tgoop.com/metastatic/39
Last Update:
در مرز سرطان و زندگی
رمانی در دست می گیرم ، کلمات و قصه و خیال را به یاری می طلبم برای فراموشی واقعیت آدمها .
کلمات ، زود ناپدید می شوند :
چشمهای پر از ترس پیرمرد سرطان مثانه ، هنوز نگاهم می کند .
کتاب را ورق می زنم ، خیال ها می پرد :
چشم سرطان زده زهرا هنوز در ذهنم راه می رود!
کتاب را می بندم؛ چشم هایم را می بندم :
زنی با ویلچر ،
با توده های متعدد در سینه و شکم .....
کتاب را باز می کنم .
کاش قصه و خیال، واقعیت ها را پرواز دهد .
قصه با ذهنم حرف می زند ، ولی مغزم کر شده است:
مرد با تومورهای متعدد مغزی هنوز پشت در اتاقم فریاد می زند؛
نمی خواهم بداند تومورهایش رشد کرده اند، نمی خواهم بداند بدخلقی اش دست خودش نیست؛
همسرش به چشم هایم التماس می کند ، می گوید : بدون او نمی توانم!
کاش قصه ای باشد تا مغزم را لختی به فراموشی بسپارم ، کتاب را رها می کنم : تخیل ، افیون خوبی برای هوشیاری تلخم نیست!
قلم را به یاری می طلبم :
دسته گل صادق ، روی میز به من زل زده است : کاش سرطان معده خوب شده اش دوباره بیدار نشود.
کاش واقعیت این بدن های پر از درد، خیالی بیش نباشد!
https://www.tgoop.com/metastatic
BY کوچه باغ متاستاز
Share with your friend now:
tgoop.com/metastatic/39