MEDPROFESSIONALISM Telegram 905
به بهانه روز پزشک 

من یک پزشک زنم؛
در میانهٔ همین مدرنیتهٔ بلاتکلیف‌ماندهٔ سنت‌زده!


ساعت‌های روز که سلانه سلانه روی هم سوار می‌شوند و آماس‌کرده و سنگین به غروب نزدیک می‌شوند، من به آدم‌های بی‌شماری فکر می‌کنم که از صبح بوده‌ام و حالا دیگر نیستم!
 اولِ صبح، در تاریک روشن خانه، ساعت موبایل که لجوجانه زنگ می‌زد و چشم‌های چسبیده به خوابم را به بیداری می‌خواند، هنوز همان دخترک حرف گوش کن نوجوانی بودم که دلش می‌خواست بالاخره یک روز فارغ از همه درس‌ها و امتحان‌های دنیا تا لنگ ظهر بخوابد و اضطرابِ کارِ نکرده‌ای بیدارش نکند. 
لجاجتِ ساعت که دست از سرِ بازیگوشیِ رویاهایم برنداشت، به ناچار بیدار شدم و خانم خانه‌دار منظمی شدم که کارهایش را در ذهنش لیست می‌کرد تا قبل از ترک خانه خیالش از غذای ظهر و لباس‌های روی بند و ظرف‌های توی ظرفشویی راحت باشد. 
چایی را که دم کردم، مادر مسئولیت پذیری شدم که تند تند ظرف غذای دخترک پنج ساله را برای مهد کودک آماده می‌کرد و همه هسته‌های سیاه هندوانه قاچ شده را خارج می‌کرد تا دخترک غر نزند که چرا هندوانه‌ها این همه هسته دارند!
 تخم مرغ که توی ماهیتابه جیلیز ویلیز می‌کرد و نیمرو می‌شد، همانطور که شعله زیر قابلمه برنج را تنظیم می‌کردم، آشپز سختگیری بودم که می‌خواست مطمئن باشد دانه برنج نه زیادی نرم شده نه حتی کمی زِل. 
دخترک را که از خواب بیدار می‌کردم، همبازی پنج ساله‌ای شده بودم و صدای میو میو در می‌آوردم تا به ذوق گربه عروسکی‌اش، که توی بغلش خوابانده بود، با خوش اخلاقی بیدار شود. 
جلوی آینه که لباس می‌پوشیدم، خانم جوان امروزی خوش‌پوشی بودم که مشغله‌های متعدد زندگی او را از ظاهرش غافل نکرده بود.
 همانطور که ادا اطوار دخترک را یکی یکی به جا می‌آوردم، کتاب و دفترهایم را توی بگ پارچه‌ای چیدم تا اگر نیم ساعتی زودتر از کار بیمارستان فارغ شدم به عادت همیشه چند ورقی کتاب غیر پزشکی بخوانم و زن روشنفکری باشم که از حال و هوای زمانه‌اش عقب نمانده. 

