیا... منم اگه بخوام میتونم باهاش برم!
*رسیدم حیاط مدرسه، نیما شوتش گل شدهبود، خوشحال بود، هی میدوئید دور زمین بقیه هم دنبالش... یهو منو دید! ذوقش یادم هست...
*سر کلاس کلافه و بیحوصله بودم... همکلاسیم دفترم رو برداشت... یه چیزی توش نوشت، دوباره گذاشت جلوم...
به سه زبون نوشته بود:
زن، زندگی، آزادی
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
همین! نه بیشتر نه کمتر...
یک سری تصویر و حس که بدون اینکه بخوام توی ذهنم ثبت شدن... بعضیهاشون رو مینویسم...
*داشتم چمدونها رو باز میکردم، از بیرون صدای شادمهر اومد... اشکم دراومد یهو...
*مانی با آب و تاب تعریف می کرد که چه جوری یه قاب عکس چوبی ساخته. گفت میخواد نجار بشه!
*بابک نبود، امتحان داشتم، استرس گرفتهبودم و کارام موندهبود... هوئیتین (دوست چینیام) برام شام آورد گفت میدونم درس داری!
*با نگرانی بچهها رو میذاشتم مدرسه، چون فکر میکردم تنهان و دوستی ندارن و اذیت میشن... ولی اون روز صبح وقتی رسیدیم، یه پسری با ذوق دوئید سمتشون و اسمشون رو صدا زد... انگار منتظرشون بود! میخواستم از خوشحالی بمیرم... میخواستم برم بغلش کنم...
*شب یلدا دورهم بودیم، دوازده سیزده نفر تقریبا... بابک کتاب حافظ رو باز کرد... یکی از قشنگترین غزلها اومد... حافظ خوندن اون شب بابک یادم نمیره!
*مکالمهی ناراحت کنندهای با معلم مانی داشتم، دربارهی خجالتی بودنش... اعصابم به فنا رفت... تا دانشگاه پیاده رفتم. توی کتابخونه، اینستا رو باز کردم... اعدام بود و تلخی... یهو یه دختر سوئدی گوشیش رو وصل کرد به اسپیکر و یه آهنگی رو با صدای بلند پلی کرد... آهنگه انگار از زبون من بود... دیگه گریهام در اومد (همیشهی همیشه توی کتابخونه سکوته و هیچ وقت موزیکی پخش نمیشه، همون یه بار بود... انگار مخصوص من بود)
*دوستم شب ولنتاین بهم هدیه داد... گفت با اولین حقوقش خریده!
*اون شب که سر حوصله موهامو شونه کرد... گفت الکی نگرانی، همه چی خوب میشه... لحنش هم مثل دستاش گرم بود...
* واسه جشن سال نو، نیما قرار بود شعر بخونه... ما که رسیدیم با همکلاسیهاش پشت پردهی صحنه نشسته بودن... اونجوری که پرده رو میزد کنار و ریز ریز بهمون میخندید... اون ذوقش یادم نمیره!
*آرش و سمیرا که از یه شهر دیگه اومدهبودن پیشمون، اون دوتا صبحی که از اتاق میرفتم بیرون و توی پذیرایی مهمون خوابیدهبود... حسش عالی بود!
*آخر شب استوریهای مهدکودک رو میدیدم، عموساسان داشت واسه بچهها آهنگ میزد... صدای هیاهو و همهمهی سرظهر مهدکودک میاومد... دلم یهو تنگ شد! هیچ وقت فکر نمیکردم با آهنگ عموی موسیقی مهد گریه کنم.
*جوری که مانی قارهها رو برام توضیح میداد، گفت میخواد بره دور دنیا... منم اگه بخوام میتونم باهاش برم!
*رسیدم حیاط مدرسه، نیما شوتش گل شدهبود، خوشحال بود، هی میدوئید دور زمین بقیه هم دنبالش... یهو منو دید! ذوقش یادم هست...
*سر کلاس کلافه و بیحوصله بودم... همکلاسیم دفترم رو برداشت... یه چیزی توش نوشت، دوباره گذاشت جلوم...
