Telegram Web
25😭14
خدابیامرز بابا مثل خیلی از پدرهای تیپیکال ایرانی معمولا وقتی به خانه بر می‌گشت سعی می‌کرد دست خالی نباشد. همیشه میوه‌ای خوراکی چیزی با خودش می‌آورد. گاهی اوقات هم‌ شگفتانه‌های عجیب و غریبی رو می‌کرد. مثلا صندوق عقب ماشین را باز می‌کرد و یک سگ یا یک جفت خرگوش یا چهارتا اردک یا یک کارتن پر از جوجه یکروزه بیرون می‌آورد و ما سه نفر، تا چند هفته، شب و‌ روزمان رنگارنگ می‌شد.
یکبار هم نمی‌دانم از کجا، یک جفت چاپ استیک برداشته بود آورده بود خانه. یک جفت چاپ استیک چوبی که رنگ سرامیکی با کیفیتی داشت و با حروف الفبای ژاپنی رویش چیزی نوشته شده بود.

در مقام مقایسه، این چاپ استیک برای ما که پای تلوزیون با اوشین و هانیکو بزرگ شده بودیم‌ حکم لباس ابرقهرمان محبوبمان را داشت برای یک بچه امروزی. در حدی که توی خانه دعوا راه افتاد بین من و مریم و نرگس. دعوا که می‌گویم دعوای معمولی نبودها. قشنگ از این‌هایی که نیاز باشد دبیرکل سازمان ملل اظهار نگرانی شدید بکند و طرفین دعوا را دعوت به آرامش و خویشتن‌داری بکند.
هریک از ما سه نفر برای به دست آوردن آن چاپ استیک که اسمش را گذاشته بودیم «قاشق ژاپنی» حاضر بودیم خون بریزیم و پا بگذاریم روی علقه و ارتباط نسبی و ژنتیکی‌مان.
این چاپ استیک نازنین چندین بار تا آستانه شکستن توسط مامان رفت و چند باری هم مفقود شد و رفت همان‌ مخفیگاه‌های عجیب و غریبی که فقط عقل مامان‌ها، اجنه و مامورهای کا گ ب به آن می‌رسد و برای مدت معتنابهی آب خنک خورد و بعد ما سه تا انقدر غلط کردیم و پی‌پی خوردیم می‌گفتیم و قول می‌دادیم که دیگر دعوا نکنیم که مامان برش می‌گرداند ولی چه فایده؟
بازگشت چاپ استیک همان و شروع جنگ‌های نامنظم پارتیزانی برای تصاحب آن همانا.
تا اینکه به درخواست مامان، بابا یک روز تشکیل جلسه داد و قوانین سفت و سختی در خصوص نحوه استفاده از چاپ استیک وضع کرد. قرار شد چاپ استیک فقط و فقط در روزهایی که ناهار یا شام ماکارونی داریم استعمال شود و در صورت استفاده با کشک بادمجان، کتلت، قورمه سبزی و اطعمه‌ای از این قبیل با شخص استفاده کننده برخورد انضباطی صورت بگیرد. دوم اینکه برنامه منظم و مشخصی وجود داشته باشد و مشخص باشد که هر دفعه نوبت کدام یکی از ما سه نفر است که با قاشق ژاپنی غذا بخورد.

مانی و نیما هم خیلی دوست دارند غذا‌خوردن با چاپ استیک را یاد بگیرند. اصلا همین اصرار آن‌ها بود که خاطره چاپ استیک را برایم زنده کرد. چند باری هم گشتم ولی اینجا جز چاپ استیک یکبار مصرف چیزی پیدا نکردم.

یک همسایه نازنین داریم. یک زوج ایرانی- چینی که بی اغراق پنجاه-شصت درصد از احساس رضایت پس از مهاجرتمان را مدیون این دو نفر هستیم. بس که رفیق و مشتی و با معرفت هستند و نگذاشتند ما اینجا خیلی غربت را حس کنیم. اتفاقا همسایه ما قرار است که تابستان برود چین و قول داده است برای ما یک چاپ استیک باکیفیت و مقبول سوغاتی بیاورد. می‌دانم که ما هم دعوا‌های خونینی در پیش داریم و حقیقتش از همین حالا من بیشتر از مانی و نیما برای سوغاتی‌ ذوق و شوق دارم.
پس اجازه بدهید از همین تریبون اعلام کنم که اگر قرار باشد لیستی برای استفاده از چاپ استیک درست کنیم، قطعا باید اسم داداش بزرگ ولی عقل نرسیده مانی و نیما هم توی آن لیست باشد.