بعد از هزار رفت و برگشت دخترک به اتاقش، وقتی بالاخره کوله پشتی او و کوله بار خودم را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و روی صندلی راننده جا خوش کردم، راننده قانونمداری شدم که در عین حال می‌خواستم به راننده مرد شاسی بلندِ سیاه پشت سرم حالی کنم دست فرمانم به اندازه همه راننده‌های پایبند مقررات آنقدر خوب هست که چراغ زدن‌های بی‌وقفه‌اش را بی‌خیال شوم و نگذارم به جرم رانندگی زنانه‌ام! مجبورم کند کنار بگیرم تا بتواند سرعت مجاز را رد کند و سبقت بگیرد. 
دخترک را که به مهد کودک سپردم، همانطور که آلبوم علیرضا قربانی را برای هزارمین بار پلی می‌کردم، به یادم می‌سپردم قبل از شروع درمانگاه از دستیار کشیک دیشب، احوال مریض بستری را بگیرم و یادش بیندازم جواب آزمایشات امروزش را به من هم اطلاع دهد. 
به درمانگاه که رسیدم و مانتو درآوردم و روپوش پزشکی‌ام را پوشیدم دوباره آنکولوژیستی شده بودم که باید پرونده همه سی چهل بیمار قدیمی و جدید را ورق بزنم؛ حواسم به آزمایش پروستات پیرمرد مؤدب سرطان پروستات باشد؛  ذهنم از عوارض شیمی‌درمانی مادر جوان کنسر روده غافل نماند؛  گریه‌های پیرزن کم طاقت شده کنسر پستان را هم مرهم باشم.
 وسط پرونده‌ها و داروها و بیمارها، استادی هم بودم که یادش بماند نکته‌های آموزشی بیمار لنفوم را، که درمانش با بقیه لنفوم‌ها فرق می‌کند، به دستیار جوانش گوشزد کند.
 منشی گروه که وارد درمانگاه شد و کاغذ تایپ شده سوالات امتحان را روی میزم گذاشت معلمی شدم که سوال‌ها را چک می‌کرد تا برای امتحان درست تایپ شده باشند و همزمان در ذهنم سبک سنگین می‌کردم سوال‌ها برای دانشجوهای پزشکی زیاد سخت یا حتی زیاد هم آسان نباشد.
 وقتی برادرِ زنِ جوان مبتلا به سارکوم، که متاستازهای ریه متعدد دارد و چند روزی است با تنگی نفس شدید بستری شده، شرح حال روزهای سختِ خواهرش را می‌داد، من وسط همه آدم‌هایی که از صبح بودم و نبودم، انسان ناتوانی شدم که علم هم برای یاری به زن جوان به کمکم نمی‌شتافت؛ و چاره‌ای جز تسلیم، و انتقال خبر بد به همراهِ بیمارِ جوانم نداشتم. 
ویزیت مریض‌ها که تمام شد، به اتاق مسئول بخش پریدم و در مورد تعویض قطعه خراب شده دستگاه رادیوتراپی بیمارستان پرس و جو کردم؛ مسئول فنی بخش بودم و باید در جریان اتفاقات روزانه بخش قرار می‌گرفتم.
 بعد از ظهر که خودم و درمانگاه و منشی، همه از بارِ تن ده‌ها بیمار سرطانی از نفس افتاده بودیم؛ و برای دوباره نفس تازه کردن، چای می‌نوشیدیم؛ من رمان‌ها و کتاب‌هایم را روی میز درمانگاهم چیده بودم و دوباره همان دخترک بیست ساله عشقِ رمانی شده بودم که با کلمه‌ها خستگی به در می‌کند.



tgoop.com/medprofessionalism/905
Create:
Last Update:

به بهانه روز پزشک 

من یک پزشک زنم؛
در میانهٔ همین مدرنیتهٔ بلاتکلیف‌ماندهٔ سنت‌زده!


ساعت‌های روز که سلانه سلانه روی هم سوار می‌شوند و آماس‌کرده و سنگین به غروب نزدیک می‌شوند، من به آدم‌های بی‌شماری فکر می‌کنم که از صبح بوده‌ام و حالا دیگر نیستم!
 اولِ صبح، در تاریک روشن خانه، ساعت موبایل که لجوجانه زنگ می‌زد و چشم‌های چسبیده به خوابم را به بیداری می‌خواند، هنوز همان دخترک حرف گوش کن نوجوانی بودم که دلش می‌خواست بالاخره یک روز فارغ از همه درس‌ها و امتحان‌های دنیا تا لنگ ظهر بخوابد و اضطرابِ کارِ نکرده‌ای بیدارش نکند. 
لجاجتِ ساعت که دست از سرِ بازیگوشیِ رویاهایم برنداشت، به ناچار بیدار شدم و خانم خانه‌دار منظمی شدم که کارهایش را در ذهنش لیست می‌کرد تا قبل از ترک خانه خیالش از غذای ظهر و لباس‌های روی بند و ظرف‌های توی ظرفشویی راحت باشد. 
چایی را که دم کردم، مادر مسئولیت پذیری شدم که تند تند ظرف غذای دخترک پنج ساله را برای مهد کودک آماده می‌کرد و همه هسته‌های سیاه هندوانه قاچ شده را خارج می‌کرد تا دخترک غر نزند که چرا هندوانه‌ها این همه هسته دارند!
 تخم مرغ که توی ماهیتابه جیلیز ویلیز می‌کرد و نیمرو می‌شد، همانطور که شعله زیر قابلمه برنج را تنظیم می‌کردم، آشپز سختگیری بودم که می‌خواست مطمئن باشد دانه برنج نه زیادی نرم شده نه حتی کمی زِل. 
دخترک را که از خواب بیدار می‌کردم، همبازی پنج ساله‌ای شده بودم و صدای میو میو در می‌آوردم تا به ذوق گربه عروسکی‌اش، که توی بغلش خوابانده بود، با خوش اخلاقی بیدار شود. 
جلوی آینه که لباس می‌پوشیدم، خانم جوان امروزی خوش‌پوشی بودم که مشغله‌های متعدد زندگی او را از ظاهرش غافل نکرده بود.
 همانطور که ادا اطوار دخترک را یکی یکی به جا می‌آوردم، کتاب و دفترهایم را توی بگ پارچه‌ای چیدم تا اگر نیم ساعتی زودتر از کار بیمارستان فارغ شدم به عادت همیشه چند ورقی کتاب غیر پزشکی بخوانم و زن روشنفکری باشم که از حال و هوای زمانه‌اش عقب نمانده. 

