tgoop.com/metastatic/100
Last Update:
زبانش را به زحمت در دهانش چرخاند تا برای من از دردش بگوید.
به تاولهای زبان ریش ریشش نگاه کردم و دلم ریش شد. زبانش با غدههای ریز و درشت سرطانی آجین شده بود و به زحمت حرکت میکرد. زخمها و خونمردگیها و لکههای سیاه و قهوهای، همهٔ زبانِ ورم کرده و دهانِ شرحه شرحهاش را پوشانده بود و به زحمت، نقطه سالمی به چشم میآمد.
پیرزن با چشمهای خاموش و پوست پلاسیده، برای حرف زدن تقلا میکرد. نزدیک رفته بودم تا کلمات نامفهومِ زبانِ تکهتکهاش را بشنوم. نگاهم، تابِ زخمهای سیاه و به درازا کشیدهٔ زبانش را نیاورد و عقب نشستم.
پیرزن انگار فهمید که تابِ دردش را ندارم و روی از زبانش گرداندهام؛ با زبانِ به میخ کشیدهاش، هجا هجا کرد:« دردِ دهانم مثل این است که با کارد، گوشت از استخوان جدا کنند…» به صندلی میخ شدم و آب دهانم را فرو دادم تا شاید دردِ آخرین آفتِ کوچکِ دهانم را به یاد آورم.
علاجی برای کاردی که به سلاخیِ گوشت و استخوانِ پیرزن افتاده بود، نمیشناختم. فقط گفتم:« میدانم چه دردی دارد…» دروغ گفته بودم؛ نمیدانستم!
زبانش، خاورمیانهٔ پاره پارهای بود که با کارد و خمپاره و موشک به جانش افتاده بودند و من فقط پاره پاره شدنش را به تماشا نشسته بودم. بیحس شده بودم و مدتها بود دیگر نمیدانستم چه دردی دارد!
دخترش برایم پیغام تشکر فرستاده بود و من هنوز شرم داشتم که از فهمیدنِ دردی گفته بودم که نمیفهمیدمش!
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/100