#بابک_اسحاقی
@manima4
77😁28👍18
مانیما pinned «خدابیامرز بابا مثل خیلی از پدرهای تیپیکال ایرانی معمولا وقتی به خانه بر می‌گشت سعی می‌کرد دست خالی نباشد. همیشه میوه‌ای خوراکی چیزی با خودش می‌آورد. گاهی اوقات هم‌ شگفتانه‌های عجیب و غریبی رو می‌کرد. مثلا صندوق عقب ماشین را باز می‌کرد و یک سگ یا یک جفت خرگوش…»
81
.
راستش اصلا نفهمیدیم که چطور اینطور شد. طبق معمول بودیم که یک روز صبح آمدیم که بیاییم بیرون، دیدیم باید کاپشن‌هایمان را دربیاوریم و بگذاریم توی گنجه و با تی‌شرت و شلوارک بزنیم بیرون.
به همین سوی چراغ، انگار که فصل بهار نداشتیم و زمستان یکهو تابستان شد. یک صبح تا بعد از ظهر همه جا پر شد از شکوفه و عصر باد آمد همه شکوفه‌ها را چید با خودش برد نمی‌دانم به کجا. یا مثلا تا همین یک هفته پیش درست پشت پنجره اتاق، جز باد و باران، یک شاخه همخون و جدامانده و خشک هم بود که نمی‌دانستیم چیست و یکهو امروز پنجره را که باز کردیم فهمیدیم ارغوان است.
با متانت خاصی در باد می‌رقصید و عطر سکرآورش سوار بر نسیم آمد و از پنجره رد شد، توی خانه چرخ زد و نشست توی مشاممان.

فاطمه می‌گوید: قبول داری اوضاع به طرز مشکوکی خوب و عجیب است؟ همه آدم‌هایی که با ما هجرت کرده‌اند یک ترسی توی چشمهایشان دارند که ما نداریم. همگی وزن کم کرده‌اند از فکر و خیال. من و تو پس چرا انقدر عین خیالمان نیست؟ خوش می‌گذرد، لبخند می‌زنیم و چاق‌تر شده‌ایم. نکند مشکل از ما باشد که زیادی بی‌خیالیم؟ راستی من و تو دلمان چرا انقدر الکی قرص است؟

من اتفاقا دلم قرص نیست. ولی فکر می‌کنم غصه خوردن برای آن‌چه شده و ترسیدن از آن‌چه نیامده ابلهانه‌ترین کار دنیاست.
به فاطمه می‌گویم: سال بعد همین موقع، ارغوان باز هم هست اما معلوم نیست من و تو کجای دنیا باشیم. برو بایست کنار ارغوان، بگذار از شما دو نفر، عکس یادگاری بگیرم.

#بابک_اسحاقی
@manima4
93👍22
قطار در حرکت بود.‌ من هم تکیه داده‌بودم و سعی می‌کردم خودم را به زور بخوابانم. بچه‌ها که خوراکی‌شان را خواستند، مجبور شدم بلند بشوم و بروم سراغ کوله‌ای که بالای سرم بود. حین دوباره جا زدن کوله پشتی، چشمم افتاد به صفحه‌ی موبایل دختری که صندلی جلویی نشسته‌بود. داشت توی اینستاگرام یک منظره‌ی سرسبز را لایک می‌کرد.

وقتی که دوباره نشستم سرجایم، صورتم را چرخاندم به سمت پنجره، تا جایی که سرعت چرخ‌های قطار فرصت تماشا می‌دادند، فقط سرسبزی دیده می‌شد و بس! تمام قاب پنجره منظره بود ولی او به خاطر اینکه نور اذیتش نکند، پرده را تا آخر پایین کشیده‌بود.
یک دفعه‌ یاد بچه‌ای افتادم که داشت تلاش میکرد همان شیرین‌کاری‌ای را بکند که مادرش توی اینستا از یک بچه‌ی دیگر دیده‌بود و با صدای بلند خندیده بود... و یادم آمد بچه‌ی واقعی در گرفتن آن خنده موفق نبود.

