tgoop.com/metastatic/36
Last Update:
قصه آرزو
قسمت اول
به برق نگاه آرزو می آویزم تا راهی بیابم برای رسیدن به احساسات مخفی در ته قلبش. الفبای نگاهش را می شناسم حالا. حرف هایی را که نمی زند؛ چشمهایش در فضایی بین من و او هجاهجا می کنند. باز و بسته شدن کند پلک هایش را من کلمه می کنم و خودم به آهنگ غم انگیز سکوتش گوش می کنم. برق تیز مردمک های گشاد شده اش را میدزدم که خالی گنگ پیش رویش را شکافته و جایی در هوا معلق مانده. خوب میشنوم که عنبیه سیاه رنگش، امروز زندگی را متفاوت از روز اولی که روبروی من نشسته بود، هجا می کند . امید را دیده بودم همچنین برقی دارد؛ ناامیدی را نمیدانستم میتواند بدرخشد؛ آرزو را شنیده بودم رنگ دارد، بی آرزوئی را نفهمیده بودم میتواند رنگ به رنگ باشد.آرزو همیشه برای پیش راندن کلمات بر لبهایش تردید دارد. از همان روز اول، ناخودآگاه با چشمهایش هم کلام شدم.روز اول دیدارمان وقتی کورسوی کوتاهی از آشنایی در لایه های خاک خورده ذهنم جرقه زد و آرزو را به یاد آوردم و حال نوزاد تازه به دنیا آمده اش را پرسیدم، چشمهایش برای یک هزارم ثانیه درخشید؛ درخشش معلق مانده در فضا را شکار کردم و کلیدواژهی چشمهای زن کم حرف را کشف کردم. امروز بی اینکه از آرزوهایی که زیر خروارها خاک دفن کرده است، سخن بگویم، نگاهش درخشان است؛ طولانی می درخشد. اما فرکانس برق نگاه امروزش با روز اول دیدارمان چقدر فرق می کند. روز اول، برق کوتاه نگاهش نوازشم داد؛ آرامشم داد؛ تشویشم را زدود؛ بویی از آرامش آغوش مادر داشت آن روز درخشش چشم هایش. امروز، درخشش طول کشیده و بلاتکلیف مانده ی مردمکهای گشاد شده اش هراسانم می کند؛ فراری ام میدهد. درونم را پر از نگرانی میکند. امروز، ماندن در چشمهایش را نمیتوانم . روز اول، با چه چابکی، شهاب زود افول کننده ی نگاهش را در هوا دزدیدم و به عمق درونم کشیدم تا معنای آرزوهای تحقق یافته را لمس کنم. امروز اما آتشفشان های جوشان نگاهش مرا به خلاء زندگی بی آرزو می کشاند و من نگاهم را می دزدم تا قلبم را از ذوب شدن نجات دهم.
اولین بار که رو به روی من نشست، بیماری بود مثل سایر بیمارانم؛ زن جوان ۳۰ ساله ای با سرطان پستان که بعد از جراحی و شیمی درمانی برای شروع پرتودرمانی ارجاع شده بود؛ با شوهرش آمده بود؛ در جواب سوالهایم، کلمات کوتاهی می شنیدم؛ بی توضیح اضافه. برای تکمیل شرح حال، از او پرسیدم چند فرزند دارد؟ کوتاه پاسخ داد: "فقط یکی!" باز پرسیدم آیا سابقه نازایی داشته؟ جواب داد:" بله، ۱۰ سال!" این پاسخ را که شنیدم در تاریکی های ذهنم، علائم آشنایی جرقه زد؛ این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم. با سکوت به او خیره شدم و افکارم را جستجو کردم. یادم آمد چند ماه پیش در کمیسیون پزشکی که جهت بیماران خاص سرطانی تشکیل می شود، یکی از همکارانم، مورد زن جوانی را معرفی کرد که بعد از ده سال نازایی، باردار شده بود. در همان ماههای اولیه بارداری، سرطان پستان در او تشخیص داده شده بود. همکارم میخواست نظر کمیسیون را در مورد ادامه بارداری و درمان همزمان بیمار یا ختم بارداری و درمان كامل بیمار بداند. این یادآوری باعث شد با دقت بیشتری شرح حال زن را مرورکنم. چون در جلسه کمیسیون خود بیمار حضور نداشت، از او پرسیدم:" شما همان بیماری نیستید که چند ماه پیش در کمیسیون پزشکی همین بیمارستان معرفی شدید؟" لبخند ناقص مرددی روی صورت بی تفاوت زن نشست و با سر تایید کرد. حال نوزادش را پرسیدم، چشمان غریبه اش برق تندی از خوشحالی و امید زد و گفت که نوزاد خوب است. زن منتظر سوال های بعدی من بود؛ پرسیدم:" برای بارداری دارو مصرف کردید؟" گفت:" به هر پزشکی مراجعه کردم، گفتند مشکلی ندارم و دارویی ندادند، نهایتا خدا خواست و بعد از ده سال باردار شدم۰ سکوت کردم. در شگفت مانده بودم؛ نه از شناختن زن؛ نه از بارداری او بعد از ۱۰ سال؛ نه از شروع رنج سرطان در لحظه پایان رنج انتظار برای بچه دار شدن؛ نه از غربت بازی های سرنوشت؛ فقط از حکمی که آن روز در کمیسیون صادر کردم؛ با توجه به جوان بودن بیمار، تشخیص سرطان در ماه های اول بارداری و اولویتی که همیشه برای سلامت مادر نسبت به جنین در ذهنم قایلم، با این استدلال که به تعویق انداختن درمان سرطان برای مادر خطرناک است و شروع درمان ممکن است برای جنین خطر داشته باشد؛ نظر من و یکی از همکارانم، شروع درمان به هر قیمتی حتی سقط جنین بود. بقیه همکارانم که تعدادشان بسیار بیشتر از ما دو نفر بود، اصرار داشتند که درمان بیماری تا سه ماهه دوم بارداری به تعویق بیافتد، در سه ماهه دوم، جراحی و سپس شیمی درمانی انجام شود و فقط پرتودرمانی به علت ریسک بالاتر برای جنین به بعد از ختم بارداری موکول شود..
ادامه دارد
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/36