tgoop.com/metastatic/119
Last Update:
برای خش خش برگهای درخت آرزوهایمان در پاییزهای غروبزده
دخترک میپرسد:« مامان امروز چندم شهریور است؟» میگویم:« سی و یکم.» با خوشحالی جیغ میزند و میپرسد:« فردا اول مهر است؟ تقویم رومیزیام را یک ورق جلوتر ببرم؟!» او به اتاقش میدود تا تقویمش را ورق بزند؛ من به حسرت همه ورقهایی که تند تند بر تقویم زندگی زدم، گوش به ترانه پاییز میسپارم. خاطرم به همه پاییزهایی سفر میکند که با ذوقِ کودکی و نوجوانی و جوانی ورقشان زدم تا در دلتنگی غروب رنگِ زندگی به پاییزی دیگر برسم.
روزهای بعد از چهل سالگی، به گمانم پاییزِ زندگی هر آدمی است؛ جایی میان تابستان و زمستان؛ جایی میان جوانی و پیری. همان فصلی است که دوستش دارم؛ با همه دلتنگیاش. همان فصلی که انگار زمان کم کم کند میشود تا به ایستایی زمستان برسد. از داغیِ رنگارنگ تابستان که به کندیِ غروب زدهٔ پاییز سرازیر میشوی، کم کم بر همه تند تند دویدنها، و عرق ریختنها، و رو به بالا پرواز کردنها خنده میزنی.
پاییز زندگی آدمها همان فصلی است که بادبادک رؤیاهایت را از آسمان به زمین فرو میکشی؛ رؤیاهایت را از بهشت آسمانی به همین نیمه جهنم زمینی فرا میخوانی و در تعلیقشان غوطه میخوری. با خودت خلوت میکنی و واژههای دورِ روزهای دورِ تقویمها را ورق میزنی: آزادی، آرمان، مبارزه، هدف، پیروزی، قهرمان…
و به خش خش له شدنشان زیر پای عمرِ رفته گوش میسپاری.
پاییز که میشود کوله بارت از بهار و تابستان آنقدر سنگین است که گامهایت را کند میکند؛ حالا راحتتر میتوانی روی نیمکتی لم بدهی و بیشتاب، برگهای آرزویت را، که رقصان بر زمین میافتند، تماشا کنی و کجخندی بر لبت بیاید از همه آرزوهای دوری که که داشتی؛ و نشد. چای تلخ سرد نشده همین لحظههای پاییزی را مزه مزه کنی و با خودت بگویی خوشبختی واقعی همرنگ پاییز است؛ نارنجی غروب زده ملس؛ همانقدر نزدیک و دور…
پاییز عمرت که میرسد بهشت آدم و حوا را به افسانهها وا میگذاری و بهشتت میشود همان بوی غروب جمعه خانه؛ بوی خورشت قیمه ناهار شنبه که روی گاز قل میزند، با پس زمینه صدای جیغ دخترکی که با پدرش بازی میکند!
و خوشبختی انگار همین قاب است؛ همین قدر پاییز!
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/119