فکر می‌کنم که ما...مادر آن بچه، دختر صندلی جلویی، من و خیلی‌های دیگر... همیشه‌ چیزهای زیادی برای تماشا داشته‌ایم ولی خیلی اوقات سراغ اشتباهی‌ها رفته‌ایم.
انگار دلبری‌های چشم‌نواز آن دورها، توجهمان را دزدیده‌اند و بُرده‌اند و نمی‌گذارند از آنچه که کنار دستمان اتفاق می‌افتد لذت ببریم. برای هرچه که دور از ماست، قلبهای ریز و قرمز می‌فرستیم و برای هر آنچه کنار گوشمان رخ میدهد، یا پرده‌ها را تا آخر پایین می‌کشیدیم یا تلاش می‌کنیم خودمان را بخوابانیم...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
👍10655
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرار به سوی پیروزی

@manima4
8👍3
اگر قرار باشد فهرست حسرت‌های زندگیم را بنویسم، احتمالا یکی از این حسرت‌ها این باشد که چرا آن بعد از ظهر گرم یکشنبه، گوشی را در نیاوردم و از عکس العمل آن‌ها فیلم نگرفتم؟

نه به این دلیل که ممکن بود از آن ویدیوهای وایرال بشود که میلیون‌ها ویو می‌خورند، به این دلیل که بعضی لحظات زندگی آدم، واقعا حیف است که ثبت نشوند و فقط در خاطر یک‌نفر باقی بمانند و بس.
اما قبل از اینکه بخواهم ماجرای آن بعد از ظهر گرم یکشنبه را تعریف کنم لازم است کمی مقدمه بچینم تا حس و حال و کیفیت آن لحظه را بهتر درک کنید.

بطور خلاصه اگر بخواهم بگویم زندگی مانی و نیما در فوتبال خلاصه شده است. این داستان بعد از مهاجرت ما اتفاق افتاد چون وقتی ایران بودیم در عوالم دیگری سیر می‌کردند. اما اینجا انگار فوتبال پناهگاه و ملجاءی باشد برای این دو، تا یادشان برود که تمام دوستان و آشنایانشان هزاران کیلومتر دورتر زندگی می‌کنند. بهانه‌ای باشد برای پیدا کردن دوست، دلیلی باشد برای شروع ارتباط با بچه‌هایی که تنها زبان مشترکشان فوتبال است.
و زبان فوتبال ساده‌تر از سوئدی، انگلیسی، عربی یا فارسی این بچه‌ها را با هم پیوند می‌دهد.
دیگر مهم نیست که حرف‌های خانم معلم را سر کلاس نمی‌نفهمند، مهم نیست که از آداب و رسوم سوئدی‌ها چیزی سر در نمی‌آورند. مهم نیست که از یک دین و فرهنگ و قاره و کشور دیگر آمده باشند، چون فوتبال آمده تا جای خالی همه چیز را برایشان پر کند. اینجاست که آدم دوست دارد مثل فردوسی پور بگوید: واقعا چیه این فوتبال؟

فوتبال تقریبا در تمام زندگی مانی و نیما رسوخ کرده است. عاشق رونالدو هستند و نمی دانم چرا یک کینه عجیبی از مسی دارند. لباس‌های فوتبالی تقریبا همیشه تنشان است و کفش استوک دار توی پایشان. مثل سوباسا اوزارا که توپ فوتبال بخش جدا نشدنی وجودش بود، با فوتبال بیدار می‌شوند با فوتبال صبحانه و ناهار و شام می‌خورند و شبها با فوتبال خوابشان می‌برد و در تمام مدت روز هم دارند در مورد ستاره های مورد علاقه شان، تعداد جام‌ها، کفش طلا و جایزه پوشکاش حرف می‌زنند. یوتیوب که می‌بینند فوتبالی است، ایکس باکس و گوشی فقط فیفا بازی می‌کنند و حتی نقاشی هم که می‌کشند تیم فوتبال است‌ و‌ ترکیب چهار چهار دو.