به سه زبون نوشته بود:
زن، زندگی، آزادی
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
👍11❤3
مرگ ، ابدیت و سوانته پابو
۱. مرگ
اگر قرار باشد فهرستی از چالشها و سختیهای مهاجرت بنویسم، احتمالا فهرست بلندبالایی از آب درخواهد آمد ولی مطمئنم که حدس هم نمیزنید اولین و مهمترین آنها، یعنی همان سختترین چالشی که در صدر فهرست باید اسمش را نوشت، مرگ باشد. آنهم نه هر مرگی، مرگ خودم.
روزهای اول اینجا آمدن، ما که بزرگ بودیم هم تعادل درست و حسابی نداشتیم چه برسد به این طفلکیها. انگار زندگیمان جت لگ شده باشد نه فقط ساعت خوابمان.
برای بغض برای زدن زیر میز برای گریه، نیاز به بهانه نداشتیم. این وسط شب که میشد، لامپ اتاق که شیفتش را تحویل چراغ خواب میداد ما یک محمود کریمی کم داشتیم که برایمان نوحه بخواند. مانی و نیما میزدند زیر گریه که ما میخواهیم برگردیم. ما اینجا را دوست نداریم. دوست و رفیق نداریم. زبانشان را بلد نیستیم و ...
اوایل حرفشان، قصهدلتنگی و تنهایی بود. بعدتر داستان شد ترس. ترس از مرگ. از مرگ من . مرگ ما...
برای تنهاییشان دوست پیدا کردند. یوتیوب جایگزین دلتنگی فیلیمو شد. تماس تصویری جای بازی حضوری را گرفت و تا توانستیم سعی کردیم که برای هرچیزی که قبلا داشتند و بعد از این سفر، از آن محروم شده بودند یک آلترناتیوی پیدا کنیم. اما آن شب که با بغض گفتند: اگر ایران بودیم و شما میمردید ما میرفتیم پیش عمه، میرفتیم پیش همسایه ها کمک میگرفتیم. اما اینجا اگه بمیرید ما چیکار کنیم؟ تنها میمونیم ...
آن شب لال شدم چون واقعا جوابی نداشتم.
۲.ابدیت
برعکس مانی و نیما، در دوران کودکی من شبها، کابوس قبل از خواب من نه مرگ، که ابدیت بود. بیاغراق، شاید نزدیک ۳ سال از عمرم ، هر شب من با این ترس به رختخواب میرفتم و گاهی ساعتها به آن فکر میکردم و عذاب میکشیدم تا خوابم ببرد. کم زمانی نبود. این ترس این فکر که حتی همین حالا هم توضیح دادنش برایم سخت است چه برسد به آن موقع داشت مثل خوره جانم را میخورد. به این فکر میکردم که خب اگر مرگ پایان کبوتر نیست و ما موجودات بیکرانی هستیم تا کی قرار است همینطوری برویم و برویم و برویم؟ این بیانتها بودن عمر مرا شدیدا میترساند. اینکه زندگی پایان نداشت. اینکه تمام نمیشد. واقعا یک مقطعی مثلا از ۹ تا ۱۲ سالگی من هر شب با این ترس میخوابیدم و خواب و خوراک را از من گرفته بود. گاهی حتی این ترس در طول روز هم به سراغم میآمد و حتی همین حالا هم که به آن فکر میکنم، یادآوریش تنم را میلرزاند.
غیر از خود ترس این قابل بیان نبودنش بیشتر آزارممیداد. اینکه به هرکس میگفتم تعجب میکرد. اینکه همه به دنبال زندگی جاودان هستند و من نیم وجب بچه را ابدیت میترساند. کم کم مثل همه چالش های بزرگ این چالش هم فراموش شد. یک رادیو ترانزیستوری خریدم و شبها با صدای راه شب خوابیدم و خودم را تمرین را دادم که هر وقت ترس آمد به جانم به چیزهای دیگری فکر کنم. میدانستم که ابدیت برایم ترسناک است اما در این بازی ذهنی انقدر ورزیده شده بودم که بتوانم دیگر توی مخم راهش ندهم.
