tgoop.com/metastatic/117
Last Update:
از بیمارستان که به خیابان زدم و ویترین مغازهها را یکی یکی و سرسری از نظر گذراندم، مادر جوانی بودم که میخواست همراه دخترکش ورزش و شنا کند و مجبور بود از همین یکی دو ساعتهای آخر روز قبل از رسیدن به خانه برای خریدِ هرچه لازم بود استفاده کند.
خسته از بار خستگی همه آدمهایی که شمردم و نشمردم، به خانه که رسیدم،
دوباره باید پنج ساله میشدم و همبازی خیالهای دخترک.
دوباره باید زن خانهداری میشدم در دغدغه ناهار فردا.
دوباره باید خانم جوان مبادی آدابی میشدم در فکر مهمانی آخر هفته.
آخر شب وقتی در حسرت نوشتن، قلم به دست میگرفتم نویسندهای بودم که دلش میخواست وقت داشته باشد کتاب دومش را بنویسد و همه قصههای نگفتهاش را قلم بزند.
روز به آخر میرسید و آدمهایی که درون من باید میدویدند و میرسیدند، به آخر نمیرسید…
و این قصه هر روز و به تعداد همهٔ ما، زنهای این سرزمین ادامه دارد…
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/117