راستش من خاطره خوبی از اشتراک گذاری فیلم‌ها و کارتون‌ها خاطره انگیز کودکیم با مانی و نیما ندارم.
مثلا سندباد، گزینه شماره یک رویابافی کودکانه‌ من بود. گاهی شبها سوار بر قالی پرنده بر فراز صحاری سوزان، بادیه به بادیه همراه سند‌باد و علی بابا و بابا علاءالدین می‌رفتم و ماجراجویی می‌کردم. اما همین سندباد نازنین مرا، مانی و نیما بیشتر از پنج دقیقه تاب نیاوردند.
آن روز جوری خورد توی ذوقم که والله خود فومیو کوروکاوا و استودیو نیپون انیمیشن ژاپن دلشان برایم سوخت و آمده بودند داشتند به من دلداری می‌دادند که بابا غصه نخور! اینا نسل جدیدن و علایقشون با ما فرق داره و ...

با وجود این خاطره تلخ روزی که داشتند در‌مورد بهتر بودن پله یا مارادونا کل کل می‌کردند، گفتم که بچه‌ها می‌دونستید پله تو یه فیلم سینمایی هالیوودی بازی کرده؟

این را که گفتم سکوت همه جا را فرا گرفت. مانی و‌نیما یکجور خاصی که انگار حقیقت بزرگی را عامدانه، سال‌ها از آن‌ها پنهان کرده باشم گفتند: چییییی؟ پله ؟ فیلم سینمایی؟ کی؟
گفتم : خیلی وقت پیش مثلا ۴۰ سال
گفتند: اون وقت تو الان داری به ما میگی؟

ماجرای آن بعد از ظهر گرم یکشنبه هم دقیقا از همینجا شروع شد‌ که من مایوسانه توی گوگل سرچ کردم «فرار به سوی پیروزی» و نسخه دوبله شده فیلم را در تلوزیون پلی کردم . در کمال تعجب نه تنها بی خیال نشدند بلکه غر هم نزدند. پلان به پلان فیلم، پا به پای من به تماشا آمدند تا آن صحنه شورانگیز قیچی برگردان پله که به نظرم یکی از بی‌نظیرترین سکانس‌های تاریخ سینماست.

تا به حال انقدر این دو تا بچه را شگفت زده و مبهوت در لذت و خوشی ندیده بودم. انگار خودشان سربازان اسیر متفقین باشند و جلوی فوتبالیست‌های جرزن هیتلر یزید کافر کامبک افسانه‌ای زده باشند. انگار خودشان وسط سانتیاگو برنابئو گل فینال چمپیونز لیگ را زده باشند.
پله که به هوا رفت، مانی و نیما هم همراهش رفتند هوا. پله با دنده شکسته قیچی برگردان جادوییش را زده بود ، توپ توی گل بود و‌ صحنه آهسته گل هم چند بار دیگر تکرار شده بود و حتی افسر گشتاپو هم به احترام گل او ایستاده و کف زده بود ولی مانی و نیما هنوز توی هوا بودند و پایین نیامده بودند. با چشم‌های گشاد و دهان باز، در سکوت یکدیگر را نگاه می‌کردند و بعد از چند ثانیه بهت‌انگیز چنان فریادی کشیدند که به گمانم تمامی اهالی جنوب اسکاندیناوی شنیدند.

اگر قرار باشد فهرست حسرت‌های زندگیم را بنویسم، احتمالا یکی از این حسرت‌ها این باشد که چرا آن بعد از ظهر گرم یکشنبه، گوشی را در نیاوردم و از عکس العمل آن‌ها فیلم نگرفتم؟

#بابک_اسحاقی
@manima4
85👍9
44👍8
Channel photo updated
چند روز پیش جادوگر بازی ماین کرفت، نیما را کشت. بچه خیلی ناراحت شد. بغلش کردم و گفتم "چرا اصلا این بازی رو می‌کنی؟" با همون بغض گفت مثل زندگیه دیگه مامان!