بعد از هزار رفت و برگشت دخترک به اتاقش، وقتی بالاخره کوله پشتی او و کوله بار خودم را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و روی صندلی راننده جا خوش کردم، راننده قانونمداری شدم که در عین حال می‌خواستم به راننده مرد شاسی بلندِ سیاه پشت سرم حالی کنم دست فرمانم به اندازه همه راننده‌های پایبند مقررات آنقدر خوب هست که چراغ زدن‌های بی‌وقفه‌اش را بی‌خیال شوم و نگذارم به جرم رانندگی زنانه‌ام! مجبورم کند کنار بگیرم تا بتواند سرعت مجاز را رد کند و سبقت بگیرد. 
دخترک را که به مهد کودک سپردم، همانطور که آلبوم علیرضا قربانی را برای هزارمین بار پلی می‌کردم، به یادم می‌سپردم قبل از شروع درمانگاه از دستیار کشیک دیشب، احوال مریض بستری را بگیرم و یادش بیندازم جواب آزمایشات امروزش را به من هم اطلاع دهد. 
به درمانگاه که رسیدم و مانتو درآوردم و روپوش پزشکی‌ام را پوشیدم دوباره آنکولوژیستی شده بودم که باید پرونده همه سی چهل بیمار قدیمی و جدید را ورق بزنم؛ حواسم به آزمایش پروستات پیرمرد مؤدب سرطان پروستات باشد؛  ذهنم از عوارض شیمی‌درمانی مادر جوان کنسر روده غافل نماند؛  گریه‌های پیرزن کم طاقت شده کنسر پستان را هم مرهم باشم.
 وسط پرونده‌ها و داروها و بیمارها، استادی هم بودم که یادش بماند نکته‌های آموزشی بیمار لنفوم را، که درمانش با بقیه لنفوم‌ها فرق می‌کند، به دستیار جوانش گوشزد کند.
 منشی گروه که وارد درمانگاه شد و کاغذ تایپ شده سوالات امتحان را روی میزم گذاشت معلمی شدم که سوال‌ها را چک می‌کرد تا برای امتحان درست تایپ شده باشند و همزمان در ذهنم سبک سنگین می‌کردم سوال‌ها برای دانشجوهای پزشکی زیاد سخت یا حتی زیاد هم آسان نباشد.
 وقتی برادرِ زنِ جوان مبتلا به سارکوم، که متاستازهای ریه متعدد دارد و چند روزی است با تنگی نفس شدید بستری شده، شرح حال روزهای سختِ خواهرش را می‌داد، من وسط همه آدم‌هایی که از صبح بودم و نبودم، انسان ناتوانی شدم که علم هم برای یاری به زن جوان به کمکم نمی‌شتافت؛ و چاره‌ای جز تسلیم، و انتقال خبر بد به همراهِ بیمارِ جوانم نداشتم. 
ویزیت مریض‌ها که تمام شد، به اتاق مسئول بخش پریدم و در مورد تعویض قطعه خراب شده دستگاه رادیوتراپی بیمارستان پرس و جو کردم؛ مسئول فنی بخش بودم و باید در جریان اتفاقات روزانه بخش قرار می‌گرفتم.
 بعد از ظهر که خودم و درمانگاه و منشی، همه از بارِ تن ده‌ها بیمار سرطانی از نفس افتاده بودیم؛ و برای دوباره نفس تازه کردن، چای می‌نوشیدیم؛ من رمان‌ها و کتاب‌هایم را روی میز درمانگاهم چیده بودم و دوباره همان دخترک بیست ساله عشقِ رمانی شده بودم که با کلمه‌ها خستگی به در می‌کند.

BY Medical Professionalism


Share with your friend now:
tgoop.com/medprofessionalism/905

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

As of Thursday, the SUCK Channel had 34,146 subscribers, with only one message dated August 28, 2020. It was an announcement stating that police had removed all posts on the channel because its content “contravenes the laws of Hong Kong.” In handing down the sentence yesterday, deputy judge Peter Hui Shiu-keung of the district court said that even if Ng did not post the messages, he cannot shirk responsibility as the owner and administrator of such a big group for allowing these messages that incite illegal behaviors to exist. Members can post their voice notes of themselves screaming. Interestingly, the group doesn’t allow to post anything else which might lead to an instant ban. As of now, there are more than 330 members in the group. Among the requests, the Brazilian electoral Court wanted to know if they could obtain data on the origins of malicious content posted on the platform. According to the TSE, this would enable the authorities to track false content and identify the user responsible for publishing it in the first place. Telegram Channels requirements & features
from us


Telegram Medical Professionalism
FROM American