۳. سوانته پابو
آموزش تکنیک فرافکنی ذهنی کارگر نیفتاد. میگفتند نمیتوانیم به مرگ تو فکر نکنیم. قول دادم سیگارم را ترک کنم که دیرتر بمیرم. قول دادم که با احتیاط و از کنار بروم که بلایی سرم نیاید. اما مانی و نیما مشکلشان با مرگ، اساسی و ساختاری بود. اصولا با این مقوله از پایه و اساس مشکل داشتند. نه تنها از مرگ من بلکه از مرگ خودشان هم میترسیدند. آن هم نه مرگ زود و در شرف اتفاق ، دلشان نمیخواست در پیری هم فوت بشوند. اصلا دلشان نمیخواست که پیر بشوند.
وقتی همه راههای دیگر صلحآمیز و جوانمردانه به بن بست رسیدند ناچار شدم دست به دامن ساینس فیکشن بشوم. برایشان از سرعت رعدآسای پیشرفت علم و فناوری گفتم. از هوش مصنوعی و ابرکامپیوترها کهمیتوانند سرعت پیشرفت انسان را چند برابر بکنند. از اینکه تا وقتی شما دو تا به سن جوانی برسید دانشمندان برای مریضیها، برای پیری و حتی احتمالا برای مرگ، دوا و درمان و واکسن خواهند ساخت. گفتند باور نمیکنیم. این داستان از قضا مصادف شد با همان روزهای اهدای جوایز نوبل. به مانی و نیما گفتم باور نمیکنید؟ همین آقای سوانته پابو را ببینید که همشهری خودمان هم هست و به خاطر تحقیقاتش در تعیین توالی ژنوم نئاندرتالها، نوبل پزشکی گرفته است. همین آقای دکتر یکی از همان دانشمندهایی است که دارد سفت و سخت و لاینقطع توی آزمایشگاههای فوق پیشرفته، روی داروی مرگ کار میکند. درست است که هنوز به نتیجه نرسیده است. اما تا شما دو تا بزرگ و قد بلند بشوید، به احتمال قریب به یقین موفق خواهد شد.
اینطور شد که مانیما صبح اول وقت یک نقاشی کشیدند خطاب به آقای دکتر که چه نشستهای؟ پا شو زودتر دارو را بساز
من هم برای شوخی نقاشی را ایمیل کردم برای پابو
و در کمال تعجب به بیست وچهار ساعت نکشید که پروفسور جواب ایمیلم را داد .
#بابک_اسحاقی
@manima4
۱. مرگ
اگر قرار باشد فهرستی از چالشها و سختیهای مهاجرت بنویسم، احتمالا فهرست بلندبالایی از آب درخواهد آمد ولی مطمئنم که حدس هم نمیزنید اولین و مهمترین آنها، یعنی همان سختترین چالشی که در صدر فهرست باید اسمش را نوشت، مرگ باشد. آنهم نه هر مرگی، مرگ خودم.
روزهای اول اینجا آمدن، ما که بزرگ بودیم هم تعادل درست و حسابی نداشتیم چه برسد به این طفلکیها. انگار زندگیمان جت لگ شده باشد نه فقط ساعت خوابمان.
برای بغض برای زدن زیر میز برای گریه، نیاز به بهانه نداشتیم. این وسط شب که میشد، لامپ اتاق که شیفتش را تحویل چراغ خواب میداد ما یک محمود کریمی کم داشتیم که برایمان نوحه بخواند. مانی و نیما میزدند زیر گریه که ما میخواهیم برگردیم. ما اینجا را دوست نداریم. دوست و رفیق نداریم. زبانشان را بلد نیستیم و ...
اوایل حرفشان، قصهدلتنگی و تنهایی بود. بعدتر داستان شد ترس. ترس از مرگ. از مرگ من . مرگ ما...
برای تنهاییشان دوست پیدا کردند. یوتیوب جایگزین دلتنگی فیلیمو شد. تماس تصویری جای بازی حضوری را گرفت و تا توانستیم سعی کردیم که برای هرچیزی که قبلا داشتند و بعد از این سفر، از آن محروم شده بودند یک آلترناتیوی پیدا کنیم. اما آن شب که با بغض گفتند: اگر ایران بودیم و شما میمردید ما میرفتیم پیش عمه، میرفتیم پیش همسایه ها کمک میگرفتیم. اما اینجا اگه بمیرید ما چیکار کنیم؟ تنها میمونیم ...