پارسال همین روزها بود که آمدیم. یک سال تموم شد و حالا اکثر قفسه‌های فروشگاه‌ها را از حفظم. یک دور کوچک که توی شهر بزنم کلی چهره‌ی آشنا می‌بینم. خوراکی‌های خوشمزه را کشف کرده‌ام و فهمیده‌ام بالاخره چه رنگی سفیدی جلوی موهایم را بهتر می‌پوشاند. هرکداممان یکبار شمع‌های تولدمان را فوت کردیم، از روی سالهای ازدواجمان یک سال رد شد، یلدا، چهارشنبه سوری، تحویل سال و خیلی شب و روزهای خاص دیگر که بیشتر آدم را دلتنگ می‌کرد، پشت سر گذاشتیم.
حالا به قول دوستی، این روزها توی کلابِ "پارسال این موقع‌‌ها" هستیم چون هی برمیگردیم و به عقب نگاه میکنیم. هی یادم می‌افتد که پارسال این موقع چه می‌کردیم و در چه حالی بودیم.
وای از آن روزهای آخر که به هرکاری یک جوری به چشم آخرین بار نگاه می‌کردیم. آخرین بغل‌ها و بوها، آخرین طعم‌ها، آخرین دیدارها.
از طرفی هم وسواس جا گذاشتن یک چیز مهم داشت خُلم میکرد. برای همین مدام لیست وسایل را چک می‌کردم. چندین بار مدارک و ساکها را بررسی کردم. گاهی فکر می‌کنم برخلاف همه‌ی آن چک کردن‌ها، چیزهای مهمی جا گذاشتم، نه مدارک نه چایی‌سازی که توی لباسهای ضخیم پچیدم، نه نبات و زعفران، من آدمها را جا گذاشتم. آنهایی که دوستم داشتند!

آن روز بعد از حرف پسرک، توی چای سازی که با خودم آورده‌‌ام چای دم کردم و همانطور که با قندهای شُل اینجا که زود توی دهن آب می‌شوند، می‌خوردمش، حرفش را هم مزه مزه کردم. زندگی برای دلتنگی‌های ما نه تنها تره خُرد نمیکند، بلکه جادوگرهای بدجنسش را هم می‌‌فرستد تا ما بازی نبریم.

میدانم که یک روزی من سالگرد آمدنمان را گم می‌کنم... یک روزی هم به آن بغل‌ها و بوها برمی‌گردم... ولی حالا و امروز، کاری نمیتوانم بکنم جز اینکه به همین دایره‌ی کوچک آدم‌های اطرافم بگویم چقدر دوستشان دارم و آنهایی هم که دورند ولی یادم هستند را از پشت قاب گوشی ببوسم.
پس لفت دادن از کلاب غمگین "پارسال این موقع‌ها" مهمترین کاری است که باید انجام بدهم... البته بعد از چای، بعد از پنج تا قند...

#فاطمه_شاهبگلو
118👍41
هیچ کاری اندازه‌ی خرید کردن یک آرامش کوتاه مدت را توی دلش پخش نمی‌کرد، به خصوص خرید کردن برای مهمانی... برای مهمانانی که دوستشان داشت و از کنارشان بودن لذت می‌بُرد.
پیچید توی بازار روز و مغازه‌ی میوه فروشی را رفت داخل. برای ته‌دیگ چند سیب زمینی‌ بزرگ برداشت و برای سالادش، گوجه‌های گیلاسی...
رو به‌روی انگورها که ایستاد باز یاد پویا افتاد... یاد آن جلسه‌ی توجیهی‌ که پویا در باب تفاوت نوع و مزه‌ی انگورها برایش گذاشته‌بود، جوری که می‌شد به سبک برنامه‌های تلویزیونی، عنوان "کارشناس انگور خاورمیانه" را برایش انتخاب کرد... ولی حالا اسم هیچکدامشان را بلد نبود چون در تمام آن ده دقیقه که پویا داشت توضیح میداد، او فقط ژست یک شنونده را به خودش گرفته بود... به جایش زُل زده‌بود به اجزای صورت پویا... رنگ متفاوت چشمهایش، جوری که وسط کلامش کنار ابروهایش را می‌خاراند، جای زخم قدیمی بالای گونه‌اش، خط های خیلی نامحسوس پیشانی‌اش... و اصلا گوش نداده‌بود به تفاوت بی‌دانه و یاقوتی و عسگری... تمام آن زمان را رویا بافته‌بود و خودش را تصور کرده‌بود که دست می‌کشد روی ابروهایش...روی آن جای زخم... روی لبهایش...
حالا با خودش می‌گفت چه بد که با تمام آن توضیحات و شرح جزئیات، نفهمیده‌بود که انگور مورد علاقه‌‌‌ی پویا کدام است! به میوه فروش گفت از هرکدام از انگورها نیم کیلو برایش بکشد...

چشمش افتاد به مغازه‌ی پلاستیک فروشی سر نبش که ظروف یکبارمصرف می‌فروخت. می‌دانست که همیشه بعد از رفتن مهمان‌ها یک سری غذا اضافه می‌آید. مادرش هم که خیلی وقت بود با پخت و پز و گاز و آشپزخانه خداحافظی کرده بود. چندباری البته او را به مهمانی‌های دوستانه‌اش دعوت کرده‌بود ولی بعدش حسابی پشیمان شده بود، به خاطر همین از آن به بعد غذاهای مانده از مهمانی را یک جوری می‌کشید توی ظرف یکبارمصرف که انگار از رستوران گرفته... باز هم برای محکم کاری که یک وقت شک نکند که او مهمان داشته و پیرزن تنها را دعوت نکرده، تا می‌رسید ظرف را خالی میکرد توی بشقاب و می‌گذاشت توی مایکروفر بعد با آب و تاب شروع می‌کرد از رستورانی که مثلا رفته‌بود و معده‌ای که مثلا بیشتر جا نداشته و پیشخدمتی که ظرف یکبار مصرف برایش آورده ! مادرش هم میخورد و به جای تشکر، یک بند غُر می‌زد که چرا به جای آشپزی پولش را دور می ریزد... چرا ولخرجی می‌کند... چرا سرو سامان نمی گیرد... چرا موهایش را آبی کرده... چرا چرا چرا....

پول ظرفهای یکبار مصرف را حساب کرد و رفت توی قنادی... برای خریدن نان خامه‌ای و رولت طبق سلیقه‌ی سحر... هفته‌ی پیش توی تماسشان گفته‌بود که "رولتهای ایران هیچ جا پیدا نمیشه! " چیزهای دیگری را هم گفته‌بود که هیچ جا پیدا نمی‌شوند... هفته‌ی قبل‌تر گفته‌بود آلبالوهای ایران، قبل‌ترش سوسیس های ایران.... سحر هربار که با او حرف زده‌بود، از چیزهایی نام بُرده‌بود که آنجا پیدا نمی‌شُدند و او همیشه بعد از تماسشان با خودش حساب میکرد که این چیزها را آخرین بار کی خورده؟ و وقتی می‌دید خیلی وقت است که مثلا رولت و آلبالو یا سوسیس نخورده، فکر می‌کرد پس اگر یک روزی برود، کمتر از سحر اذیت می‌شود چون اصلا اندازه‌ی او شکمو نیست. برون‌گرا هم نیست که اگر یک چیزی برایش خیلی مهم باشد و هیچ جا پیدایش نکند، آن را بلند بلند با بقیه به اشتراک بگذارد. تایپش از آن آدمهاست که توی دلش می‌گوید "کاش بود" و یواشکی به آن چیز فکر می‌کند و نمیگذارد بقیه بفهمند که او دلش چه چیزهایی میخواهد...

خریدها را گذاشت روی میزآشپزخانه و رفت برای آماده شدن... چند لباس مختلف را پوشید تا بالاخره انتخاب کرد...موهایش را باز کرد و گردنبندش را هم انداخت...

سحر با ذوق گفت: "وااااای از این نون خامه‌ای بزرگا"
* خیلی هم بزرگ نیستنا، بذار دوربین رو ببرم نزدیک... ببین این قدری ان!
* "اون انگورا رو..‌. همه رو میخوای خودت بخوری؟ آخ باید پویا رو صدا کنم که عاشق انگوره.... پویاااا بیاااا ببین چقدر انگور داره! "
تا آمد به موهایش دست بکشد یا یقه‌ی لباسش را مرتب‌تر کند، چهره‌ی پویا تمام اسکرین گوشی را پُر کرد...
داشت حرف میزد... ولی باز نمی فهمید از چی... نمی شنید انگار...
و سحر برگشت توی تصویر و گفت انگورهای ایران هیچ جا نیست‌‌‌... پویا خندید و از تصویر به آرامی رفت کنار.‌‌‌.. همه‌ی اجزای صورتش از تصویر بیرون رفت... جای زخم... خط پیشانی...