آن شب لال شدم چون واقعا جوابی نداشتم.
۲.ابدیت
برعکس مانی و نیما، در دوران کودکی من شبها، کابوس قبل از خواب من نه مرگ، که ابدیت بود. بیاغراق، شاید نزدیک ۳ سال از عمرم ، هر شب من با این ترس به رختخواب میرفتم و گاهی ساعتها به آن فکر میکردم و عذاب میکشیدم تا خوابم ببرد. کم زمانی نبود. این ترس این فکر که حتی همین حالا هم توضیح دادنش برایم سخت است چه برسد به آن موقع داشت مثل خوره جانم را میخورد. به این فکر میکردم که خب اگر مرگ پایان کبوتر نیست و ما موجودات بیکرانی هستیم تا کی قرار است همینطوری برویم و برویم و برویم؟ این بیانتها بودن عمر مرا شدیدا میترساند. اینکه زندگی پایان نداشت. اینکه تمام نمیشد. واقعا یک مقطعی مثلا از ۹ تا ۱۲ سالگی من هر شب با این ترس میخوابیدم و خواب و خوراک را از من گرفته بود. گاهی حتی این ترس در طول روز هم به سراغم میآمد و حتی همین حالا هم که به آن فکر میکنم، یادآوریش تنم را میلرزاند.
غیر از خود ترس این قابل بیان نبودنش بیشتر آزارممیداد. اینکه به هرکس میگفتم تعجب میکرد. اینکه همه به دنبال زندگی جاودان هستند و من نیم وجب بچه را ابدیت میترساند. کم کم مثل همه چالش های بزرگ این چالش هم فراموش شد. یک رادیو ترانزیستوری خریدم و شبها با صدای راه شب خوابیدم و خودم را تمرین را دادم که هر وقت ترس آمد به جانم به چیزهای دیگری فکر کنم. میدانستم که ابدیت برایم ترسناک است اما در این بازی ذهنی انقدر ورزیده شده بودم که بتوانم دیگر توی مخم راهش ندهم.
۳. سوانته پابو
آموزش تکنیک فرافکنی ذهنی کارگر نیفتاد. میگفتند نمیتوانیم به مرگ تو فکر نکنیم. قول دادم سیگارم را ترک کنم که دیرتر بمیرم. قول دادم که با احتیاط و از کنار بروم که بلایی سرم نیاید. اما مانی و نیما مشکلشان با مرگ، اساسی و ساختاری بود. اصولا با این مقوله از پایه و اساس مشکل داشتند. نه تنها از مرگ من بلکه از مرگ خودشان هم میترسیدند. آن هم نه مرگ زود و در شرف اتفاق ، دلشان نمیخواست در پیری هم فوت بشوند. اصلا دلشان نمیخواست که پیر بشوند.
وقتی همه راههای دیگر صلحآمیز و جوانمردانه به بن بست رسیدند ناچار شدم دست به دامن ساینس فیکشن بشوم. برایشان از سرعت رعدآسای پیشرفت علم و فناوری گفتم. از هوش مصنوعی و ابرکامپیوترها کهمیتوانند سرعت پیشرفت انسان را چند برابر بکنند. از اینکه تا وقتی شما دو تا به سن جوانی برسید دانشمندان برای مریضیها، برای پیری و حتی احتمالا برای مرگ، دوا و درمان و واکسن خواهند ساخت. گفتند باور نمیکنیم. این داستان از قضا مصادف شد با همان روزهای اهدای جوایز نوبل. به مانی و نیما گفتم باور نمیکنید؟ همین آقای سوانته پابو را ببینید که همشهری خودمان هم هست و به خاطر تحقیقاتش در تعیین توالی ژنوم نئاندرتالها، نوبل پزشکی گرفته است. همین آقای دکتر یکی از همان دانشمندهایی است که دارد سفت و سخت و لاینقطع توی آزمایشگاههای فوق پیشرفته، روی داروی مرگ کار میکند. درست است که هنوز به نتیجه نرسیده است. اما تا شما دو تا بزرگ و قد بلند بشوید، به احتمال قریب به یقین موفق خواهد شد.
اینطور شد که مانیما صبح اول وقت یک نقاشی کشیدند خطاب به آقای دکتر که چه نشستهای؟ پا شو زودتر دارو را بساز
من هم برای شوخی نقاشی را ایمیل کردم برای پابو
و در کمال تعجب به بیست وچهار ساعت نکشید که پروفسور جواب ایمیلم را داد .
#بابک_اسحاقی
@manima4
❤71👍19👏14
صبح زود است تقریبا... دخترک افغان دستش میخورد و موزیکش play میشود... 'تو که چشمات خیلی قشنگه"... به جز دوتا صندلی که من و او اشغال کردهایم، تمام صندلیهای اتوبوس خالیست ولی با عجله قطعش میکند و نمیخواهد مزاحم من بشود...
نمیدانست من را از آن صندلی جدا کرده و تا کجاها بُرده...
به بیشتر از یک دهه پیش که این آهنگ هیت شدهبود... از یک خوانندهی زن که "داف" نبود و اصلا با این کلمه کیلومترها فاصله داشت. حتی فرزاد حسنی گاو، توی یک برنامه مهرنوش را زشت خطاب کرده بود.
بابا هم حفظ شده بود... حفظ که نه... غلط غلوط میخواندش... توی حیاط نشسته بودیم و او داشت سعی میکرد تا آن شاخهی درخت انگور که روی زمین افتادهبود را به شاخهی بالایی وصل کند... میخواند و هرجا که یادش نمیآمد، فقط آهنگش را میزد... "میدونستی که لالای لالالای لای لا لالای..."
خیلی وقت است که مهرنوش را توی اینستاگرام دنبال میکنم. چند روز پیش یک ویدئو پُست کردهبود از جمع کوچکی که کنار هم، ترانهی سوسن را میخواندند... خودش بالای جمع نشستهبود...خیلی زیبا و دلنشین.. پیکاش توی دستش و با ترانهی سوسن میخواند.
مادرم آن آهنگ سوسن را حفظ بود...غروب تابستانهای خیلی دور که توی بالکن مینشستیم، میخواندش... بدون غلط... از معدود خاطرات شفافم از اوست...
آن شب با پُست مهرنوش و همخوانی آن جمع گریه کردم. یاد تمام سفرهایی افتادم که کوتاه نبودند... دلهایی که رضا نمیشدند...
امروز هم گریه کردم... یاد آن شاخهی تاک افتادم... همان که وصل نمیشد به شاخهی بالایی... و میاُفتاد روی زمین...
اگر ده سال پیش کسی به من میگفت یک روز توی شهری خیلی خیلی دورتر از آن حیاط و بالکن، این زن به فاصلهی چند روز، دوبار اشکم را در میآورد، محال بود باور کنم...
محال...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
نمیدانست من را از آن صندلی جدا کرده و تا کجاها بُرده...
به بیشتر از یک دهه پیش که این آهنگ هیت شدهبود... از یک خوانندهی زن که "داف" نبود و اصلا با این کلمه کیلومترها فاصله داشت. حتی فرزاد حسنی گاو، توی یک برنامه مهرنوش را زشت خطاب کرده بود.
بابا هم حفظ شده بود... حفظ که نه... غلط غلوط میخواندش... توی حیاط نشسته بودیم و او داشت سعی میکرد تا آن شاخهی درخت انگور که روی زمین افتادهبود را به شاخهی بالایی وصل کند... میخواند و هرجا که یادش نمیآمد، فقط آهنگش را میزد... "میدونستی که لالای لالالای لای لا لالای..."
خیلی وقت است که مهرنوش را توی اینستاگرام دنبال میکنم. چند روز پیش یک ویدئو پُست کردهبود از جمع کوچکی که کنار هم، ترانهی سوسن را میخواندند... خودش بالای جمع نشستهبود...خیلی زیبا و دلنشین.. پیکاش توی دستش و با ترانهی سوسن میخواند.
مادرم آن آهنگ سوسن را حفظ بود...غروب تابستانهای خیلی دور که توی بالکن مینشستیم، میخواندش... بدون غلط... از معدود خاطرات شفافم از اوست...
آن شب با پُست مهرنوش و همخوانی آن جمع گریه کردم. یاد تمام سفرهایی افتادم که کوتاه نبودند... دلهایی که رضا نمیشدند...
امروز هم گریه کردم... یاد آن شاخهی تاک افتادم... همان که وصل نمیشد به شاخهی بالایی... و میاُفتاد روی زمین...
اگر ده سال پیش کسی به من میگفت یک روز توی شهری خیلی خیلی دورتر از آن حیاط و بالکن، این زن به فاصلهی چند روز، دوبار اشکم را در میآورد، محال بود باور کنم...
محال...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
😭54👍30❤27
👍7
ما چهارنفر، همیشه یک تیم بودهایم. تک و تنهایی شاید خاص و ویژه نباشیم و پر از ایراد و اشکال به نظر بیاییم ولی با هم که هستیم، دست هم را که میگیریم، یک تیم شکست ناپذیریم. زندگی به واقع، همیشه لبخند و خوشی نیست. ما هم گاهی با هم دعوایمان میشود و گاهی از هم دلخور میشویم اما بی هم و بدون هم ، دوام نمیآوریم. ما با هم مثل بولدوزر میزنیم به دل کوه سختی. مثل هالند چنان میدویم که ترسها تکل بزنند زیر پایمان خودشان مصدوم و محروم میشوند. ما با هم بودیم و کنار هم بودیم که توانستیم نه ماه تمام ، سرمای غربت و شبهای طولانی اسکاندیناوی را تاب بیاوریم.
زندگی در تنهایی، با وجود همه سختیها و بدیهایش، یک مزیت بزرگ هم داشت. اینکه ما بیشتر از قبل به هم وابسته شدیم و بیشتر از قبل فهمیدیم که چقدر همدیگر را دوست داریم. تنها بودن، یادمان داد که چقدر بیشتر به وجود هم نیاز داریم و چقدر بدون هم دنیا، سختتر و سردتر است.
نوزدهم اردیبهشت روز تولد مشترک دو تا از پایههای تیم خوب ماست. خجسته و فرخنده باشه این روز قشنگ که سی و هشت سال قبل عشق و همراه زندگی من، فاطمه رو به دنیا آورد و سی سال بعد از اون ، پسر شیرین و بینظیرم نیما رو ... تولدتون مبارک تکههای وجود من . تولدتون مبارک
https://www.instagram.com/p/Cr_5uzZNBuC/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
زندگی در تنهایی، با وجود همه سختیها و بدیهایش، یک مزیت بزرگ هم داشت. اینکه ما بیشتر از قبل به هم وابسته شدیم و بیشتر از قبل فهمیدیم که چقدر همدیگر را دوست داریم. تنها بودن، یادمان داد که چقدر بیشتر به وجود هم نیاز داریم و چقدر بدون هم دنیا، سختتر و سردتر است.
نوزدهم اردیبهشت روز تولد مشترک دو تا از پایههای تیم خوب ماست. خجسته و فرخنده باشه این روز قشنگ که سی و هشت سال قبل عشق و همراه زندگی من، فاطمه رو به دنیا آورد و سی سال بعد از اون ، پسر شیرین و بینظیرم نیما رو ... تولدتون مبارک تکههای وجود من . تولدتون مبارک
https://www.instagram.com/p/Cr_5uzZNBuC/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
❤119👍7
Hossein Zaman - Zendoni (Www.ManotoMusic1.Com)
(Www.ManotoMusic1.Com)
«حسین زمان»
صدای غمگینی نداشت بلکه
غمی بود که به صدا درآمده باشد
و ترانههایش را عجیب دوست داشتم
سفر به خیر
روحت در آرامش
@manima4
صدای غمگینی نداشت بلکه
غمی بود که به صدا درآمده باشد
و ترانههایش را عجیب دوست داشتم
سفر به خیر
روحت در آرامش
@manima4
😭18❤15👍6