زنگ‌ِ در را زدند.‌ آقا رضا بود، سرایدار ساختمان که هر شب همین ساعت می‌آمد برای بردن زباله‌ها. ظرفهای یکبار مصرفی که پُرشان کرده‌بود از سالاد و غذا و ته دیگ را تحویلش داد. آقا رضا چندبار تشکر کرد و پرسید اگر مهمون داشتید فردا بیام برای نظافت؟ کاری هست بکنم؟
جواب داد: یه فاتحه برای مادرم بخون...
و در را بست.

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
75😭24👍18
Ey Rafigh Reza Rohani Official
<unknown>
ای رفیق
سارا نائینی
31
🔹شماره صفر:
حکایت آغازین یا آغاز حکایت یا یک چیزی در همین مایه‌ها

از آخرین مطلبی که اینجا نوشته‌ام ۱۶۷ روز می‌گذرد. شاید بهتر بود سه روز بیشتر صبر می‌کردم یا یک هفته زودتر می‌آمدم که رند بشود ولی خب ۱۶۷ به خودی خود برای نبودن و ننوشتن عدد بزرگ و قابل توجهی است ...

حکایت این‌گونه آغاز می‌شود که پنجشنبه هفته قبل، روز بدرقه فاطمه و بچه‌ها، توی قطار به سمت فرودگاه کپنهاگ وقتی داشتم به سفید بی‌انتهای منظره نگاه می‌کردم یک جرقه‌ای زد توی ذهنم که بیا و حکایت این چله‌نشینی را مکتوب کن. مثلا توی اینستا که تار عنکبوت بسته یا حتی توی وبلاگ قدیمی که دیگر قطعا بساز بفروش‌ها کوبیده‌اند تویش شورت و لباس زیر می‌فروشند یا اصلا توی فیس‌بوک با آن اهالی عجیب ‌و غریب و نچسبش یا چه می‌دانم هرجای دیگری که شد. شاید بعدها با خواندن و یادآوریش حس خوشی به دلت آمد.
اصلا خوشت هم نیامد، ثبت کردن که ضرر ندارد. نوشتن همیشه، نوشداروی تنهاییست.

بعد کمی بیشتر فکرم را نشخوار کردم یاد برنامه کاری چلوسیده و کامپکتم افتادم که گاهی وسط شیفت‌های پشت به پشت، حتی فرصت خواب کافی هم ندارم. بعد هم یک لحظه تمام پروژه‌های ناشروع و ناتمام زندگی پربار هنری‌‌م مثل انیمیشن نامه‌ی اعمال روز قیامت از جلوی چشمم رد شد و یاد آن ضرب‌المثل شیرین شیرازی افتادم که می‌گوید: «چرا عاقل کند کاری؟» و دیدم اصلا بهتر است بی‌خیال بشوم.

بعد گفتم تو آدمی هستی که باید زور بالا سرت باشد. بیا و حکایت صفرم را بنویس تا حداقل بمانی توی رودربایستی این‌ ۲کا مخاطب بینوای این خانه که ۱۶۷ روز است نشسته‌اند تلوزیون برفکی مانیما را تماشا می‌‌کنند و لفت نمی‌دهند. نهایتا فراخی که فشارت آورد یک هفت‌-هشت‌تایی حکایت سر هم می‌کنی و می‌گذاری توی منوی خالی این رستوران زنگار بسته‌ی بین راهی. از این ۲کا مخاطب، یحتمل برخی که اصلا یادشان نبود اینجا کجاست حالا مثل آن بینوای همیشه خفته جلوی در کاباره شهرهای متروک فیلم‌های وسترن، بیدار می‌شوند و خاک کلاه مکزیکی‌شان را می‌تکانند و مثل گلوله‌های خار غلتان توی گرد و غبار، لفت خواهند داد و در افق سیاه سفید سینمایی کادر محو می‌شوند. خدا رو چه دیدی؟ بلکم چهارتا مسافر بخت برگشته و راه گم کرده جدید هم گذرشان خورد و خوششان آمد و مانیمارا تورقی کردند، دور هم املتی، نیمرویی، چایی تلخی چیزی زدیم و دشتی کردیم توی دخلمان این سر سیاه زمستون.

بله ... فاطمه و مانیما پنجشنبه هفته پیش رفتند ایران و تا روز برگشتنشان دوست دارم برایتان بیشتر بنویسم.
اما اینکه چه قرار است بنویسم صادقانه هیچ ایده‌ای ندارم.
تلاش‌ می‌کنم حتی‌الامکان طویل نباشد که حوصله‌تان را سر نبرم. سعی می‌کنم که روزنوشت باشد که هم از حال و احوال حدودی ما در این گوشه دورافتاده و سرد اسکاندیناوی بیشتر مطلع شوید هم خاطرات این مدت را برای خودم جایی ثبت کرده باشم.
احتمالا اگر علاقه‌مند باشید در مورد سوئد و فرهنگ مردمانش و حال و هوای مهاجرت چیزهای به درد بخوری دستگیرتان خواهد شد.
سوالی هم اگر داشتید، کامنت بگذارید با کمال میل جواب خواهم داد.

شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
👍5837
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پی‌نوشت:
کپنهاگ پایتخت سوئد نیست اما فرودگاهش نسبت به فرودگاه استکهلم حدود ۲ ساعت به شهر ما نزدیک‌تر است.
سوئد و دانمارک از طریق یک پل روی دریا به هم متصل هستند و با قطار و اتوبوس و خودرو شخصی می‌شود بین دو کشور رفت و آمد کرد.
تمام مسیر تا دانمارک پوشیده بود از برف. اما آن سوی پل اصلا خبری از برف و بارندگی نبود .
35👍15
🔹شماره ۱:
در باب اهمیت شورکورت

سوئدی‌ها به گواهینامه می‌گویند:
شورکورت körkort
و بدون اغراق از نظر اهمیت اگر مهم‌ترین مدرک شناسایی نباشد، کم‌ اهمیت‌تر از کارت شناسایی و پاسپورت هم نیست. سوئد یکی از سختگیرترین کشورهای دنیا در خصوص قوانین راهنمایی و رانندگی است. قوانینی در این کشور بر پایه احترام به عابران پیاده و دوچرخه سواران و کاهش تصادفات منجر به فوت و آسیب دیدگی سرنشینان است.
آوازه گواهینامه این کشور به قدری است که سوئدی‌ها خودشان ادعا می‌کنند که تا همین چند دهه پیش و قبل از اتحادیه اروپا می‌توانسته‌اند بدون نیاز به پاسپورت و سایر مدارک شناسایی با یک برگ گواهینامه سوار ماشین بشوند و بروند مثلا هر کشوری دلشان خواست گشت و گذار کنند و هتل بگیرند و کارهای اداریشان را انجام دهند.

گرفتن گواهینامه هم بسیار پرخرج و هم معمولا فرآیندی طولانی است و به همین خاطر چیز عجیبی نیست که سوئدی‌های مسن بسیاری را ببینید که گواهینامه ندارند یا وقتی کسی گواهینامه می‌گیرد چنان مشعوف می‌شود کعنهو کنکور قبول شده است.

اگر نگاهی به آگهی های کاریابی سوئد بیاندازید قطعا متوجه اهمیت گواهینامه خواهید شد چون یکی از شروط همیشگی استخدام در سوئد داشتن گواهینامه است در حالی که در کمال تعجب بسیاری از این مشاغل، اصلا و ابدا نیازی به رانندگی ندارند.

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم مشغول یک بزم تک نفره هستم با خودم. وقتی ماشین را توی حیاط اداره رانندگی پارک کردم تقریبا مطمئن بودم که این بار هم مردود شده‌ام. پیرمرد ممتحن گفت: قبول شدی.
همینطور بی اراده یکهو چشمم خیس اشک شد. دوست داشتم بغلش کنم و ماچش کنم ولی ترسیدم حریم خصوصیش جریحه دار شود .
پروسه‌ای که هفت ماه طول کشید و چند ده میلیون تومن خرج روی دستم گذاشت به طرز ناباورانه‌ای امروز و‌ در کمال ناامیدی به پایان رسید و امروز بدون شک یکی از بهترین روزهایی بود که بعد از ترک ایران تجربه کردم.

دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
72👍54😭1
2025/07/10 20:45:23
Back to Top
HTML Embed Code: